انارماهی

بسم الله

بایگانی

دیروز فهمیدم فلسفه به شور می آوَرَدَم

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ب.ظ
میگه : گاهی یه چیزایی دستِ خودِ آدم نیست میگم : نه          همه چیز دستِ خودِ آدمهلبخند میزنه تو دلم میگم : اون حیوونه که گاهی یه چیزایی ش دستِ خودش نیست . نه تویِ آدمیزاد .خودتان را قائل به جبر میکنید از ترسِ اختیار ... وای بر آدمیزادِ این روزها ...
  • انارماهی : )

36.

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ق.ظ

به طرزِ غیرِ قابلِ باوری از روزیِ که رفتیم همایش همه چیز دو تا شد . مجری رویِ سِن دوتا شد ، سخنران دو تا شد ، آن مردها چهارتا شدند و هرچیزی در دو ضرب شد . دیروز خطوطِ وسطِ صفحه دو تا میشدند امروز واو و کاف و یاء و عین و شین و قاف دو تا شدند ، شیشه های عینکِ سید مرتضی هرکدام دو تا شده اند ، ... امروز من تویِ آینه دو تا شدم ، فرورفتگیِ زیرِ چشمهام چهارتا شد ، گوشهام چهارتا شدند ، کلیه هایی که نقشهء فروششان را کشیدم چهارتا شدند ، فرقِ از کج باز شده ام دو تا شد و تمام دانه دانهء موهام دوبرابر شدند .
و من
به توان رسیدم .
تو ، همچنان گرمی ، همچنان آرامی ، همچنان صبور .
من به توان رسیده ام ، نه به حدِّ توانِ تو .

  • انارماهی : )

مردی در تبعیدِ ابدی

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ق.ظ
- عشق . تو که می دانی- خب عشق که گناه نیست . چرا میترسی ؟- عشقِ به نامحرم ، حتّی ؟- محرمی و نامحرمی به نیّت بستگی دارد .- نیّتم که پاک است ، جراتم کم است .- حرف از پاکی و ناپاکی نیست ؛ حرف از قصد است . مقصدِ عشق ، حدِّ محرمی و نامحرمی را مشخص میکند .- مَرد ! آنچه میگویی ، با این جسارت ، آیا در دیانتِ ما خلاف نیست ؟- خلاف از چشمِ خدا یا خلاف از چشمِ آنها که به جایِ خدا حرف میزنند ؟- چه فرق میکند ؟ اینها هستند که احکامِ الهی را اجرا میکنند .- تو که از حکمِ عاشقی میترسی  چرا عاشق شدی مرد ؟- به اراده که نشدم . قصد عاشق شدن که نکردم . نخواستم که بشوم . بی خبر بودم که شدم . من این راه را به خود نپیمودم مُلّا! دیدم ، بی آن که بخواهم ببینم ، و از اراده ساقط شدم .- برایت توضیح میدهم تا آرام بگیری :آنچه به ارادهء انسانِ آگاه نیست ، از سه سرچشمه میجوشد : اول طبیعت آدمی که خلاف نمیکند و خلاف نمیخواهد و برای خلاف کردن هم ساخته نشده است ؛ چرا که در ساختِ خمیره ، سرشت و طبیعتِ آدمی ، شیطان ، هیچ دخالتی نداشته است و نخواهد داشت . شیطان ذره ای از آن گِل در اختیار نداشت _ زمانی که خداوندِ دو عالم ، به ساختِ حضرتِ آدم اقدام کرد . خداوندِ دو عالم پس از آنکه انسان را ، در استقلال محض و تجرّدِ مطلقِ خداییِ خویش ، پدید آورد ، آنگاه از شیطان خواست که انسان را سجده کند و شیطان ، نکرد ، پس نَفسِ شیطانی ، عَرَض است ، نفسَ الهی ، ذات . خدا جُز پاک نیافریده است : نگاهِ پاک ، قلبِ پاک ، تَنِ پاک ، روحِ پاک ... اما راهِ ابتلا به مَرَض را هم مسدود نکرده است تا پاک را بتوانی به اراده و با تسلط عقل و نقل ، پاک نگه داری . پس مَرَض ، عَرَض است ، طهارت و نجابت ، گوهر و اصل، پس اگر طبیعتِ تو چیزی را بطلبد ، آن چیز ، بد نیست .دوم ، ارادهء الهی ، یعنی هر آنچه خداوند به هر علت ، خواسته است که تو به آن مبتلا و اسیر شوی ، و در این جز خیر هیچ نیست و خوشا به حال آن کس که اسیر چنین بندی ست و مبتلای به چنین دردی که "دردمندان ، به چنین درد ، نخواهند دوا را"سوم ، خواستِ شیطان .شیطان زورمند است نه قدرتمند .قدرت از آنِ خداست ، زور از آنِ شیطان .شیطان با اتکای به زور ، انسان را به خلاف وامیدارد و از آنجا که این زور ، میکوشد به هر شکل که مقدور باشد حتی برای دَمی ، در خانهء  قدرت بنشیند ، به نظر میرسد که ابلیس از هر دَر که درآید ، خداوند ، از آنجا غایب است ؛ و این است کُفر . ابلیس مکانِ خدا را که قدرت است و خیر ، اشغال نمیکند ، بلکه مکانِ ابلیسی خویش را که زور است و ظلم ایجاد میکند .پس دو نیروی اول و دوم باید بگویند : حالی که تو به آن دچاری شیطانی ست یا غیر شیطانی . نیروی اول عقل سلیم را در درونِ خود دارد ؛ نیرویِ دوم وِجدان را . آیا عقلِ سلیم تو و وجدانِ شریفِ تو به تو میگویند که این عشق ابلیسی ست ؟+ بخشی از کتابِ مردی در تبعیدِ ابدی ، گفتگویِ مُلّا محمدِ صدرایِ قوامیِ شیرازی با مُلّا شمسای گیلانی که بی خبر عاشق شده ...
  • انارماهی : )

1489.

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۴۶ ب.ظ
ممیز ارشاد هم انقدر از هر کتابی حذف نمیکندکه تو مرا از لحظه هایت ...شازده .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ
کم حرف میزنم .
  • انارماهی : )

