انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

روز بیست و هفتم ... کربلا ادب است

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ق.ظ
مهم نیست که خبر شهادت مسلم ، در زرود به امام حسین علیه السلام رسید یا زباله یا صفاح ، مهم نیست که اول کسی که برای بردنِ نامهء امام راهی کوفه شد قیس بن مسهر صیداوی بود یا دیگری ، مهم نیست که دومین نامهء امام از حاجر راهی کوفه شد یا از العقیق ، مهم نیست که فرزدق شاعر کجا امام را دید و زهیربن قین کجا به امام پیوست ... اینها موخراتِ کار است ، مهم پیوستنِ زهیر است و شهادتِ مسلم و حرفهای قیس بالای منبر مسجدِ کوفه ، حتی آنکه زهیر چرا پیوست و مسلم چگونه به شهادت رسید و نامهء قیس چه شد که به دستِ اهلش نرسید هم مهم نیست ... کربلا ، تاریخ نیست که هی بخوانی و هی بخواهی بنویسی از این منزل تا آن منزل به دخترِ علی بن ابی طالب علیه السلام چه گذشت ، کربلا جغرافیا نیست که نقشهء حرکتِ کاروان از مدینه به عراق را بکشی مختصاتِ هر منزل را در بیاوری و بدانی که هر منزل دقیقن چقدر با کربلا فاصله داشت ... کربلا ادبیات نیست که هی بخواهی از استعاره و تشبیه و کنایه و مراعات النظیر کمک بگیری و روایتش کنی ... که کربلا خودش کمک است به استعاره ، کمک است به تشبیه ، کمک است به کنایه و کمک است به مراعات النظیر ... کربلا ادب است . ادبِ در رفاقت ، ادب در فرزندی ، ادب در هم نشینی ، ادب در هم سفره شدن ، ادب در بخشش ، ادب در مهربانی ، ادب در صبر ، ادب در خشوع ، ادب در فقر ، ادب در غنا ، ادب در بندگی ، ادب در ... قلم بازی های مرا یارای نوشتن از کربلا نیست ، هنوز ادب ندارم ... هرکه دوست دارد ، بخواند و بداند ... اینجا دیگر روزشمار بلا ندارد
  • انارماهی : )

کاروان منزل به منزل میرسد

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ
به نقل از سایت تبیان:تنعیم نام سرزمینی ست میان دو کوه نعیم و ناعم که در چند کیلومتری مکه قرار دارد ، ...چون تنعیم به قافلهء عشق متبرک گشت و پسرِ رسولِ خدا صل الله علیه و آله و سلم خیام خویش را بر پا کرد ، کاروانی به قافله رسید ، که هدایای یجیر بن ریسان حاکم یمن را برای عرض تبریک به یزید ملعون به شام میبرد .امام علیه السلام شترهایی را از این کاروان به کرایه گرفت و عرض کرد :هرکس تا هرجا که با ما همراه شود کرایهء او را میپردازیم ...[به این جملهء امام خیلی دقت کنیم ...]بعد از منزل تنعیم ، کاروان به صفاح رسید ، سواری از دور هویدا شد ، چون به قافله سالار کاوران عشق رسید ، حسین بن علی علیه السلام سوار را شناخت ، او فرزدق همام بن غالب ، از شاعرانِ بلند آوازهء عرب بود که عرض کرد : پدر و مادرم به فدایت ای پسرِ رسولِ خدا ... چرا چنین شتاب زده از حج باز میگردی ؟امام علیه السلام فرمود : اگر عجله نمیکردم گرفتار میشدم ... از کجا میایی ابافراس ؟فرزدق عرض کرد : از جانب کوفهحضرت فرمود : از اخبار کوفه برایم بگوفرزدق گفت : من آگاهم که دلهای مردمِ کوفه با شماست و شمشیرهایشان علیه شما و با بنی امیه ست ... قضا از آسمان نازل میشود و پروردگارِ ما هرچه میخواهد میکند و خدای ما را هر روز امری باشدچون سخنِ فرزدق به اینجا رسید امام فرمود :  راست گفتی، امر برای خداوند است چه قبل و چه بعد، خداوند آنچه را خواهد می کند و پروردگار ما را در هر روز، امری باشد. اگر قضای الهی بر آنچه دوست داریم نازل شود، خداوند را بر نعمتهایش سپاس می گوییم و از او برای ادای شکر، یاری می جوییم و اگر قضای الهی میان خواسته مان فاصله بیندازد، پس کسی که قصدش حق است و کردارش بر اساس تقوا، نباید تجاوز کند...و بعد حضرت شعری را سرودند که ترجمه فارسی آن چنین است :اگر دنیا چیزی با ارزش شمرده شود، سرای پاداش خداوند، عالیتر و والاتر استاگر بدنها برای مرگ آفریده شده اند پس کشته شدن انسان با شمشیر در راه خدا برتر استاگر روزیها چیزی مقدّر باشند، پس تلاش کمتر انسان برای روزی، زیباتر استاگر داراییها را برای ترک کردن جمع می کنند، پس چرا انسان به چیزی که ترک شدنی است، بخل می ورزد؟... بعد از این دیدار فرزدق از امام سوالاتی پرسید و از کاروانِ عشق دور شد ...و امام نامه ای را همراه قیس بن مسحر صیداوی برای مردمِ کوفه به این مضمون نوشت : خدا را سپاس که معبود حقى جز او نیست . اما بعد؛ نامه مسلم بن عقیل به دستم رسید و خبر از اجتماع و عزم شما براى یارى و حق خواهى ما مى داد؛ از خداوند مسئلت دارم که احسانش را براى همه ما مرحمت فرموده و شما را بر این همت والا برترین پاداش را عطا فرماید. من روز سه شنبه ، هشتم ذى الحجة ، از مکه به سوى کوفه رهسپار شدم و به محض ورود فرستاده‌ام بر شما، در امور خود شتاب کنید؛ به امید الهى، همین روزها بر شما وارد مى شوم.و کاروان پیوسته به سمتِ عراق در حرکت بود ... نقل است که خبر شهادتِ حضرتِ مسلم و هانی در منزل صفاح یا منزل زباله و یا منزل زرود به امام حسین علیه السلام رسید
  • انارماهی : )

