انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه ی سرگشوده» ثبت شده است

دل؛ طی نکرده؛ پَرَت را مسوزان

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ق.ظ

احتمالا یک روزی که دیر نیست و دور میفهمی زندگی ارزشش را داشته. ارزش همه ی بالا و پایین و ضجه زدن ها و به زوووور به چیزی رسیدن ها و از دست دادن ها را.

گفتم از دست دادن. از دست دادنی در این عالَم نیست جز اینکه در ازایش چیزی ارزشمندتر به غنیمت برداری؛ که تجربه این غنی ترینِ غنایم خلقت، آنقدر در دفتر دنیا به کارت خواهد آمد که روزی به تمام بیم و اضطرابش نگاه کنی و لبخندی نثار تمام آنچه پشت سر گذاشته ای بکنی از سرِ رضایت و شاید هم شوق.

دخترم، جانِ دلمِ، تو ثمره ی زندگی من نخواهی بود چرا که دو جانیم با دو چشم و دو نگاه و دو قلب و چندین احساس مختلف و گاهی مختلط که اشتراکاتمان در درک شوری و ترشی و تلخی بسیار محدود است و اندک؛ پس بچرخ و دنیا را از چشم خودت ببین و جهان را با بال های خودت پرواز کن و خودت را جز از دریچه ی احساس خود نشناس.

  • انارماهی : )

کاش ناصر عبداللهی هنوز زنده بود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

یک استادی داشتیم میگفت بچه ها از دو سه سالگی که می گذرند، دیگر به چشمِ مادر و پدر و بقیه آن بچه ی گوگولی مگولیِ خوشگلِ بی آزارِ ناز نیستند، تبدیل می شوند به یک غول بی شاخ و دمِ قسی القلب که رحم و مروت ندارد. منظورش این بود که ابعاد بچه که بزرگ می شود فکر میکنند از حالتِ طفل معصوم بودگی هم خارج میشود و هر کاری می کند می گذارند به حساب بدجنسی. بعد می گفت در حالیکه اگر پدر و مادر بتوانند آن نگاهِ طفل معصومِ گوگولی مگولی گونه ی خود به بچه را تا آخرِ عمر  حفظ کنند، باعث سعادتِ دنیا و آخرت خودشان و بچه می شوند. میگفت یعنی این نوع نگاه به بچه باعثِ رفتارِ کریمانه با او می شود و الخ.


وسطِ این قاراشمیشِ فکری که دچارش شده ام؛ یکباره عکسی که فکر نمیکردم داشته باشم بعد از حدود سه سال از کیفِ پولم افتاد بیرون. عکس به گمانم مربوط به پنج یا شش سالگی ات باشد با یک روسری سفید و نگاهی که زل زده به دوربین. نگاهِ معصومی که تصورِ سرنوشتِ روزهای جوانی اش به آن شکل که گذشت، محال است. دلم به حالت سوخت، نه برای سرگردانیِ آن روزهات، برای لحظاتی یا شاید دقایقی و ساعاتی و شاید هم روزهایی توانستم به همان چشمِ طفلِ معصوم گونه ی گوگولی مگولی نگاهت کنم. برای لحظاتی بیشتر از قبل دعایت کردم و از آن حالها بهم دست داد که گوشی را دست بگیرم و بخواهم مثلِ فرشته ی مهربان از چنگ دیو بیرونت آورم و اصلِ خویشت را به یادت بیاورم؛ امّا ... امّا به فرشته ی درونم گفتم استپ. تو آنچه شرط بلاغ(؟) بود با آنها گفتی.


راستی اگر ما بتوانیم به هر کدام از اطرافیانمان به چشمِ یک نوزادِ معصومِ پاک نگاه کنیم که فقط برای برطرف کردن نیازهایش گریه میکند و گاه صدای گریه اش خوابمان را مختل می کند، دنیا چه شیرین می شود و رفتارمان با هم چقدر فرق می کند. نه؟


یا مثلا اگر بتوانیم قبل از هر عکس العملی در مقابل هر رفتاری از سمتِ دیگران علی الخصوص همسرمان، به این فکر کنیم که "این رفتار واقعا بده؟ یا چون مامانم اینا بدشون میاد منم بدم میاد؟" چقدر از بحث ها را نمی کنیم و چقدر جدل ها را در نطفه خفه می کنیم. البته این ربطی به اینجا نداشت، نوشتم که یادم بماند. همین.


  • انارماهی : )

یک تهدید مادرانه در آغاز سال جدیدی از زندگی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

همیشه به اینکه "خواستن توانستن است" ایمان داشتم. و همیشه هر کار که خواسته ام را توانسته ام انجام دهم و معتقدم کسی نیست که بخواهد کاری کند ولی نداند چه کاری. عده ای هستند که این تفکر را مسخره می کنند، و مثلا مثال می زنند که : من همین الان می خوام خلبان هواپیما باشم پس کو؟ چرا نمیتونم؟. به این عده باید گفت که "خواستن" به معنی لفظ نیست، خواستن، یک خواهشِ از عمقِ وجود است. مثلِ وقتی که تشنه ایم و با تمامِ وجود آب می خواهیم. اگر بتوانیم می خوریم و اگر نه به هر جان کندنی خودمان را به یک آبسردکن می رسانیم، و باز اگرنه از کسی که نزدیکمان است آب می گیریم و اگر واقعا تشنه باشیم حتی دهنی بودنش هم برایمان مهم نیست. به این افراد باید گفت شما اگر واقعا و با تمام وجود بخواهید خلبان شوید، اگر این خواسته طوری باشد که شب بخاطرش خوابتان نبرد، اگر حاضر باشید از دوست داشتنی های بسیاری بزنید بخاطرِ خلبان شدن، پس حتماً خلبان می شوید.

من این را در مورد خودم در موقعیت های بسیاااااری تجربه کرده ام. خیییییلی چیزها را خواسته ام و توانسته ام انجام دهم. و شب های زیادی از فکر و در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها نخوابیده ام و صبح های زیادی با داشتنِ چیزی که خواسته ام از خواب برخاسته ام. پس برای من "خواستم و نشد"، "نمی شود"  ، "شرایطش را ندارم" ، "خانواده ام فلان" ، "همسرم بهمان" و ... هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.

