انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چشمانمان را باز کنیم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ
اگر از من بپرسند مرضِ قرنِ امروز چیست، بی درنگ می گویم: بی تفاوتی. ما عادت کرده ایم به فکرنکردن. عادت کرده ایم به اینکه هر حرفی را بی هیچ تفکری بپذیریم و نهایتا اگر کمی احساسمان قلقلکش آمد بگوییم: "اشکال ندارد، حوصله نداشته"، "در اوضاع روحی خوبی نبوده که این حرف را زده یا این مقاله را نوشته" ... یا "حواسش نبوده" یا "مصلحت این طور بوده که این را بگوید/بنویسد". اما واقعیت چیست؟ حقیقت کدام است؟ کافی ست کمی به حرفها، نظرات، کتاب ها، نوشته ها، مقاله ها، و هر اطلاعاتِ دم دستیِ دیگری فکر کنیم.

خیلی از مسائل نیاز به سند و مدرک و اثبات هم ندارد، همین فکر کردن، همین استفاده از حجتِ درون، همین دو دوتا چهارتای ساده ی عقلانی کمک می کند، حقیقت را بفهمیم.

ما بی تفاوت شده ایم به حرفها، به کتاب ها، به مقاله ها، به داستانها، به عکس ها، عادت کرده ایم چشم ببندیم و خودمان را غرق کنیم در دنیایی که همه می گویند "آخرالزمان" است. اما آیا آخرالزمان محدوده ی زمانی و مکانی خاصی دارد؟ چرا فقط برخی مناطق خاص درگیرِ آخرالزمان اند؟ و بقیه ی دنیا در صلح و آرامش و امنیت و عِلم زندگی می کنند؟


  • انارماهی : )

هفت ماهِ پیش در چنین ساعاتی ...

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ

این روزها گاهی به جای دخترم، سیده خانم، متن می نویسم، در ذهن، برای خودم. می نویسم که دوست دارم چطور مرا بشناسد و مثلا با چه جمله ای مرا تعریف کند. مثلا بگوید: "مادرم عطرِ خوشی داشت، آفتاب که رو به غروب می رفت عطر بهارنارنج بود که در خانه می پیچید". بعد از من بگوید، از رنگ ها، از نقش ها، از آرمان ها، از کتاب خانه مان، از دست هایم. امروز داشتم فکر می کردم یکی از جمله هایی که دوست دارم در ذهنش از من نقش ببندد این است: "مادرِ رهایی داشتم، معلم بود، نویسنده بود، دانشجو بود، نقاش و خیاط و نجار هم بود، او به معنای تامِّ کلمه "مادر" بود، "ما" را "در"بر گرفته بود".


بعد فکر کردم تا چه اندازه باید خودخواه و مغرور باشم که برای ذهنِ دخترم، سیده خانم هم تصمیم گیری کنم. اما بعدتر دیدم برای او نیست که تصمیم میگیریم. ملیکای درونم دوست دارد چنین مادری باشد و برای اینگونه بودن می جنگد، با چی؟ با خواب، با خستگی، با تکه کنایه ها، با تمام تردیدهای دنیای مادری، با کمردرد و ضعف و بی حالی و بی حوصلگی. و تمام این جنگ ها را مدیونِ یک نفرم. یک مردِ تمام عیارِ مهربان، که پدر است و همسر است و رفیق، هم برای من و هم برای سیده خانم.


بعد فهمیدم هفت ماه گذشت، از مادری و پدری و دختری ما در کنارِ هم. از خودم که نمی دانم با ترازوی خدا مادرِ خوبی بودم یا نه اما تمام سعی م را کردم که هر صبح با خنده سلامش کنم و هر بار از هزارباره ی شب بیدار شدن هایش را به قربان صدقه استقبال کنم و هر بار از گریه هایش در بی موقع ترین موقعیت ها با لبخند بگذرم و هر بار بهانه ی آغوشم گرفتن هایش را به نوازش پایان برم و برای یک باری که ریتم آرام لالایی را تند کردم ، که به ستوه آمده بودم از گریه ی یک و نیم ظهر تا دوازده و نیمِ شبش که خوابش میامد و نمی خوابید و لحن تندم را وقتی هنوز چهل روزش نبود فهمید و بغض شد و اشک شد و خوابید؛ هنوز و شاید تا آخر عمر خودم را سرزنش کنم که چرا خستگی ام را بروز دادم ... و هفت ماه گذشت از "مادر" بودنِ من.


  • انارماهی : )