انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

مامان برام بخر

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۲۵ ق.ظ
رفتم توی شهر کتاب ، به مکالماتِ بین مامان/بابا ها با بچه ها گوش میکنم - خب دخترم مداد فایبرکاستل که داری ، فکتیس هم داری ، از این سه گوش ها هم برداشتم برات ، اونم که آدلِ که داری ... آهان از اون فسفری ها نداری ... از اونم بردار مامان- باباجون از بین دفترهای اینجا اونایی که دوست داری رو بردار تا بریم به چند تا شهرکتاب دیگه هم سر بزنیم - دخترم یکی از این کیفها که دوست داری رو انتخاب کن + اینو دوست دارم مامان- خانوم این چنده ؟= صد و هشتاد هزار تومن- برای پیش دبستانی مناسبه دیگه ؟ وزنش رو میگم= بله خانوم خیالتون راحت باشه - برش دار مامان- پسرم جامدادی برداشتی ؟+ یه دونه دیروز با مامان خریدیم ولی از اینم خوشم اومده - برش دار بابا بریم صندوق حساب کنیمو این یکی از همه جالب تر بود که :+ مامان من از این دفترها هم میخوام - دخترم تا الان یک میلیون تومن خرید کردی ، میدونی یک میلیون تومن یعنی چقدر ؟+ مامان من این دفتره رو دوست دارم - برش دار بریم دم صندوق... یاد زمان بچگی خودم افتادم ، یه همچین وضعی برای بنده هم توی کودکی صادق بود ، دفترهای گرون ، کیفهای گرون ، کفشهای گرون ، مداد هایی که اگر نبود هم میشد درس خوند ، خودکارهایی که اگر نبودند هم میشد با سواد شد ، ... نظر شما چیه ؟+ از روندِ رو به افولِ وبلاگم خسته م
  • انارماهی : )

مفتخر شوید لدفن

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
یارو ، میره میشه پیروِ مذهبِ ایسانتالیاشونیزکوبوییسم که رهبرش از اهالی جزیرهء ده متر مکعبیِ کوتاچیتوزیو در دریاچه های اطرافِ کومالینه ، بعد تو هر مهمونی ای میشینه از فضائل و کراماتِ ایسانتالیاشو که اسم اختصاریِ رهبرِ این مذهب هست میگه ، صفحهء فیسبوکش رو پر میکنه از عکسها جملات و کتابهای نوشته شده توسطِ این آدم ، نوع پوشش و آرایش سر و صورتش رو جوری میکنه که از هزار فرسخی مشخص باشه که این یارو داره مذهبِ یه یاروی دیگه ای رو تو جزیرهء کوتاچیتوزیو میپرسته ، بعد از یکی دو ماه هم خواهر و مادر و پدر و برادر و دوستاش انقدر شیفتهء اخلاق و منش این آدم میشن که کلهم اجمعین میرن ایسانتالیاشونیزکوبوییست میشن ...حالا یه بنده خدایی ، رفته شده پیروِ تنها کسی که در کعبه متولد شد ، فصیح ترین و بلیغ ترین مردِ عرب بود ، همسرِ دخترِ پیامبر خدا بود ، کتابتِ قرآنِ خدا به عهدهء او بود ، در علم و تقوا و عدالت کسی به گردِ پاش هم نرسیده ، جانشین خاتم پیامبرانِ خدا بود ، بارها و بارها پیامبر برادرِ خودش صداش کرده بود ، به دستورِ خدا همهء درها به مسجدالنبی بسته شد الّا درِ خونهء این آدم ... بعد حالا لباس و حرف و سخن و ایناش به جهندمِ سیاه ، اصن نمیخوایم شبیه باشه ، تو دلِ خودش و برای خودش هم فخر نمیفروشه به تمام ذراتِ این عالم که بابا ... من شیعهء علی بن ابی طالب علیه السلام هستم ...جمع کنیم این بساطِ سفسطه رو که : - آقا حالا کو تا ما شیعه بشیم - اگر تو این شهر به دنیا نمیومدم شیعه نبودم - این مذهب از پدر و مادرم بهم رسیده و به من هیچ ربطی نداره- ...جمع کنیم این بساط رو خواهشن+ لینک عکس هدر وبلاگ هوالعشق که دوستِ خوبمون زحمت کشیدن > کلیک
  • انارماهی : )

چشم به زنگِ خدا باشیم : )

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۱ ق.ظ
گوشی که روی سایلنت باشد معمولن اگر منتظر رسیدن پیامی یا زنگی باشم میگذارمش جلوی چشمم ، اگر در حالِ مطالعه باشم چشمم را هر چند ثانیه یک باری چپول میکنم که در زاویه ای که دارم کتاب میخوانم همزمان گوشی را هم دید بزنم که اگر روشن شد یعنی یکی به قولِ امروزی ها "دوستم داره" ...وقتی برای خدا پیغامی میفرستید چشم به زنگ باشید ، چشمتان را به هر طرف که میدانید چپول کنید تا نشانه های خدا را ببینید ، مبادا که قلبتان را گذاشته باشید روی سایلنت و رفته باشید دنبالِ کارهای خودتان ... میایید میبیند میس افتاده و کار از کار گذشته هااااااز ما گفتن: )+ شما تا به حال برای شهادت به دادگاه احضار شده اید ؟ حس و حالتان را برای ما بنویسید لدفن + هدر این وبلاگ را خیلی دوست دارم ، ببینید شما هم دوست دارید > لینک + خانوم چمان سوالِ جالبی پرسیده که پاسخ بهش بنظرم خالی از لطف نیست > لینک
  • انارماهی : )