بزرگداشت یا تریبونی برای عرضِ اندام ؟

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ
تا امروز فکر میکردم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی اینکه بیایند و آن آدم را به بهترین وجهِ ممکن نشان دهند . فکر میکردم یعنی اینکه اگر کسی تا حالا اسم این آدم به گوشش نخورده توی مراسم بزرگداشتش انقدر مجذوبِ این آدم شود که برود دنبالِ فهمیدنِ هرچه بیشتر و بیشتر از او .امروز فهمیدم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی اینکه یک عده آدمِ دیگر بیایند برای چیزی که نمیدانند چیست و برای کاری که نمیدانند چرا و برای شخصی که نمیشناسندش حرف بزنند گاهی نامِ او را تکرار کنند و گاهی به تلنگر خوابِ افرادِ حاضر در سالن و شاید بهتر است بگویم خوابِ خود را بپرانند که بله ... ما آمده ایم از فلانی حرف بزنیم . امروز فهمیدم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی تریبونی برای حرف زدن از هرچه دلِ نه چندان تنگِ بعضی ها میخواهد .امروز فهمیدم برای انتقاد از مراسمِ بزرگداشتِ "سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم" باید قلمی روان و فکری سلیس داشت و راحت و شمرده و آرام و سهل نوشت تا سخت اندیشانِ کور مغزِ تنگ دِل بخوانند و شاید که بیندیشند . برای همین برگه ای که داشتم سیاه میکردم را جمع کردم و تحویل مسوولِ سالن ندادم .امروز بنابر قسمت در دو مراسم بزرگداشتِ شهید سید مرتضی آوینی حضور داشتم و در هر دو حرص خوردم که چرا عظمتِ وجودِ همچین شخصی باید رویِ سِن ها و پشتِ تریبون ها و حرفها نادیده انگاشته شود ؟ روحانیِ جوان پسندی چون حجت الاسلام فلانی ، گرچه خوب ، گرچه پر طرفدار ، گرچه تر و تمیز و گلِ گلاب ولی وقتی حرفی برای گفتن از "سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم" ندارد ، چرا باید روی سن بیاید و با مجری گپ بزند و از موضوعِ بی ربطی که انتخاب کرده اند هم دور شوند و دستِ آخر نفهمیم چه میگویند و چه میخواهند ؟ معرفیِ کتابهای حضرتِ شهید کمی کلیشه و تکراری نیست ؟ گپ زدنِ همراهانِ امروز از همه جا کناره گرفتهء شهید کمی منسوخ نشده ؟ گفتنِ خاطراتِ تکراری حقِ مطلب را ادا میکند ؟ بهتر نیست برای یک "مهندس" ِ "هنرمند" کمی خلاقانه تر هزینه کنیم ؟ بهتر نیست حرفهای "آقا"یتان را برای ادا کردنِ حقِ مطلب کمی جانانه تر گوش کنید ؟ سلسلهء سخنم را اگر بخواهم ادامه دهم به خیلی جاها میرسد ... سخن تمام میکنم به امید روزی که مسوولینِ برپایی چنین مراسماتی بیشتر از اینکه به فکرِ بزرگداشتِ رقمِ فیشِ حقوقیِ خود باشند به فکرِ بزرگداشتِ بزرگمردانی باشند که اگر چنین نبود که امروز نباشند آنها نیز آنجایی که هستند نبودند .
  • انارماهی : )

صبوری یعنی فرصت دادن نه فقط به خودت ، به خلقِ خدا

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ
یه آدمایی توی دنیا هستن ، نمیدونم نمازشب میخونن یا نه . مقید به اعتکاف و دعای ندبه و دعای کمیل هستن یا نه . انفاق میکنن یا نه . نمیدونم بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا رو میگن یا نه . نماز قضا دارن یا ندارن . نمیدونم نمازجمعه شون ترک میشه یا نمیشه ... نمیدونم واقعن مستحبات رو انجام میدن یا نمیدن ... ولی "صبور" اند .صبوری فقط به اینکه وقتی عزیزت مرد خیلی عجز و لابه نکنی نیست . صبوری فقط به اینکه وقتی پول نداری از دیوار مردم نری بالا یا چشمت به دستِ این و اون نباشه نیست . صبوری فقط به اینکه موقع بلا خدا رو یادت باشه نیست . صبوری فقط به این معانی عامیانه نیست .صبوری به اینم هست که قضاوت نکنی ، اجازه بدی و فرصت بدی خودشون رو برات شرح بدن ، فرصت بدی برات حرف بزنن ... صبوری به اینم هست که صبر کنی تا فرصت داشته باشند .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۹ ق.ظ
ـ ـ ــ ـوَ مَن عَشَقتُه قَتَلتُهـ ـ ـ ـ ـ
  • انارماهی : )

حداقل مثِ اونایی که بهشون فوش میدیم نباشیم ...

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ق.ظ
معمولاً وقتی یکی یه کاری میکنه که بنظرمون زشت میاد ، خودمونی بگم ، وقتی یکی میچزونتمون یا یه کاری میکنه که انقدر حرصمون درمیاد که میخوایم دونه دونه موهای خودمون و اون رو از ته بکنیم ؛ بعد از کلی ناسزا و بد بیراه که نثارِ فردِ مورد نظر میکنیم تصمیم میگیریم که عین خودش باهاش رفتار کنیم ،حواسمون باشه عینِ خودِ کسی که به هر علتی اون همه ناسزا شنیده رفتار کردن ، یعنی عینِ خودِ اون شدن . راهِ بهتری رو در پیش بگیریم برای رفتار با آدمایی که گاهی تلخ میشن .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ
گوشی رو میزارم رو فلایت ، وای فای رو خاموش میکنم ، هندزفیری رو میزارم توی گوشم ، روضه و روضه و روضه . اشک و اشک و اشک . نمیشه . بلند میشم میرم دراز میکشم . اشک و اشک و اشک . نمیشه . قرآن باز میکنم ، سورهء طاها* آیاتِ معجزهء موسی و همراهیِ هارون ، میخونم ، اشک و اشک و اشک . نمیشه . میرم یه جای دیر و دور مینویسم ، متن رو چند بار از اول تا آخر میخونم ، میخونم ، میخونم ، کوتاهه ولی شبیه من نیست . کی این همه پخته شدم ؟ از کی قرار شد اینجوری بنویسم و اینجوری حرف بزنم ؟ این اصطلاحات و این ادب از کجا اومدن ؟ تلاش میکنم حداقل ادامهء متن رو منِ بی سر و پای یه لاقبا بنویسه ولی نمیشه . هشت خط نوشتم و تمام حرفم رو زدم . از کی اینجوری شد ؟ از کی توقعم این همه رفت بالا ؟ از کی توقعم از من این همه رفت بالا ؟ چند بار اسم نویسنده و وبلاگ رو چک میکنم مبادا کسی روزی بفهمه این من بودم که اینها رو نوشت بعد میگم خب بفهمن... دیگه اشک نیست . بند اومده ، فکر و فکر و فکره که داره راه میره توی مغزم . یه کیلیکِ ساده و وبلاگ دوستان و اینجا و دقیقن همین پست اولی که گویا صد و چهلمین پست نویسنده ست و نگاه بی اختیار به صفحهء گوشی و عددی که امروز انداختم روش ، جایی که هر آدمِ عاقلی باشه شماره خونه رو مینویسه برای تماس های اضطراری نوشتم :هزار و صد و چهارده . به چهار فکر میکنم و یک و صفر و عددهایی که هرچند بی ربط ولی توی ذهن من با نظم خاصی کنار هم ردیف شدن . میخونم ، به توصیهء نویسنده با همون موسیقی و میرسم به : گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان ... نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد ... به عشق فکر میکنم ، به معشوق ، به حرفهام ، به فکرهام ، به نیازهام ، به رازهام ، به "آرزو"هام که فقط باید بخندند .. به خودم ... که ... به شبهایی که نداشتم ، به پیمانه هایی که خالی کردم ، به میکده ای که سرِ راهم بود و گذر کردم ، به حرفهام فکر میکنم ، چند بار بی اختیار این چند وقته به چند نفر گفتم "دلم میکده میخواد" ؟ به روزهام فکر میکنم به ... نمیدونم چرا ولی میرسم به روزی که یه عالمه اقاقیا از خونه ها سردراورده بودن ، بهار فصل اقاقیاست ... موسیقیِ این وبلاگ به توصیهء نویسنده هنوز داره پخش میشه و من به اقاقیا فکر میکنم و یک سال پیش و منی که دیگه اون من نیست و بدونِ اینکه بخواد و بدونه چند وقته داره از لباسی که دیگه به تنش تنگ شده زجر میکشه ... باید از تنم بکنمش ... این من دیگه اون من نیست . خیلی چیزها این رو اثبات میکنن .میشه .*طه
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۳ ق.ظ
حاج آقا علوی تو کانال هشت ، چند روز پیش میگفتن : آدم برای خدایی شدن باید یه طرفه خوبی کنه .تا حالا به این دقت نکرده بودم که خدا یه طرفه خوبی میکنه . شما بهش فکر کرده بودید ؟حرفِ ناحسابِ خیلی از ماها وقتی میخوایم یه کسی رو بزاریم کنار یا یه ارتباطی قطع کنیم یا حالمون از یکی خرابه همینه که چرا هرچی من فلان کار رو میکنم اون هیچ کاری نمیکنه ...خدایی کار کنیم امسال ، یه طرفه خوبی کنیم .
  • انارماهی : )

