انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منِ دوباره» ثبت شده است

حالا باید به فاصله ی اجتماعی-فیزیکی هم عادت کنیم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۴ ب.ظ

نوشتن با لپ تاب عاریه ای همسر را دوست ندارم. ولی چشم و چارم توان نوشتن مطالب رادیو را با گوشی ندارند. راستش هنوز به اینکه کسره به جای شیفت و ی کلید دیگری ست و ضمه به جای شیفت و سین کلید دیگری ست عادت نکرده ام. یک ماه و نیم استفاده از لپ تاب عاریه کجا و 10 سال زیست شبانه روزی با ماسماسک خودم کجا. این جناب بشیررایانه هم که معلوم نیست کجاست؟ حالا خب کرونا آمده که آمده بیا و لپ تاب ما را ببر منزل درست کنْ تعهد کاری چه میشود؟ راستی این لپ تاب عاریه ای علاوه بر ایرادات فوق الذکر به جای ترکیب شیفت و ف که باید بشود ویرگول همچین میکند: ْ

خلاصه دست ما را گذاشته وسطِ پوست گردوْ نمی دانیم چه کنیم

 

برنامه های سال جدیدم را نوشتم روی کاغذ. این مدیر تحریریه ی جدید را دوست ندارم. نه که نداشته باشم ولی نمی توانم به کسی که تا همین دیروز آقای ر خاکی و ساده و راحت و روان بود یک دفعه بگویم دکتر ر ، سخت است خدایی (ویرگول را پیدا کردم) تازه یک گروه هم زده توی واتس اپ و جمله های نارادیویی نویسنده ها را اصلاح می کند که به مرور هی بهتر و بهتر شوند. نمی دانم چرا تا به حال یک جمله هم از من ننوشته و اصلاح نکرده، کلا هر متنی که براش می فرستم یک ایموجی دست زدن می فرستد و تمام، گاهی هم بعد از فرستان موضوع برنامه می گوید آفرین.

نمی دانم همه دکتر که می شوند کم حرف می شوند یا نه.

 

داشتم فکر می کردم فردا روزی که من هم مدرک دکتری ام را بگیرم دنیای بیرون همین طور راحت با من آداپته می شود و بهم می گوید: دکتر مشتاقی؟ چطوری می توانید؟ من که بعد از یک ماه و نیم استفاده از این لپ تاب هنوز به فشار کلیدهایش هم عادت نکرده ام. شما چطور یک شبه عادت می کنید به صورت دسته جمعی به یک نفر بگویید دکتر؟

 

از همه ی این ها گذشته می توانید عادت کنید توی خیابان که هم را دیدید، دست ندهید و بوس نکنید و همدیگر را سفت فشار ندهید؟ ما تا حالا فقط به فاصله ی طبقاتی عادت داشتیم.

 

 

 

  • انارماهی : )

میان نم نم باران ؛ بهارنارنج است

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ب.ظ

مثل روز اول مدرسه، پر از شور و شوق و هراس. مثل اولین روزهای پانزده سالگی پر از میل جذابیت. مثل اولین بار قدم گذاشتن در آب، پر نشانه های تازگی. مثل اولین روزهای مادری و لمس تکان هایش؛ پر از ترسی از جنس هیچ چیز؛ عشقی از جنس هیچ چیز و تمامیتی به وسعت دنیا. مثل بار اول حضور در چت روم و هیجان بالا و پایین رونده در دل. مثل بار اول لمس دست هایش دست هایت را. مثل اولین بار شنیدن صدایش. مثل یک شب دلتنگی و یاد آمدن بویش. مثل اولین بارِ نوشتنِ بی کمک، خواندنِ بی کمک... آمدی و نوک انگشت هایم را شکوفه ی بهارنارنج کردی، رشته های اقاقیا بافتی به شبِ موهام و بهار و بهار و بهار پاشیدی به چشم هام؛ قلبم؛ وجودم... آمدی و باران شدی و عطر بهارنارنج هفت شهر آن سو تر از دنیای مرا برداشت ... آمدی و شدی خورشید پنجره ای که به کورسو هم امید نداشت ... آمدی و شدی بهار ... شدی آسمان ... شدی دریا ... 

لحظه های قبل از تو چگونه بود؟ اگر نام این که هستی زندگی ست...