منزل اول : وادی ابطح

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۷ ب.ظ
ابطح ، شن زاری که محل عبور سیل از وادی مکه بود ... اولین منزلی ست که قافلهء عشق در راهِ عراق در آن فرود آمد و آن سرزمین را به قدوم مبارک خویش متبرک ساخت ... یزید بن ثبیط استاندار یکی از شهرهای اطراف مکه از طرف ماریه دختر مُنقِذ عبدی که از شیعیانِ فعال ان روزها بود مامور شد راه را بر سپاهیان ابن زیاد ببندد دوستان و فرزندان و شیعیانِ شهر را مورد خطاب قرار داده بود که : کدام یک از شما با من از مکه برای یاری حسین بن علی علیه السلام خروج میکنید ؟ و از آنها تنی چند و دو پسرش عبدالله و عبیدالله همراهِ او شده بودند و بقیه عذر آورده بودند که از سپاه عبیدالله بن زیاد بیم دارند ... در وادی ابطح خود را به قافلهء عشق رساند ... امام حسین علیه السلام چون خبرِ رسیدنِ یزید بن ثبیط را شنید به خیمه گاهِ وی رفت ، به یزید بن ثبیط که دنبالِ خیمه گاهِ امام در وادی ابطح بود خبر رساندند که امام در خیمهء او انتظارش را می کشد ... چون به خیمه گاه رسید و اباعبدالله علیه السلام را مشاهده کرد آیهء 57 سورهء یونس را خواند : «قُل بِفَضلِ الله، وَ بِرَحمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلیَفرَحوُا»؛ بگو به فضل خدا و رحمتش، پس به آن دلشاد باشید. به سرور آزادگان سلام داد و جوابِ سلام شنید و آن گاه آنچه بر وی گذشته بود را برای امام شرح داد ، پس امام همراهی اش را پذیرفت و خیمه گاهِ یزید بن ثبیط را به خیام خود ملحق کرد . و فردا امامهء ماجرا ... + منبع آوینی دات کام ، تبیان دات نت
  • انارماهی : )

انگار تمام شهر تسخیر شده ...