گاهی آدم باید برای دخترش پست بنویسه

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ
با هم وبلاگ نویسی را شروع کردیم ، او ، چند ماهی دیرتر از من ، آن وقت ها من "بادبادک" بودم [به روایت کانتکتهای گوشیِ نضال، هنوز هم هستم] ، او ، مخاطبِ خاموشِ نوشته هایم بود و گاهی کامنت ادیبانه برایم میگذاشت ، دخترِ خردادیِ متولدِ هفتاد و سه [هر دخترِ خردادیِ متولدِ هفتاد و سه ای حاجی نیست هاااا] ، از نوشته هایم لذت میبرد ، من هم از کامنتهای ادبیانه اش غرق سرور میشدم ، اوایل اصلن وبلاگ نداشت ، چند ماه بعد از من وبلاگ زد و آدرسش را داد و مخاطبِ اولین نوشته هایش شدم و اولین کامنت ها را خودم برایش گذاشتم . من از آنجا که با هم آشنا شده بودیم کوچ کردم ، باز و باز و باز هم کوچ کردم و او تویِ آن خانهء دنجِ کوچکِ خوبش ماند ، نوشته هاش همیشه بوی طراوت داشت و عکس هاش همیشه بویِ زندگی میداد ، امضایِ پایِ عکسهاش از همه بیشتر بهم نور میداد ، اسمِ جالبِ وبلاگش را دوست داشتم کم کم خاموش شدم ، پستهاش را مو به مو و با دقت میخواندم ولی اعلام حضور نمیکردم ، یک وقتهایی نمینوشت ، یک وقتهایی زیاد زیاد مینوشت .نمیدانم چرا نسبت به وبلاگ نویسی که به شدت نمیخواهم نامی ازش ببرم احساس مادرانگی دارم ، حس میکنم او ، بخشی از من بود که هلول کرد ، تمام لطایف و غرایز زنانه ای که در ظاهرم هیچ چیزی از آنها نیست را در نوشته های این دختر کوچولویِ خردادی میبینم . روز به روز پیشرفت کرده و شرایطش برای آن چیزی که من همواره برایش عطشان خواهم ماند -عکاسی- فراهم هست .بهارت مبارک لطیفه ای که مرا نمیشناسی: )
  • انارماهی : )

نرم نرمک میرسد اینک ...

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۰ ب.ظ
شدیدن به دو واژهء "شوریدگی" و "درخودگوریدگی" فکر میکنم و نمیدانم کدام یک وصف الحالِ من است . آنچه مسلم است ، شوری ست که در وجودم مثل گره های تویِ موهای وِز دخترکِ پنج ساله ای گوریده شده ."سفر" واژهء مناسبی ست برای سالی که گذشت و "کوچ" جایگاهِ قشنگی ست برای کسی که محبت را پلکانی میکند برای صعود و "کوه" تجلّی زیبایی ست از آدمی ، آنگاه که مهر و ایمان و عطش را در جامی یک نفس بنوشد .+ حلال کنید که برای آنکه خدایِ منتقمِ جبّار را دارد ، شایسته است که حلال کند .
  • انارماهی : )

من خود آتشی که مرا داده رنگِ فنا میشناسم

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۴۷ ب.ظ
دلم میخواد دقیقن مثل روزهایی که یه روز عاشق بقال سرِ کوچه میشدم و یه روز عاشق پسر همسایه و یه روز عاشق راننده سرویس مدرسه م و یه روز عاشق شوهر خاله م و یه روز عاشق داییم و توی عید تصمیم میگرفتم همه این عشقها رو عیدِ امسال بزارم کنار و دیگه بهشون فکر نکنم و توی سالِ جدید عاشق بقال سرِ یه کوچهء دیگه میشدم و پسرِ اون یکی همسایه و رانندهء سرویس دوستم و اون یکی شوهرخاله م و اون یکی داییم ...دلم میخواد همون قدر بی قید باشم ، همون قدر رها ، همون قدر کوچولو ، همون قدر پاک ، همون قدر دور ، همون قدر دور از دسترس ... دور ، دور ، دور+ نویسنده به این که جمله را یکهو رها کرده و تا تهش را نگفته واقف است
  • انارماهی : )

برای من تعریفش کنید

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ
مدتها پیش در جلسه ای که به هیچ نتیجه ای نرسید ، دوستی حضور داشت که از الف تا ی به حرفهای ما گیر میداد ، علت میخواست ، برای کلمه به کلمهء حرفهایمان دنبال تعریف خاص و مجزایی میگشت ، بنده هم برخلاف همیشه عزم کرده بودم دانه دانه و به صورت کاملن آنلاین برای حرفهایم تعریفی داشته باشم و علتی تا دوستمان را اقناع کند .آن روز فکر کردم چقدر این همه گیر دادن به مسائل آزاردهنده است ، ولی حالا نه شیوهء خیلی سختِ دوستی که دیگر هرگز ندیدمش را در پیش گرفته ام و نه همان آدمِ سهل گیرِ سابقم . برای حرفهایی که قرار است بزنم ، کارهایی که قرار است بکنم و  مسوولیت هایی که قبول میکنم دنبالِ تعریف و دلیلِ قابل قبولی هستم که وقتی به آن تعریف و دلیلِ قابل قبول نرسم انجامش نمیدهم .شما چطور برای انجام کارهایتان تصمیم میگیرید؟
  • انارماهی : )

بچه شیعه نباس بره زیر بار ظلم

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ
اون روی سکه ی آدمایی که میرن زیر بار ظلم اینه که ظلم میکنن  داخل پرانتز: این ظلم هم میتونه به خودشون باشه هم به دیگران
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ ب.ظ
تو آداب دلـــ              ـــبری را خوب بلدی شازده
  • انارماهی : )

آدم باس به حرفِ یکی بلخره تو زندگی ش گوش کنه

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ق.ظ
اون روی سکهء آدمایی که از هیچ کسی حرفـ ـشنوی ندارن ، اینه که هیچوقت نمیرسن به جایی که کسی یا کسانی ازشون حرفـ ـشنوی داشته باشن
  • انارماهی : )

