انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوچنامه» ثبت شده است

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ
بعضی ها نارنجی اند ، نارنجیِ خوشرنگ ، نارنجیِ نارنجی   خانم دکتر :)
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ
این اواخر به صورتِ ام پی تیری وقایعی برام رخ داد که من رو متوجهِ فاجعه ی انسانی ای کرد که انقدر از حجمِ عظیمش هَنگ کرده م که نه میتونم بنویسمش ، نه میتونم کامل بیانش کنم و نه میتونم حتی زار بزنم بخاطرش ... حجمِ عظیمِ نفهمی با سیگنالِ بالا ، در هر طیف و گروهِ سنی ، اون هم در مساله ای به نامِ "حریم خصوصی" داره بیداد میکنه و من ... من جدّن دارم خفه میشم ...
  • انارماهی : )

D:

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ق.ظ
+ دوستِ مامانم اسم بچه ش رو گذاشته "مِلودی" - مِلودی هم شد اسم ؟ خب میزاشت ترانه لااقل + من میخوام اسم بچه م رو بزارم "تِرَ ک" - خیلی خوبه ، وقتی چند تا بچه داشته باشی بخوان جایی دعوتت کنن مینویسن "خانوم [...] و آلبوم"
  • انارماهی : )

خدایِ مهربانِ دلسوزِ بامرامِ ناز

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۷ ق.ظ
ﯾﻮﻧﺲ اﺑﻦ ﯾﻌﻘﻮب از اﻣﺎم ﺻﺎدق ﻋﻠﯿﻪ اﻟﺴﻼم ﻧﻘﻞ ﮐﺮدﻩاﺳﺖ:درﺧﺼﻮص ﻣﻮﻣﻨﺎن، ﻫﺮ ﺑﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﻬﻞروز آﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ آن وارد ﻧﺸﻮد، ﻣﻠﻌﻮن اﺳﺖ و دور از رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: واﻗﻌﺎ ﻣﻠﻌﻮن اﺳﺖ؟ ﻓﺮﻣﻮدند: ﺑﻠﻪ.ﮔﻔﺘﻢ: واﻗﻌﺎ؟ ﺑﺎز ﻓﺮﻣﻮدند: ﺑﻠﻪ.ﭘﺲ ﭼﻮن اﻣﺎم ﻋﻠﯿﻪ اﻟﺴﻼم ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮای ﻣﻦ را ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮدند، ﻓﺮﻣﻮدند: ای ﯾﻮﻧﺲ! از ﺟﻤﻠﻪ ی ﺑﻼ و آﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﺑﺪن ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺮاش ﭘﻮﺳﺖ و ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮردن و ﻟﻐﺰﯾﺪن و ﯾﮏ ﺳﺨﺘﯽ و ﺧﻄﺎ ﮐﺮدن و ﭘﺎرﻩ ﺷﺪن ﺑﻨﺪ ﮐﻔﺶ و ﭼﺸﻢ درد و ﻣﺎﻧﻨﺪاﯾﻨﻬﺎ اﺳﺖ، ﻧﻪ ﻟﺰوﻣﺎ ﻣﺼﯿﺒﺖﻫﺎی ﺑﺰرگ. ﻣﻮﻣﻦ ﻧﺰد ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺎﻓﻀﯿﻠﺖﺗﺮ و ﮔﺮاﻣﯽﺗﺮ از آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﺬارد ﭼﻬﻞ روز ﺑﺮ او ﺑﮕﺬرد و ﮔﻨﺎﻫﺎن او را ﭘﺎک ﻧﻨﻤﺎﯾﺪ؛ وﻟﻮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻏﻢ ﭘﻨﻬﺎن در دلی ، ﮐﻪ او ﻧﻔﻬﻤﺪ اﯾﻦ ﻏﻢ از ﮐﺠﺎ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ، وﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ از ﺷﻤﺎ ﺳﮑﻪﻫﺎی درﻫﻢ را در ﮐﻒ دﺳﺖ وزن ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻘﺼﺎن آن ﺷﺪﻩ و ﻏﺼﻪدار ﻣﯽﺷﻮد، ﺳﭙﺲ دوﺑﺎرﻩ وزن ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮد ﮐﻪ وزﻧﺶ درﺳﺖ ﺑﻮدﻩ، ﻫﻤﯿﻦ ﻏﺼﻪ ﮐﻮﺗﺎﻩ و ﮔﺬرا…ﻣﻮﺟﺐ آﻣﺮزش ﺑﺮﺧﯽ از ﮔﻨﺎﻫﺎن اوﺳﺖ. ۷ اﻟﻮﺳﺎﺋﻞ: ۱۱ / ۵۱۸ ج ۲۱ اﻟﺒﺤﺎر: ۷۶ / ۳۵۴ ج ﻋﻦ ﻛﻨﺰ اﻟﻜﺮاﺟﻜﯽ: ص ۶۳ ﺑﺈﺳﻨﺎدﻩ ﻋﻦ ﯾﻮﻧﺲ ﺑﻦ ﯾﻌﻘﻮب از اینجا
  • انارماهی : )

