انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

لحظه های مادرانه

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ
وقتی مامان اصرار می کرد سرِ ساعت خاصی خانه باشم، وقتی برای کلاس های ساعتِ هشتِ شبِ ترمِ زمستان نگران بود، وقتی در اردوهای دانشگاه روزی چندبار زنگ میزد و تاکید میکرد بی خبرش نگذارم، و در تمامِ اوقاتِ دیگری که نسبت به مامان دیر بودم و دور و او به معنایِ واقعی کلمه نگران بود، با اطمینان خاصی همه ی ایمان مامان را برای خودش با هزار و یک استدلال زیرِ سوال می بردم که: "مگه شما برای من آیةالکرسی نمیخونی؟ مگه منو به خدا نمی سپری؟ این چه ایمانیه مادر من؟ خیالت راحت باشه دیگه" ...

بعدها در تفکراتم به این نتیجه رسیدم که توکل کردن برای یک قشر از جمعیتِ کره ی زمین سخت ترین کارِ دنیاست، و آن قشر، مادران هستند. اما حالا که خودم مادر شده ام، با تمام وجودم حس میکنم که توکل کردن، وقتی برطرف کردن تمامِ نیازهای موجودِ دیگری به تو وابسته است، غیرممکن ترین کارِ دنیاست و مادرهایی که می توانند در این شرایط توکل کنند، قطعا از بندگانِ خاصِ خدا هستند.

خیلی سخت است کسی که به تو وابسته است را به خودت وابسته ندانی. تا در این موقعیت قرار نگرفته باشید نمی فهمید چه میگویم. گریه می کند، فکر میکنی تویی که آرامش می کنی، شیر میخورد، فکر میکنی تویی که سیرش می کنی، بی قراری می کند، فکر میکنی تویی که آرام و قرارش می شوی و همه ی اینها به واسطه ی تو می شود اما ...

از آنجا که ما به این دنیا آمده ایم که قد بکشیم و بزرگ شویم و فکر کنیم و بعضی چیزها را بفهمیم، ساعت هایی هست، که بچه با جایِ خشک و شکم سیر و آروغِ گرفته شده و بعد از یک خوابِ چند ساعته ی آرام و راحت، فقط گریه می کند. تو به عنوانِ یک مادر هر کاری از دستت بر بیاید برایش می کنی، نوازش می کنی، دارو می دهی، نبات داغ، آب برای رفع تشنگی، چک کردنِ جایش که خشک باشد، هزار و یک مدل اختراع می کنی برای بغل کردنش، انواع و اقسام ماساژهای کمر و شکم و قفسه ی سینه را امتحان می کنی، راهش می بری، می نشینی، شیرش میدهی، به اندازه ی یک مثنوی هفتاد من با اسمش شعر می سازی و ... بچه آرام نمی شود که نمی شود که نمی شود و اینجاست که می فهمی شیر تو نیست که سیرش می کند، آغوش تو نیست که آرامش می کند، و تلاش تو نیست که نیازهایش را برطرف می کند.
بلکه
یک سمیعِ بصیرِ رزاق آن بالا نشسته، که سیر شدنش را هر وقت اراده کند در شیرِ تو قرار میدهد و آرام گرفتنش را هر زمان که صلاح بداند در آغوش تو می گذارد و اینجاست که می فهمی هیچ کاره ای و شاید برای خاطرِ همین هیچ کاره بودن است که در یک اتصالِ دائمی هستی با آن بالا، یعنی باید دائم در نیاز باشی، در طلب، در یک مطالبه ی مضطرانه ی دائمی مادرانه ... و ای کاش به حق این وقتِ اذان، هر زنی این لحظاتِ اضطرار مادرانه را تجربه کند.

  • انارماهی : )

من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم، اما ...

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

اتفاقی که در پاساژ پلاسکوی تهران افتاد برای همه ی ما ناراحت کننده و دردآور بود. خانواده هایی داغدار شدند، فرزندانی بی پدر شدند، همسرانی بی سرپرست شدند، چراغ خانه هایی خاموش شد. جمع کثیری از هموطنانمان شغل خود را از دست داده و در روزهایی که همه میدانیم برای ما و در کشورمان از نظر اقتصادی روزهای ویژه و مهمی به شمار می آید درمانده شدند. واقعه جداً دردناک، ناراحت کننده، فاجعه بار و آزاردهنده بود و عده ای از بندگانِ خدا را به معنایِ واقعیِ کلمه مستاصل کرد و ما اگر واقعا آدم باشیم، قطعا گوشه هایی از دلمان به درد آمده و شامل قاعده ی چو عضوی به درد آورد روزگار شده ایم.


پلاسکو این روزها از منظرهای مختلفی مورد بحث و نقد و بررسی قرار گرفت. سلفی گرفتن ها، مسائل سیاسی، مسائل ایمنی و ... و هر کس به نوبه ی خودش و از نگاهِ خودش به این واقعه نگاه کرد و فصل مشترک همه ی این نگاه ها "غم" بود. غم، ناراحتی، افسردگی، دلمردگی و هر احساس ناراحت کننده ی دیگری که فکرش را بکنید "ما" -یعنی ما مردم- را فرا گرفت. عده ای در صفحات اجتماعی خود نوشتند که از انجام امورات روزانه ی خود بازمانده اند و در تمام این هشت-نه روزِ آواربرداری شده بودند آواری رویِ زندگیِ خودشان و دست و دلشان به کاری نمی رفت.

اما

بنده دوست دارم واقعه را از منظرِ دیگری نگاه کنم، در تمام این مدت، از خودم می پرسیدم: "چرا من دست و دلم به کارهایم می رود؟"، "آیا من بی تفاوتم؟" برای سوال اول جواب خاصی پیدا نکردم ولی در مورد سوال دوم، خوب میدانستم که "خیر" بی تفاوت نیستم، من هم برایشان دعا کردم، من هم برایشان نگران شدم، من هم خیلی به خانواده هایشان فکر کردم، من هم خانواده هایشان را بردم جزو لیست همیشگی دعاهایم، من هم دلم برای فرزندانشان سوخت، من هم با فکر به اینکه مردی مجبور است شبِ عید دستِ خالی به خانه برود در فکرم غصه دار شدم و دنبال هزار و یک راهِ چاره گشتم، پس بی تفاوت نبودم. و سوال بعدی که برایم ایجاد شد این بود که:

همین مردمِ افسرده، اگر خبردار میشدند که در یکی از طبقاتِ پاساژ پلاسکوی تهران یک صندوقچه پر از سکه های طلا به ارزش 1500 میلیارد تومان* پیدا شده که قرار است بین کارکنان همان پاساژ تقسیم شود هم به اندازه ای که از آتش سوزی پلاسکو غمگین و افسرده و دلمرده شدند، خوشحال و شاد مسرور میشدند یا نه؟


و به عکس العمل هایی فکر میکنم که قبلا شاهد بوده ایم، به چشم نداشتن ها و ندیدن ها، به جمله ی "خدا شانس بده"، به هجوم تهمت ها و ناسزاها و ... ادامه ندهم ، خودتان بهتر میدانید. فقط همین قدر بگویم که من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم اما به این فکر کردم که اگر به جای این فاجعه، کارکنان پلاسکو را نعمتی عظیم در برمیگرفت و به جایِ واژه ای مثلِ مستاصل شبِ عید دست پر به خانه می رفتند هم، هشت-نه روز خوشحالی و سرور تمام ایران را بخاطرِ گشایش در زندگی عده ای از هموطنانمان فرا میگرفت یا نه؟!.


*رقم خسارت وارده شده به پاساژ پلاسکو


  • انارماهی : )