پس، دختران و پسرانِ عزیزم، مطمئن باشید که نمی توانید با این بهانه ها مادرتان را قانع کنید، چون من ایمان دارم، می خواهم و می توانم و می شود. از زیرِ دستِ مادری این چنین نمی توانید راحت فرار کنید. بنابراین بیست و هفت سالگی را در حالی شروع می کنم که می دانم باید خواست و خواست و خواست و هیچ بهانه ای را برای نرسیدن به رویاهایتان از شما پذیرا نیستم.


  • انارماهی : )

ببین سادات خانم،

یک لیوان بلور، تا وقتی که سالم است، فقط یک لیوان است برای مصارفِ متعدد و با گنجایش مشخص. اما همان لیوان، وقتی که شکست، دیگر لیوان نیست. تبدیل می شود به خرده تکه هایی که منعکس کننده ی دنیای اطرافِ خود است. البته به شرطِ قرار گرفتن در محلی که مانعی باشد که بتواند نور را از داخل خرده تکه های لیوانِ بلور منعکس کند.


دلِ آدمیزاد، لیوانِ بلور است. وقتی که می شکند، بزرگتر می شود، بهتر می تواند دنیای اطرافِ خود را نشان دهد. دلِ آدمیزاد، ابتدا ، حرمِ خداست، بعد از شکستن، بزرگتر می شود، خدا را بیشتر نشان می دهد. هر یک تکه اش یک بار خدا را نشان می دهد، سه تکه سه بار، ده تکه ده بار، هزار تکه ، هزار بار.


ببین، جانِ مادر، این تعبیرِ ذهنیِ من است، از روایتی که می گوید خداوند نزدِ دل های شکسته است. خیلی ها در این دنیا به تعبیرِ عام، دلشان شکسته، ولی دیگر حرم الله نیست. پس اگر می خواهی دلت حرم الله بماند، بزرگش کن. بشکنش، دلت را بشکن، یعنی خودت را آزاد کن. چیزی را برای خودت نخواه. خودت را فراموش کن.


یک روز اینها را می فهمی. من به رسیدنِ آن روز ایمان دارم.



*جویا معروفی


  • انارماهی : )

از دور سلام ...

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
حرف زدن با شما سخت است. خیلی سخت، انقدر که همیشه میانه های حرف زدن با شما سرم را کج کرده ام سمتِ مدینه. حرفهایم را به رسول الله گفته ام به شما بزند. وقتی شدم عروسِ این قبیله، وقتی شجره نامه نشانم دادند، وقتی رسید به شما، دلم قرص شد. دلم قرص شد از اینکه حالا راحت می توانم باهاتان حرف بزنم. خیلی راحت. ولی حالا، حالا که مادرِ یکی از نسلِ شما هستم، هنوز هم حرف زدن برایم سخت است. انگار زبانِ خاصی می خواهد و ندارم. کلمه ی خاصی می خواهد و نمی دانم. حروفِ خاصی میخواهد و آدابش نمی دانم. استاد می گفت رفاقت با بقیه ی ائمه راحت است ولی با شما رفاقت با گیر و گور نمی شود. می شود مثلا یک کمی اهل ریا باشی ولی با امام رضا هم رفیق باشی، یک کمی شیله پیله تویِ کارت باشد ولی با رسول الله رفیق باشی، ولی رفاقت با شما سوای همه است. من خودم وقتی به بیست و پنج سال سکوتِ شما فکر میکنم می ترسم. وقتی به خطبه ی شقشقیه فکر میکنم می ترسم. وقتی به نامه هایی که به مالک نوشته اید فکر می کنم می ترسم. همیشه دوست داشتم جای سلمان باشم، جای ابوذر، جای ستونِ حنانه، جای بلال، ولی اصلا نمی توانم جای میثم تمار خودم را تصور کنم، یا جای کمیل ... شما و دوستانِ شما یک محکم بودنی، توی وجودتان هست که تویِ وجودِ من نیست. من زود جا میزنم، ترجیح میدهم سکوت کنم تا حرفِ حق بزنم، همیشه مصالحه کرده ام و کنار کشیده ام ولی شما نه. شما محکم ایستاده اید، محکم راه رفته اید، محکم جنگیده اید، محکم انفاق کرده اید و حتی محکم خندیده اید. من اصلا نمی توانم شما را تصور کنم که به من لبخند بزنید. شما را همیشه با یک نگاهِ فوقِ جدی تصور کرده ام ، می دانم، می دانم که خیلی روایات هست که نقض خیلی حرفهام را اثبات می کند،که شما آنقدر شوخ بوده اید که یکی از دلایل ردِ صلاحیتتان برای خلافت همین بوده ... که شما انقدر لطیف بوده اید که دلِ لطیف دختِ رحمة لالعالمین ربوده اید. که شما انقدر لطیف بوده اید که با چاه سخن می گفته اید نه حتی با قلم، نه حتی با دیوار، نه حتی با ریگِ بیابان، نه حتی با نخل، که با چاه ... که با آب ...

ولی با همه ی این آسمان ریسمان بافتن ها باز هم حرف زدنِ با شما سخت است برایم. شما انقدر انقدر انقدر لطیف بوده اید که به محمد حنفیه گفته اید: اینها پسران فاطمه ند نمی شود بروند جنگ، تو پسرِ منی ... هرچقدر برای لطافت این جمله بگریم کم است ... ولی انقدر حرف زدنِ با شما سخت است که نمی توانم حتی "آقا" خطابتان کنم. ...

امشب اما آمده ام چیزی بخواهم. من خوب می دانم عروسی این خانواده را هم از شما دارم، از یک خواستنِ دعوا گونه ی طلبکارانه، بعد از دل شکستنی عظیم میان یک بی کسیِ بزرگ ... وقتی که هیچ کسی، تاکید می کنم، هیچ کسی در این عالم مرا نمی خواست، هیچ کسی از میانِ همه ی کَس های این عالم مرا نمی خواست. من سر بلند کردم و شما را از قعرِ چاهی تاریک خواندم ... بگذریم...