من دیدن چ رو توصیه میکنم

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۳ ب.ظ
خواستم اون روی سکه بنویسم ، دیدم نظرم در مورد چ رو دو روزه میخوام بنویسم و نمینویسم ... بعدن مینویسم اون روی سکه رو .چمران حاتمی کیا دقیقن شبیه همان چمرانی بود که فکر میکردم ، اگرچه در ظاهر هر چقدر هم گریمور قهار باشد نمیتوان چمران دیگری ساخت ، اما چمران حاتمی کیا برای من هیچ چیز عجیب غریب و خارق العاده ای نبود .فیلم برای منِ نسلِ جوانِ جنگ و انقلاب ندیده ، وطن ، سرزمین و خاک را جور دیگری معنا میکرد .دیالوگِ مریلا زارعی در بحبوحه روزهایی که همه جا جنگ هایی ست که پای زن ها و بچه ها را هم به میان میکشد به جا و تاثیر گذار بود ، اسلحه ای را که برای دفاع از خودش بهش داده بودند پس داد و با لهجهء کردی زیبایی گفت :من دوست ندارم جان کسی رو بگیرمچمران برای ما فرمانده ای تعریف شده که محبوب بوده و همه بی چون و چرا ازش اطاعت میکردند ، همه میفهمیدنش و درکش میکردند ، همه گوش به فرمانش بودند ، ... ولی درواقع این طور نبوده ، چمران هم مورد سوال و انتقاد و داد و بیداد و دعوا قرار میگیره ولی اونجایی که همه دارن دعوا میکنن ساکته ، اونجایی که همه رو به هم اسلحه میکشن ساکته ، اونجایی که هرکی هرچی به ذهنش میرسه رو بیان میکنه ساکته ... چمران بیشتر فکر میکرد تا حرف بزنه ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۵۵ ق.ظ
اون روی سکهء فهمیده بودن ، نفهمی کردنه ...یه سری از آدما توی هر شرایطی فهیم هستن ، یه سری از آدمام توی هر شرایطی نفهم هستن ، شرایط آدما رو تغییر نمیده ، فقط شکل فهمیدگی و نفهمی شون رو عوض میکنه .اگر جزو دستهء دوم هستیم خیلی سریع خودمون رو تغییر بدیم .
  • انارماهی : )
اون رویِ سکهء آدمهایی که از تذکر دادن به دیگران اجتناب میکنن با این دلیل که : خب ناراحت میشه اگر بهش بگم اینه که ناراحت میشن اگر یکی اشتباهات خودشون رو بهشون تذکر بده ...پیوست :ایهاالمخاطبون ، ده روز از سال رو میریم برای امامی زار میزنیم که خودش و خانواده ش رو آوارهء کوه و بیابون کرد و در نهایت جان مقدس خودش و خاندانش رو فدا کرد که امر به معروف و نهی از منکر رو احیا کنه ... نه امام حسین علیه السلام فقط ده روز از سال [نعوذباالله] تاریخ انقضا داره نه حرفهاشون دیگه برای زمانِ ما کهنه شده ... ترجمه متنِ نامهء امام حسین علیه السلام به برادرشان محمد حنفیه ، ازمقتل الحسین مقرم , ص 156 به نقل از مقتل خوارزمی , ج 1 ص 188 و مقتل العوالم , ص 54 به نام خداوند بخشنده مهربان . این وصیت حسین بن علی به برادرش محمد بن حنفیه است . همانا حسین شهادت می دهد به وحدانیت خدا و به رسالت محمد که از طرف خدا به حق آمده و شهادت می دهد که بهشت و جهنم حق است و شکی در برپایی روز قیامت نیست و خداوند همه مردگان را زنده خواهد کرد. خروج من بر یزید برای ایجاد فتنه و فساد یابرای سرگرمی و خودنمایی نیست , بلکه برای اصلاح امور امت جدّم رسول خدا است . من تصمیم گرفته ام امر به معروف و نهی از منکر کنم و از سیره و روش جدّم و پدرم علی بن ابی طالب پیروی کنم . اگر کسی دعوت به حق را پذیرفت , خداوند سزاوار به قبول آن است . اگر کسی آن را نپذیرفت , صبر خواهم کرد تا خدای متعال میان من و این جماعت داوری کند و او بهترین حکم کنندگان است . این وصیت من است به تو ای برادر, و توفیقی نیست مگر با کمک خدا. توکل بر او می کنم و به سوی او انابه می نمایم .
  • انارماهی : )

خدایا شرمنده

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۱۲ ق.ظ
اون رویِ سکهء آدمایی که توی رفتار و منشِِ دیگران خیلی ریز میشن و تفاسیر درست یا غلطی از رفتارِ اونها به ضرس قاطع ارائه میکنند و پافشاری که الا و بلا این رفتارِ فلانی یعنی همین و من میدونم ولاغیر ،اینه که ناخودآگاه دچارِ سهل گیریِ مزمن میشن روی رفتار و منش و حتی نوع عباداتِ خودشون ...
  • انارماهی : )

: )

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ق.ظ
روی دیگهء سکهء آدمهایی که از کارهای خیرِ کوچیک خیلی شاد میشن ، برای مثال نشوندن لبخند روی لبهای یک مومن ولو با یک شوخیِ متین اونها رو شاد میکنه ، اینه که ، از گناه های کوچیکی که میکنن خیلی ناراحت میشن ولو به قدرِ ذره ای باشه .
  • انارماهی : )

آهای آدمای "همش تقصیر منه" ...

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۱۷ ق.ظ
روی دیگهء سکهء آدمهایی که هرچی میشه رو میندازن تقصیرِ خودشون و خودشون رو منشا بدی ها و مشکلات میدونن ، اینه که هر اتفاق خوبی هم توی این عالم بیفته رو از ناحیهء خودشون میبینن و این باعث کبر و غرورشون میشه .
  • انارماهی : )

شیطان با ما مَسَله دارد ...

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۳۶ ق.ظ
رویِ دیگهء ناراحت شدن از حرفهای عوام الناس ، غرق سرور و شادی شدن از مدح و تملق هاشون هست .
  • انارماهی : )

لطفن سرطان بگیرید

چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ
توی ایستگاهِ مترو مرا دید ، آمد طرفم ، دستم را گرفت ، شروع کرد به نوازش کردن ، دستم را وِل نمیکرد ، با هم رفتیم رویِ پله برقی ، مردم از سپیدیِ مویِ او و تیپِ جوانانهء من تعجب کرده بودند و همین طور از الفاظِ محبت آمیزی که میگفت و میشنیدم .تمام مدت به تنفری که هفتهء قبل و تا همین چند شب پیش توی وجودم نسبت بهش داشتم فکر میکردم و سوالهاش را ناخودآگاه جواب میدادم ، برای همین وقتی گفت کجا میری بی اختیار گفتم : "خانه" و بعد برای اینکه دروغ نشود جدی جدی آمدم خانه ، مقصدم ناکجا آباد بود . از دندانم پرسید ، با نگرانی ، هی پرسید و هی پرسید و پرسید و ته و توی ماجرای دندان را دراورد و تاکید کرد که همین امروز بروم دنبالش ببینم دندانم چه میشود ...فکر کردم آدمها وقتی در موقعیتِ ترحم کردن قرار میگیرند چقدر خوبند ، چقدر مهربان اند ، چقدر وقتی چند سالِ پیش آن بیماری سخت را گرفتم همه دوستم داشتند ، همین آقاجون با چنان حسرتی میرفت توی اتاقی که من توش نبودم و راه میرفت و اجزای اتاق را تجزیه و تحلیل میکرد که انگار مرده ام . هر روز حالم را میپرسیدند ، هرچیزی را نمیخواستم از جلویِ چشمم دور میکردند ، هرچیزی را هوس میکردم زود فراهم میشد .دلم خواست یک سری آزمایشاتِ سرطان برای خودم جور کنم ، اسکن کنم و با فتوشاپ اسم و مشخصات را تبدیل به اسم و مشخصاتِ خودم کنم و پرینت بگیرم و سرطانم را به همه نشان دهم ، آن وقت است که نخواهی بروی دانشگاه نمیروی ، همه بهت اجازهء همه کاری را میدهند ، کنکور ارشد قبول نشوی مهم نیست چون درگیر شیمی درمانی بوده ای ، هیچ کس به اینکه چی میپوشی و چجوری میگردی و به کیفت پارچهء سبز و زنگوله آویزان کرده ای گیر نمیدهند ، چون قرار است بمیری ، چون همه میدانند چیزی هست که تو را آزار میدهد ، چون همه از زجری که میکشی آگاهند ، همه باهات مهربان میشوند ، حرفهای تندت را میبخشند ، اشتباهاتت را نمیبینند ، هر طور و با هر کسی که بخواهی میگذارند ازدواج کنی ، مراسماتت را طبق عقاید خودت برگزار میکنند چون میدانند تو داری میمیری ، تو داری زجر میکشی ، میدانند و میفهمند که تو درد داری ...خدا ، نسبت به بنده هاش رحیم است ، و بنده هاش لایقِ ترحم ، خدا میداند بنده هاش را در درد و زجر و سختی و آزار آفریده ، پس مهربان است ، به دردهای بنده هاش آگاه است ، ... بنده های خوبِ خدا ، همهء ما دردهایی داریم که فقط خودمان به آنها آگاهیم ، لطفن قبل از ابتلاء به سرطان با هم مهربان شویم .
  • انارماهی : )

