بیست و هفت: و قسم به تو، که هر دم و بازدم را "هستی"
مدت ها پیش، حدودا دو سال قبل، بعد از خواندنِ آیاتی از سوره ی مومنون (اگر اشتباه نکنم) و مطالعه ی بخشی از خلقت انسان و آیاتی که میگفت تو یک لجن متعفن بد بو بودی که ما از روحِ خود در تو دمیدیم و بعد از فرشته ها خواستیم به تو سجده کنند. فکر کردم "از روحِ خود" یعنی خیلی چیزها. یعنی توی انسان فطرتا شامل همه ی صفاتِ الهی هستی، یعنی غفاری، رحیمی، عظیمی، ستری و مستوری، امانی و امینی، فعلی و فعالی، رحمی و رحمتی، یعنی قادری، خبیری، بصیری و اگر هر کدامِ اینها نباشی، یعنی اگر از هر کدامِ اینها دور شوی به مرتبه ی لجنِ متعفن بودن نزدیک شده ای و تویِ انسان دائماً در حال برو و بیا بینِ خداگونه بودن و لجن بودن زندگی میکنی. آن روزها فکر میکردم به اینکه همین یک آیه برای همه ی زندگی آدم بس است و همین یک آیه حجت را بر انسان تمام میکند که یعنی دهانت را ببند، انقدر نگو "نمیتوانم"، "و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی غلط میکنی بگویی نمیشود و نمیتوانم، تلاشت را بکن، دست و پایت را بزن، این طرفی نشد آن طرفی، اصلا تو نباید به این نتیجه برسی که "همه ی تلاشم را کردم ولی نشد" اصلا نباید برسی به نقطه ی نشد و نمیشود. تو دائم باید در حالِ شدن و توانستن باشی و ایمان داشته باشی که میشود. یک لحظه از دست دادنِ ایمان همان و یک قدم به سمتِ تعفن برداشتن همان.
این روزها، دارم فکر میکنم که آن آیات، و آن استنباطی که من داشتم، میتواند وجهِ دیگری هم داشته باشد. ما، خودمان را جدا تصور میکنیم از خدا. خودمان را یک فعل و انفعالِ خاص تصور میکنیم در گوشه ای از هستی و خدا را یک فعل و انفعالِ دیگر در آن طرف، فکر میکنیم که یک سری فرمول های فیزیکی و تغییراتِ شیمیایی باید رخ دهد تا ما را به خدا وصل کند. تا ما بتوانیم با خدا حرف بزنیم و از او چیزی بخواهیم، باید یک ایکس مقابل ایگرگ قرار بگیرد و یکی از این دو مقدار را به ازای صفر به دست آورد و بعد دیگری را تعیین کرد تا در نقطه ای از مختصاتِ هستی بتوان خدا را حس کرد یا ازش چیزی خواست یا دیدَش. اما این طور نیست. ما خودِ خداییم و خدا دقیقا همه جا هست. در پوست و گوشت و استخوانمان جاری و ساری ست. در تمامِ لحظه ها و دقایقِ ما هست. فرقی نمیکند سرِ سفره ی یک رمّال نشسته باشیم برای حدسِ آینده ی نامعلوممان یا سرِ کلاسِ درسِ استاد میردانشگاهیان پور تهرانیِ اصل یا وسطِ غیبت های خاله از عمه یا درست بینِ بازیِ بارسلونا و رئال مادرید، خدا هست. ما فکر میکنیم وقتی داریم با دایی چای میخوریم خدا رفته نشسته به فیلم دیدن، فکر میکنیم وقتی از خانه میرویم بیرون اگر در را با ذکر باز کنیم و تا سرِ کوچه قل هو الله بخوانیم خدا هست و بعد از سرِ کوچه به بعد با خدا خداحافظی میکنیم و میرویم تا وقتِ اذان، وقت اذان خدا تویِ نمازخانه ی دانشگاه یا محل کار منتظرِ ما نشسته و بعد باز خدا میرود تا ما به راحتی نهار بخوریم و بعد باز میرود تا نماز مغرب و عشا و آخر شب هم که خوابمان میاید و برای نماز شب بیدار نمیشویم خدا مینشیند گوشه ی اتاق و به ما زل میزند و گاهی چشم غره میرود و گاهی میگوید خاک بر سرت و گاهی دل میسوزاند و گاهی میگوید خب عب نداره حالا امشب هم بخواب. نهههههه این چنین نیست که ما خدا را درست عینِ مامان و بابا و استاد دانشگاه و مدیرِ مالی شرکت تایم بندی شده و محدود داشته باشیم.
برخی احکام مستحبی را اگر انجام نمیدهیم، معناش هم نمیدانیم، اصلا اگر حتی به به نظرمان مسخره هم هست، خوب است درش فکر کنیم. خدایی که برای نحوه ی ورود به دستشویی و نوعِ نشستن و چگونه ذکر گفتن و چه گفتن در آن حال هم احکام آورده، خدایی ست که مثل زنگ های مدرسه گاهی باشد و گاهی نباشد؟ معنا دارد اصلا؟ خدای انسان گناهکار سرش شلوغ است و خدای انسانِ مومن سرش خلوت؟
"و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی من همواره با توام، و تو همواره از منی، میخواهی گناه بکنی، میخواهی راهِ راست بروی یا کج، من کنارت هستم، میخواهی تصمیم بگیری درس بخوانی، میخواهی ازدواج کنی، میخواهی فلان برنامه را بریزی، میخواهی بروی، میخواهی بیایی، من کنارت هستم، من در تو هستم، اینکه تو نمیخواهی مرا ببینی، اینکه تو نمیخواهی مرا دخیل در تصمیماتت کنی، اینکه تو فکر میکنی که من یک لحظه هستم و یک روز مرخصی میگیرم، تصورِ توست، اینکه فکر میکنی حتما باید بروی بالای کوهی یا امام زاده ای یا تویِ غاری تا شاید تشعشعی از من را ببینی تصورِ کم و پایین توست. اینکه فکر میکنی تا برای من فلان کار و بهمان کار را نکنی من برایت خدایی نمیکنم تصورِ شرطیِ توست که تا غذایت را تا ته نخوری از پارک خبری نیست.
منِ قادرِ مطلق، منِ خدایِ کُن فیکون، همواره در تو و همراهِ توام، از چه میترسی؟