امشب هم آمده ام چیزی بخواهم. امشب، من، به عنوانِ عروستان آمده ام چیزی بخواهم. آمده ام بخواهم گیر و گورهای اخلاقی ام را برطرف کنید، بگذارید رفیقتان شوم، بگذارید من هم راحت "بابا" خطابتان کنم، بگذارید من هم راحت با شما سخن بگویم. امشب آمده ام طلبکارانه بخواهم خوبم کنید. بگویم بدم، بد شده ام، خوب بودن از خاطرم رفته. فکرهایم، حرفهایم، شعارهایم، حتی ایده ها و آرمان هایم ... یک بی همه چیز شده ام ... امشب آمده ام شما را بخواهم ...

می دانم حاجتِ بزرگی ست، ولی برای من بزرگ است، برای شما که نیست ... عروستان را دستِ خالی رد نکنید از این خانه ... من برای ادامه ی زندگی به حبّ نیاز دارم، یک حبّ ِ محکمِ همیشگی. مادرها بدونِ یک حبِّ محکمِ همیشگی می شکنند، زود می شکنند. بگذارید مادرِ محکمی باشم برای سادات خانم. بگذارید ام البنین باشم برای سادات خانم ...

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • انارماهی : )

کای بی خبر فنا شو، ای با خبر به رقص آ

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ
جوان تر که بودم، تا حدود سه چهار سالِ پیش، گاهی پهن می شدم کفِ زمین، در سکوتِ خانه چشم می دوختم به سقفِ سفیدِ اتاقم و فکر می کردم طی روزهای گذشته چه کرده ام؟ چه به دست آورده ام؟ چه از دست داده ام؟ به چه چیزهایی فکر کرده ام؟ گاهی وقتی فکرِ جالبی یادم نمیامد و فقط حسِّ شوقِ همان لحظه ی حاصل از آن فکر باقی مانده بود، اذیت می شدم، انقدر اذیت می شدم که ترجیح میدادم بروم سراغِ فکرِ دیگری، به خودم قول می دادم فکرهایم را بنویسم ولی باز یادم می رفت، فرصت نمی شد رویِ پله برقیِ مترو کاغذ و قلم دست گرفت، فرصت نمی شد سرِ کلاسی که استاد انقدر تند جزوه می گفت که بی نقطه می نوشتم، فکر را یادداشت کرد، حقیقت این بود که من وقت هایی فکرهای جالب به ذهنم می رسید که نباید می رسید. خودم را توجیح می کردم که موقعیتش نبوده. فکر می کردم به رفتارم با آدم ها، انقدر به رفتارم با آدم ها فکر میکردم و صحبت هام را پس و پیش می کردم که تعجبم می آمد از آنچه واقعا گفته بودم و آنچه دوست داشتم گفته باشم. تهِ خط می رسیدم به این که من آنی نیستم که نشان می دهم و دق می خوردم از این فکر و اعصابم می ریخت بهم از خودی که همیشه پنهان کرده بودم.

دوست داشتن هایم را، نفرت هایم را، اندوه هایم را، اعتقاداتم را همیشه پنهان می کردم. در هاله ای از "من حتماً اشتباه می کنم" زندگی می کردم، تو که غریبه نیستی سادات خانم، زندگی می کنم. من همیشه و همواره خودم را قایم کردم مبادا که دوست نداشتنی شوم. مبادا که طرد شوم از بینِ آنها که دوستشان داشتم، مبادا که اشتباه باشم. نمی دانم تجربه اش خواهی کرد یا نه اما خیلی بدبختی بزرگی ست اینکه آدم به پشتِ سرش نگاه کند و ببیند هیچ جا خودش نبوده. ببیند خودش همیشه کز کرده آن گوشه، ببیند چیزی که تویِ آینه هست خودش نیست. هرچقدر هم بگویم تا تجربه اش نکنی نمی فهمی. بعضِ چیزها در این دنیا اینطوری ست که باید حتماً تجربه کنی تا بفهمی.

گذشت، زندگی بالا و پایینم کرد، جوانی ها کردم و روزها از سر گذراندم، فکر می کردم خیلی بلدم، خیلی می دانم، خیلی فهمیده ام. می دانی چرا؟ چون آنان که با آنها بودم را بلد و دانا و فهمیده می دانستم. بی آنکه فکر کنم شاید اینها هم ندانند؟ نمی دانم چرا الان اینها را می نویسم و از همه بیشتر نمی دانم چرا برای تو می گویم، شاید آمده ام اعتراف کنم خسته ام. از شبیهِ دنیایِ خودم نبودن خسته ام. از قبولِ چیزهایی که دوستشان ندارم خسته ام. از شبیه به یک نفر و دو نفر و سه نفر بودن خسته ام. دوست دارم خودِ تنهایم باشم، دقیقا مثل وقت هایی که دوتایی تنهاییم. من این روزها تنها وقتی با تو هستم خودم هستم. خودِ واقعیِ خسته ام، خود واقعیِ پر انرژی ام، خودِ واقعیِ مستاصلم، خودِ واقعیِ آرزومندِ نادانِ دانایِ مهربانِ خشمگینِ درونِ خودم، من با تو هرچه هستم خودم هستم.

شاید بهتر است دوباره پهن شوم وسطِ زمین، چشم بدوزم به سقفِ سفیدِ اتاق و فکر کنم، فکر کنم به اینکه چه کرده ام؟ می خواهم چطور باشم؟ چگونه باشم؟ چرا جراتِ خودم بودن را ندارم؟ چرا نظرِ مخالفم را ابراز نمی کنم؟ چرا انقدر هر کسی که بگویی را قبول دارم جز خودم؟ این طوری نمی شود مادر بود سادات خانم، من نمی دانستم، اما تو بدان، مادرها باید خودشان را خیلی قبول داشته باشند. باید خودشان را خیلی خوب بشناسند. باید به تصمیماتشان خیلی احترام گذاشت باید به تشخیصشان هرچه که بود عمل کرد. مادرها با همه فرق دارند.