چی گوش میدیم ؟

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۴۷ ق.ظ
استاد میخواست به درخواست بچه ها موسیقی پخش کنه ، یهو پرسید : کسی با موسیقی مشکل نداره ؟هیچ کس چیزی نگفتچند دقیقه بعد باید با توپ و راکت ، تمرکز روی ارتباطِ بین چشم و دست و راکت و توپ رو تمرین میکردیم موسیقی پخش شدیک زنِ اجنبی میخواندمن سکوت کرده بودم و داشتم به جمله ای که چند هفته قبل گفته بودم فکر میکردم :شنیدن صدایی که از هنجره ای که بارها و بارها حرام خورده بیرون میاد  تاثیر میزاره روی قلبِ آدم ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ
بیست و دو سالِ پیشبیست و دو دقیقهء پیشدر چنین بامدادی به ضمیمهء بارانمتولد شدم : )
  • انارماهی : )

به خدای شانه های لرزان و گونه های خیس ... قسم

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۴۲ ب.ظ
سلام ، نامِ شماست ، پس نامه را به نامِ شما آغاز میکنم .سلام حضرتِ صیاد . این نام بداهه ای ست که بنظرم بیش از هر چیز به خدایِ یوسف برازنده است .من ، بندهء شما ، که جز این در این جهان فخرم نیست ، امروز بارها و بارها شما را در اوجِ عصبانیت خواندم . زار زدم ، خوابم برد ، بیدار شدم ، عصبانی شدم ، خواندم ، زار زدم ، خوابم برد ... و این داستان ادامه داشت . از اولِ صبح هر بار به طریقی و هر دفعه به علتی روانهء شکارگاهتان شدم .حکمتِ خواندنِ شما و شانه های لرزانم و آن سه نفرِ دیگر که در حضورشان شکی نیست و بعد باز کردن قرآن و آمدنِ آیاتِ یوسف و آن هم آن بخش از آیات را ، فقط شما میدانید ... اما من ، بندهء شما ، حقیرِ عاصیِ رنجور ، به ظنِ خویش آیات را تفسیر میکنم . به دلِ خویش رجوع میکنم ... آنچه از آن آیات و آن سخنان برآمد ، هیچ نبود جز حکایتِ از عرش به فرش کشیده شدنِ یوسف و بعد ... آنچه من این روزها حقارتش مینامم .آنچه را شما به یوسف عطا کردید ، به رحمت ، شاملِ حالِ خیلی دیگر از بنده هایتان میکنید و من ، بندهء حقیرِ عاصیِ نازک نارنجی تان ، نامش را حقارت مینامیدم ، تا امروز که بعد از آن همه زجر ، بعد از آن همه تقلا برای فرار از شکارگاهتان و غافل از اینکه صیدِ این صیاد شدن برابرِ آزادی ست ، بعد از خواندنِ آن آیات و روایتِ حالِ خویش ، آن چه تا لحظهء پیش نامش حقارت بود را عزّت میناممبه خدایِ شانه های لرزان و گونه های خیس قسم ، که "هرآنچه" خدای ما برایمان میخواهد ، جز عزّت و جلال هیچ نیست ... که ما ، همواره همانیم که ، خلیفهء خودش نامید .نقطه
  • انارماهی : )

کمی پشتِ درِ اتاقِ خدا صبر کنیم : )

شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۵۳ ب.ظ
توی مطبِ دندانپزشکی بیشتر از یک ساعت نشستم ، هی همشهری جوان ورق زدم ، هی اس ام اس بازی کردم ، هی فکر کردم ، هی اینور و آنور را نگاه کردم ، هی توی دلم غر زدم که چرا این همه مرا اینجا نشانده اندرفتم تو ، دکتر آمد دندانم را سر کرد و در مرحلهء بعد گفت : لطفن تحمل کنید یه کمی درد داره  درد داشت ، سِر کردن سقف دهان آن هم از جلویِ جلو خیلی درد دارد . کارش که تمام شد خواهش کرد بیرون منتظر بمانم تا خوب سِر شوم [؟]بیرون که نشسته بودم همه چیز خنده دار بود ، از لب تا بالای دماغم سِر شده بود ، فکر میکردم مامان سفارش کرده دکتر دندان و دماغم را با هم سر و سامان دهد [: )))] هی نشستم هی نشستم هی نشستم باز صدایم نکردند .میترسیدم دکتر خسته شود چون آخر وقت بود و از طرفی میترسیدم سِری دندانم تمام شود .صدایم کردند ، دوباره رفتم تو ، منشی ها یک عالمه قوطی گذاشته بودند کنار و باهاشان ور میرفتند ، دکتر آمد :ببخشید این همه معطل شدید ، کارِ دندونِ جلو خیلی دقت میخواد ، من خواستم همه برن و همهء خورده کاری ها انجام بشه تا با تمرکز کامل به دندونِ شما برسم .خیالم از بابتِ خسته نبودنِ دکتر و اینکه حساسیتِ موقعیتِ دندانم را میفهمید راحت شد ،من : آقای دکتر سقف دهانم داره میسوزه ، دکتر : براتون دوباره سِر میکنم ، درد داره تحمل کنید چند دقیقه کار کرد و باز دوباره : یه مقدار درد داره ، لطفن تحمل کنیدچند دقیقه کار و دوباره : لطفن تحمل کنید این دیگه آخریشهو درد و درد و درد و مزهء مزخرفِ خون تویِ دهانم ...وقتی بیرون آمدم به خودم گفتم کاش تویِ زندگی یک نفر بود که سرِ هر پیچ به آدم میگفت : درد داره لطفن تحمل کنید بعد آدم توانش را میبرد بالا ، تحملش را زیاد میکرد و به این فکر کردم که خدا خیلی وقتها ما را معطل میکند که کارهای خورده ریز را انجام دهد و خوب برای مشغلهء ما دقت و وقت صرف کند ، خدای خوبی داریم
  • انارماهی : )

مرسی مامان

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۵ ق.ظ
مامان یعنی وقتی شب قبل اعصاب نداری و بد اخلاقی؛ صبح که میری تو آشپزخونه ، یه قوری گل گاوزبون دم کرده ببینی
  • انارماهی : )