قبل از چهل سالگی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ
یک چیزهایی هست که شاید تا قبل از چهل سالگی نباید یاد گرفت ، شاید اگر کسی یاد هم بگیرد قبای گشادی باشد به تنش ، یک جورِ راحت ترش میشود اینکه تا قبل از چهل سالگی نباید گل کرد ، تا قبل از چهل سالگی باید گند زد . آدمهایی که قبل از چهل سالگی گل میکنند و قبل از چهل سالگی دیگر گند نمیزنند آدمهای پخته ای نمیشوند ، روغنِ رویِ خورششان یک وجبی نمیشود و بویِ قرمه سبزی شان تمامِ کوچه را برنمیدارد و سیب زمینی های قیمه شان خواستنی نمیشود . تا قبل از چهل سالگی باید گند زد .   + میخواهم خانه تکانی کنم ، بعضی پستها موقت میشود .
  • انارماهی : )

مرگ

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۰ ق.ظ
از همان بچگی که خانهء کودکی هایم را هنوز نکوبیده بودند میدانستم میایی مینشینی رویِ طاقچهء توی اتاق نشیمن و نگاه میکنی ببینی کدام یکی را بیشتر میپسندی و دستش را میگیری و با خودت میبری . فکر میکردم هرکس خوشگل تر باشد را بیشتر دوست داری . برای همین فکر میکردم هیچوقت سراغ من نخواهی آمد . خانه را کوبیدند ، طاقچه را بردند ، نمیدانم جایِ تازه ای که برای نشستن پیدا کرده ای کجاست ولی هنوز انگار به تمناهای کودکی ام گوش میکنی که هیچ کس از اهلِِ خانهء کودکی هایم اگرچه دور شده ولی کم نشده . کاش رویِ طاقچهء خانهء معصومه هم نمینشستی و بابابزرگِ خوشگلش را نمیبردی . کاش در کودکی هایم برای معصومه هم ... برای طیبه هم ، برای تمام بابابزرگ ها و مامان بزرگ های دنیا هم خواسته بودم که نبری شان . + فاتحه بخوانید برای مادربزرگِ دوستم طیبه و پدربزرگِ دوستم معصومه .
  • انارماهی : )
+ اعتکاف امسال هم تموم شد ؛ میشه نگهش داشت . + گاهی ابتلائات راه کسب فیوضات است اما نمیدانیم . محمدتقی بهجت + دانشجو و طلبه ای که درس نمیخواند ، حرام است در حوزه و دانشگاه بماند . روح الله خمینی + ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ق.ظ
همیشه دوست داشتم وبلاگ نویسی ، خطّ سیرِ حرکتِ انسان از جایی به جایی دیگر را نشان دهد ، برای همین موقع بریدنِ رُبانِ اینجا نامش را گذاشتم کوچنامه . حالا از اول که میخوانی واو به واو ، بی ثباتیِ زندگی را در ثباتِ محبت پیدا میکنی . واو به واو که میخوانی فراز و فرودهای نویسنده را پیدا میکنی ، واو به واو که دنبال میکنی خط فکریِ نویسنده دستت میاید . راستش حالا که رسیده به اینجا از اینکه وبلاگ های گذش
  • انارماهی : )