این است که این روزها جرات کرده ام آدم های اطرافم را گاهی به دید نقد نگاه کنم، به این دید که اینها هم قطعا اشتباهاتی دارند، به این دید که نباید دنیا را از دریچه ی ذهنِ آدم های اطرافم ببینم، جرات کرده ام داد بزنم، دعوا کنم، اذیت کنم، لج کنم، ببخشم، لطف کنم، مهربانی کنم، آن طور که من دوست دارم، نه آن طور که دیگران می گویند.

و حالا از تو ممنونم و از خدای تو، که این فرصت را به من داد و این جرات را، و چه زود، و چه به موقع، که خودم را پیدا کنم و خودم باشم. خودم که تشخیص می دهم گرسنه ای یا گرمت است، خودم که می دانم خوابت میاید یا فقط بغل می خواهی، خودم که می فهمم دلت بازی می خواهد یا یک لبخندِ ساده برایت بس است. و قول می دهم ، به تو و به خدایِ خودم که زین پس در "خودم بودن" بکوشم.

  • انارماهی : )

کدام خدا؟

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ

سیده خانم

خوب است کمی هم از خدا برایت بگویم. از او که به قولِ مشهورِ معروفی فرموده: "من نزدِ گمانِ بنده ی خویش هستم".

جانِ مادر؛ این را خوب به خاطر بسپار و بدان که خدا برای تو همان قدر خداست که بخواهی؛ و این البته هیچ ارتباطی با مساله ی چند خدایی ندارد ولی خدای تو همان قدر خداست که قدرِ تو باشد.

ایمان به یک خدایِ قادرِ عادلِ متعالِ زیبایِ کریمِ رحیم، همان قدر تو را توانمند و عدالت خواه و والا و زیبا و با کرامت و مهربان می کند که ایمان به یک خدایِ متکبرِ سنگدلِ بی رحم و مروتِ نفهمِ تلافی کن، تو را بی رحم و رنجور و لاابالی و زشت و کریه می گرداند. آری، ایمان رفتارِ آدم را تغییر می دهد، شکلِ ایمان دنیای آدم را متفاوت می سازد.


مومن اگرچه از ریشه ی امن و در تشریح به معنی شخصی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد، اما باید دید که در چه دنیایی؟ در کدام موعد؟ در چه قرارگاهی؟ آنجا که فطرتِ بیدار قرار و آرام یابد مومن است یا آنجا که فطرت خوابیده و سرکوب شده و بیمار دنبال هوای خویش می گردد؟ ایمان را به لحاظِ لفظ و نه در معنایِ حقیقیِ خویش، می توان دارای شکل و مصداق و اعتباراتی گوناگون در نظر گرفت.


پس قربانِ لبخندِ شیرینت

خوب فکر کن، در هر لحظه مراقب باش، و نیک به این مساله بنگر که به کدام خدا، کدام سو و کدام راه ایمان یافته ای؟ و ظنّ به خدایت را تا می توانی کریم و کریم و کریم و کریم تر قرار ده که در کوره راه های تاریک و سرد دنیا و آنجا که تنهایی مثلِ خوره به جانِ سالمت چنگ می اندازد تنها و تنها کرامت است که می تواند سربلند از هر ورطه ای بیرونت آورد.



پ.ن: با تشکر از عطیه خانم که قلم ما را پس از مدت هااااا روشن کرد.

  • انارماهی : )

سه نقطه

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ

نمیدانم کجایی، چه میکنی، مشغولِ توبه ای یا غرقِ گناه، پشیمانی یا مغرور، مخالفی یا موافق؛ هیچ کدامِ اینها را در موردِ تو نمیدانم. آنچه فی الحال بر تو میگذرد، به من که برسد گذشته ای ست که مربوط به من نیست، ما قرار است آینده مان را با هم بسازیم. نمیدانم روزی برایت خواهم گفت یا نه. این روزهای بی تویی، محضِ دلتنگی و تنهایی و عاشقانه بازی های الکی سخت نیست، سخت است چون نظامِ دنیا این ریختی ست که مرا و تو را آبدیده میکند تا به هم برساندمان؛ و من، بی حوصلهِ دخترکِ نازپرورده، گاه خسته میشوم. خسته میشوم از این حضورِ زیاد و کمِ آدم ها. از این آمدن ها و رفتن هایی که میدانم هیچ کدامشان برایِ من نیست. از این روزهایی که برایش یک توجیه دارم و آن هم تجربه است، تجربه ی چی نمیدانم. وقتی روزیِ مرا معلوم کرده اند، جُفتِ مرا قرار داده اند و قدرِ معلومی برایش گذاشته اند، این تجربه های آمدنی و رفتنی کی و کجا قرار است به دردم بخورد؟ نمیدانم.

الآن فقط میدانم بیش از حد خسته ام.



  • انارماهی : )

برای عطیه

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

میدانی، نوشتن از آدم ها برایم سخت شده. قبلاً راحت تر بود، راحت تر مینوشتم، راحت تر شرح میدادم، ولی حالا. تفاوتِ های عجیب و غریبِ آدم ها برایم بی اهمیت شده. مثلا اینکه تو چطوری ذوق میکنی یا چطوری بالا و پایین میپری یا چقدر احوالاتت با آنچه واقعا هستی فرق میکند دیگر برایم مهم نیست. خیلی وقت است اصلا برایم مهم نیست که آدم ها چطوری اند و در پیِ اثباتِ عقیده ای یا حرفی یا احقاقِ حقی حرف نزده ام. خیلی وقت است فقط نگاه میکنم و فقط فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه اگر روزی من در جایگاهِ این آدم قرار بگیرم قطعاً بدتر از آنچه او الان هست عمل خواهم کرد.

