انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ق.ظ
این شعرِ صائب خیلی عجیبه ...   کفارهء  شرابــ ـخوری های  بی  حساب هُشیار در میانهء مستان نشستن است   + ما امشب عازمی م ، سفری ست که از نوشتنِ حالم قبل از آن میترسم ، از ننوشتنش میترسم ، از گفتنش میترسم ، از نگفتنش هم میترسم ، ... هیچ چیز مثلِ سفرهای قبل نیست ... هیچ چیز . دقیقن هیچ چیز ، هیچ به معنای واقعیِ کلمه ...
  • انارماهی : )

رحمة لالعالمین

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
من شنیده ام که شما را لقبی ست شامل تمام مخلوقات عالم ، از جن و انس و مَلَک و آنچه موجود است ، و فخرم این است که در شمول این لقب میگنجم ، هم ترازِ تمام مخلوقات عالم ، به یک اندازه و یکسان ، ... زیباست که هم اندازهء یک مَلَک سهم ببری یا هم اندازهء یک گیاه سبز ، خوش است از طراوت حضور شما استفاده کردن به اندازهء قطرهء آبی در اقیانوس یا به اندازهء جنّی در کوه های دور ، ... من زیاد شنیده ام که شما را قلبی ست رئوف و مهربان ، زیاد شنیده ام که شما را به خوش بویی و به لبخند یاد کرده اند ، زیاد شنیده ام که هیچ کس نتوانست در سلام بر شما سبقت بگیرد حتی در خفا ، شنیده ام به ملاقات مردی رفتید که بر شما خاکستر میریخت ، مردی را به حضور طلبیدید که به شما دشنام میداد ، ار رنگ لباسهاتان هم شنیده ام ، از خوش خلقی و آن لبخند اهورایی ، ... ما به اعتماد ، تسلیم شدیم حضرتِ رحمت ، اعتماد کردیم و تسلیم شدیم که خدایی هست و معادی و قیامتی و روز حسابی و ... ولی ولی میدانی چه شد که ماندیم ؟ چه شد که بر سر این اعتماد ماندیم و به اعتمادمان ایمان آوردیم و ... ما به آن لبخند و مهربانی و خوی خوش و نگاهِ عاشقانهء شما شد که ایمان آوردیم و مومن شدیم به آمدن مردی که نامش هدایت است و وجودش رحمت ، چون شما ... روز میلادتان بر اهالی زمین و آسمان ، بر تمام مخلوقات عالم مبارک است ، چراکه قبل از آن رحمتی نبود که حتی ذره های خاک را شامل شود و به لبخندی دل برباید از اهل دل ، قبل از شما نوری نبود که هم منِ رو سیاه را شامل شود و هم ماهیِ سرخ جنبانِ هراسان بین دریا و رود را ... ، قبل از شما کسی نبود که رازهامان را امانت دار باشد تا روز مرگ و حرفهامان را شنوا باشد به هر لحظه که بخواهیم ، به دیدارمان بیاید و عیادتمان کند و دستِ شفا بر سرمان بکشد و لبخندش ... و لبخندش را هر لحظه و هر ساعت که نامش بیاید حس کنیم و ببینیم  ... به برکت همان اعتماد و همان تسلیم و همان ایمان ، امیدواریم به روزی که میلادتان را جشن بگیریم و چشممان اشکبارِ شوقی باشد از لمس ظهورِ مردی که همچون شماست ، او نیز رحمة للعالمین است ...     + هفدهم ربیع الاولِ هزار و چهارصد و سی و چهار قمری ... نوشته شده بود
  • انارماهی : )