روزتون مبارک .

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۱ ق.ظ
تمامِ دیروز فکر کردم دیروز شنبه س و فردا یعنی امروز که قرار بود یکشنبه باشه روزِ جهانیِ گرافیکه ...این شد که صاف صاف بلند شدم رفتم دانشکدهء گرافیک و یه تبریک خشک و خالی هم از دهنم ساطع نشد به هیچ کدوم از بچه ها ...هم شرمنده هم یه جمله برای تبریکِ با تاخیر :هنرمند باید خیلی مراقب باشه با دستهاش کارِ لغو نکنه و توی ذهنش هیچ فکر بدی رو راه نده ، چون ماحصلش رویِ تمامِ وجودِ بیننده اثر خواهد گذاشت .+ دوست عزیز "..." من مایلم شما با این کامنتهای زیبا خودت رو معرفی کنی .
  • انارماهی : )

هنوز هم میشه با یه تیوپ خمیردندان خوشبخت بود

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ
امروز که گفتی رفتی دندانپزشکی ، امروز که یادم آمد گفته بودی وقتی دندانهات سیم داشت مسواک نمیزدی ، امروز که حرف از مسواک و خمیردندان و دندان شد ، یاد بچگی هام کردم . من عاشق بویِ خمیردندان بودم . شاید اسم چیزی که میخواهم بنویسم اعتراف باشد ولی این روزها برای خودم خنده دار است .من عاشق بویِ خمیردندان بودم . خنکیِ خاصش روحم را خوشحال میکرد و انگار که بهترین هدایایِ زندگی را به من داده باشند به آسمانها میرساند . ولی این علاقه فقط به بیش از حد مسواک زدن معطوف نمیشد . من صورتم را با خمیردندان میشستم . نمیدانم چه ماده ای داشت که باعث میشد گونه هام قرمز شود و مویرگهاش مشخص باشد . مویرگهای گونه م که مشخص میشد شبیهِ مهشید میشدم ، مهشید که دایی ش امریکا بود و براش از آنجا خودکار میفرستاد ، خودکارهای رنگی رنگی که عینِ همه شان توی ایران بود و من نمیدانم چرا فکر میکردم داییِ مهشید احتمالن تویِ "امریکا" بیکار است که هی بگردد و خودکارِ رنگی برای مهشید پیدا کند . مثلِ ما که آنقدر پولدار بودیم که فاصلهء پنج دقیقه ایِ از مدرسه تا خانه را با "کلفت"مان طی میکردم . مهشید اینها آنقدر پولدار بودند که یک "اتاق" داشتند پر از سکه و بابای من یک ماشین "هشت در" داشت . تقصیرِ من نبود که خالی بندی میکردم ، تقصیرِ مهشید نبود که حرفهای الکی میزد . تقصیرِ پوستِ سفید و موهای بورِ مهشید بود ، تقصیر امریکا بود که قبلهء آمال بود ، تقصیرِ ماشینِ هشت در بود که وجود نداشت و تقصیرِ خانهء مهشیداینها بود که کوچک بود و تقصیرِ ما بود که همه چیزِ زندگی مان کامل بود و یک کُلفَت کم داشتیم . خمیردندان پوستِ مرا سفید میکرد ، مویرگهای صورتم را مشخص میکرد ، مثلِ تمام دخترهای بورِ توی رویاهام و عطرش مرا به همان قصرِ زیبایی میبرد که توش زندگی میکردیم و نمیدانم چرا هیچوقت برای خودم و هیچ کدام بچه ها سوال نشد که این قصرِ عظیم الجثه ای که ما توش زندگی میکنیم کجاست که خیلی از بچه ها که همسایه ما بودند نمیدیدنش .