  • انارماهی : )

گفت بمونی الهی

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۰۴ ق.ظ

حرف میزدیم

گفت: چه تازه شدی ملیکا؛ میگیرم تازگی‌تُ قشنگ

گفتم:آره؛ خییییییلی؛ برگِ بهارم قشنگ

 

  • انارماهی : )

که صلح سینه ام چراغی ست.

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نبش قبر شاید کارِ خوبی باشد، وقتی خودت را هی می کشی بیرون اول از کفش ها شروع می کنی، بعد می رسی به پاها، و هزاران هزااااار راهی که رفته، با خودت فکر می کنی شاید این جنازه ی تو نباشد، این باید جنازه ی زنی باشد در آستانه ی صد و نود و هفت سالگی شاید هم بیشتر، اما نه، خوب که به صورتش نگاه می کنی، خودِ توست. خودِ تو که راه ها را یکی یکی بعضی را با جان کندن، بعضی را با سر خوشیِ پانزده شانزده سالگی به پایان رسانده و بعضی را با ناامیدیِ وسطِ جوانی نیمه رها کرده و بعضی را با بغض جا گذاشته و بعضی را وانمود کرده که ندیده و آخ از این دسته ی آخری ... . پاها را که رد کنی می رسی به دست ها، و یک رویایِ دور از دفترِ شصت برگِ نقاشی که هر ورقش عکس یک نوع نان بود. نان های خیالی، در روزگاری که نه اینترنت بود نه تلویزیون شبکه ی پویا داشت، نان هایی که فقط و فقط زاییده ی خیال تو بود و آن زیرترها، دفترِ شصت برگِ نقاشیِ دیگری که هر ورقش طرح یک خانه بود. خانه های رنگارنگِ متفاوت برخی حتی دارای نقشه ی داخلیِ ساختمان؛ و این همه را دست ها جایی حوالی هشت-نه سالگی جا گذاشته اند، و تابلویِ وصیت نامه ی کوروش با زیر و رو کردنِ هزار کتاب از خط میخی تا بتوانی یک جمله ی فارسی را به میخی برگردانی و بنویسی رویِ تابلویی که از خمیر گل چینی و خاک اره و چسب چوب درست شده بود. اینها اما هیچ کدام گمشده ی تو نیستند، باز زیر و رو میکنی، چشم ها را، لب های به هم دوخته را و گونه های هنوز سرخ، که شاید همین سرخی یک بار دیگر جسارت را به دست ها، به پاها، به چشم ها و به لب هایت برگرداند.


  • انارماهی : )

حاجت روا

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ

از خیل حاجات مادی که بگذریم، مدتی ست خدا را برای حاجاتِ معنوی صدا میکنم، منظورم از معنوی حاجتی ست که در مرحله ی اول بعدِ مادی ندارد، و بیشتر بعدِ روحانی یا معنوی یا غیر مادی اش برایم حاجت و درخواست و تمناست. این آخری اما برای خودم هم خنده دار بود چه برسد به خدا. مدتی تمام فکرم مشغول این سوال بود که: "من قبلا از چه چیزی خییییییییییلی لذت می بردم؟" (البته اینجا منظورم فعالیتِ مداومِ لذت بخش است، مثلِ شغل یا هنر یا هرچه) شاید برای شما هم خنده دار باشد اما اگر زمان زیادی را صرف آموختنِ انواع و اقسام کارهایی کنید که فکر می کنید برایتان لذت بخش اند ولی در نهایت یا همان میانه ی راه ببینید لذت بخش که هیچ، خیلی هم ملال آور و خسته کننده اند، متوجه می شوید مساله اصلا خنده دار نیست.


دوست داشتم به اصلِ خودم برگردم، به آن اصلی که قبلاً سرشار از شور و شوقم می کرد. فقط یادم بود که قبل ترها، قبل از مادرشدن، قبل از ازدواج، قبل از فارغ التحصیلی و قبل از دانشگاه، یک چیزی بود که در من شادیِ عمیق و زلالی را پدید میاورد که دیگر نبود که دیگر نمی دانستم چیست. شروع کردم خودم را به سختی ورق زدن، روزها را رد کردم و رد کردم، مثل کتابی که تا تهش را خوانده ای و حالا دنبال ماجرای ابتدای قصه می گردی. خودم را برای پیدا کردن لحظات شاذ و نابِ گذشته ای که مال من بود و دوستش داشتم؛ ورق زدم. می دانستم چیزی را جایی حوالی هفده هجده سالگی جا گذاشته ام، چیزی را رها کرده ام که از نان شب برایم واجب تر بوده ولی فقدانش را هی با چیزهای دیگر پر کرده ام، مثل چاهی که ندانسته هی پر و پر و پرترش کرده ای و از الماس نابِ آن انتها غافل بوده ای.