پیرانه سرم عشقِ جوانی به سر افتاد

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۱۲ ب.ظ
نوشته بود :" قامتم خمیده گشته و در درونم چون پیرِ نود ساله ای خمیده خمیده قدم برمیدارم ، کمانِ خریده ام به متاع جوانی را به هیچ نمیفروشم اما ... از تیرِ غرور میترسم . چله ی کمان است ، خالی بماند ، غرور جاش را میگیرد ، مینشیند ، میزند ، می شکند ، می کُشد ، ... . باید قدری خمیده تر شوم ، بارِ سنگین تری ، زمینِ ناهموار تری ، ... یک چیزی باید آنقدر خمیده و خمیده و خمیده کند کمانم را که بشکند ... آن دم که شکست ، آسوده ام از نشستنِ تیرِ غرور در چلهء کمانِ جوانی ام ..."+ عنوانِ متن هیچ ربطی به متن ندارد ... من ولی مدام این روزها زمزمه میکنم این شعر را .
  • انارماهی : )

آورده اند که :

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ
هیچ لذتی در این دنیا بالاتر از شیفتـ ـدیلیت کردنِ جزوه های درسهایی که امتحانش رو دادی نیست ...اصن احساس میکنم لپتابم سبک شده :دی
  • انارماهی : )

به جانِ خودم اگر دروغ بگم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۳۳ ق.ظ
به خلقِ خدا نه نگید کارِ خودتون خود به خود به صورتِ کاملن اتوماتیزه انجام میشه : )
  • انارماهی : )

من با تو خوشم ، تو خوشی ، با دلِ من ...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ق.ظ
امروز کرکرهء تمام دنیا را کشیدیم پایین ، روی فیه و ما فیهِ دنیا خط کشیدیم گفتیم بعد از پنج روز دویدن و رسیدن و نرسیدن بلکه امروز بتوانیم نگاهی به آن سه چاهار خط مشق و خط بیاندازیم . راستش نشستیم و خط به دست گرفتیم و شروع کردیم به خواندن :اجزاء بازارهای جهانی عبارت اند از بازارِ معاملاتِ نقدی ، بازارِ معاملاتِ سلف ، بازارِ معاملاتِ ... چشم هات را برای آتی به من فروختی شازده ؟انواع اوراق در بازارِ پول یعنی : اوراقِ قرضه ، مسکوک ، اوراقِ مشارکت ... ؛ شازده من اسنادِ خزانهء چشمهات را با هیچ احدی شریک نمیشوم ها ... گفته باشم حالت های ممکنِ هر فروشنده : نمیفروشم ، فروشی نیست که ، چشهای شازده ست ، کی را دیده اید چشمهای شازده ش را بفروشد ، حالا میخواهد به کسری باشد یا به باز یا به فزونی ، اصلن من همیشه چشهای شازده ام را کسر دارم ، ... همیشه ، ... نرخ برابریِ چشم هاش را هم بلد نیستم ، یه قرون دوزار که نیست ، چشم است ، چشمِ شازده است ، چشم های خیسِ شازده ... الکی میخواهید براش قابلیتِ تبدیل پیدا کنید و دلِ مرا گرم کنید ...من چشم های شازده ام را میخواهم ... همین الان .+ اسمش برکت است ، شما نمیشناسید ، من میشناسمش ، لبخندش رحمتِ خداست ، اخمش عقوبتِ الهی ، نمیدانم چه کرده ام که دیروز تا حالا گره افتاده وسطِ ابروهاش و باز ... باز ... باز ... باز میشود ، ...بعدن نوشت : از هویت و ماهیتِ شازدهء من سوال نکنید ، حدس هم نزنید ، نکته ها هست بسی ، محرمِ اسرار کجاست؟
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ
امام حسن عسکری علیه السلام ... هنگامِ شهادت ... فقط بیست و هشت سال سن داشتند ... بابایِ جوانِ آقایمان ... امشب دستِ ما را بگیرید ... یا حضرتِ نرجس خاتون ... تسلیت ... ایهاالآقایِ ما ... تسلیت ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۸ ق.ظ
یک عدد کتاب "به مجنون گفتم زنده بمان" بنده ، زندگی شهید همت ، گم شده ...   از امانت گیرنده تقاضا میشود عکس خود را بدهد و جنازهء خویشتن را تحویل بگیرد
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۵۴ ب.ظ
آقا   بیاید لطفن   ...
  • انارماهی : )

