تو دیوانه ترین انتخابِ عالَمی
این کارِ همیشه ی توست. اصلا تو را بخاطرِ همین سکوت انتخاب کردم. حرف میزدم، میخندیدی، اشک میریختم، اخم میکردی، داد میزدم، نگاه میکردی، لج میکردم، صبر میکردی، تو فقط سکوت بودی و من واژه رویِ واژه میچیدم و تو را تعریف میکردم.
حالا نه فقط سکوت، که فقط اشک شده بودی، آب میشدی مقابلِ چشم هام و من نمیدانستم دیروزِ دستت را باور کنم که بالا آمده نیامده غلاف کردی و از خانه بیرون زدی و مرا با کلی سوال که خدایا قرمه سبزی چه ش بود؟ یعنی بخاطرِ برنج؟ نکند سس سالاد تلخ شده بوده؟ یا این شمعِ پر سوزی که مقابلِ چشم هام آب میشد. نمیدانستم ترسِ به جان نشسته ی خودم را آرام کنم که انتخابِ این مردِ ساکتِ خاموش درست بود؟ یا حجمِ مردانه ی تو را که چون طفلی یتیم نشسته بودی و زار میزدی و هر لحظه تکه پاره شدنت را به چشم میدیدم. نمیدانستم باید آرامت کنم یا چون خودت سکوت شوم؟ باید خودم باشم؟ یا تو؟
نفهمیدم کی رسیدم بالای سرت، کتاب رسیده است به آخر: "اما چه دشوار می نماید طیّ این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند می گویند میانِ ما و شما تنها همین خون، فاصله است؛ تا سدرة المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه ی جنون تو را خواهد برد ... طی این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست؛ بال می خواهد، و بال را به عباس می دهند که دستانش را در راهِ خدا قربان کرد."
برمیگردی، خیره میشوی تویِ چشم هام، این، آن نگاهِ مسکوتِ همیشه نیست. عاجزانه سکوت میکنم. حرفی ندارم، از دیروز هیچ کلمه ای برای با تو گفتن ندارم، چشم های تو اما حرف میزند، حرفی که خواندنش را بلد نیستم.
- منو ببخش بانو. دستم نباید بلند میشد. میشد حرف زد. میشد گفت لطفا برای من بخند بانو، بخند، ...
همین؟ آن همه اخم و تَخم و عصبانیت. فقط برای اینکه خنده های من ته کشیده بود از سکوتِ تو؟ دستت رفت بالا که چرا دیگر نمیخندم؟ یعنی نفهمیدی که قرمه سبزی لوبیا نداشت؟ متوجه نشدی که برنج بویِ دود گرفته بود؟ دستت رفت بالا که چرا نمیخندم؟