امروز که از دندان گفتی و مسواک و خمیردندان ، یاد روزی افتادم که شوهرخاله رفت لیبی ، من رفتم پیش خاله ، یک خمیردندان داشتند که قدش بی اغراق سی سانت بود ، و من آنقدر محو جبروتِ خمیردندان شدم که همان یک ربع اول توی خانهء خاله اینها نصف خمیردندان را رویِ صورتم خالی کردم . سفید سفید شده بودم ، پوست صورتم حسابی داشت میسوخت و مویرگهای گونه هام حسابی زده بود بیرون و من داشتم در قصر آرزوهام قدم میزدم عینِ همهء دخترهای تویِ رویاهام و به این فکر میکردم که : " لابد مهشید اینها هم از این خمیردندان ها دارند و مهشید پوستش را با اینها میشورد که همیشه سفید است " ... خاله سر رسید ، خمیردندان را برداشت و گفت کارِ بدی کردم ... خاله هیچوقت نفهمید آن همه خمیردندان را به یکباره چه کار کردم ولی از سر رسیدنِ یهویی اش آنقدر شرمنده شدم که دیگر نه صورتم را با خمیردندان شستم و نه تا چند سال بعدش مثلِ قبل درست و حسابی مسواک زدم . + دوست عزیز "..." میشه خودت رو معرفی کنی ؟
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۳ ق.ظ
حاج آقا علوی تو کانال هشت ، چند روز پیش میگفتن : آدم برای خدایی شدن باید یه طرفه خوبی کنه .تا حالا به این دقت نکرده بودم که خدا یه طرفه خوبی میکنه . شما بهش فکر کرده بودید ؟حرفِ ناحسابِ خیلی از ماها وقتی میخوایم یه کسی رو بزاریم کنار یا یه ارتباطی قطع کنیم یا حالمون از یکی خرابه همینه که چرا هرچی من فلان کار رو میکنم اون هیچ کاری نمیکنه ...خدایی کار کنیم امسال ، یه طرفه خوبی کنیم .
  • انارماهی : )

برای من تعریفش کنید

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ
مدتها پیش در جلسه ای که به هیچ نتیجه ای نرسید ، دوستی حضور داشت که از الف تا ی به حرفهای ما گیر میداد ، علت میخواست ، برای کلمه به کلمهء حرفهایمان دنبال تعریف خاص و مجزایی میگشت ، بنده هم برخلاف همیشه عزم کرده بودم دانه دانه و به صورت کاملن آنلاین برای حرفهایم تعریفی داشته باشم و علتی تا دوستمان را اقناع کند .آن روز فکر کردم چقدر این همه گیر دادن به مسائل آزاردهنده است ، ولی حالا نه شیوهء خیلی سختِ دوستی که دیگر هرگز ندیدمش را در پیش گرفته ام و نه همان آدمِ سهل گیرِ سابقم . برای حرفهایی که قرار است بزنم ، کارهایی که قرار است بکنم و  مسوولیت هایی که قبول میکنم دنبالِ تعریف و دلیلِ قابل قبولی هستم که وقتی به آن تعریف و دلیلِ قابل قبول نرسم انجامش نمیدهم .شما چطور برای انجام کارهایتان تصمیم میگیرید؟
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ب.ظ
از آهِ دَرْدْنٰاکی سٰازَمْ خَبَرْ دِلَتْ راٰ روزی کِهْ کوهِ صَبْرَمْ بَرْ بٰاد رَفْتِهْ بٰاشَدْ
  • انارماهی : )