تا اینکه چند روز پیش، وسطِ خلوتیِ خانه، درست زمانی که پهنِ زمین شده بودم و فکرهام را روی هم می چیدم و کلماتِ کتابِ در دست مطالعه ام را تویِ سرم بالا و پایین می کردم، رسیدم به لحظاتِ نقاشی کشیدن هام. لحظات طرح زدن هام، حتی لحظاتِ کپی کاری کردن هام و خودم را دیدم که با آن جزوه ی عریض و طویلِ عربی که بیشتر از صرف افعال پر از نقش و رنگ بود، با همان روپوش خاکستریِ مدرسه ی حضرتِ زینب قوطیِ سی و شش رنگ مدادرنگی هام را برداشته ام و با نگاهِ منتظری به خودم زل زده ام. انگار خودِ هفده هجده ساله ام تمامِ این سالها بالای پله های مدرسه منتظرم بود تا با هم به آسمان بپریم، من ولی به دلایلی که خودش می دانست و خودم، رهایش کرده بودم و حالا بعد از حدود ده سال دستش را گرفته ام و اینجا نشانده ام تا با هم دوباره طرح بزنیم و دوباره لذت ببریم از زندگی.


پ.ن: اگر تجربه ی مشابهی دارید بگویید. شاید نظرات این پست تاییدشد.


  • انارماهی : )

این طور مادری هستم

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یک بار که پدرش پایین تختش دراز کشیده بود و من هم دم تختش ایستاده بودم و داشتم با پدرش حرف میزدم و هر دو نگاهمان به او بود، یک دفعه از روی تختی که نرده اش تا انتها بالا بود بدون هیچ ژانگولربازیِ خاصی پرت شد پایین. اینکه به ما آن شب تا صبح چه گذشت، بماند.

از آن روز دیگر نه رویِ میزِ جلویِ مبل ها رفته و بالا و پایین پریده، نه هر وقت که توی تختش گذاشتیم حرکات ژانگولرِ قبل را انجام داده، حتی از رویِ پشتی هم با احتیاط بیشتری بالا و پایین می رود و پله های حیاط و خانه ی مادربزرگش را هم با احتیاط و آرام و گاها نشسته طی می کند.

می توانم خوشحال باشم، از اینکه شاید دیگر کار خطرناک نکند، می توانم به عنوان یک مادر با خیال راحت تری سرم را برگردانم و پنج دقیقه از حالش بی خبر باشم؛ اما نیستم. خوشحال نیستم چون می ترسم جسارتش برای انجام کارهای نامعمول را از دست بدهد، می ترسم که این ترس در وجودش بماند و دیگر انقدر احتیاط کند که دست به تغییر هیچ چیز ثابتی نزند. برای همین وقتی دست می کشد به زمین حیاط، وقتی برگ ها را می کند توی دهانش، وقتی از پتوسِ توی خانه برگ می کند و می خورد، وقتی یک لنگه پا با قابلمه راه می رود ، وقتی چوب در حمام را می کند و برایم به عنوان یک کشف جدید میاورد، وقتی هر کارِ تازه ای می کند که شاید کمی خطر داشته باشد، فقط برایش دست میزنم، آفرین می گویم و تحسینش می کنم.


دوست ندارم که ترس در جانش رخنه کند و پی تجربه ی تازه ها نرود.


  • انارماهی : )

نیمروز

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

آدم باید آرمان داشته باشد. یک آرمان شخصی، که ربطی به بقیه نداشته باشد، یعنی اشتراک خاصی با بقیه نداشته باشد، ربطی به هیچ کدام از آرمان های اجتماعی-سیاسی نداشته باشد، یک آرمان برای خودِ خودش. آدم وقتی آرمان داشته باشد یک افقِ دید دارد، یک ارزش دارد، یک هدف دارد، از خودش یک اثرِ تر و تمیز دارد که می تواند رویِ یک بومِ سفید نقاشی اش کند.

من این روزها دارم به آرمانم فکر می کنم. به آرمان شخصیِ خودم.