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ
محمد حنفیه برادرِ امام حسین علیه السلام که هنگام خروج از مدینه نتوانسته بود خود را با برادر همراه کند ، بعداً خود را به مکه رسانیده بود ، آن شب که برادر مقابل خانهء کعبه قرار گرفت و خطبه ای چنین خواند : ... درود و رحمت به خدا و آنچه را خداوند خواهد و نیروئی جز به خدا نباشد ، رحمت خدا بر فرستاده او . مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشیزگان ، چقدر شیفته گذشتگان خود هستم مانند شیفتگی یعقوب برای یوسف. قتلگاهی برایم انتخاب شده که به آن بر خودم گویا می نگرم که گرگان بیابان میان نواویس و کربلا* بندهایم را از هم می برند از آنچه تقدیر شده گریزی نیست رضای ما خاندان اهل بیت، همان رضای خداست به بلایش صبر کنیم و مزد صابران را به ما میدهد و تار و پود رسول خدا از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند هر که جان در راه ما می دهد و تصمیم ملاقات خدا دارد، با ما کوچ کند که من بامداد کوچ می کنم ان شاءالله ... محمد حنفیه خود را به برادر رساند و با او چنین سخن گفت : برادرم ... به سمتِ عراق نرو ، همین جا بمان . تو میدانی که اهلِ عراق با برادر و پدرمان چه کردند ... میترسم آن حرامیان با تو هم چنین کنند حسین بن علی علیه السلام لب به سخن گشود : از ریختنِ حرمتِ کعبه بیم دارم ... میترسم یزید ملعون هنگامِ حج غافلگیرم کند و حرمتِ خانهء خدا را بریزد محمد حنفیه که دل و جانش برای برادر میتپید عرض کرد : به جانب عراق مرو ، به گوشهء بیابانی برو یا خود را به یمن برسان حضرت فرمود به حرفهای برادر فکر میکند ... سحرگاه شد ، محمد حنفیه که رحمت خدا بر او باد خود را به امام رساند و مهار شترِ حضرت را گرفت : برادرم ... مگر نفرمودی که به پیشنهادم فکر میکنی ؟ چرا جانب عراق را در پیش گرفته ای ؟ امام حسین علیه السلام پاسخ برادر را چنین داد : برادر ، بعد از رفتنِ تو رسول الله صل الله علیه و اله وسلم به ملاقاتم آمد و فرمود به جانب عراق برو و راه دیگر در پیش مگیر که خداوند میخواهد تو را کشته ببیند محمد حنفیه گفت : انا لله و انا اله راجعون ... اما این زنان که با تو هستند چه میشوند ؟ امام فرمود : خداوند خواسته آنها را اسیر ببیند ... بعد از این ... ام سلمه همسر گرامی رسول اکرم خود را به امام رساند : اماما به عراق نروید ... از رسول الله صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که : فرزندم حسین در عراق کشته میشود امام فرمود : ای ام سلمه ... من به ناچار کشته میشوم از تقدیر الهی گریزی نیست ... اکنون که به جانب عراق میروم میدانم که روز دهم محرم کشته خواهم شد و محل شهادت تمام یارانم را نیز میدانم ... عبدالله بن زبیر که از رحمتِ خدا دور باد تنها کسی بود که از حرکتِ امامِ عشق به سمتِ عراق خشنود بود ... همین هنگام یعنی هشتم ذی الحجه سال شصت هجری قمری بعد از اینکه نامهء مسلم بن عقیل مبنی بر بیعتِ مردمِ کوفه به دستِ امام رسیده بود ، قافلهء عشق به سمتِ کوفه در حرکت بود و مسلم در زنجیرِ مکر عبید الله بن زیاد اسیر ... که اوضاع را برای قیام مساعد دید و همراه سی هزار نفر به قصرِ دارالاماره کوفه حمله کرد این روز را یوم الترویه گویند ، در راهِ محاصرهء قصر ، مکرِ ابن زیاد در بین زنان کوفی کارگر افتاد و ترسی که از سپاه شام به جان کوفیان افتاده بود مسلم را تنها کرد تا آنجا که ... وقتی برای نماز مغرب به مسجد رفت جز سی تن با مسلم باقی نماند ... و آن سی تن هم در بین نماز پشتِ مسلم را خالی کردند تا جایی که مسلم تنها و غریب روانهء کوچه های پست کوفه شد ...  مسلم به خانهء طوعه کنیز آزاده شدهء اشعث بن قیس رسید و طوعه ... این شیرزنِ تاریخ به مسلم پناه داد تا شبی را در منزلش به صبح برساند ... صبح فردا ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و لشکری را برای دستگیری وی فرستاد ... و نهایتاً مسلم بن عقیل با تنی مجروح به اسارتِ زندانِ ابن زیاد درامد ... مسلم را در نهم ذی القعده ... روز عرفه ... از فراز دار الامارهء کوفه به شهادت رساندند . قافلهء عشق در حرکت است ... و فردا ادامهء ماجرا *گورستان نصاری است که زیارتگاه کنونی حربن یزید ریاحی در شمال غربی این شهر است و کرب و بلا  قطعه زمینی بود در کنار نهر فرات + منبع : آوینی دات کام و کتاب فتح خون شهید سید مترضی آوینی
  • انارماهی : )