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز ...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۳ ق.ظ
به دیوانگی فکر میکنم ، به بی مرز بودن ، به بی انتها بودن ، به بودنی شبیهِ نبودن ، به ظرفیت های عظیمِ آدم ها ... که اگر این انسان توی وجودش حسادت و بغض و کینه و عناد و کفر و تمسخر و ناامیدی و در جا زدن و هر کدام اینها با هر شدت و غلظتی ، کم یا زیاد ، یک اپسیلون یا اِن مقدار ، وجود داشت ، دیگر "تبارک الله ..." نداشت . به این فکر میکنم که انسان اگر قرار بود نتواند ، "خلیفة الله ..." نداشت . اگر قرار بود نخواهد "ظلوماً جهولا ..." نبود . به این فکر میکنم که به کجا چنین شتابانیم ما ... برای چه نشسته ایم و هیچ ... هیچ ... هیچ نمیکنیم که نمیتوانم که نمیشود که ... به فردایی فکر میکنم که بیاید و همین جوری مثلِ الان بایستم توی رویِ آقایم و در جوابِ امری بگویم : نمیشود آقا ... سعی کردم ولی نشد ، میدانید نباید بشود ، قرار نیست که من این کار را بکنم ، من از کودکی حسود بودم ، از وقتی که مامانم برادرِ بزرگترم را بیشتر دوست داشت یک سلسله مسائلی پیش آمد که من حسود شدم ، میدانید آقا ... اصلن ببینم شما کتاب های آلبرت آلیس را خوانده اید آقا ؟ آقا شما اسکاول شین را مطالعه کرده اید ؟ خب توی آنها تمام رفتارهای من توجیه شده ، ببینید آقا من نمیتوانم به خواهرم محبت کنم ، خب او مرا دوست ندارد ، ما بخاطرِ اختلاف سلایق پدر و مادرمان با هم خیلی دچار اختلاف شدیم ، بعد ... خب همین جوری ست که من هی بهش بی محلی میکنم و میزنمش زمین و حوصله اش را ندارم ، اصلن او از من متنفر است ، توی کتابِ باربارا دی آنجلیس تمام این رفتارهای من توجیه شده ، بخاطرِ بدرفتاری هایی که توی کودکی کشیده ام الان اصلن و ابداً تحمل مادر شوهرم را ندارم آقا ، راستی شما برایان تریسی میخوانید ؟ آثار رابینز را چطور ؟ پس باید به من حق بدهید که الان نتوانم چیزی که ازم میخواهید را انجام دهم ... نمیتوانم ببخشم آقا ، تحملِ بی احترامی را ندارم ، چون توی کودکی همش به من بی احترامی شده حالا حق دارم به همه بی احترامی کنم ، بچه که بودم مامانم هیچوقت برام عروسک نخرید ، برای همین دلم خواست به قیافهء بچهء جاری م تیکه بندازم و بگم که چقدر بچه اش شبیه گلابی ست ، ... بهم حق میدهید آقا ... میدانم ، حق میدهید که الان تنهایتان بگذارم و بروم پیِ عقده ها و مسخره بازی های دنیای خودم ... + دلم پر است شازده .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۵ ب.ظ
توی قرآن خدا گفته که مهربون باشید ، کم فروش نباشید ، خوش سخن باشید ، خوش اخلاق باشید ، حسود نباشید ، خوش رو باشید ، بخشنده باشید ، ظالم نباشید ، ... نگفته که : ظالم بودن رو در خودتون برطرف کنید ، حسادت رو تو وجودتون از بین ببرید ، خدا نگفته که کم فروشی رو ترک کنید ، نگفته نامهربونی رو تو خودتون از بین ببرید ، ... این یه نکتهء خیلی ظریفه ... خدا میگه که بنده جان ، این صفت ها رو توی خودت به وجود بیار ، توی وجودت هست ، تقویتشون کن ، نمیگه رذایلی که توی وجودت هست رو از بین ببر ، یا کنترلش
  • انارماهی : )