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۷ ب.ظ
دوستم یک وبلاگ معرفی کرد و گفت نویسنده اش به درد این میخورد که جفتِ تو باشد . [از دوستم خواهش میکنم آدرس آن وبلاگ را با این عنوان که به دردِ آسمون میخورد به کسی ندهد] بعد من رفتم دانه دانه خیلی از پستهای آن نویسنده را که به دردِ من میخورد که جفتِ من باشد را خواندم ، البته نه تمامش را ولی خیلی هاش را خواندم ، بعد حس کردم خیلی سرم شلوغ تر از آن است که به یک عاشقانهء آرامِ این مدلی تن در دهم و بعد حس کردم باز سرم شلوغ تر از آن است که هی دلم بخواهد یکی را بشناسم و خودم را بهش بشناسانم و بعد که رسیدم به این نقطه دقیقن حال و روزِ زنِ چهل و دو ساله ای را که هفتهء پیش برایش خواستگار پیدا شده بود و همین حرف را که "حوصله ندارم خودم رو به کسی بشناسونم و کسی رو بشناسم" رو بهم زده بود ، درک کردم .راستش را بخواهید حتی حوصلهء این را ندارم که بگویم دنیای ما فرسنگ ها با هم متفاوت است یا نیست یا ... کلن حوصلهء فکر کردن به مقولهء ازدواج را تا اطلاع ثانوی ندارم
  • انارماهی : )

31. یادم باشد زار بزنم

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۵۶ ب.ظ

یادم باشد هات داگ دوست ندارم ، هم شکلش و هم طعمش حالم را بهم میزند . یادم باشد هیچ لزومی ندارد مامانِ آدم وبلاگِ آدم را بخواند و بعد رویِ نوشته هایِ آدم روشنفکرانه تفکر کند . یادم باشد ژانبونِ تنوری را فقط باید از هایدایِ دمِ خانهء مان بخوریم وگرنه ژانبونِ تنوری جاهای دیگر به تف هم نمیارزد . یادم باشد وقتی عصبانیم دلم میخواهد هیچ کس دوستم نداشته باشد و هیچ نکتهء محبت آمیزی را به من یاداوری نکند . یادم باشد وقتی از دنیا و مافیها حالم بهم میخورد دستم را برای نمایندهء کلاسِ تربیت بدنی شدن بلند نکنم . یادم باشد هیچ خوشم نمیاید کسی از بیرون آدرسِ این وبلاگ را پیدا کند . یادم باشد خیلی بهم بر میخورد اگر کسی اینجا را بخواند و مرا بشناسد و به رویم بیاورد که من همانم که او میشناسد چون من عمرن همان نیستم ، چون سخت تر از این هستم که کسی بتواند مرا بشناسد و بفهمد . یادم باشد یک روزی انقدر حالم خوب خواهد بود که از خواندنِ همیچین پستی لبخند خواهم زد . یادم باشد نباید ببینمت ، نباید بخواهمت ، نباید به بودن و نبودنت فکر کنم . یادم باشد دیگر به استاد قاف زنگ نزنم . فحشِ خانم ه جیمی امروز را یادم باشد . یادم باشد هر وقت خواستم به کسی فحش بدهم اولِ جمله ام بگویم : " آخه نمیدونم چجوری بهت بگم" که طرفِ فحش شنونده یک مقدار شبیهِ خودم بود یک ساعت بعد بفهمد که طرف فحش دهنده چه فحشِ آبداری بهش داده . یادم باشد از بعضی ها متنفرم و این را هیچ جوری نمیتوانم انکار کنم و کارِ تلقین هم نیست که صبح و شب بگویم من فلانی را دوست دارم من فلانی را دوست دارم من فلانی را دوست ... نه خیر ، بنده صراحتن از فلانی متنفرم ، حداقل از این لحظه به بعد متنفرم و دیگر هیچ لحظهء خوشی را نمیخواهم با او به یاد بیاورم . یادم باشد این روزها حوصلهء نگرانِ کسی شدن را ندارم . یادم باشد طرح کیف های چرمی تویِ خواب خیلی بهتر از بیداری به ذهنِ آدم میاید . یادم باشد برای کولرمان لباس بخرم . یادم باشد رمزِ ایمیل مامانم شماره ملی ش است . یادم باشد امشب باید خیلی از کارها را به اتمام برسانم . یادم باشد عصبانی ام . یادم باشد خمیده ام . یادم باشد شکسته ام . یادم باشد هیچ کدامِ حرفهای بالا به هیچ کس ربط ندارد .


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ب.ظ
از آهِ دَرْدْنٰاکی سٰازَمْ خَبَرْ دِلَتْ راٰ روزی کِهْ کوهِ صَبْرَمْ بَرْ بٰاد رَفْتِهْ بٰاشَدْ
  • انارماهی : )

30.

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۵۸ ق.ظ
دخترها باید لجباز باشند
  • انارماهی : )

بازتابِ زیبایِ یک حسادتِ نابِ نوجوانانه

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۹ ب.ظ
واژه ی غریبه ای نیست عجزسخت نیست خمیدگیمشکل نیست شکستنوقتیمیخواهم برای "تُ" شعر بگویم و نمیشودآخر "شُ ما" خودِ شعر اید+ یادمه گفتم : چه معنی میده اون بتونه من نتونم ؟ از سرِ لج و لجبازی ... و بعد ... اَلستُ بربّکم ؟ قالوا بلی
  • انارماهی : )

شعر

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ب.ظ
خواستم شعر بگویم ز غزل دور شدی
خنده کردی و برای سخنم شور شدی
خواستم دف بزنم شور سماع اینجا بود
با نگاهت به سما بر قمرم نور شدی
بیت سوم شد و حرفم به صدایت نرسید
  • انارماهی : )

شعر

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۶ ب.ظ
واژه و قافیه و بیت و غزل بی رحمند
خواستم شعر بگویم همه با هم رفتند
قلم و رنگ و دو تا بومِ سفید اینجا بود
تا تو در یاد شدی ، یک سره بید اینجا بود
چنگ و تنبور و نی و بربط و دف آماده
 دست بردم بنوازم ، همه نت ها ساده
گفتمت چرخ بزن ، رقص کنان دور شدی
گفتمت حرف بزن ، یک دفه محشور شدی
  • انارماهی : )

8282

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۷ ق.ظ
نوشته بود : جای خالیِ دندونی که نیست درد میکنه ، خلاء درد میکنه ، عجیبه: )واقعن خلاء درد میکنه ، ولی بنظرم عجیب نیست ... جایِ خالی ، هرچی هم که باشه درد میکنه ...پیک بادپا خیلی خوبه ، یه وقتایی آدم دوست داره خودشو پیک کنه اون دنیا ... با موتور که سریع تر هم برسه+ دو تا تیکهء بالا هیچ ربطی به هم ندارن : ) همونطور که به تیکهء پایینی ربط ندارناستاد : معدلت چند شد خانوم آسمون ؟من : [...]استاد : چرا انقدر کم ؟ درس نخوندی ؟ چرا درس نخوندی ؟ بچهء درس نخونی هستی ؟یکی از غایبین با حضور یهویی ش توی کلاس زومِ استاد رو از رویِ من برداشت بچه ها از پشت : چرا راستش رو گفتی ؟من : خب چی میگفتم ؟بچه ها از پشت : ما راستشو نگفتیم ، به این چه که معدل ما چنده ...من با خودم : خب خیلی ها در طول روز سوالهایی از ما میپرسن که جوابش بهشون هیچ ربطی نداره ، باید دروغ بگیم ؟نظرِ شما چیه ؟
  • انارماهی : )

زی تیر نگه کرد و پرِ خویش در او دید ...