مثلِ من با مثلِ یزید بیعت نخواهد کرد ...*

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ب.ظ
سومِ شعبان المعظمِ سال شصتِ هجری ، کاروانِ عشق که از مدینه کوچِ عاشقانهء خویش به دیار محبوب را آغاز کرده بود ، بعد از پنج روز سفر به شهرِ مکه رسید . مردم به استقبالِ بنی هاشم آمدند و پشتِ سرِ امام حسین علیه السلام به نماز ایستادند ، هم چنین گروه گروه نزدِ پسرِ فاطمه سلام الله علیها آمده و ارادتِ خویش را ابراز میکردند .چون خبرِ مرگِ معاویه و امتناع امام حسین علیه السلام از بیعت با یزید خلیفهء فاسق ، به کوفه رسید ، شیعیانِ کوفه در خانهء سلیمانِ صرد خزاعی جمع شدند و تصمیم گرفتند از حسین بن علی علیه السلام دعوت کنند به کوفه بیاید و عهده دار امور شیعیان شود . با سخنانِ سلیمان که از فسق و فجورِ پسرِ معاویه سخن میگفت شیعیان تصمیم گرفتند برای امام حسین علیه السلام نامه نوشته و پسرِ دختِ پیامبر اسلام سلام الله علیها را به کوفه بخوانند .مقدارِ نامه ها هر روز بیشتر و بیشتر میشد ، سلیمان صرد خزاعی ، حبیب بن مظاهر و مسیب بن نجبه از شیعانی بودند که برای امام به مکه نامه نوشتند و گفتند : ای پسرِ سولِ خدا ما پیشوایی نداریم به سوی ما توجه کن و به شهر ما قدم رنجه نما ... نعمان بن بشیر به قصر دارالاماره کوفه نشسته و زمام امور را به دست گرفته ولی ما شیعیان از نماز خواندن پشت سر او امتناع میکنیم و منتظر شما میمانیم تا بیایید و او را از کوفه بیرون کنیم . شمار نامه ها روز به روز بیشتر میشد ، یکی از به بار نشستنِ درختان میوه کوفه میگفت و یکی از انتظار و دیگری از ظلمِ والیانِ حکومتی . شماره نامه ها از روزی صد نامه یک روز به ششصد نامه رسید ، تا آنکه مجموع نامه ها دوازده هزار نامه شد که حضرت تمام آنها را خوانده ، تامل کرده و وبی جواب گذاشته بودند . پانزدهم رمضانِ سالِ شصتِ هجری بود که امام علیه السلام مسلم بن عقیل پسر عموی خود را به کوفه فرستاد تا از اوضاع شهر کوفه و مردمی که به عهد ناشکنی شهره بودند را شناسایی کند . چون مسلم به کوفه رسید به خانهء مختار ثقفی رفته و در آنجا اقامت گزید و نامهء اباعبدالله علیه السلام را برای مردم خواند : هانی‌ و سعید آخرین‌ فرستادگانی‌ بودند که‌ نامه‌های‌ شما را برای‌ من‌ آوردند. به‌ من‌ نوشته‌اید نزد ما بیا که‌ رهبری‌ نداریم‌. من‌ برادر و پسر عمویم‌ مسلم‌ بن‌ عقیل‌ را نزد شما می‌فرستم‌ تا مرا از حال‌ شما و آنچه‌ در شهر شما می‌گذرد خبر دهد ... پس از ان مردم کوفه گروه گروه برای بیعت با مسلم پیش آمدند و جمع کثیری از مردم با امام حسین علیه السلام بیعت کردند تا آنجا که مسلم بن عقیل که رحمتِ خدا برای او باد به امام حسین علیه السلام نوشت : براستی‌ که‌ مردم‌ این‌ شهر گوش‌ به‌ فرمان‌ و در انتظار رسیدن‌ تواند ... همچنین ورود فرستادگان یزید به مکه و آگاهی امام از نیتِ نهایی آنان مبنی بر حمله به جانِ مبارکِ حضرت حینِ مراسم نورانی و مطهر حج ، امام را به خروج از مکه به سمتِ عراق مصمم تر ساخت تا آنجا که حج واجبِ خود را به عمره تبدیل ساخت و در روز هشتم ذی الحجه به همراه هشتاد و شش نفر از یاران و بستگانِ خویش مکه را به سمتِ عراق ترک کرد . یزید ملعون که از قصد امام بر حق شیعیان آگاهی یافت نعمان بن بشیر حاکم کوفه را عزل و عبیدالله بن زیاد را به جای وی بر تخت امارت کوفه نشاند ، عبید الله بن زیاد که مخفیانه وارد کوفه شده بود فضا را موافق با ورود امام حسین علیه السلام احساس کرد و با جو رعب و وحشتی که به پا ساخت موجب شد مردمان سست عنصر کوفه بیعت خود را با مسلم بشکنند و وی را تنها بگذارند . و فردا ادامهء ماجرا ... + منبع : آوینی دات کام * از سخنان امام حسین علیه السلام
  • انارماهی : )

بار سفر بستند از آن شهر ... از آن کوچه ...