پ.ن: به دیگران ربطی ندارد که ما در طولِ زندگی مان به چه نتایجی رسیده ایم، یا ، تا وقتی به قله ی بزرگی نرسیده ایم که بتوانیم به آن تکیه کنیم، تا وقتی دستمان خالی ست از نتیجه ی بزرگِ افکارمان، به دیگران هیچ ربطی ندارد که ما در طولِ زندگی مان به چه نتایجی رسیده ایم.

  • انارماهی : )

اردیبهشت زیبا

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ق.ظ

یه وقتایی همون اوایل راه متوجه میشی که مالِ این راه نیستی، یه وقتایی هم میفهمی که مال این راه هستی ولی نه با این شکل و با این وسیله ی نقلیه ای که تا به حال اومدی، باید پیاده بشی و با یه چیز دیگه بری. برای من الان دقیقا همون اتفاق افتاده.

یعنی باید پیاده بشم، وسیله ی نقلیه ی دیگه ای انتخاب کنم و به راه ادامه بدم و چون فهم این مساله و تغییرِ وسیله در روزهای قبل اتفاق افتاد، از امروز دوباره رو به جلو حرکت می کنیم.


و بخشی از این مساله برمیگرده به ادامه ی نوشتن در رادیو و تبیان : )


  • انارماهی : )

چند ساعتی ست که از سفر برگشته ام

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۹ ب.ظ

به یک کاغذ بزرگ نیاز دارم، یک کاغذ خیلی خیلی بزرگ، مثلا بیست و پنج متر مربع، که در مرکزش بنشینم و فکرها و ایده هایم را بنویسم. فکرهایی که چند روزی ست دوباره موتورش روشن شده. دوباره بعد از حدود سه سال. باید قدرِ این موتورِ روشن را بدانم، چون وقتی روشن می شود خاموش نمی شود؛ مگر در اثرِ اتفاقِ ناگواری. حالا که خبر از هیچ اتفاق ناگواری نیست و بی بهانه روشن شده، باید بنویسمش، نقشش را بکشم و به هم وصل کنم بعد رویِ نقش های کاغذ بخوابم، خوابی عمیق که عینِ بیداری باشد.


پ.ن: قبل تر ها به تئوریِ توریست وار زندگی کردن رسیده بودم و حالا رسیده ام به اینکه آدم باید بیداری هایش عینِ خواب باشد، رها، آزاد، پر از پرِ پرواز.


  • انارماهی : )

اندکی نزدیک تر دیوانه جان

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۳ ق.ظ

خوب است که یک جایی باشد که هر چند وقت یک بار آدم خودش را در آن ببیند. خودِ رد کرده اش را. ببیند که از چه راهی، از کدام کوچه ها، با چه کسانی و از میان کدام کلمه ها و حس ها رسیده است به اینجا.

گه گاهی که گذشته ی این وبلاگ را مثلِ امشب ورق می زنم. دلم به خودم گرم می شود. به روزهایی که الان نفس می کشم، به لحظه هایی که فی الحال دارم، به نقطه هایی که الان رویشان می ایستم. خوب است آدم گاهی سرش را برگرداند و ببیند این راه را چطور آمده و چگونه آمده و بعد به وسوسه های شیطان که می گوید:

از این شاخه به آن شاخه پریدی

به اون که در گوشت زمزمه می کند: هیچ راهِ مشخصی نداشتی

بگویی نه، همین بوده، اتفافا من الان دقیقا همان جایی هستم که دوست داشتم باشم، درست در همان نقطه ای که انتظارش را می کشیدم، بگویی دهانت را ببند و سرِ جایت بنشین، من همانی هستم که دوست داشتم باشم.


در خوانده ها رسیدم به خوابی که دیده بودم، خوابِ دنبالِ یخ گشتن برای رویِ جنازه ی خودم. خواب ها شاید از یاد آدم برود، ولی حسش می ماند. حسِ لحظاتِ اضطراری که دنبالِ یک یخ بزرگ می گشتم برای رویِ جنازه ی خودم. اصلا ترکیبِ جالبی ست نه؟ جنازه ی خودم. من می خواستم جنازه ی خودم را زنده کنم، و کردم.