مثلا همین تهران آمدنِ تو. من اگر جایِ تو بودم سرِ یک ماه عطایِ کارشناسی ارشد را به لقایش میبخشیدم و برمیگشتم ولایت. نه بخاطرِ اینکه تنبلم یا مسئولیت پذیر نیستم، نه. من آدمِ زیرِ بارِ حرفِ کسی رفتن نیستم و اصلا نمیدانم این خوب است یا بد، من آدمِ این مقاله را تا فلان تاریخ ترجمه کن، نیستم. مثلا تو دوست داری شبیهِ آدم های بنظرِ خودت خوب باشی، من نه. من دوست دارم شبیهِ هیچ کس نباشم. مثلا تو ادایِ آدم با کلاس ها را خوب درمیاوری ولی متاسفانه من سر تا پایِ هرچی کلاس در عالم است را قهوه ای میکنم و خلاص. من و تو با هم خیلی فرق داریم. به اندازه ی آن شبی که بی خداحافظی دمِ باب الرضا رفتم و تو هاج و واج ماندی. میدانم هرکس جایِ من بود و دوستش را بعد از مدتها دیده بود حداقل یک خداحافظی خشک و خالی میکرد، من ولی همه را ول کرده بودم و دویده بودم تا از دری که هنوز بسته نشده بود بتوانم وارد بازار شوم و کیفی که جا مانده بود را پیدا کنم.

مثلا همین لهجه یِ اصفهانی ت، که دوستش دارم، مثلا همین گول خوردن های بچه گانه ات یا مثلا همین سادگی و صافی که از تو توقع ندارم ولی مدام تویِ وجودت هست، من هر بار جایِ هر کدامِ اینها بودم گند میزدم، به لهجه ی اصفهانی، به گول خوردن، به سادگی و صافی. میدانی عطیه، همه ی ما در جایگاهِ خودمان قشنگیم. من اگر بخواهم جایِ تو باشم، تو اگر بخواهی ملیکا باشی، یا از اینها فراتر ما هر کدام اگر بخواهیم دیگری را چون خودمان را دوست نداریم، دوست داشته باشیم، دنیا به آخر میرسد.


  • انارماهی : )

جای عاشق شدنی نیست میان من و تو

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

 "هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

*مناجات شهید دکتر مصطفی چمران


جناب آقای دکتر، سلام

این سومین بار است که مرا به این نقطه میرسانی ... به این نقطه که فقط همین را داشته باشم مقابل خدا بگویم ... شاید حکایت دیدن خواب مرتضی هم همین بود، نه؟ این بود شباهت من و مرتضی؟ این بود حکایت آن انگشتر عقیق؟ این بود دکتر؟ سلام مرا به مرتضی برسانید، بگوییدش درویش مصطفایی شده در زندگی این روزهام، بگوییدش این خواهرزاده ی عزیزکرده ی تنها را دریابد، بگوییدش دلداری ام دهد، همان طور که خودش را بعد از "خلّاصه" دلداری داده ... فقط ، فقط جناب دکتر، من نمیدانم باید تخریب چی کدام میدان مین شوم ... عجالتا این یکی را هم از دایی بپرسید.

والسلام

  • انارماهی : )

به جنابِ آقای نمیدانم که

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها و نقش ها. کوک میزنم و به تو فکر میکنم. به موهات که مجعد است یا لَخت. به دست هات که رنگی ست یا روغنی، اگر رنگی ست چه رنگی و اگر روغنی ست چربِ کدام روغن، روغنِ چراغ؟ یا روغنِ ماشین یا ... . شاید از پیاده روی برگشته باشی، شاید پای یکی از ستون ها دلت هوای بودنم را کرده باشد، که مثلا باشم و بگویم "خسته شدم، یه کم استراحت کنیم خب حاج آقا"، نگاهم کنی و بگویی ام: "باز من دستتُ ول کردم خسته شدی حاج خانوم" و نوووووم آخرش را بکشی ...

- به من نگو حاج خانوم مگه من چند سالمه؟

بخندی و تمام خستگی راه از تنم رفته باشد، آنقدر که شبانه هم پیاده روی کنیم. بعد لابد رسیده ای به تیر پانصد و چهل و هشتم و یک "هععععی" نثارِ دنیا کرده ای و بقیه ی راه را تنهایی گز کرده ای به امیدِ روزی که همراه باشیم.


نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها، کرم قهوه ای میپوشی یا زیتونیِ روشن؟ عینک میزنی یا هنوز دنیا چشمانت را کور نکرده؟ اصلا نکند کچل باشی هان؟ چه میخوانی؟ شاید تو هم این روزها مثل خیلی های دیگر دمِ "عزیزم کجایی" گرفته باشی و نشنوی که میگویم من اینجام، گوش برزخی هم نداری الحمدلله. بعدها که اینها را بخوانی شاید تو هم مثلِ فاطمه فکر کنی من از این دختر دیوانه ها بوده ام که ... (بقیه اش را بعدا به خودت میگویم). ولی از این گمان ها نکن، ما نویسنده ها یک دفعه کلمه میایدمان. میاید و دوست داریم که بنویسیم. حالا شما جنابِ آقای نمیدانم که، یا زودتر بیا و تکلیف این نوشته را معلوم کن یا دوری ات را معدوم کن.

  • انارماهی : )

سلام خانمِ گونه ای

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

معلم فلسفه-منطق مان، منطقِ عجیبی داشت، تقصیرِ او بود که یادم داد از هر اخمِ ناجوانمردانه ای یک برداشتِ عمیقِ عاطفی داشته باشم. تقصیرِ او بود که یک سال آمد تویِ زندگی ام، قد تمامِ عمرم برایم خاطره ساخت و رفت. خانم گونه ای کاری کرد که من تا عمر دارم دنیا را از دریچه ای که او بهم نشان داده بود ببینم. او به من ناجوانمردانه و بی حد و مرز، خوب بودن و جوانمرد بودن و مهربان بودن را یاد داد. یادم داد در برابر هر بی رحمی ای مهربان باشم، یادم داد از هر چیزِ بدی یک چیزِ خوب تولید کنم و بهش نگاه کنم. خانم گونه ای مرا بی رحمانه مهربان بار آورد.


و بعد رفت.