شازده

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۵۴ ب.ظ
تورِ ماهی گیری که نیست ، هی سفت تر میبافی به هم ، هی محکم تر گره میزنی ، ابرو ست ، چشم است ، جادو ست ، باز کن شازده ، باز کن که دِل خوشیِ خونم افتاده ، اطبا فَرَنگ تجویز فرموده اند ، نمیدانند پام به آنجا برسد ... نمیرسد .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۵۵ ق.ظ
حقیقت این بود که من مرده بودم ، همهء شما نشسته بودید روی دوچرخه ، تو ترک نشسته بودید همه تان ، فقط من تنها بودم ، هیچ کس مرا نمیدید ، عقب ماندنم را ، به زور و بدبختی رکاب زدنم را ، هیچ کس حرفهایم را نمیشنید ، ولی همه داشتند با هم میرفتند بهشتِ زهرا ، سرِ خاکِ من .اگر مردم با من حرف بزنید ، من را ببینید ، من را بشنوید ، ... این طوری که توی خواب بودید باشید من دق مرگ میشوم آن دنیا
  • انارماهی : )

مرا به رندی و عشق ، آن فضول عیب کند ...

پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۳۲ ق.ظ
از دیشب هی دلم خواسته این حرف را به خیلی ها بزنم ، هی همه جا از توی خانه و بین خاله ها و مادربزرگ و مامان تا وایبر و واتس آپ و اس ام اس ، تا حتی به دوستی که دیروز برای دومین بار بود که برای کاری هم کلام شدیم ، دلم خواسته بگویم : امام رضا یه جوری رئوفه که شب شهادتش آدم از اون برکتی که میدونه امشب شامل حال خیلی ها [حتی خودش هم نه] میشه ، خوشحاله ... یه خوشحالیِ با حزن ...هی دلم خواسته بگم و هی گفتم : نه ، چی فکر میکنن اونوقت ، نمیفهمن منظورت رو که ، بعد فکر میکنن فلانی و ... ؛ نگفتم خلاصه تا الان .چند سال پیش بود ، نمیدانم کِی ، توی حرم راه میرفتم و نه چندان آرام و با صدایی متوسط رو به بلند ، سلامِتان میدادم ، پشتِ سر هم ، گاهی غلیط ، گاهی تند ، گاهی آرام ، گاهی با صبوری ، گاه به خنده ، ... کنارم راه میامد و به ستوه رسید : بسه دیگه آسمون ، چقد سلام میدی ؟ خسته شدم نگاهش کرده بودم و گفته بودم : آخه دلم میخواد با آقا عربی حرف بزنم و بلد نیستم همه دردهام رو عربی ترجمه کنم ... و بی توجه به کلافگی اش به سلام دادن های با لحن های مختلف ادامه داده بودم و او رفته بود .سلام یک سلام دمِ باب الجواد ، اذنِ دخول نوشته اند ، عادت به خواندنش ندارم ، بیشتر یا به ترجمه اش توجه میکنم که همراهانم بخوانند یا به مدلِ اذنِ دخول خواندن مردم گوش میکنم ، سید قشنگ اذن دخول میخواند ، تند تند ، هول هولکی ، یک جوری که انگار زورش کرده اند ، ولی با مرامِ خاصی همیشه میخواند ، مثلِ کلاس اولی هایی که تازه خواندن یاد گرفته اند ، میخواند .کفش ها به دست و بسم الله ، عطشِ غبارِ رویِ کفش داری دیوانه ام کرده ، حوصلهء صبر کردن و پا به پای بقیه آمدن ندارم ، جلو میزنم ، صدام میکنند ، صبر میکنم ، میایند ، حواسم پیشِ خودم نیست هیچوقت ، هرکس باهام باشد احتمالن در اولین ورود به حرم دلخور میشود ، جلو میزنم ، دوباره صدام میکنند ،صبر میکنم ... کلافه میشوم آقا ، اشک پشتِ اشک است که میریزم .ورودی ، کفش داری ، از ابتدا تا انتهای سنگِ جلویِ کفش داری را دست میکشم ، خادم ها با لبخند نگاه میکنند ، آنها فقط میفهمند آقا ، دست به صورت میکشم و اگر همراهِ عزیزی باشد بی آنکه نظرش را بپرسم به صورتِ او نیز ، آخه همراهانِ عزیز شبیهِ آدم اند گاهی ، حالم برای خودم نیست ، اگر اجازه داشتم غبار روی کفش داری را به صورتِ تمام زائران میکشیدم . آرام شده ام ، رام شده ام ، آرامش در بطنِ وجودم رخنه کرده ، انگار آمده ام همین را بگیرم و بروم .