  • انارماهی : )

پررنگ می‌خوانم

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ
قرآنِ زندگی ام کم شده. خیلی. باید از نو بخوانم. و تو را با قرآن از زندگی ام کم کنم؛ خیلی کم. آنقدر کم که گم شوی؛ هیچ شوی؛ از میان خوابهایم بروی. من تو را همان روزها بخشیدم گرچه انکارم کردی؛ طوری که انگار در زندگی خودم هم نبوده ام اما باید بروی. گرچه رفقای خوبی برای هم بودیم، گرچه خیلی مسائل اگر نبود شمس و مولانای درست و حسابی ای از ما در میامد؛ گرچه با تمام وجودم دوستت داشتم و شاید هنوز هم دارم اما با تمام اینها و باقی چیزهایی که در دلم مهر و موم شده می ماند باید بروی گم و گور شوی از خوابهام؛ از فکرهام؛ از تمام لحظاتم. باید از نو قرآن بخوانم؛ از نو این بار "مادرانه" کلمه‌ها را ادا می‌کنم.


  • انارماهی : )

یک تهدید مادرانه در آغاز سال جدیدی از زندگی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

همیشه به اینکه "خواستن توانستن است" ایمان داشتم. و همیشه هر کار که خواسته ام را توانسته ام انجام دهم و معتقدم کسی نیست که بخواهد کاری کند ولی نداند چه کاری. عده ای هستند که این تفکر را مسخره می کنند، و مثلا مثال می زنند که : من همین الان می خوام خلبان هواپیما باشم پس کو؟ چرا نمیتونم؟. به این عده باید گفت که "خواستن" به معنی لفظ نیست، خواستن، یک خواهشِ از عمقِ وجود است. مثلِ وقتی که تشنه ایم و با تمامِ وجود آب می خواهیم. اگر بتوانیم می خوریم و اگر نه به هر جان کندنی خودمان را به یک آبسردکن می رسانیم، و باز اگرنه از کسی که نزدیکمان است آب می گیریم و اگر واقعا تشنه باشیم حتی دهنی بودنش هم برایمان مهم نیست. به این افراد باید گفت شما اگر واقعا و با تمام وجود بخواهید خلبان شوید، اگر این خواسته طوری باشد که شب بخاطرش خوابتان نبرد، اگر حاضر باشید از دوست داشتنی های بسیاری بزنید بخاطرِ خلبان شدن، پس حتماً خلبان می شوید.

من این را در مورد خودم در موقعیت های بسیاااااری تجربه کرده ام. خیییییلی چیزها را خواسته ام و توانسته ام انجام دهم. و شب های زیادی از فکر و در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها نخوابیده ام و صبح های زیادی با داشتنِ چیزی که خواسته ام از خواب برخاسته ام. پس برای من "خواستم و نشد"، "نمی شود"  ، "شرایطش را ندارم" ، "خانواده ام فلان" ، "همسرم بهمان" و ... هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.

پس، دختران و پسرانِ عزیزم، مطمئن باشید که نمی توانید با این بهانه ها مادرتان را قانع کنید، چون من ایمان دارم، می خواهم و می توانم و می شود. از زیرِ دستِ مادری این چنین نمی توانید راحت فرار کنید. بنابراین بیست و هفت سالگی را در حالی شروع می کنم که می دانم باید خواست و خواست و خواست و هیچ بهانه ای را برای نرسیدن به رویاهایتان از شما پذیرا نیستم.


  • انارماهی : )

من مست و تو دیوانه

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ب.ظ

شده که در این زمانه ی یخ زده، یک نفر باشد که برایتان نامه بنویسد، بعد شما، به جای جواب دادنِ زود زودِ نامه، هی بخواهید نامه را کلمه به کلمه، جرعه به جرعه، حرف به حرف، واج به واج، سر بکشید و صامت ها و مصوت ها را زندگی کنید و بعد که قشنگ کیف کافی را از تمامِ نامه بردید، جواب بنویسید برایش؟


در چنین حالی ام از دیشب تا ... نمی دانم تا کِی.



  • انارماهی : )

ببین سادات خانم،

یک لیوان بلور، تا وقتی که سالم است، فقط یک لیوان است برای مصارفِ متعدد و با گنجایش مشخص. اما همان لیوان، وقتی که شکست، دیگر لیوان نیست. تبدیل می شود به خرده تکه هایی که منعکس کننده ی دنیای اطرافِ خود است. البته به شرطِ قرار گرفتن در محلی که مانعی باشد که بتواند نور را از داخل خرده تکه های لیوانِ بلور منعکس کند.