خط موبایلش خراب شد، تلفنِ خانه اش عوض شد، و رفت. و من تنها ماندم، تنهای تنهای تنها وسطِ درسِ نصفه نیمه ای که او یادم داده بود. یادم داده بود مهربان باشم ولی نگفته بود تا کجا. دنبالش گشتم، خیلی دنبالش گشتم، ولی نبود، انگار کن آب شده بود رفته بود تویِ زمین، حتی معلم های همان مدرسه هم وقتی میگفتم خانم گونه ای، انگار گفته ام گونه ای نادر از دایناسورهای عصرِ پالوزوئیک. هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس او را یادش نبود، جز بچه ها، بچه ها که به هر کس اسمش را میگفتم میگفت : آرههههه انقدر دوست دارم ببینمش

خانم گونه ای رفته بود. شاید به همان دنیایی که همیشه برای ما ازش حرف میزد، شاید رفته بود به تهِ تهِ تهِ خنده هاش، شاید پر کشیده بود به اعماقِ "لا مصصصصب"های غلیظی که نثارمان میکرد، شاید رفته بود به دنیایی که تویِ آن دیگر مهم نبود اول مرغ بوده یا تخم مرغ، مهم این بود که خانم گونه ای رفته بود.

"چقدر دلم برایت تنگ شده، و چقدر محتاجم به حرف زدن با تو. بیشتر از هر وقتِ دیگری که فکرش را بکنی تنهام، بیشتر از هر وقتِ دیگری که بتوانی تصورش را بکنی بهت محتاجم و بی حد و اندازه از خدا بودنت را طلب میکنم. تو هم عوض شده ای؟ ... من خیلی عوض شدم. شش سال را شصت سال زندگی کردم. تقصیرِ تو بود که یادم دادی آدم خوبه ی قصه باشم. تقصیر تو بود، همه ی اینها تقصیرِ تو بود که با بی رحمی یادم دادی کینه ای نباشم، با بی رحمی یادم دادی همه ی همه ی همه ی کارهای این و آن را برای خودم توجیه کنم، تقصیرِ تو بود که یادم دادی خدا هست، تقصیرِ تو بود. تو برای من هنوز همان خانم گونه ایِ محجوبِ محبوبِ بازیگوشِ جدیِ عجیب و غریبی که وقتی فهمید نماز شب را به جای یازده رکعت؛ هفده رکعت یاد بچه ها داده ام و دو سه هفته ای بچه های کلاس را وادار کرده ام شب ها بیدار شوند و هفده رکعت نماز بخوانند، چنان فحش آبداری بهم داد که از هزار تا طیبات بیشتر میچسبید. تو جداً معلم بودی، هرچند من از این شعارهای صد تا یک غاز بی زارم ولی تو واقعا معلم بودی، استاد بودی، و من انصافا شاگرِدِ خوبی بودم، انصاف نبود که نصفه نیمه رهایم کنی و بروی و مرا بسپری به برهوت. شاید این سالها تو را عوض کرده باشد، ولی من هنوز همان معلمی که روز اول اسمش را پای تخته نوشت منیره و بعد دعای فرج را برایمان تفسیر کرد و بعد خبرِ اینکه تنها بیستِ فلسفه و منطقِ آن دوره ی انسانی های مدرسه من بودم ، بهم داد را، دوست دارم. هنوز منتظرت هستم. هنوز مدام بهت فکر میکنم ... راستی، همه ی اینها را نوشتم که بگویم امروز رسیده ام به وجودِ همان خدایی که قبل از مرغ و تخم مرغ، بود"


...


  • انارماهی : )

ما را به "سَخت" جانیِ خود ، این گَمان نبود .*

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۰ ق.ظ
شما که متصف به تمامِ صفاتِ عالم اید ، خودتان بفرمایید چه خطابتان کنم . برای ما که هر چیزی در این عالم نشانه ای ست ؛ بد است دیدنِ خوابی که دیشب تمامِ روح و روانمان را با خود برده بود . من ، دیشب ، مُشَرَف شده بودم . دیشب به محضرِ شما مشرف شده بودم و دَر به دَر دنبالتان میگشتم . بابِ علی ، بابِ جبرَئیل ، سعیِ صفا ... خوابِ با صفایی نبود انصافاً ، گمتان کرده بودم . مثلِ کودکی که تا دمِ گیتِ بلیط توی فرودگاه با مادرش هست و بعد بین شلوغی و عجلهء مردم گم میشود و مادر نمیداند این طرف دنبالش بگردد یا آن طرف ... گم شده بودم . نمیدانستم این طرف دنبالتان بگردم یا آن طرف . شما دیشب با تمامِ صفاتتان و با تمامِ آنچه من از توحیدِ صفاتی میدانم "گمشده" بودید . گمشدهء من ، گم گشته ای که مرا تا کعبه اش رسانده بود و دیگر نبود . انقدر همه چیز بهم ریخته و شلوغ بود که هیچ چیز حتی نشانی از شما نداشت . نه فقر بوی شما میداد نه غنا ، نه چوب بوی شما میداد نه طلا ، نه سنگ حرفِ شما میزد نه آب ، نه آسمان شما را صدا میکرد نه زمین . ... من دیشب گمشده بودم . گمشده ای که هرچه میگشت هیچ جا نشانی از گمشده اش پیدا نمیکرد . در صاد بودن و بصیر بودنِ شما که نه ، اما باید قدری در چشمهای خودم تامل کنم . * شب هایِ هِجر را گُذراندیمُ زنده ایم ... سَخت ، به معنایِ بدِ کلمه ، خیلی بد .
  • انارماهی : )

