انارماهی

بسم الله

بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

و در آن غرق شوی آرام بگیری

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۱۶ ب.ظ

همه ی تلاش هایم در جهت مرتب نگه داشتنِ خانه جواب می دهد، ظرف ها را با تمامِ خستگی ام بلافاصله بعد از نهار میشورم و آخر شب هم اگر ظرفی حتی یک لیوان نشسته باشد می شورم. هر چیز را بر می دارم با تمام سختی اش همان موقع سرِ جایش می گذارم. به محض اینکه کمی آرام می گیری در هر روزی که باشد خانه را جارو میکشم و هروقت خواب باشی بلافاصله گردگیری می کنم. با این همه لباس های اتو نشده رویِ هم تلنبار شده، توانسته ام متن هایم را به حد قابلِ قبولی جلو جلو بفرستم و نگذارم برای دقیقه ی نود که هم تو اذیت شوی هم من ولی باز آرامش ندارم. فکر می کنم باید کاری کنم و نمی کنم. باید تلاشی صورت بگیرد که نمی گیرد. فکر می کنم به اندازه ی کافی مامان نیستم، به خودم قول می دهم از آخر اردیبهشت کمی دوخت و دوزی جاتِ داخلِ منزل را شروع کنم تا به خوب شدنِ حالم کمک کنم، برنامه ی ختم قرآنم عقب افتاده، برنامه ی درس هایم هم، تدریس هم تقریبا به طور کامل کنار گذاشته ام، از خروجی خودم ناراضی ام، از دو روزی که بخاطر واکسنِ تو حتی نهار نپخته ام، از برنامه هایی که انجام نشده، اما یک لحظه صبر می کنم، رویِ صندلی می نشینم و فکر می کنم به ترمِ تمام نشدنیِ مادری، به واحدی که خودت را هم بکشی حذف نمی شود، هیچکس نمی تواند تو را از آن محروم کند حتی خودت و هیچکس نمی تواند قضاوتت کند و هیچکس نمی تواند بخاطرِ انجام دادنی ها و ندادنی ها مواخذه ات کند، در یک کلام قرار نیست برای مادری به تو نمره ای بدهند یا اگر کاری نکنی امتیاز مادری را از تو بگیرند.

و این تنها نقشی ست در عالم که می توانی با همه ی کاستی ها و نداشته هایت در آن بمانی. انگار که قائم به ذاتِ تو باشد.


  • انارماهی : )

آشنایی با وسایل چرم دوزی سنتی

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

در سایت تبیان، به قلمِ اینجانب : کلیک


  • انارماهی : )

کای بی خبر فنا شو، ای با خبر به رقص آ

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ
جوان تر که بودم، تا حدود سه چهار سالِ پیش، گاهی پهن می شدم کفِ زمین، در سکوتِ خانه چشم می دوختم به سقفِ سفیدِ اتاقم و فکر می کردم طی روزهای گذشته چه کرده ام؟ چه به دست آورده ام؟ چه از دست داده ام؟ به چه چیزهایی فکر کرده ام؟ گاهی وقتی فکرِ جالبی یادم نمیامد و فقط حسِّ شوقِ همان لحظه ی حاصل از آن فکر باقی مانده بود، اذیت می شدم، انقدر اذیت می شدم که ترجیح میدادم بروم سراغِ فکرِ دیگری، به خودم قول می دادم فکرهایم را بنویسم ولی باز یادم می رفت، فرصت نمی شد رویِ پله برقیِ مترو کاغذ و قلم دست گرفت، فرصت نمی شد سرِ کلاسی که استاد انقدر تند جزوه می گفت که بی نقطه می نوشتم، فکر را یادداشت کرد، حقیقت این بود که من وقت هایی فکرهای جالب به ذهنم می رسید که نباید می رسید. خودم را توجیح می کردم که موقعیتش نبوده. فکر می کردم به رفتارم با آدم ها، انقدر به رفتارم با آدم ها فکر میکردم و صحبت هام را پس و پیش می کردم که تعجبم می آمد از آنچه واقعا گفته بودم و آنچه دوست داشتم گفته باشم. تهِ خط می رسیدم به این که من آنی نیستم که نشان می دهم و دق می خوردم از این فکر و اعصابم می ریخت بهم از خودی که همیشه پنهان کرده بودم.

دوست داشتن هایم را، نفرت هایم را، اندوه هایم را، اعتقاداتم را همیشه پنهان می کردم. در هاله ای از "من حتماً اشتباه می کنم" زندگی می کردم، تو که غریبه نیستی سادات خانم، زندگی می کنم. من همیشه و همواره خودم را قایم کردم مبادا که دوست نداشتنی شوم. مبادا که طرد شوم از بینِ آنها که دوستشان داشتم، مبادا که اشتباه باشم. نمی دانم تجربه اش خواهی کرد یا نه اما خیلی بدبختی بزرگی ست اینکه آدم به پشتِ سرش نگاه کند و ببیند هیچ جا خودش نبوده. ببیند خودش همیشه کز کرده آن گوشه، ببیند چیزی که تویِ آینه هست خودش نیست. هرچقدر هم بگویم تا تجربه اش نکنی نمی فهمی. بعضِ چیزها در این دنیا اینطوری ست که باید حتماً تجربه کنی تا بفهمی.