دلِ آدمیزاد، لیوانِ بلور است. وقتی که می شکند، بزرگتر می شود، بهتر می تواند دنیای اطرافِ خود را نشان دهد. دلِ آدمیزاد، ابتدا ، حرمِ خداست، بعد از شکستن، بزرگتر می شود، خدا را بیشتر نشان می دهد. هر یک تکه اش یک بار خدا را نشان می دهد، سه تکه سه بار، ده تکه ده بار، هزار تکه ، هزار بار.


ببین، جانِ مادر، این تعبیرِ ذهنیِ من است، از روایتی که می گوید خداوند نزدِ دل های شکسته است. خیلی ها در این دنیا به تعبیرِ عام، دلشان شکسته، ولی دیگر حرم الله نیست. پس اگر می خواهی دلت حرم الله بماند، بزرگش کن. بشکنش، دلت را بشکن، یعنی خودت را آزاد کن. چیزی را برای خودت نخواه. خودت را فراموش کن.


یک روز اینها را می فهمی. من به رسیدنِ آن روز ایمان دارم.



*جویا معروفی


  • انارماهی : )

این تاک کهنه را قدحی تازه آرزوست*

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ
می دانی. ما شاید خیلی از چیزهایی که توی کتاب های قصه، آدم خوشبخت ها دارند را نداشته باشیم. ولی با همین چیزهایی که داریم، قدِّ تمام قصه ها خوشیم. و همین اصلا چیزِ کمی نیست.


پ.ن: حتی فکر کردن به بهارِ پیش رو رو دوست دارم، چون حالا برنامه دارم، کلی برنامه برای چند سال آینده. خنده داره اگر بگم که من در تمام سالهای عمرم فکر میکردم بیست و پنج سالگی میمیرم. البته یه اتفاقاتی افتاد که تا دم مرگ رفتم و برگشتم به لطف خدا، ولی الان که زنده ام یهو دیدم برای بعد از بیست و پنج سالگی هیچ تصوری ندارم، و امروز نشستم و برنامه های روزها و سالهای آتی رو به صفحه ی کاغذ آوردم و الان از تصورِ خودِ جدیدم خیلی خوشحال ترم. بزرگترین تصمیمِ امسالم یه تصمیم خیلی بزرگه، که یا اواسط اسفند، یا اواخر همین بهمن میام و بهتون میگمش. اگر یادم رفت بگم یاداوری کنید.

* به روایت گوگل شعر از علی حسینی ست


  • انارماهی : )

باید بگردم ... معجزه می خواهم

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ

باورش برای خودم هم سخت است

ولی

معجزات زندگی من دقیقا زمانی اتفاق افتاده که از ته دلم برای کسانی که دوستشان نداشتم، ازشان آزاری به من می رسیده، یا در رنجی مدام از دستشان به سر می برده ام

دعا کرده ام

اشک ریخته ام

محبتشان را به جانم انداخته ام

و با عشقی لبریز از بودنشان، هر چند سرد و سنگی و سخت ... خدا را بابت بودنشان شکر کرده ام.



سندش نوشته های همین وبلاگ است.


  • انارماهی : )

زیر نورِ مه تاب

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ

یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد ول کند برود. همه چیز را ول کند برود وسطِ بیابان بنشیند، به ستاره ها نگاه کند و در عمقِ سکوتِ کویر، و صدایِ احتمالی باد، خدا را مقابل خود ببیند که نشسته، تکیه زده به تکه چوبی، آرام نگاهت می کند، لبخند می زند، و طوری که انگار گفته باشد راه را درست آمدی دست رویِ شانه ات میگذارد و بلند می شود می رود طوری که انگار بگوید بیا باز هم از همین مسیر به دنبالم بیا، و تو همین طور که رفتنش را در نورِ مه‏ تاب دنبال می کنی، خیالت جمعِ خودت شود، و برگردی، ببینی همه چیز درست سر جای خودش است، همان طور آرام، همان طور کامل، و همان طور که باید باشد.


و در آن سکوت و آرامش، سماع می رقصی و به خواب می روی، به خوابی آرام.



  • انارماهی : )

عمر مفید

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ق.ظ
لپ تاپی که با آن می نویسم، هفت ساله است، ولی به اندازه ی بیست سال کار کرده، انقدر که چند روز پیش یک دفعه خاموش شد. رفت بیمارستان و برگشت، مشکل پیش آمده استفاده ی بیش از حد از قطعاتی بود که عمر مفیدشان سه الی چهار سال است. ولی من انقدر با این رفیق همیشه همراه راحتم که دوست ندارم تعویضش کنم. حتی دوست دارم اگر قرار شد عوض شود یکی عینِ همین را بخرم، بس که با همه ی سنگینی و بد باری اش همراه بوده و خوب.