میرسیم به در ، دوباره همان بساط منتظر ماندن ، دیگر مهم نیست کسی گم بشود یا نه ، ناراحت بشود یا نه ، وارد میشوم ... دیدنِ ضریح و اشک و اشک و اشک . دم ستون می ایستم ، رواق ، رواقِ دارالشکر است ، آنجا که باید پشتِ سرِ هم شکر کرد وجودِ شما را ، بودنِ شما را .حرف میزنم ، حرف میزنم ، حرف میزنم ، اول از دلتنگی برایتان میگویم و اینکه چقدر مشتاق روی ماهتان بودم ، بعد از همسفرانم ، برایتان کامل تعریف میکنم با کی آمدم و چگونه آمدم و از کجا آمدم ، شما خوب گوش میکنید ، انگار نه انگار که میدانید ، مثلِ طفلِ تازه به مادر رسیده ای برایتان از تمام اتفاقات توی راه میگویم ، آنجاها که اشتباه کرده ام عذر میخواهم ... تشکر میکنم بابت به سلامت رسیدنمان ... حتی شوخی هایمان هم برایتان تعریف میکنم ... بعد گوش میشوم ، گوش میشوم و اشک میشوم به حرفهای شما . حرفهایتان را میشنوم ، برایم میگویید حواسم بهت هست ، برایم میگویید دوستم دارید ، میشنوم نصیحت هاتان را ، "هوای فلانی را بیشتر داشته باش" هایتان را ، بعد لبخند میزنید و لبخند میزنید و لبخند ... تمام دنیا لبخند میشود ... . من سکوت میشوم .بارِ عالم را زمین گذاشته ام و آمده ام پیشِ شما ،سبک شده ام ، خیلی سبک ...روزِ بعد ، دلم میخواهد شیرین زبانی کنم ، نمیدانم چرا ، دوست دارم با شما شوخی کنم ، از اینکه بزرگ شده ام میگویم از اینکه من همان آسمونِ دیروزم که ... ، میخندید آقا ، از تهِ دل میخندید ، خنده هایتان را دوست دارم . به خنده های شما زنده ام ، دلم خوب قرص میشود از رفاقتتان از بودنتان از ... ، بالا و پایین میکنم که چیزی بخواهم ... چیزی نیست ، من حالا که با شما هم صحبت شده ام هیچ چیزی از این عالم نمیخواهم ولی تهِ دلم یک چیزی هست که میداند من همیشه پیشِ شما نیستم ، این سفر تمام میشود ، من میروم و شما میمانید ... ، دوست دارم یک چیزی بخواهم بلخره ، یک یادگاری ، یک چیزی که به بقیه نشان دهم بگویم آقایم داد ، یک چیزی که بشود باهاش پزِ بودنِ شما را داد ، آخخخخخ انقدر کیف میدهد آقا ... انقدر کیف میدهد پزِ یادگاری از شما داشتن را دادن ... ، میخواهم ، میدانم چه بخواهم و میخواهم ، میدهید ، عطا میکنید ، انگار که گفته باشید این را دمِ در بدهید به فلانی ... آخخخخ آقا ، نمیدانید این به اسم صدا زدن چه لذتی دارد ... نمیدانید آقا ، چون ، مثلِ خودتان در این عالم نیست که به اسم صدایتان کند و لذتش را بچشید ... این یکی را فخر میفروشم بهتان ... من این را دارم و شما ندارید ...نمیگویم زیاد حرف زدم چون من و شما با هم حرفها داریم و میزنیم ، این که کم بود ... ولی سخن را تمام میکنم امام رئوف و برای قلبِ امامِ زمانِ مان امروز ، از خودِ شما صبر میخواهم بر مصیبتِ شما ...والسلام .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ
دلش حرم میخواست چادرِ گل دارش را سر کرد به یادِ صحنِ انقلابنشست گوشهء خانه شروع کرد به درد دل کردنگفت ، گفت ، گفت ...گفت و اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت سبک که شد حرفهاش را که زد ...به خودش که آمد ...رو به کربلا نشسته بود ...+ اونایی که مشهدن ، اونایی که دارن میرن ، اونایی که مشهدی اند ، ... پیغام ما را به سلامی برسانند
  • انارماهی : )

خسته ام ...