تُویی که با مایی ...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
حالا که نیستی من جراتِ این را دارم که خارج از تمام کلیشه های خانوادگی صدایت کنم . مرا یادت هست مُرتضی؟امروز چند دقیقه ای به جبرِ روزگار مثلِ قدیم هم کلام شدیم . من حالا آنقدر بزرگ شده ام که از مصاحبت با تو نترسم ، اصلن اگر به عددِ سن و شناسنامه باشد حالا دیگر این منم که از تو بزرگترم . به قولِ مامان تو هنوز همـ ـآنِ دیروزی . نشستم و نگاهت کردم و خواندم :اِی نامت ، از دِل و جان ، در همه جا ، به هر زبان ، جاری ... اشک امانم نداد . خلوت شده بود ، مثلِ روزهای شیشـ ـهفت سالگی ، مثلِ تنهایی هایِ سیزدهـ ـچهارده سالگی ، مثلِ اشکهای هیودهـ ـهیژده سالگی . دلم تنگ شده مرتضی مثلِ عجزهای پونزدهـ ـشونزده سالگی ، مثلِ فغانهای نوزدهـ ـبیست سالگی . دلم برایت تنگ شده مُرتِضیتو نسیمِ خوش نَفَسی ، من کویرِ خار و خَسَم ، گَر به فَریادم نَرَسی ، هَمچو مُرغی در قَفَسم تو با مَنی امّا ... من از خودم دورم ..دلم برایت تنگ شده مرتضی ، چو قَطره از دَریا ، مَن از تو مَهجورم ...این جا هنوز و همیشه نامِ تو هست ، اینجا هنوز و همیشه هستی ، اینجا هنوز و همیشه هر شادی ای با یادِ تو عجین شده و شاید هر غمی با یادِ من ... این را خیلی چیزها بهم میگوید . دلم برایت تنگ شده مرتضی . برای روزهای بودنت ، روزهای خیلی زیاد بودنت ، برای تمامِ روزهایی که فکر کردم اگر تو بودی چه میشد ، برای تمام لحظه هایی که اسمت بود و خودت نه . بی معرفتی نیست اینجور دِلبری کردن ؟با یادَت ، اِی بِهِشتِ من ، آتشِ دوزخ کجاست ... عشقِ تو در سرشتِ من با دِل و جان آشناست چگونه فریادَت نزنم ؟ چرا دَم از یادَت نَزنم ؟ در اوج تنهایی ...اگر زمین بیگانه شوَد ، جهان همه بیگانه شود ... تویی که با مایی ...من امروز هوسِ روزهای توی گهواره را کردم که تو را بالای سرم دیده بودند ، من امروز هوسِ همهء آدمهایی را کردم که رفیقِ تو بودند ، هوسِ امیر که نامِ پسرش شد مرتضی ، هوسِ خُمیرانی که بعد از تو رفت ، بعد از تو شاید همه باید میرفتند . عزیز تویِ فیلم تولدم گفته بود : فقط عروسیِ مرتضی میرقصم . عزیز هیچوقت نرقصید مرتضی هیچوقت . ...دلم برایت تنگ شده مرتضی خیلی تنگ . دلم برای تو بیشتر از خیلی ها تنگ شده . تویی که آنجایی لابد نمیفهمی احتیاج یعنی چی ... من این روزها به تو محتاجم ... مرتضی ... مُحتاج ...
  • انارماهی : )

دو نقطه پرانتز بسته به توانِ مثبتِ بی نهایت

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ق.ظ
خیلی حسّ خوبی ست بعد از مدتها یک نفر هم سن ، یک نفر که ترمِ هشت درسش تمام نمیشود ، یک نفر که امسال میخواهد ارشد بخواند ، یک نفر که هنوز شروع نکرده برای ارشد خواندن را ، یک نفر که خوب ، یک نفر که آرام ، ... تمام این یک نفر کنارِ هم میشود یک روحِ لطیفِ سبکِ نرم ، ... یک نفر که حلّش سخت نیست .یک نفر که زهرا ست .
  • انارماهی : )

من سالها بدون تو بر باد رفته ام

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۶ ب.ظ
راستش را بگویید آقا ، تا کِی به تمنّایِ وصالِ تو یگانه ، اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ؟هرچندوقت یکبار دلم را هوایی میکنید که چی ؟ خوشتان میاید نه ؟ گریهء بچه دیدن دارد ، هان ؟ حالا ما بی لیاقت ، ما بدِ روزگار ، شما که خوبید برایمان چه کردید ؟ اصلن امشب از آن شب هاست که دلم میخواهد طلبکار باشم . دلم گرفته ، اصلن حسودی م شده ... خیالتان راحت شد ؟ همین اعتراف را میخواستید بگیرید ؟ گرفتید خب ، ... زودتر کاری بکنید ... من میمیرم و شما میمانید و آن دنیا و دِین و عهدی که به گردنتان هست . من که بدِ روزگار هستم ... شاید آن دنیا هم نخواستم بگذرم ... هان ؟ این همه شما نمیگذرید ... یک بار من .+ دلم خواست بهت بگم آسمون ، آسمونم ، آسمونِ من ، اینم بزار روی یکی دیگه از اسمهات ، آسمون باش ، آسمونِ من باش ، برایِ هرکی نیستی برای منِ آسمون باش .+ بهم دستبند دادی و نمیدانی هرکس به من دستبند داده و خودش به دستم بسته ، چند روز بعد دستبند ناپدید شده ... به هرچیز دل ببندی زود میرود ، منتظرِ رفتنِ دستبندم .+ امانتی م رو میخوام ، زود ، خیلی زود .+ چرا من باید یهو خودم رو در هیبت تو ببینم و به جایِ تو در جواب اون خانم خبرنگار بگم : به من گفتن که به عکاس حتمن نیاز هست ... چرا ؟ چرا واقعن ؟ چرا ؟یادِ روزی افتادم که اون همه آدم اومدن ، من بودم و دست کشیدن به کفِ زمینِ مکانی که مقدس نبود ولی غباری که نشسته بود روش ... امان از غبار آقا ... امان ... امان از غبار ...+ عمه معصومه خانم ... تسلیت ... برادرزاده عزیز است ، شما را به حقِ برادرزادهء عزیزتان ، عزیزِ مرا حفظ کنید .
  • انارماهی : )

. . .