اتفاقی که برای لپ تاپ افتاده باعث شد فکر کنم، آدم ها هم عمر مفید دارند یا نه؟ بنظرم عمر مفید دارند. می دانید چرا؟ چون آدم ها تغییر می کنند. نمی شود یک نفر طی دو سال همانی باشد که قبلا بوده. آدم ها به سمتِ مثبت یا منفی میل می کنند و این یک مساله ی انکار ناپذیر است و آدم هایی می توانند با هم بمانند که هر دو به یک سمت در حال میل کردن باشند. اگر شما به سمتِ مثبت میل می کنید ، طرفتان (دوست، همسر، و ...) امکان ندارد به سمتِ دیگری میل کند. شما قطعا رویِ هم تاثیر می گذارید این یک اصل ثابت شده است (بروید در مورد اصل پاولی سرچ کنید) و امکان ندارد هر کدام به سمتِ مخالف میل کنید و با هم بمانید. تکرار می کنم، امکان ندارد، شما بالاخره یک جایی از هم جدا می شوید، بدونِ اینکه کوچکترین آسیبی به هر کدام برسد. (اصراری هم به پاسخ دادنِ به نظرهای مخالف ندارم چون مطالعه کرده، تجربه کرده و به نتیجه رسیده ام).


پ.ن: بعضیا همیشه دوست دارند مخالفت کنند. ببینید، این که شما اعتراض کنید و پیگیری کنید که مثلا رییس کشورتون یا مربی تیمتون به نظرات شما احترام نمیذاره رو درک می کنم ولی شما به راحتی می تونید یه وبلاگ رو نخونید، چرا اصراااااار دارید مخالفت کنید؟ شما که نمی تونید من رو قانع کنید نظرتون رو بپذیرم (ئ) یا مثلا نظرِ مخالف من یا نظرِ مخالف شما چه تاثیری در زندگی هر دومون داره؟ پس چرا اصرااااااار دارید که مخالفت کنید؟ اصلا چرا چیزی که اذیتتون می کنه و باهاش مخالفید رو می خونید؟ چرا واقعا؟ برام سواله جداً. من واقعا برای مخالف و موافق احترام قائلم چون همه بالاخره انسانیم و در مقابل خدا صاحب احترام، ولی جانِ من وقتی نوشته های اینجا آزارتون میده چرا می خونید؟ اگر نویسنده بنظرتون خیلی بده ، چرا دنبالش می کنید؟

پ.ن: اون ئ اون وسط رو دخترک یه لحظه اومد تو بغلم و نوشت و منم دلم نیومد پاکش کنم : )
  • انارماهی : )

نتیجه گرایی و دیگر هیچ

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ
قبل از هر برداشتی عرض کنم که به هر گونه عالم و علامه و تمام کسانی که برای یافتنِ حقیقت و فهم قوانینِ هستی گامی برداشته اند احترام قائلم.