8282

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۷ ق.ظ
نوشته بود : جای خالیِ دندونی که نیست درد میکنه ، خلاء درد میکنه ، عجیبه: )واقعن خلاء درد میکنه ، ولی بنظرم عجیب نیست ... جایِ خالی ، هرچی هم که باشه درد میکنه ...پیک بادپا خیلی خوبه ، یه وقتایی آدم دوست داره خودشو پیک کنه اون دنیا ... با موتور که سریع تر هم برسه+ دو تا تیکهء بالا هیچ ربطی به هم ندارن : ) همونطور که به تیکهء پایینی ربط ندارناستاد : معدلت چند شد خانوم آسمون ؟من : [...]استاد : چرا انقدر کم ؟ درس نخوندی ؟ چرا درس نخوندی ؟ بچهء درس نخونی هستی ؟یکی از غایبین با حضور یهویی ش توی کلاس زومِ استاد رو از رویِ من برداشت بچه ها از پشت : چرا راستش رو گفتی ؟من : خب چی میگفتم ؟بچه ها از پشت : ما راستشو نگفتیم ، به این چه که معدل ما چنده ...من با خودم : خب خیلی ها در طول روز سوالهایی از ما میپرسن که جوابش بهشون هیچ ربطی نداره ، باید دروغ بگیم ؟نظرِ شما چیه ؟
  • انارماهی : )
یه وقتهایی یه کارهایی میکنیم که ممکنه در بلند مدت باعث بشه به خودمون مغرور بشیم و بگیم : خب دیگه من که بارم رو بسته م ، دیگه دچارِ حسادت/بغض/کینه/ریا [و امثالهم] ، نمیشم ...یه راهِ خوب برای نرسیدن به همچین نقطه ای اینه که بدونیم هر نوع رفتارِ خوبی که از ما سر میزنه در واقع از ما نیست ، بلکه ناشی از لطف و مهربونیِ خدا به کسیه که ما داریم اون لطف رو به ظاهر در حقش میکنیم ، ولی در باطن ما هیچ کاره ایم و فقط خداست که صاحب بزرگی و مهربونی مطلقه ... حتی وقتهایی که خیلی خوش اخلاق میشیم ، وقتهایی که خیلی بخشنده میشیم ، خدا داره هم به ما و هم به بنده های دیگه ش لطف میکنه و خودش رو در قالب من و شمای نوعی متجلی میکنه : )+ شب زود بخوابیم ، صبح زود بیدار شیم ، ... ینی چی که تا نصفه شب تو وایبر داری با رفیقت چت میکنی و استیکر رد و بدل میکنی ... هااااااان ؟؟؟؟ : ))))+ چیزهای بدی که میاد سراغمون رو بندازیم دور ، در جا در یک لحظه و یهویی ، بندازیم دور ، چون هیچ سودی بهمون نمیرسونن ، اصلنم نباید بهشون فکر کنیم حتی .+ این شما و این هم سبا ، سبایی که مثلِ بادِ صباست : کیلیک
  • انارماهی : )

پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم ...

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۰۴ ب.ظ
ما آدما همه چیز رو از ناحیه خودمون میبینیم .. اگر فلان اتفاق افتاد یا نیفتاد بخاطر فلان خصوصیت اخلاقی من بود ... ولی اینجوری نیست ... واکنشی که توی اون موقعیت خاص داشتیم بخاطر نعمتی بوده که خدا به ما داده ... عنایتی که خدا دلش خواسته و کرده و در هر لحظه که اراده کنه میتونه بگیردش ...   خدایا به ما در دنیا و آخرت تعمت عطا کن ...
  • انارماهی : )

برگشتیم ...