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ
این سرزمین را رییس جمهوری بود که آنقدری برای مردم شعور قائل میشد که اختیارِ مرغ یا گوشت یا نان یا طلا یا زهرمار در دهان گذاشتن را به خودشان میداد که به تاریخ پیوست ... لیکن ریاستِ جمهورِ فعلی سرزمینِ مذکور ، همان میزان شعور را نیز برای مردمی که اگر نبودند او نیز اکنون بر چنین مسندی تکیه نداشت ، قائل نیست ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸ ق.ظ
کابوس ، رویا ، خواب ، رویای صادقه ، خیال ، ...همه ش تماماً در جنگ میگذره ...همه ش ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ
ساده نگیر اگه هنوز میتونی با این همه سادگیات بمونی
  • انارماهی : )
حسّ خوبی بود ، برف ، مه ، سرما ، تجربه ای که سالها گاه به جبر و گاه به اختیار از من ربوده شده بود . برف میزد توی صورتم و من مست از سرمایی که آرام آرام تمامِ جانم را میگرفت راه میرفتم و گاه با نفسِ عمیقی دانه برفی را میهمانِ دماغ و حلق و ریه ام میکردم . مثلِ روزهای کلاسِ 305 بود ، که پنجره باید باز میبود تا مهِ تویِ حیاط به درونِ کلاس هم بیاید ، ... چه خوشحال بودم من که دوست داشتم کلاس را آنقدر مه بگیرد که ما دیگر معلم را نبینیم و معلم دیگر ما را نبیند و همه غرقِ دنیای خودمان آنچه را بیاموزیم که دوست داریم و آنچه را رد کنیم که میپسندیم ... و این همه را لذتِ بیشتری فرا میگرفت وقتی که چند بچه دانش آموزِ هم قد و قوارهء خودم پیشِ حرفم گوشِ شنوا داشتند ... اینها همه بود و من که وقتِ برف و مه مستِ دنیای آسمانی میشدم که بی مهابا خود را به وجودم میسایید . حالا امروز بعد از سالها تمامِ احساساتِ آن روزها را تنهایی و در خیابانی به سمتِ ونک و بعد میرداماد تجربه میکردم ... تنهایی ، برف ، خیالبافی ، گاه به قدرِ یک کودکِ پنح ساله و گاه تا بلندای یالِ اسبِ سواری شاهزاد که در ذهنِ دخترکِ پانزده ساله ای خودنمایی میکند و گاه به قدرِ خیالاتِ فلسفیِ پیرِ چهل و اندی ساله ای که وامانده بین رفتن و ماندن روزگار میگذراند ... راه طی شد ، ...پیاده روی و قدم زنی و هم سخنی با برفها و نورها و سبزه ها و کورها بس بود ، باید سوارِ ماشین میشدم ، هرچه صبر کردم نیامد ، غروری مخصوص به خود مرا به رفتن خواند ، اول در جستجوی آژانس برامدم و وقتی نیافتم فکرِ "این من نیستم که باید منتظرِ تاکسی باشم اوست که باید به من خدمت برساند وگرنه من پا دارم ولی حیاتِ او و حرکتِ او وابسته به من است" مرا به رفتن خواند ، ... دیگر هیچ چیز خوشایند نبود ، سرما تمامِ جانم را گرفته بود و شاید برای حفظِ حیاتِ انگشتانِ دست هرازچندگاهی با ارسال یک اس ام اس یا تکانی به انگشتهایم میفهماندم که هنوز زنده ام و تا زنده ام آنها هم باید زنده باشند . خوبی ش به بودنِ مردمِ در تکاپو بود ، گاه به همهمهء ذهنِ دختری گوش میدادم که لباسِ مناسبِ مهمانی نداشت و به قولِ خودش با یک ژاکتِ بهاره در آن هوای سرد به میهمانی میرفت و گاه به تعدد آژانس های املاک گیر میدادم که بینِ این همه یک آژانسِ اتومبیل نیست که مرا به خانه برساند ، تقاطعِ آفریقا با این فکرها رد شد ، حالا تنها امیدِ به جلو رفتن همین بود که فکر کنم مردمِ رویِ پل توی ماشین نشسته اند و من حداقل حرکتی و جنبشی دارم و خودم را از فکرِ گرمایِ توی ماشین هایشان خلاص میکردم ، تقاطعِ مدرس آه از نهادم برآمد ، یادِ نرده های وسطِ اتوبان افتادم ، فکر کردم باید یا انقققققدر بروم پایین تا به پلِ همت برسم و نمیدانم با چقدر مشقت خودم را به آن سمتِ اتوبان برسانم و یا مدرس را آنققققدر پیاده گز کنم که برسم به هفت تیر و اصلن به مردمی که مقابلم راه میرفتند توجه نمیکردم و انقدر سرگرم شمردنِ دانه های برفِ نشسته رویِ مژه هایم بودم که فکر نکردم پس این آدمهایی که مقابلم راه میروند چرا یهو محو میشوند و نه مدرس را تا همت یا هفت تیر میروند و نه هیچ که سر بلند کردم و دیدم بله ، شهرداریِ محترمِ تهران یک عدد پلِ هوایی آنجا کاشته که مخصوص رد کردنِ اتوبانِ مدرس و ادامهء راهِ بلوارِ میرداماد است ، چه نعمتی ست پله برقی ، برای کسی که خشک شدنِ مایهء بین مفصلی اش را به وضوح حس میکند و چه صعب است خراب بودنِ طرفِ دیگرِ این پلهء جدیدِ تکنولوژیک ، برای منی که کم خونیِ شدید یکی از امراضِ بر ملا شدهء وجودم است و توی آن سرما همان یک ذره خون هم از حرکت ایستاده و به پر روییِ خویش زنده بودم با مفاصلی خشک شده و ترق ترق کنان پایین آمدن از پله ها مصیبتی عظیم بود که از شرحِ آن در این مقال عاجزم ... دوباره ادامهء راه ، حالا مغازه های لباس فروشی یکی یکی پیدا میشد ، کتِ پاییزهء مسعود را از یکی از همین مغازه ها خریدیم ، همین سرِ نبشی ، یک کتِ پاییزهء نخودی رنگ بود و تنها عنصرِ دوست داشتنیِ وجودِ او برای من که البته برای او عَرَضی حساب میشد و نه ذاتی . آمبولانس توی لاینِ چپیِ میرداماد گیر افتاده بود و توی ترافیک فقط آژیر میکشید ، دلم به حالِ کسی که دل نگرانِ آمبولانس بود سوخت ، باز هم برابریِ ماشین با انسان را تحمل نمیکردم ... رسیدم به شهرِ کتاب ، دلم اتود خواست ، رفتم تو ، یک اتودِ زرد انتخاب کردم ، به خیالِ اینکه حداکثر ده تومان قیمت دارد اتود را در دست گرفتم و چرخی بینِ دفترها زدم که خوشبختانه چیزی چشمم را نگرفت ، چیزی توی وجودم گفت قبل از اینکه مداد را ببری دمِ صندوق قیمتش را بپرس ، پرسیدن همان و جا گذاشتنِ مداد در جا مدادی و پیشِ باقیِ مدادها همان ، بیست و دو هزار تومان قیمتی نبود که من حالا با این روحیه برای یک مداد خرج کنم ، اما اگر چهار سالِ پیش بود ... بیرون که آمدم هنوز صدایِ آژیرِ آمبولانس میامد ، هنوز راه پیدا نکرده بود و هنوز میرفت که انسانی را به خود متوسل کند ، چراغِ زرد رنگِ مترو نمایان شد ، دستهام دیگر مالِ من نبودند ، برای زدنِ یک اس ام اسِ سادهء "رسیدم به مترو" چندین و چند بار پاک کردم و نوشتم و نوشتم تا بتوانم سند کنم ... سرما هنوز بود ، انقدر که گریه م گرفت ، گریه و گریه و گریه و بعد درد ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ
شراب تلخ میخواهم ... که مرد افکن بود زورش
  • انارماهی : )
من ، همیشه و همیشه با دنیای زن ها بیگانه بودم . همواره نمیدانستم خرید کردن چه لذتی دارد که ساعت ها و ساعت ها بدونِ وقفه و ذره ای خستگی بازار را از این سر و آن سر میگذرانند و دستِ آخر از خریدشان ناراضی یا راضی دل به غذایی مطبوع میسپارند و بعد از عدمِ توجه یا توجه شویِ خویش در عذاب یا غرق سرور میشوند ، هنوز نمیدانم شوخی های زنانه چه معنایی میدهد ، هیچ کدامشان خنده ام را برنمی انگیزد و هنوز که هنوز است نتوانسته ام درک کنم هر کدامِ این زن ها چرا و چطور یک نفر عینِ خودشان را نمیتوانند کنارِ خود ببینند . همیشه نمیفهمم ست بودنِ رنگِ روسری و مانتو چه اهمیتی دارد یا اینکه تویِ زمستان اگر پوتین نپوشی چه اتفاقِ سهمگینی میفتد یا اگر یک لباس را سه بار توی یک جمعِ یکسان بپوشی چه اتفاقِ شومی به انتظارت مینشیند . هنوز نتوانسته ام درک کنم اگر وقتی میهمان به خانه میاید رویِ میزی یا گوشهء دیواری کمی خاک مانده باشد میهمان چشمش عدل روی آن یک نقطه متمرکز میشود و چند گرد خاک خواهد توانست برای همیشه نظرِ او را نسبت به ما بد کند یا پای او را از خانهء ما دور کند . من هنوز نمیفهمم خنده های مستانهء میانِ بازار و شوخی هایی که موقع خرید لباس با هم بر سرِ اینکه وقتی شوی شان لباس را ببیند چه عکس العملی خواهد داشت چه لذتی به جانِ زن ها میندازد که این همه در کسبش میکوشند . ...من هنوز با خیلی کوچه پس کوچه های دنیای زنانه بیگانه هستم ...امشب وقتی بر خلافِ طبیعتِ خویش همراهِ جمع زنانه ای روانهء بازار شدم و از این مغازه به آن مغازه و از این سوراخ به آن پستو سرک کشیدم و برای رنگ و مدلِ و نشانِ تک تکِ مواردِ موردِ خرید که برخی ش متوجه خودم هم میشد حرفی و سخنی داشتم ، همه را سروری وصف ناشدنی فرا گرفت ... وقتی داشتم پا به پای زن های تویِ مغازه میخندیدم و لجبازی میکردم و عنصری را انتخاب میکردم که یک درصد نه شبیهم بود و نه به من میامد و پا به پای شان بی شرم به شوخی هایشان میخندیدم که فقط و فقط شبِ خوشی را گذارنده باشیم ، هیچ فکر نکردم این کارهایِ خرقِ عادتِ بنده در این دقایقِ واپسین چنان اندوهِ جانکاهی به جانم خواهد انداخت که دلم بخواهد شالی که به تنهایی و بی حضور هیچ کس خریده مش را بغل کنم و های های های به حالِ نزارِ خودم که مستِ میِ ساقیِ خویش بودم و حالِ مستِ آبِ انگورم کرده بودند زار بگریم .... و باز و برای بارِ هزارم بگویم که مرا با دنیای زنان چه کار ...حوصلهء نگرانی های زنانه ء این و آن برای خودم را ندارم ، ناهار خوردی ؟ شام خوردی ؟ تغذیه ات اِل نشود ؟ این یکی خواستگار را هم رد کردی ؟ یک روز سرکردهء فلان خاندان با فلان قدر طلا جواهرات و فلان و بهمان به دنبالت خواهد فرستاد ، اینطوری نشین ، اون طوری بپوش ، این طوری نخند ، اون طوری حرف بزن ، به خودت عطر زده ای ؟ امروز بیا فلان جائک که فلانی تو را ببیند ، حواست را توی فلان جمع ، جمعِ خودت کن که فلانی پسر دارد و ...وای به دنیای کوچکِ برخی زن ها ....حداقل تویِ خودتان باشید و کاری به کارِ منِ از دنیای شما بی خبر نداشته باشید ، خوش باشید ، خواه نسبتتان مادر باشد یا خواهر یا خاله یا مادربزرگ یا هر نسبتِ دیگری ... احترامتان را حفظ کنید و نگرانی های زنانه تان را برای خودتان نگه دارید ...
  • انارماهی : )
یه وقتهایی یه کارهایی میکنیم که ممکنه در بلند مدت باعث بشه به خودمون مغرور بشیم و بگیم : خب دیگه من که بارم رو بسته م ، دیگه دچارِ حسادت/بغض/کینه/ریا [و امثالهم] ، نمیشم ...یه راهِ خوب برای نرسیدن به همچین نقطه ای اینه که بدونیم هر نوع رفتارِ خوبی که از ما سر میزنه در واقع از ما نیست ، بلکه ناشی از لطف و مهربونیِ خدا به کسیه که ما داریم اون لطف رو به ظاهر در حقش میکنیم ، ولی در باطن ما هیچ کاره ایم و فقط خداست که صاحب بزرگی و مهربونی مطلقه ... حتی وقتهایی که خیلی خوش اخلاق میشیم ، وقتهایی که خیلی بخشنده میشیم ، خدا داره هم به ما و هم به بنده های دیگه ش لطف میکنه و خودش رو در قالب من و شمای نوعی متجلی میکنه : )+ شب زود بخوابیم ، صبح زود بیدار شیم ، ... ینی چی که تا نصفه شب تو وایبر داری با رفیقت چت میکنی و استیکر رد و بدل میکنی ... هااااااان ؟؟؟؟ : ))))+ چیزهای بدی که میاد سراغمون رو بندازیم دور ، در جا در یک لحظه و یهویی ، بندازیم دور ، چون هیچ سودی بهمون نمیرسونن ، اصلنم نباید بهشون فکر کنیم حتی .+ این شما و این هم سبا ، سبایی که مثلِ بادِ صباست : کیلیک
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۰۱ ب.ظ
از قصه هایی که آخرش دخترها به باباهاشون میرسن متنفرم ... متنفر
  • انارماهی : )

پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم ...

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۰۴ ب.ظ
ما آدما همه چیز رو از ناحیه خودمون میبینیم .. اگر فلان اتفاق افتاد یا نیفتاد بخاطر فلان خصوصیت اخلاقی من بود ... ولی اینجوری نیست ... واکنشی که توی اون موقعیت خاص داشتیم بخاطر نعمتی بوده که خدا به ما داده ... عنایتی که خدا دلش خواسته و کرده و در هر لحظه که اراده کنه میتونه بگیردش ...   خدایا به ما در دنیا و آخرت تعمت عطا کن ...
  • انارماهی : )

صورتـ ـمساله

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ
صورتـ ـمساله رو با فونتِ دُرُشت نوشتن ، کارِ اوناییه که چشماشون خیلی ضعیفه ...چشمات رو قوی کن و صورتـ ـمساله رو با فونتِ ریز بنویس و دُرُست حلّش کن ...
  • انارماهی : )

برگشتیم ...

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ
یادم باشه نگرانی بدون محبت به درد لای جرز هم نمیخوره + دقت کردید که خدا گفته : و سیروا فی الارض ... و نگفته و سیروا فی الارض و السماء ...؟؟ باید به این آیه فکر کرد ... خیلی فکر ... + انگاری باید میومدی که من ، با تو پرواز کنم از این قفس
  • انارماهی : )