گذشت، زندگی بالا و پایینم کرد، جوانی ها کردم و روزها از سر گذراندم، فکر می کردم خیلی بلدم، خیلی می دانم، خیلی فهمیده ام. می دانی چرا؟ چون آنان که با آنها بودم را بلد و دانا و فهمیده می دانستم. بی آنکه فکر کنم شاید اینها هم ندانند؟ نمی دانم چرا الان اینها را می نویسم و از همه بیشتر نمی دانم چرا برای تو می گویم، شاید آمده ام اعتراف کنم خسته ام. از شبیهِ دنیایِ خودم نبودن خسته ام. از قبولِ چیزهایی که دوستشان ندارم خسته ام. از شبیه به یک نفر و دو نفر و سه نفر بودن خسته ام. دوست دارم خودِ تنهایم باشم، دقیقا مثل وقت هایی که دوتایی تنهاییم. من این روزها تنها وقتی با تو هستم خودم هستم. خودِ واقعیِ خسته ام، خود واقعیِ پر انرژی ام، خودِ واقعیِ مستاصلم، خودِ واقعیِ آرزومندِ نادانِ دانایِ مهربانِ خشمگینِ درونِ خودم، من با تو هرچه هستم خودم هستم.

شاید بهتر است دوباره پهن شوم وسطِ زمین، چشم بدوزم به سقفِ سفیدِ اتاق و فکر کنم، فکر کنم به اینکه چه کرده ام؟ می خواهم چطور باشم؟ چگونه باشم؟ چرا جراتِ خودم بودن را ندارم؟ چرا نظرِ مخالفم را ابراز نمی کنم؟ چرا انقدر هر کسی که بگویی را قبول دارم جز خودم؟ این طوری نمی شود مادر بود سادات خانم، من نمی دانستم، اما تو بدان، مادرها باید خودشان را خیلی قبول داشته باشند. باید خودشان را خیلی خوب بشناسند. باید به تصمیماتشان خیلی احترام گذاشت باید به تشخیصشان هرچه که بود عمل کرد. مادرها با همه فرق دارند.

این است که این روزها جرات کرده ام آدم های اطرافم را گاهی به دید نقد نگاه کنم، به این دید که اینها هم قطعا اشتباهاتی دارند، به این دید که نباید دنیا را از دریچه ی ذهنِ آدم های اطرافم ببینم، جرات کرده ام داد بزنم، دعوا کنم، اذیت کنم، لج کنم، ببخشم، لطف کنم، مهربانی کنم، آن طور که من دوست دارم، نه آن طور که دیگران می گویند.

و حالا از تو ممنونم و از خدای تو، که این فرصت را به من داد و این جرات را، و چه زود، و چه به موقع، که خودم را پیدا کنم و خودم باشم. خودم که تشخیص می دهم گرسنه ای یا گرمت است، خودم که می دانم خوابت میاید یا فقط بغل می خواهی، خودم که می فهمم دلت بازی می خواهد یا یک لبخندِ ساده برایت بس است. و قول می دهم ، به تو و به خدایِ خودم که زین پس در "خودم بودن" بکوشم.

  • انارماهی : )

صرفا جهتِ خنده:

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

نشد با کلید قفل ها رو باز کنند

این بار می خوان با مشت گره کرده قفل ها رو بشکونن

:دی



  • انارماهی : )

عنوان ندارد

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ

بیا برایمان مهم نباشد چه کسی رای میاورد، بیا چند ماهی خون دل نخوریم برای نوشتن متن های رادیو، بیا اخلاق برایمان بی ارزش باشد، بیا اصلا نسل نوجوان و مجله شان را بریزیم دور و فکر کنیم ستون ثابتی نداریم، بیا سایت ها را به حالِ خود رها کنیم، مثل ظرفها و لباس های تا نشده و پیراهن های اتو نشده ی بابا سید. بیا فکر کنیم جهان هیچ ربطی به ما ندارد، بیا بیا مادر-دختری کنیم بچه، بریم بیرون، بخندی، گریه کنی، بغلت کنم، شیرت دهم، بخندم، نگران نباشم، بیا، بیا بی هیچ فکرِ دیگری مادر-دختری کنیم، بی فکرِ ناهار، بی فکرِ شام، بیا فقط به هم نگاه کنیم، بیا فقط بخواه تویِ بغلم باشی، بیا و اصلا بغلی شو، بیا و وابسته ام شو و پیش هیچ کسی نمان، مگر چقدر طول می کشد؟ نهایتش دو سال، بعدش تو دنیا را کشف می کنی، دیگر این من نیستم که دستت را به گل ها و برگ ها و خاک و آب بکشم، بعدش این تویی که کشف می کنی، بی هیچ نیازی به من. بعدش این تویی که حتی مرا هم کشف می کنی.

راستی چه نعمت خوبی ست مادر شدن

برای اولین بار کشف می شوی، توسط دست هایی که برای اولین بار لمس می کند، برای اولین بار بو می کشد، برای اولین بار می بیند و هر بار تو را و تو را و تو را به نامِ مادر، کشف می کند.


  • انارماهی : )