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ
یادم باشه نگرانی بدون محبت به درد لای جرز هم نمیخوره + دقت کردید که خدا گفته : و سیروا فی الارض ... و نگفته و سیروا فی الارض و السماء ...؟؟ باید به این آیه فکر کرد ... خیلی فکر ... + انگاری باید میومدی که من ، با تو پرواز کنم از این قفس
  • انارماهی : )

آورده اند که :

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ
هیچ لذتی در این دنیا بالاتر از شیفتـ ـدیلیت کردنِ جزوه های درسهایی که امتحانش رو دادی نیست ...اصن احساس میکنم لپتابم سبک شده :دی
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۸ ق.ظ
یک عدد کتاب "به مجنون گفتم زنده بمان" بنده ، زندگی شهید همت ، گم شده ...   از امانت گیرنده تقاضا میشود عکس خود را بدهد و جنازهء خویشتن را تحویل بگیرد
  • انارماهی : )
امروز یک عالمه چیزهایی خوندم و به جاهایی سر زدم که دلم میخواد از همه ش بنویسم ، از همهء همهء همه ش ولی خب نمیشه ، مثلن از استعفا دادنِ داش بهی خیلی خوشحال شدم ، نمیدونم چرا ... ولی خب خوشحال شدم ، کلن از خبر استعفا دادنِ هرکسی از سرِ کارش خوشحال خواهم شد ، یا یک پستی خواندم درباره دختری که میخواست خودش را به لباس مامانبزرگش سنجاق کند و از آن هم خوشحال شدم ، خیلی خوب است که آدم به لباس مامانبزرگش سنجاق شود نه ؟ بعدم یهو نگاهم به عکسِ کودکی هایم روی میز خاطره افتاد و از دیدنِ لباسی که تنم بود یادِ کفش های گلبهی ستِ همان لباس افتادم و باقی ادواتِ زنانه ای که مامان با لباسهام ست میکرد و باز خوشحال شدم ... و خندیدم به اینکه مثلن چه فرقی میکرد زیرِ جوراب شلواریِ سفیدِ زیرِ دامنِ بلند پیراهن شورتِ دخترانهء کوچکم گلبهی باشد یا بنفش یا خاکستری ؟ پیدا نبود که ... اما مامان حواسش به گلبهی بودنِ شورتِ دخترانهء زیرِ جوراب شلواری هم بود ... بعد یادِ پارسال همین موقع ها اوفتادم ، اولین برفِ سال آمده بود که من از سرِ کلاسِ حسابرسی زد به سرم که بلند شوم و بروم بیرون و وقتی رفتم بیرون به سرم زد که بروم پیشِ نضال و ... با هم ذرت مکزیکی خوردیم و من بعد از سالیان سال قدم به پارک ساعی گذاشتم از این هم خوشحال شدم و بعد نگاهم به دو خط بالاتر افتاد و دیدم به جای افتادم نوشته ام اوفتادم و از این اشتباهِ به جا خوشحال شدم . بد نیست برایتان بگویم که حل مسائل پژوهش عملیاتی یک به روش سیمپلکس را هم یاد گرفته ام از این هم خوشحال هستم ، الان یادم افتاد که یک عالمه برنامه ریزیِ رنگی رنگی برای پانزده روز تعطیلاتِ بین دو ترم دارم و باز خوشحال شدم ...یادِ حرفِ دوستی افتادم : این همه چیز هست برای خوب بودن و خوشحال بودن ، تو باید بچسبی به چیزهای بد و احمقانه همش ؟بعد تصمیم گرفتم غروبِ جمعهء تنهایِ شلوغِ پر از درس و کار و بارِ خوبی را برای خودم بسازم ، این وسطها شاید به حق کارهای نکرده یک کیک هم پختم و شب با چای برای مامان آوردم و اجازه دادم ستاره ای را که هر صد هزار سال یک بار در زندگی ام هلول میکند را ببیند ...: )شما هم از چیزهای خوبِ زندگی تان بگویید ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ب.ظ
این اثر خانوم فاطمه تبریزی زاده اصفهانی ... بدجوری شبیه منهـ       بعدن نوشتـ : تو فکرِ نوشتنِ یک سری "روباتـ ـنوشته" ام ، که دیروز موقع چت کردن با رویا به ذهنم خطور کرد ، اصولن وقتهایی که مغزم را ول میکنم وسطِ کاغذ یا کلید های بورد یا همان کیبورد :دی ، بهتر از هر زمانِ دیگری میگویم و مینویسم ... کاش میشد مدت زیادی مغز را ول کرد وسط زندگی تا بهتر زندگی کند ... برای تمرکز روی نوشتنِ این "روباتـ ـنوشته" ها که شاید شبیه خیلی از چیز میز نوشته های دیگر وبلاگ نویس ها دربیاید به فکر متمرکزی احتیاج دارم که ... نیست ، هیچوقت نبوده یعنی ، مثلِ زنِ توی این عکس من همیشهء خدا هزار و یک سودا بوده ام ، برای آمدنش دعا کنید : ) + خانوم آسمون خوب است
  • انارماهی : )