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ
سوم شعبانِ سالِ چهارم هجری ، همان روزی ست که به ولادتِ دومین فرزندِ علی بن ابی طالب علیه السلام و فاطمه دختِ پیامبر گرامی اسلام سلام الله علیها متبرک شد و حسین نامی ست که برای کودکی که در این روز نور را با خود به تاریکی دنیا آورد برگزیدند . حسین بن علی علیه السلام تنها هفت سال از عمر مبارک را میگذراند که اندوه جان سوزِ رحلتِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دل و جانِ بنی هاشم را چون آهنِ گداخته میسوزاند و در همین سنین بود که رجعتِ سیدة نساء العالمین مادرِ ارجمندش را به عزا نشست و بعد از آن همراه با برادر بزرگوارش حسن بن علی علیه السلام کوشیدند تنهایی پدر را همراه باشند . حسین بن علی که جانم فدایش باد روزهای جوانی را سپری میکرد که جامِ زهر آگینِ کینهء دنیا پرستان و دوزخیان بر فرقِ مبارکِ پدر نشست و غمی بر غم های او و اهل بیتِ رسولِ خدا نشاند . سبطِ رسولِ اکرم صل الله علیه و اله و سلم ولایت و امامت برادر بزرگوارش امام حسن بن علی علیه السلام را پذیرفت و با وی بیعت کرد و دورانِ ده سالهء امامت برادر را چون کوهی استوار همراه و هم قدمِ دردها و مظلومیت های برادر بود . امام حسن علیه السلام که با معاویه بن ابی سفیان صلح کرد ، برادر بزرگوارش حسین علیه السلام نیز اطاعت کرده و از شیوهء سیاست آن حضرت به دفاع پرداخت . بعد از آنکه امام حسن روحی له الفداه مانند پدر و مادر و جدّ بزرگوارش طعمِ زهرِ کینه توزان را چشید و به شهادت رسید ، حسین بن علی علیه االسلام به امامت رسیده و باید عهده دار امر ولایت میشد ... نیمهء ماه رجب سالِ شصتِ هجری معاویه از دنیا رفت و نامه ای به پسرش یزید نوشت و وی را بر خلاف پیمانِ صلح با امام حسن علیه السلام به خلافت برگزید و او را از وجودِ پاک و مطهر امام حسین علیه السلام بر حذر داشت . چون یزید به دمشق رسید و زمام امور خلافت را در دست گرفت از والی مدینه خواست تا از امام حسین علیه السلام و تنی چند از بزرگان مدینه و مردم آن شهر بیعت بگیرد و چون زیر بار نرفتند آنان را گردن بزند . چون ولید بن عتبه والی مدینه امام حسین علیه السلام را به بیعت خواست ، امام نزدِ ایشان رفته و گفتند میدانند که بیعتِ نهانی ایشان را راضی نکرده و باید برای رضایت خلیفه علنی و در جمع مردم بیعت کنند ، چون ولید بن عتبه بر بیعت در جمع مردم تاکید کرد امام از دارالامره خارج شدند تا جمعی از مردم را بیاورند و چون از دار الاماره خارج گشتند ، شب بعد ، بعد از وداع با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همراه بنی هاشم به سمتِ مکه از مدینه خارج شدند ...   و فردا .. ادامهء ماجرا + منبع : آوینی دات کام
  • انارماهی : )

روز هیژدهم ...

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۲ ب.ظ
نوشته بود :من ، نه ، اما تو ، آرزوی به دست آوردنِ مرا با خودت به گور میبری ... "دنیا"
  • انارماهی : )

22.

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۸ ب.ظ

تو چسبی شازده ، نه از این چسب های گالونی که کفاشها میخرند نه از آنها که پالاز موکت میکوبد زیر موکت هاش که مبادا از جا در رود نه از آنها که پرستارها میزنند روی سوزن سرم که یک وقت خدایی ناکرده از جا در نرود و از زیر پوست فرار نکند ... چسبی شازده ، چسبِ زخم از این ها که وقتی میچسبند باید برای وضو با بدبختی از روی دست کندشان از این ها که هر چقدر با اسکاچ بمالی باز میمانند از این ها که وقتی هستند باید وضو را جبیره گرفت ... چسبی شازده وقتی لبهات روی لبهام میشیند دیگر نمیشود کندشان .


  • انارماهی : )
دقیقن همون طور که دولتِ رضاخانی تونست با زور چماق و کتک حجاب رو از سرِ زنان ایرانی برداره ، دولتِ انقلاب اسلامی هم میتونه با زورِ چماق حجاب رو بزاره رو سرِ زنانِ ایرانی ... به این چیزها نیست که آقاجان ...بعدن نوشت : بالاخره به ابوطیاره ، اینترنت همیشه در دسترس و نهایتن به فیدلی جان که البته هیچوقت جای ریدر را برایمان پر نمیکند ... دسترسی پیدا کردیم ... سرمیزنیم بهتان انشاالله
  • انارماهی : )

روز شانزدهم ...

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ
نوشته بود : " مدتهاست که وقتی رنگِ مانتو و روسری یا مقنعه ام همخوانی ندارد ، احساس بدی نمیکنم ، وقتی جورابِ قرمزم از کفش مشکی میاید بیرون خیلی خودم را نمیکشم ، هر کتابی که دوست داشته باشم را بدون توجه به معروف بودن و نبودنِ نام نویسنده و نوع موضوع انتخابی میگیرم دستم و توی مترو یا هر مکان عمومی دیگری میخوانم ... مدتهاست که دیگر نگاه کسی روی چینِ جلویِ مقنعه ام سنگینی نمیکند . انگار نگاهم به نوری معطوف شده که دیگر نگاه "مردم" را نمیبیند ..."   یاد بگیریم ... + شماره سوم نشریه مجازی هم وبلاگی منتظر شماست
  • انارماهی : )

روز سیزدهم ...

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ق.ظ
چند روزِ که هی زیرِ لب میگم :روحی لتُرابِ مقدمه لهُ الفداه ...بعد هی توی دلم کله قند آب میشه ... دلخوشی این روزهای گندِ زندگی م ، فقط همین یه جمله س که هی میاد روی زبونم ... هی
  • انارماهی : )

روز یازدهم ...