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۲ ق.ظ
با هم تازه آشنا شده بودیم که تو عاشق شدی . آن روزها آنقدر از عشق و عاشقی میترسیدم که حرفهای تو دربارهء رضا را خیالاتِ خوشِ بچگانه ای بدانم که روزی روزگارت را سیاه میکرد . شماره رد و بدل کردن ها ، پست های مخاطب خاص دار ، حرفها ، شعر ها ، عکس ها ... نمیدانم چرا همه شان علی رغم مخالفت و ترس شدیدی که از ارتباط شما دوتا داشتم از زیرِ دستِ من رد میشد . آن روزها هنوز کوچک بودی و من که تازه دانشگاه قبول شده بودم به چشمت یک مشاور و راهنمای بزرگ میامدم . من روز به روز به اصطلاح خیلی ها رنگ عوض میکردم و هر روز فکر و عقیدهء تازه ای در وجودم متولد میشد . داشتید از هم جدا میشدید که خودم گرهِ ارتباطتان را محکم کردم . کم کم از عشق شما ابراز خشنودی کردم و کم کم آرزو کردم همیشه با هم بمانید و ... کم کم از هم جدا شدیم . نفهمیدم شماره ات چرا از توی گوشی م پاک شد ، نفهمیدم به شهرتان که سفر کردم چرا نخواستم ببینمت ، نفهمیدم چرا شدم مخاطب خاموش وبلاگت ، ...تو هنوز عاشقی ، هنوز مینویسی ، هنوز همان دخترکِ زلالی و من حالا هربار به وبلاگت میایم ، هربار میخوانم ، هربار یادت میفتم از عشقی که جوانه هایش زیر دست خودم پاشیده شد ، از آبی که به جوانه ها دادم ، از پیوندی که به قلمه ها زدم ، از اتفاقی که در افتادنش نقش داشتم و نمیدانم تهش به کجا ختم میشود ... میترسم .
  • انارماهی : )

گاهی آدم باید برای دخترش پست بنویسه

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ
با هم وبلاگ نویسی را شروع کردیم ، او ، چند ماهی دیرتر از من ، آن وقت ها من "بادبادک" بودم [به روایت کانتکتهای گوشیِ نضال، هنوز هم هستم] ، او ، مخاطبِ خاموشِ نوشته هایم بود و گاهی کامنت ادیبانه برایم میگذاشت ، دخترِ خردادیِ متولدِ هفتاد و سه [هر دخترِ خردادیِ متولدِ هفتاد و سه ای حاجی نیست هاااا] ، از نوشته هایم لذت میبرد ، من هم از کامنتهای ادبیانه اش غرق سرور میشدم ، اوایل اصلن وبلاگ نداشت ، چند ماه بعد از من وبلاگ زد و آدرسش را داد و مخاطبِ اولین نوشته هایش شدم و اولین کامنت ها را خودم برایش گذاشتم . من از آنجا که با هم آشنا شده بودیم کوچ کردم ، باز و باز و باز هم کوچ کردم و او تویِ آن خانهء دنجِ کوچکِ خوبش ماند ، نوشته هاش همیشه بوی طراوت داشت و عکس هاش همیشه بویِ زندگی میداد ، امضایِ پایِ عکسهاش از همه بیشتر بهم نور میداد ، اسمِ جالبِ وبلاگش را دوست داشتم کم کم خاموش شدم ، پستهاش را مو به مو و با دقت میخواندم ولی اعلام حضور نمیکردم ، یک وقتهایی نمینوشت ، یک وقتهایی زیاد زیاد مینوشت .نمیدانم چرا نسبت به وبلاگ نویسی که به شدت نمیخواهم نامی ازش ببرم احساس مادرانگی دارم ، حس میکنم او ، بخشی از من بود که هلول کرد ، تمام لطایف و غرایز زنانه ای که در ظاهرم هیچ چیزی از آنها نیست را در نوشته های این دختر کوچولویِ خردادی میبینم . روز به روز پیشرفت کرده و شرایطش برای آن چیزی که من همواره برایش عطشان خواهم ماند -عکاسی- فراهم هست .بهارت مبارک لطیفه ای که مرا نمیشناسی: )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ
ساده نگیر اگه هنوز میتونی با این همه سادگیات بمونی
  • انارماهی : )

37. یاری ام کنید

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ
من مدتهاست که با شما اینجوری حرف نزده ام ، مدتهاست که برایتان از حرفها و دلایل خودتان ننوشته ام و ملتمس درگاهتان نشده ام ، دیروز رفیقی گفت همین روزها مینویسی ... زیاد /// نمیدانستم حرفش به اینچنین نوشتنی تعبیر میشد ... مثل همیشه کتاب تان را باز میکنم ، شاید هم به ظنّ من ، دفترچه خاطراتِ شما و احمد صلاللهعلیهوآلهوصلم را ، شاید هم حرفهایتان را که به یادگار برای جهان گذاشته اید ...ما حق به گردنِ شما داریم ؟ من نمیدانستم ... فکر میکردم فقط شما حق دارید به گردنِ ما ، حقِ بودنتان ، حق بودن ما ، حق بودنِ آقا توی لحظه ها و روزها و زندگی مان ... میدانید چیست ... من دل خوش به اَدا دراوردنم ... گفته م که ... نه ؟ من برایتان گفته م که همین اَدا دراوردن را شکر میکنم ، همین همیشه سرِ کلاس اول نشستن را ، همین توی مدرسه بودن را ... من همین ها را شکر میکنم ، ...به ما یاد داده اند توی جامعهء اسلامی باید همه به هم خوش بین باشند ، گفته اند هرچه دیدی انگار کن ندیدی ، هر چه شنیدی انگار کن که نشنیدی ، گفته اند آن که شب دیدی را فردا صبح به چشم دیگری نگاه کن نه به همان چشم که دیشب نظاره ش کردی ... ، اینها همه را به ما یاد داده اند ... حالا من ، میخواهم به دلم خوب نگاه کنم ، کرده هاش را نبینم ، گفته هاش را نشنوم و به چشمِ دیشب نگاهش نکنم ، ...دلم را گرفته ام کفِ دستم آمده ام اینجا ، اینجا طبق قواعد خودتان آمده ام ایستاده ام ، میگویم من ، ... این دلِ من ، مومن است ، مومن است به بودنتان ، به حرفهایتان ، به کتابتان ، به فرستاده ها و به ... به مهربانی تان ... پس به این ایمان ، همواره از من حقی به عهدهء شماست که اَدا نکردنش رسمِ شما نیست ...من یاری میخواهم ... حقِ مرا اَدا کنید ...... و کانَ حَقاً عَلَینا نَصرُ المؤمِنین... و یاریِ مومنان همواره حقی ست بر عهدهء ما ...سورهء مبارکهء روم / آیهء 47
  • انارماهی : )