40. سوال از ما جواب از شما

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ق.ظ
راستش حرفی برای گفتن ندارم ، این چند وقته که گرد و خاک و گل و لای نشسته به سر و صورتِ اینجا ، مشغولِ سرماخوردگی و مطالعه و خانه داری و sms بازی و ولگردی و تفکر و گناه و عجز و لابه به درگاهِ خدا و امیدِ عفو و زیر سیبیلی رد کردنِ دستوراتِ الهی و اینها بودیم ، ابوطیاره که شما امروزی ها لپ تاپ خطابش میکنید ، راهی اتاق عمل شده بود ، یادمان رفته بود بگوییم چه مدل دارویی به این بچه میسازد از اتاق عمل که برگشت رفت توی کما ، الان هم توی کماست ولی ما با پر رویی تمام داریم ازش استفاده میکنیم تا تنبیه شود و دیگر خراب نشود ، ... چهلمین پست یعنی چهل منزل را ما با هم بودیم ، با هم گفته ایم با هم خندیده ایم ، با هم فغان کرده ایم و الخ ... حالا شما بگویید ، بعد از این چه کنیم که این کوچنامه را سرانجامی خوش باشد ؟چه کنیم که فراز و فرودهایی که تا کنون در روندِ نوشتاری کوچنامه داشته ایم به حداقل برسد ؟شما چه جور پست و چه مدل مطلبی را بیشتر میپسندید ؟این مدت حس نکردید که نویسنده دارد توی کلمات فقط و فقط رخ نمایی میکند که ایهاالناس من فلانم و بهمانم ؟در این چهل منزل چیزی بود که برویم سراغ چهل منزلِ دوم و امیدوار باشیم یا باید همینجا درش را تخته کنیم ؟حس نکردید کنار هم قرار گرفتن این همه اصولِ اخلاقی و مذهبی و ... میتواند حالتان را بهم بزند ؟اصلن هیچوقت دلتان نخواست نویسنده را فحش بدهید که به تو چه که ما چجوری فکر میکنیم هی طق طق تفکر میگذاری برایمان ؟ ...به این سوالها جواب دهید لطفا و هر آنچه دلتان میخواهد بگویید تا نویسنده بداند زین پس چه کند .
  • انارماهی : )

38.