مدتی پیش دوره ای را می گذارندم که حدود دو سال طول کشید، یکی از دوستانم معرفی کرده بود. آن دوره، دوره ی خیلی خوبی بود، حدود پنج شش سال هم طول می کشید و برای کسی که قصد داشت استادش شود شاید همه ی عمر هم کافی نبود. ولی وقتی به مشکلی خوردم و خواستم خودم را با یافته های آن دوره بسنجم، خواستم مدد بگیرم، خواستم از آموخته هایم استفاده کنم موفق نشدم. از اساتیدم کمک خواستم، راهکارها کافی نبود، جامع نبود، مثل این بود که به دکتر بگویی سرطان خون دارم و دکتر تجویز کند: روزی یک لیوان چایی شیرین بخور خوب می شوی.
خوب نشدم، نتیجه نگرفتم. برای من نتیجه گرفتن خیلی مهم است. اینکه سرِ یک کلاس می نشینی یا پای بحثِ استادی بزرگ می شوی یا کتابی می خوانی یا غذایی می پزی یا هر حرکتی که در زندگی میزنی یک نتیجه ای داشته باشد برایم خیلی مهم است. اینکه از آن همه دبدبه و کبکبه نتیجه نگرفتم خیلی زد توی ذوقم. دوره را ول کردم. یکی از دوستانم سلسله مباحثی را معرفی کرد از عالمی بزرگ که خدایش بیامرزد، شاگردِ یکی از شاگردانش داشت شرح و بسط میداد، بسیار عالی و بسیار خوب و در بهترین شکل ممکن، سی دی را گوش دادم، کم کم کلاس های شاگرد را پشت هم پیگیری کردم، مباحث را به روز دنبال کردم و ... دستِ آخر اینکه برای مثال عالم ربانیِ بزرگوار که خدایش آن دنیا رحمت روز افزون عنایتش کند، می خواست در آثارش ثابت کند: دو دوتا می شود چهارتا (برای مثال) و خب این را در یک فصل با رسم شکل توضیح داده بود، در یک فصل با کشیدن خط، در یک فصل با نقطه ... آقا جان خب فهمیدیم، بعدش چه؟؟؟ بعدش هیچ همین را بفهمید یعنی کل زندگی را فهمیده اید ... خب آن را فهمیدم، ولی کل زندگی را نه، می دانید چرا؟ چون کل زندگی من با کل زندگیِ آن عالم بزرگ چندین سال فاصله داشت و البته این را هم فهمیدم که خود عالم بزرگوار فرموده بوده این نوشته های من شاید فقط برای هفت هشت سال بعد کافی باشد، بعدش باید دنبال یافته های جدیدتری باشید، ولی خب ده ها سال از نگارشِ آن کتب می گذشت و ما هنوز داشتیم می خواندیم. آن را هم گذاشتم کنار، راستش حوصله نداشتم هر جلسه سرِ کلاسی بنشینم یا درسی را گوش بدهم که داشت می گفت دو دو تا می شود چهارتا و سرِ بقیه ی جدول ضرب نمی رفت.

اینکه بعد از آن چه شد، بماند، شاید بعدها بیایم و بگویم فعلا خلاصه اینکه:  الحمدلله ;)
اینها را نوشتم که عرض کنم، ببینید دنبال چه کسی یا چه راهی می روید، نتیجه برایتان مهم باشد، مهم باشد که الان دو ماه است در این کلاس، در این جمع، در این مسجد، در این آموزشگاه، در این سمینار، و ... نشسته اید برایتان چه نتیجه ای داشته؟ اصلا نتیجه ای داشته؟ اگر نداشته ولش کنید، بروید دنبال چیزی که واقعا به دردتان بخورد، گرهی از کارتان باز کند. مطمئن باشید کلاس و دوره و جمعی که بعد از دو ماه به شما کمک نکند یک مشکل کوچک دم دستی تان را حل کنید، بعد از دو سال هم نمی تواند، حتی اگر با مدرک دکتری و تحت عنوان بهترین شاگرد آن دوره را به پایان برسانید.


زمستان بر شما مبارک
پ.ن: پست قبل به درخواست همسرِ گرامی مان حذف شد : )

  • انارماهی : )

از یافته های این روزها

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ

یه روزی اومدم اینجا نوشتم آدم های کمال گرا آدم های بدبختی هستند

و با مخالفت های زیادی مواجه شدم

امروز اومدم بگم

من به یقین رسیدم که آدم های کمال گرا آدم های بدبختی هستند

و از بین هزاران دلیلی که براش پیدا کردم به گفتن همین یکی اکتفا می کنم که : اونها چون همیشه دنبال بهتر، بهتر، بهتر و باز هم بهتر هستند، هیچوفت موفق نمی شن به اون میزان دانایی که دارند به درستی عمل کنند.


  • انارماهی : )

نمی شود که گم شده باشم، هان؟

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

شاید لابه لای گردنبد گل دخترانِ هندو، شاید در رنگ لباس تین ایجرهای اَمِریکَن، شاید زیرِ نقابِ زنانِ بلوچ، شاید بالای یک درختِ آلبالو، شاید زیرِ یک بوته ی شمعدانی، شاید وسطِ عطرِ بهارنارنجِ موهایِ معشوقی آرام، شاید همین جا، ولی مطمئنم، بالاخره یک روز، که دیر هم نیست، خودم را پیدا می کنم و از شاه راه های ابریشم، یا کوریدورهای هوایی، یا ریل های قطار، یا جاده های آسفالته ی بی چراغِ بینِ شهری، بالاخره، به خودم می رسم.


  • انارماهی : )