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ
یک بار "تو" هم ، "عشقِ من" ... از عقل میندیشبگذار که "دل" ... بگذار که "دل" ... حل کند این "مساله" ها راتازه با حاج مصطفی دوست شده ام ، دوستی مان از روزی شروع شد که من درمانده و رانده از همه جا ، گریان و زار ، از دانشگاه رفتم پیشش . رفتم ایستادم و گفتم : استاد این ترم خیلی هوای ما را داشته باش . او فقط خندیده بود ، من بیشتر گریه کرده بودم ، گفته بودم : استاد تمنا میکنم این ترم بدجوری هوای مرا داشته باشید . او پر رنگ تر خندیده بود ، با صدای بلندتر . من خجالت کشیده بودم ، او با دوستهاش بود و من تنهای تنها . جلوی دوستهاش داشت به من میخندید ، آن هم با صدای بلند ، انگار که التماسم را به سخره گرفته بود یا داشت میگفت : ما که هوای تو را داریم تو این ترم بد جوری دمِ ما را ببین .من آن روز نفهمیده بودم استاد چه میگوید ، زار زار گریه کرده بودم و دویده بودم و از او و دوستهاش دور شده بودم ... چند روز بعد دوباره پیش حاج مصطفی بودم ، زار تر ، این بار دور تر نشستم ، حاجتی بود ، پیغامی بود که خواستم به آقا روحی له الفداه برسانند و خوش رساندند ... و روزهای بعد تر و بعد تر و بعد تر ، به هر ساعتِ خالی و وقتی متوسل میشدم و خودم را سریع به حاج مصطفی میرساندم .امروز با حاج مصطفی روضهء حضرتِ زینب سلام الله علیها گوش دادیم ، روضهء اربعین ، روضهء شبِ اولِ محرم ، روضهء شبِ قدر ... حاج مصطفی همیشه میخندد ، همیشه مهربان است ، انقدر این ترم هوایم را دارد که مسائل پژوهش عملیاتی که من پیش نیازهاش را با بدبختی و ناپلئونی پاس کرده ام ، زیر قلم و مقابل چشمم از یک سهل ممتنع تجاوز نمیکند .من حاج مصطفی را خیلی دوست دارم .. خیلی . امروز میان لبخندِ پر رنگش خوش اشکی نشسته بود ... اشکِ عزای عزیزِ رئوفِ آلِ محمد صل الله علیه و آله وسلم به چشمش نشسته بود .+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت .. "آقا"+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت ......
  • انارماهی : )

21. بلند شو بیا شازده

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ

رنگِ چشمهات را یادم رفته شازده ، قهوای بود ؟ بنفشِ تیرهء مایل به سیاه بود ؟ خاکستریِ روشن بود ؟ مسی بود ؟ بژ ؟ چه رنگی بود چشمهات ؟ لاطائلات بافی های قدمهات دمِ درِ خانهء مان کوش شازده ؟ حداقل برای مستراح گاهی این طرفها پیدات میشد ... نکند شیر فلکهء کلیه ها را دادی حسابی تفلون پیچ کنند که حالا حالا ها اینجا ها پیدات نشود ؟
نترس
به اندازهء یک آفتابه مسی که میتوانیم رفیقت باشیم ...


  • انارماهی : )

روز دهم ...

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ
صبر را به بلا میدهند کظم غیظ را به خشم وانتظار را به داغ فراقو این هر سه هر کدام علت و معلول یک دیگرندپس ای حضرتِ بنده ، اگر صبر خواستی و بلا از آسمان به سرت نازل شد ، اگر خواستی کاظم باشی و لحظاتِ خشم از وجودت لبریز گشت و اگر منتظر بودن را طلب کردی و درد فراقت دادند ... بدان حاجت روا گشته ای ...+ اونی که مدّعی بود عاشقته ....
  • انارماهی : )

روز نهم ...

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
دل است دیگر ، اندازه اش بی انتهاست ، میشود بزرگش کرد ، هرچقدر که بخواهی میتوانی ازش انتظار داشته باشی . ته ندارد ، انتها ندارد ، تا بی نهایت میرود . پس نباید بشکند ... هان ؟ نباید خورد شود ... نباید کنده شود ... نباید بیفتد ... هرچقدر که بخواهی میشود بزرگش کرد ، میشود رشدش داد ... میشود چشمش را به روی خیلی چیزها بست .امروز دلم شکست ، امروز که ... راستش دی شب بود ، دلم بدجوری شکست ... از بد جایی . به اندازهء کافی قاطی کردم و به اندازهء کافی تیکه پاره های دلم را گرفتم دستم و نشان این و آن دادم و به اندازهء کافی فغان کردم . حالا یادم افتاده دل است ، میشود وسعتش داد ، میشود بزرگش کرد ، میشود آنقدر ندید و نخواست و نبود تا ... هنوز نمیدانم تا چی ، ولی لابد تهش یک چیزی میشود ... . تو سکوت کن ، تو مرا نبین ، تو اسمش را بگذار تفاوتِ ساده ، تو هر جور که صلاح میدانی باش ... من دلم را بزرگ میکنم ... خیلی بزرگ . من انقدر با دلم لج میکنم که بزرگ شود ، که نبیند ، که نخواهد ، که نباشد ... این کم طاقتی ها مالِ نازپرورده تنعم هاست ، نه مالِ من ، این ادا و اصول ها مالِ آنهاست که بالشِ پرِ قویشان هر شب لبخندِ قبل از خوابشان را عکس گرفته ... نه مالِ من ... .گاهی شانِ خودم را ، جایگاهِ خودم را ، روزگارِ خودم و آنچه تا امروز بر من گذشته را ندیده میگیرم ... نتیجه اش می شود این که امروز شد . اما دیگر ... نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ... .
  • انارماهی : )