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ب.ظ
مثلن تا ساعتِ سه و چهل و پنج دقیقهء صبح بیدار بوده باشید ، بعدش فقط کمی و تاکید میکنم فقط کمی توانسته باشید بخوابید و بعد راهی خیابانهای دودآلودِ تهران شده باشید از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا ... یکهو یک جایی از یوسف آباد و امیرآباد شمالی یک دکل مخابراتی میبینید که چند تا چراغ قرمز روش روشن است و خودتان هم نمیفهمید چرا خیلی جدی میگویید : eeeeeee بچه ها ، برج ایفل ... تازه این که قبلش هرچه فکر کرده اید اسم تابلوی ورود ممنوع یادتان نیامده و گفته اید : نمیشه بریم تو این خیابون منفیه ؟ به کنار و از امیرحسین اختراعی که خودتان هم نمیدانستید کیست داشتید درباره ش حرف میزدید میگذریم ...
  • انارماهی : )

کَم مِن قَبیحٍ سَتَرتَه

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۲ ق.ظ
دعای کمیل یه جایی هست که من خیلی دوستش دارم ، میگه : ... کَم مِن ثَناءٍ جَمیلٍ لَستُ اَهلاً لَهُ نَشَرتَه ... یعنی خدایا ، چه صفات نیکی که من نه تنها اونها رو نداشتم ، بلکه لیاقتِ اونها هم تو وجودِ من نبود ، ولی ، تو من رو با اون صفات به مردم شناسوندی و اون صفات رو در مورد من بینِ مردم پراکندی ...برای همه پیش اومده که بشنون ، فلانی تو خیلی مهربونی ، فلانی تو خیلی بی نَفسی ، فلانی تو خیلی روحت بزرگه ، فلانی تو خیلی خوبی ، فلانی تو خیلی دلت پاکه ، فلانی تو خیلی رازداری ، فلانی همه خیلی با تو راحتن ... بعد اومدیم تو وجود خودمون گشتیم دیدیم نه بابا اصن این خبرا نیست ، ولی مردم ما رو به اون صفات شناختن ، ما رو اونجوری دیدن . ... یه وقت آبروی خدا رو نبریم ها ...
  • انارماهی : )

دوستان و آشنایان ، توجه توجه

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۰ ق.ظ
اگر خواستید توانایی من از انجام دو کار در ثانیه ، برسه به ششصت و هفتاد و نه هزار و پانصد کار در صدم ثانیه ، بهم بگید :باید ببری ش پیش [...] تا برات انجامش بده ... داخل کروشه رو با هرچیزی اعم از مرد ، زن ، خدمات کامپیوتری ، مخترع ، دانشمند و ... میتونید پر کنید چه معنی میده آدم وقتی وایرلس لپ تابش کار نمیکنه بلند شه بره خدمات کامپیوتری ؟ والللا ، خودم درستش کردم هلللو: ))))))
  • انارماهی : )

تو جانِ سالم از از بَغَلِِ من نمیبری ...