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۶ ب.ظ
دوستیم دیگه ، یه وقتایی من دل اونو میشکونم ، یه وقتایی اون دل منو  ، یه روزهایی من حالم از اون بهم میخوره ، یه روزایی اون چشم دیدن منو نداره ، یه روزایی من سایه اونو با گلوله تانک میزنم ، یه روزایی اون با خمپاره شصت میفته به جونِ من ، ولی خب دوستیم دیگه ... مگه نه ؟دوستیم ، یه وقتایی من دلم برای اون تنگ میشه ، یه وقتایی اون برای دیدنم بال بال میزنه ، یه روزهایی من به اون میگم دوستت دارم یه روزایی اون زرت و زرت اس میده که عاشقتم ، یه روزایی من بخاطر اون حرف خاص و عام رو تحمل میکنم یه روزایی اون چشم غرهء این و اون رو طاقت میاره بخاطر کنار هم بودنمون ... دوستیم ما ، مگه نه ؟منتها نمیدونم چرا وقتی زمانِ تعریف کردن میرسه ، فقط گله و شکایت یادمون میاد ، انققققققدر از بدی های هم میگیم و بهش فکر میکنیم که اون لحظه های ناب رفاقتی هم یادمون میره ...یه ذره اگر لطف کنیم به جهانیان و برعکس عمل کنیم و مث خدا با خودمون رفتار کنیم همه چی درست میشه ، اینجوری که بدی هایی که دوستمون بهمون میکنه رو یه بار تعریف کنیم و یه بار ببینیم و روی خوبی ها و لحظه های نابی که با هم داشتیم هزاران بار تاکید کنیم و هزاران بار تعریف کنیم ... کاری که خدا با اعمال بد و خوب ما میکنه ... بنظرم این کار باعث میشه خیلی چیزها خود به خود حل بشه
  • انارماهی : )

26. این جمعه هم که بگذرد ... *

جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۱۰ ق.ظ
گفت : بهم کمک کن که توی زندگی م برای آقا جا باز کنماون یکی گفت : اینکه ما باید برای آقا تو زندگی مون جان باز کنیم خیلی قشنگه ها                    جای ما تو زندگی آقا باز هست                     خالی هم که بمونه ، دلشون برامون تنگ میشه                    دنبالمون هم میفرستنجای آقا رو تو زندگی هامون باز کنیم تو این آخرین جمعهء ماهِ رجبـ ـی * ادامهء تیتر رو بنویسید ، من آخر همه مینویسم
  • انارماهی : )

8.

دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۵ ب.ظ
حس جالبی ست اینکه ابوطیاره را رد کنی بیمارستان و شب که به خانه میایی ببینی یک توپولوف گذاشته اند جاش ... و جالبی ش این است که تو حس میکنی توپولوف با تو قهر است و دوست نداری حتی از کنارش رد شوی ... به جاش دلت برای ابوطیاره تنگ میشود ... ابوطیاره و تمام مریضی هاش ...   القصه ما فعلا نمیدانیم تا کی ولی ابوطیاره نداریم که بنویسیم ، یک چیز جالبی ست که گم شده انگاری ، جاش توی اتاقم انفدر خالی ست که انگار همسایه ای بوده یا هم خانه ای یا هم اتاقی که حالا بعد از سالها هم پیالگی رفته سرِ خانه و زندگی خودش ... ذهنم که این روزها همه چیز را با همه چیز مقایسه میکند باز به مقایسه نشسته ... ابوطیاره را چند سال هر شب و هر روز دیدم و لمس کردم و باهاش حرف زدم و نوشتم و گفتم و خندیدم و ... اصلا باعث آشنایی با خیلی از شماها همین ابوطیاره بود که حالا رفته بیمارستان ... چجوری میشود که یهو بعد از کلی سال زندگی و بعد از کلی ماه و روز و ساعت و ثانیه سرِ افتادنِ اتفاقی و پیش آمدِ رویدادی توی زندگی ، تمامِ آنچه از قبل و در گذشته بوده را زیرپا میگذاریم ؟ چه میشود که یهو خدایی که همه جا پرستش کردیم و ازش گفتیم و باهاش حرف زدیم را میگذاریم کنار ؟ ... مثلا بعد از اتفاقی ، تصادفی ، ...
  • انارماهی : )

1.

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۵۹ ق.ظ
بسم الله
حالِ همهء ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی سبب گویند ... *



* سید علی صالحی
  • انارماهی : )