روز ششم

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۷ ب.ظ
نمیدانم شده تا حالا از شدتِ انرژی ذخیره شده توی وجودتان کلافه شوید یا نه ، برای من بارها و بارها اتفاق افتاده ، امروز با اینکه یک شبهِ تصادف با اتوبوسِ خطِ تجریش داشتم ، روزِ خیلی خوبی بود . دیدنِ آدمهایی که به معنای واقعی کلمه پاک اند و پلیدی هیچ کجای وجودشان نیست ، منتظر اند ، تشنه اند ، تشنهء جرقه ای ، بارقه ای ، امیدی ، نوری ... آدمهایی که دست نخورده و بکر مانده اند ، هیچ کجای فطرتشان آلوده به دنیا نشده ... امروز با یکی شان هم کلام شدم ، راستش را بخواهید دوستش دارم ، خیلی ، هرچند که مشترکاتِ بینِ ما به باریکی مو نازک است اما ، دوستش دارم ... شاید از برکتِ وجودِ این آدم امروز روزِ خوبی شد ، امروزی که قرار بود از کلافگی ناشی از تصادف و بی رحمی آدمها خراب شود و داغونم کند ... روز خیلی خوبی شد ...امروز یک نفر دیگر را هم دیدم که مدام دوست داشتم نگاهش کنم ، دوست داشتم با چشم هام ببلعمش ، دلم میخواست مالِ من بود ، هر روز و هر شب و همیشه فقط و فقط نگاهش میکردم ... اسمش بشود "سبز" بنظرم خوب است ، همه جای وجودش سبز بود ... سبزی مایل به آبی روشن که هیچ سیاهی و خاکستری توش نیست ...خوب روزی بود امروز ، خیلی خوب ... هنوز دستم از تصادف صبح میسوزد و هنوز به درمانگاه نرفته ام ، ولی حالم انقدر خوب است که دوست دارم تمام خیابان ها را بدوم ... تا آن سرِ دنیا ... از این روست که از آنچه فی الحال در وجودم هست در حالِ انفجارم و خرسندعشق مانند متاعی ست به بازار حیاتگاه  ارزان  بفروشـند  و  گران  نیز  کننـد
  • انارماهی : )

روز چهارم ... انتظار بکشیم حضورِ آقا را ...

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ
آدمی زاده ، یعنی موجودی که توسطِ آدم زاده شده ، نه تنش پشم دارد ، نه نوک سرش شاخک دارد ، نه دمِ بلندی دارد و نه هیکلِ گنده ای ، نه پاهاش ریش ریش و چندش آور است ، و نه دندانهای غول آسای ترسناک دارد ، آدمی زاده ، یک چیزی ست شبیه من و شما و همهء آنهایی که شبانه روز باهاشان سلام و علیک داریم ، ...همین آدمی زاد ، اگر یهو ، یک جایی ، بپرد جلوی چشم آدم ، یهو بی هوا سر راه آدم سبز شود ، آدم را چهار متر به هوا میپراند ، گزارش شده در برخی نقاط سکته و نقص عضو هم داشته ایم ، ...بنظرِ شما چرا ؟چرا وقتی انتظارِ دیدنِ یک چیزی که شبانه روز باهاش سرو کار داریم را نداریم ، وقتی بی هوا مقابلمان سبز میشود میترسیم ؟علت چیست ؟بنظرِ من ، علتش در انتظار است ، انتظارِ دیدنِ کسی را در آن لحظه نداشتن ، انتظارِ حضور داشتنِ کسی را در آن محل نداشتن ، ...ربطش بدهیم به ترسِ بعضی ها از راه دادنِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه به زندگی هاشان ؟ربطش بدهیم به تفکرِ غلطی که آمدنِ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه را برابر با جنگ و کینه و خونریزی میدانند ؟
  • انارماهی : )