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ
به گمانم پریدن ، بال میخواست شازده ، دو تا ، یکی رویِ کِتفِ راست ، یکی رویِ کِتفِ چپ ، از همان ها که کفترهای ممـمد مرغی دارند ، باد بندازی زیرشان و بال بزنی و بپری ، از این بام به آن بام ، از این آسمان به آن آسمان ، تا اینکه دیروز ، سرِ گذرِ حاج ملّا قُلی خان ، چشمم به جمالت روشن شد ، ...ماشاالله هزار ماشاالله چشم نیست که شازده ، انگبین است ، شهد است ، عسلِ وحشی ست ، چشمِ بد کور و دِل بد دور ، ... همان دیروز ، سرِ گذر ، بعد از صلاتِ ظهر ، جلویِ مسجد ، پیشِ چشمِ خلایق ، سرِ دلم را گذاشتم لبِ جوی و به جرعه آبی دهانش را خیساندم و بسم الله ی و رو به قبله و تمام ، ...دلم را عقیقهء چشمهات کردم شازده ، ...
  • انارماهی : )
به هرچیزی که توی زندگی تون دقت نکردید ، به یه چیزی خیلی دقت کنید .روح ، پاک ترین و مقدس ترین و عظیم ترین بخشِ وجودِ آدمی زاد است و در کنارِ تمامِ این صفات ، رازآلودترین و محجوب ترین و لطیف ترین را نیز اضافه کنید . این روح ، وقتی برای کسی ، شرح میشود ، به آن شخص دِل میبندد ، دقت کنید روحتان را برای هرکسی شرح نکنید . روحِ پاکِ بی آلایشِ مقدستان را برای هر از راه رسیده ای مکشوف نکنید ، روضهء روحتان را مکشوف نخوانید .به جرات میگویم که علت خیلی از دلبستگی های بچگانه و بزرگانه و از سر نیازهای عاطفی و جنسی ، همین شرح کردنِ تمام ابعادِ روح برای کسی ست که شاید ظرفیتِ پذیرشِ انبوهِ حجمِ مکاشفه ای که براش انجام داده ایم را نداشته باشد ... خطرناک آنجاست ، که وقتی تمامِ تمامِ تمامِ پرده ها از هم دریده شد ، وقتی روح مثلِ سفره ای رویِ زمین پهن شد ، طلبِ نزدیکی میکند ، نزدیکیِ بی حد و حساب و مرز را ، و در عالم ماده این نزدیکی میسر نمیشود جز به طریقِ جسم ... این دلبستگی هیچ اشکالی ندارد ، اگر دو طرف ظرفیتِ حجمِ عظیمِ مکاشفه را در روح هم داشته باشند .+ خلاصه ش میشه اینکه : به هرکی از راه رسید زِرتی نزدیک نشید ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ
یک استادِ زبان تخصصی داریم ، که همین یک استاد است که زبان تخصصیِ رشتهء ما را در دانشگاهِ ما که فقط در دانشگاهِ ما وجود دارد را درس میدهد . یعنی اینکه گرایشِ ما را فقط یک دانشگاه دارد و این یک دانشگاه فقط یک استاد دارد که بگذارد برای تدریس زبان تخصصی رشتهء ما .ترمِ یک ، با همین استاد که یک دانه است ، زبانِ پیش دانشگاهی پاس کردم ، الحمدلله به دلیل علاقهء زیادم به زبان آن هم به شیوهء آموزش آکادمیکش آنقدر سرِ کلاس این بندهء خدا ساکت و به معنای واقعی کلمه منزوی بودم ، که از وسطِ ترم به ستوه آمد : "شما خانوم آسمون چرا انقدر ساکتید ؟" ، خب مسلمن جوابش همچنان سکوت بود ، ولی از سکوتم خسته شده بود . مردِ شصت ساله ای که زندگیِ آرامی نداشت .همه ما که ورودی 89 بودیم ، قرار گذاشتیم زبان تخصصی یک و دو را برنداریم تا این بندهء خدا یا از دانشگاه ما برود ، یا دانشگاه یک استاد دیگر بیاورد ، یا به لقاءالله بپیوندد . حالا دقیقن همهء ما ورودی های 89ِ همان گرایشِ یک دانهء تک دانهء خلِ دیوانه ، ترمِ هفت ، همه مان با همین استاد کلاس داریم و ترم هشت هم قاعدتن با همین استاد کلاس خواهیم داشت .
  • انارماهی : )
منحنی های اقتصادی سینوسی اند ، یعنی هی میرن بالا و هی میان پایین ، ولی اگر بخوایم یه شب خطی براشون در نظر بگیریم یه شیب مثبت رو به بالایی دارن ، حتی تو اقتصاد بی در و پیکر مملکت ما هم این صدق میکنه ، یه اصلی داریم اصن که میگه اقتصاد همواره داره به سمت بهتر شدن میل میکنه و همواره در حالتِ رشده ...حالا این رو که الان داشتم تو بخش اهرم های مدیریت مالی بررسی میکردم یادم اومد ، بعد یهو دیدم یه دفتری جلوم بازه [واقعن نمیدونم همچین دفتری سرشار از نوشته های شخصی چرا باید مث جیگر زلیخا وسط اتاق بنده باز باشه!!!! آیکون لب به دندان گزیدن :دی] بعد توش یه چیزهای خیلی شیرینی بود و همون صفحه جلوی روم بود ...برداشتم هی خوندم هی خوندم هی خوندم ، بعد دلم خواست همین الان دوباره همه اونا رو داشته باشم ، بعد دیدم که امروز به جای اونا خب خیلی چیزهای بهتری دارم ... بعد یادِ یه اصل دیگه اقتصادی افتادم که میگه شما وقتی که پیشرفت کردید و مصرف زیاد رو تجربه کردید هیچوقت نمیتونید دوباره مصرف کننده رو به سطح مصرف کم قبلی برگردونید ، این یعنی همین دیگه ... من دیگه هیچوقت به اون نقطه ای که قبلن بودم نمیرسم ، چون الان یه چیزهایی رو دارم که اون قبلی ها رو اگر با هزار تا جینگیلی مستون بهم بدن اصن نمیخوام دیگه میگم برو بابا ...یه همچین دانشجوی درس خونی هستم من که همه چیزهای اقتصادی رو میتونم با مسائل روزِ خودم تطبیق بدم ، خوبه دیگه بده مگه ... هان ؟ :دی+ از اینکه لحظه به لحظه در جریان درس خوندن من قرار میگیرید خوشحال نیستید ؟ این لیاقت نصیب هر کسی نمیشه هااااا :دی
  • انارماهی : )
تجربه ثابت کرده اونایی که شب تا صبح بیدار میمونن و درس میخونن ، صبح تا شب یه زمانی رو پیدا میکنن که بتونن راحت سر روی بالش بزارن و بخوابن . آدمی که از چهار صبح شیلنگ تخته میندازه توی زندگی ش یهو به خودش میاد میبینه روی یه عالمه کتاب و جزوه و کاغذ و مداد به لقاء الله پیوسته :دی+ گفته بودم تو دو روز چهار تا امتحان دارم و توی یه روز سه تا ؟ گفته بودم دوتاش همزمانه ؟ گفته بودم یکی از اون دوتا که همزمانه زبان تخصصیه ؟ خب دیگه الان گفتم خیالم راحت شد ... :دی
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۳۳ ب.ظ
توی زندگی تون از یه چیزهایی و یه جاهایی و یه اتفاقاتی یه جایی که هیشکی نره سراغش جز خودتون یه چیزهایی رو نگه دارید بنویسیدشون که وقتی که میخواید سر به کوه و بیابون بزارید ، وقتی که تمام اجزاء عالم دست به دستِ هم دادن تا شما برید بشینید گوشهء صفحهء آفرینش و تکون نخورید از جاتون ...اون نوشته رو بخونید و غرق لذت بشید و یادتون بره در حال حاضر دارید میمیرید و اتفاقی براتون افتاده که هیچی ازتون رو باقی نزاشته ...: )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ب.ظ
به بی کرانیِ انار ، به مرموزیِ دریا ، به بی ثباتیِ آسمان ...به بی پرواییِ کبوتر ، به رهاییِ رود ، به بی صبریِ ماهی ...دیگر نه بار ، که کوه رویِ کوه بر دوش میگذارم ، دیگر نه درد ، که راز روی راز به گور میبرم ، دیگر نه شرمسارم که مصداقِ بارزِ شرمندگی شدهِ چشمـ ـهام .
  • انارماهی : )