روز دوم

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۲ ب.ظ
حکمتش را نمیدانم ، ولی امروز که روزِ دوم است ، یک سوال مثلِ خوره [؟] به جانم افتاده ، از شما میپرسم ، شاید بدانید ، ... شاید هم جرقهء تفکری شود و بحث و پرسش و پاسخی و همه از آن بهرمند شویم ...چرا ، انسان باید از پدری و مادری حتی اگر به اون ظلم کردند ، سپاسگزار باشد ، که واسطهء ورودش به دنیایی شدند که در نظرِ بهترین مردِ عالم در حلم و علم و رفتار و عدل و اخلاق و تقوا ، "خانه ای ست که کسی در آن ایمنی ندارد " ،  "پست ترین چیزهاست" و "انسان را خوار میسازد" ... ؟منابع خطبه 63 نهج البلاغه و سایت تبیان
  • انارماهی : )

روز اول

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ق.ظ
زندگی در دنیا جز بر مدارِ درد نمی گردد ، اگر گذری هست ، با درد هست ، و اگر سوسوی روشنایی و امیدِ رهایی هست ، در لحظه های صبر است که هست ، ... به درد ، داغدیدهء مان میکنند که به صبر طلاکوب شویم ، ... جز بر کاغذِ درد ، تذهیبِ خطِ صبر نمینشیند ، ...خیال میکنیم همین که بنشینیم درون خانه و به دیر و زود شدنِ ساعتِ ناهار و شام مان صبر کنیم ، بهمان میگویند صبور ... خیر باباجان ، اینچنین نیست ، ... درد میدهند که صبور شویم ، که همراهمان باشند ، هرچه درد بیشتر ، همراهی بیشتر ، هرچه داغدیده تر هم قدم شدن ها سنگین تر ، ... صبر ، معلولِ علتی ست به نام درد ، که جز به درد به دست نخواهد آمد ، ... اِنَّ الله مَعَ الصّابِرین ...
  • انارماهی : )

از روزیِ این روزها تا چهل روز مانده به محرم

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
یک بنده خدایی هست ، که میگه : این حرفهایی که الان دارم بهتون میزنم رو خوب گوش کنید ، خودم هم تا حالا اینا رو نشنیدم : )حکایتِ حرفهاییه که روزی مون میشه ،چند روز پیش نشسته بودیم زیرِ سایهء درختهای یه جای خوش آب و هوا از دانشگاهِ شهید بهشتیِ تهران و داشتیم دادِ سخن میدادیم ، اولِ هر جمله م به مخاطبم میگفتم که :ببین همین الان به ذهنم رسید که ...ببین اتفاقن همین الان داشتم به این فکر میکردم که ...راستی به این هم بیا فکر کنیم که ...واقعن هر چیزی که میگفتم به صورتِ آنلاین داشت از بالا مخابره میشد روی زبونم و هیچ حرفی نبود که قبلن بهش فکر کرده باشم و هزار و یک بار از هزار و یک فیلتر ردش کرده باشم ، اون حرفها روزیِ ما بود و باید اون روز و اونجا بینمون رد و بدل میشد . یکی از حرفهایی که اون روز روزی مون شد این بود که :خدا وقتی داشت قرآن رو ذره ذره نازل میکرد به قلبِ حضرتِ محمد صلی الله علیه و آله و سلم ، قرار نبود که با هم حرف بزنن و بعد از حرفهاشون یه کتابی بمونه و بعد ما بخونیم و بگیم : آخییییییی ببین حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم چه رابطه عمیق و نزدیک و باحالی با خدا داشته ، ... قرار بود که این قرآن بمونه تا ما از روش خدا رو بشناسیم و بدونیم با بنده هاش چجوری رفتار میکنه ، وقتی اینجا تو سه آیه اولِ سورهء ضحی خدا قسم میخوره و میگه : قسم به روز ، قسم به شب ، ما تو را هرگز رها نکرده و مورد خشم قرار نداده ایم ، فقط برای حضرتِ محمد صل الله علیه و آله و سلم نگفته که ، ماها هم بنده شیم ، دوستمون داره ، خییییییییییلی هم دوستمون داره ، این حرفها رو برای ما هم زدن ، برای دل خوشی ما هم گفتن ، ما رو هم وانگذاشتن ، خشمگین هم نشدن برابرمون ...+ از پس فردا چهل روز به محرم مونده ، موافق هستید چلّهء صبر و سکوت و لبخند بگیریم یا نه ؟ چهل روز ، هر اتفاقی که افتاد و هرچیزی که شد ، صبر کنیم ، سکوت کنیم و لبخند بزنیم ، عصبانیت و تندی و ناراحتی توی این چهل روز ممنوعه مگر در مواجهه با دشمنانِ اهل بیت علیه السلام  ، در پایانِ هر روز هم تا جایی که امکانش برام باشه ، یه پست میزارم و کامنتدونی ش رو باز میزارم اتفاقاتِ روزمون رو تا جایی که میشه برای هم بنویسیم و بگیم که کجا چجوری تونستیم مقاومت کنیم ... هرکی هست یه یاعلی بگه + مدت خیلی زیادیه که من برای کسی کامنت نمیزارم یا توی وبلاگ های خیلی کمی میزارم ، عذر بنده رو بپذیرید ... دسترسی م به نت محدوده ... انشاالله تا هفته آینده درست میشه
  • انارماهی : )