باید تو را به جانِ جوادت قسم دهم ؟

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۰۵ ب.ظ
میگفتم :شما مردِ محترمی هستید ، ولی ، ما وقتی واردِ حرمِ امام رضایمان میشویم ، اینجوری وارد نمیشویم که ، کفشهایمان را در میاوریم ، به خاکِ روی کفش داری دست میکشیم و خاک را میکشیم به صورتمان که مبارک باشد وقتی چشممان به چشمانِ امام رضایمان میفتد ، اینجا شما گل دارید ولی آنجا چهار گوشهء ضریحِ امام رضایمان را گل گذاشته اند ، این هوا [با دست سعی کردم اندازهء جام های نقره و گلهاش را نشان دهم] گلها به زیبایی تمام گل آرایی شده ، رنگِ گلها خیلی خوب با هم هماهنگ شده ... شما فقط گلایولِ سفید دارید ولی امام رضایِ ما خیلی گلهاش بیشتر و قشنگ تر است ، این لامپها که شکلِ شمع است را میبینید که برایتان روشن کرده اند ؟ برای امام رضای ما لوستر هایی گذاشته اند که شراوه هاش وقتی صدا میکند صدای خوشه های طوبی توی ذهن و گوشِ آدم  میپیچد ، هوا مطبوع است ، خیلی ، چراغ های اینجا دفعهء قبل که آمدم خاموش بود ، این دفعه نمیدانم چرا روشن است ولی ، خانهء امام رضایِ ما توی مشهد الان چراغانی باران است ، حیاط های خانهء آقایمان را ریسه کشیده اند ، ریسه های رنگی ، خدّام از همیشه مهربان تر شده اند الان لابد و لباسهایشان از همیشه تمیز تر است ، ما آنجا اگر پشتمان را بکنیم به ضریح و برگردیم هیچکس مثلِ اینجا بهمان چپ نگاه نمیکند ، چون وقتی داریم برمیگردیم امام رضایمان باهامان تا دمِ در میاید بدرقه ... اما میدانید چیست ... من را برای جشنِ تولدشان راه نداده اند ...میگفتم و اشک بی اختیار روی گونه هام می ریخت ، رفته بودم کلیسا ، دلم عجیب هوای صحن و سرای رئوفِ آلِ محمّد را کرده بود و از بی سر و سامانی به کلیسا پناه برده بودم ، میخواستم بروم توی اتاقِ اعتراف و اعتراف کنم که : میدانید من خیلی بدبختم ، خیلی بی کس و بی پناه و مزخرفم اگر نبودم من هم الان توی خانهء آقای رئوفمان بودم ، جای کسی را که تنگ نمیکردم ... آمدم برم تو که خانومی زودتر از من رفت ... انگار آقا خیلی زود گفت اون تو جایِ تو نیست بچه مسلمان هر غلطی هم کرده ای که ما توی خانه راهت نداده ایم باید بین خودمان بماند به کسی ربطی ندارد ...داشتم به عیسیِ مریم پُز میدادم ، پُزِ امام رئوفمان را ، داشتم میگفتم :راستی ما از باب الجواد که وارد میشویم کفش هایمان را درمیاریم ، ما از باب الجواد که وارد میشویم همهء درها از کوچک و بزرگ به رویمان باز است ، ما از باب الجواد که وارد میشویم به استقبالمان میفرستند ... گاهی هم خودشان میایند ... ، درها مثلِ اینجا نیست ...فضا آنقدر ها هم که دفعهء قبل لطیف بود ، نبود ، زود بلند شدم ، پیاده رویِ ام توی خیابان دیدنی بود ، اشکِ چشمم خشک نمیشد ، مثلِ بی پناهِ از همه جا رانده ای راه میرفتم و ... بقیهء حرفهام پُز نبود ، حرفهایِ دلِ شکسته ام بود که یعنی آقا نمیشد ما را هم توی آن صحن و سرا یک جایی یک جوری جا بدهی ؟ ...اگر اجازه دهید و بطلبند فردا میرویم دست بوسِ خواهرتان برای عرضِ تبریک ...باید تو را به جانِ جوادت قسم دهد ...یعنی که هشتِ زائرتان پیشِ نُـهـ گروست+ وبلاگستان
  • انارماهی : )

20. یادم بنداز نفس بکشم

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ
راستش من خیلی چیزها را یادم میرود ، یادم میرود که تو گفتی باید روی سبزی هایی که توی فریزر میگذاریم تاریخ بزنیم ، بعد وقتی دیدم مرجان روی تمام سبزی هاش تاریخ زده و با این حال وقتی سبزی نداشت از من گرفت و هیچی نگفت و به روم نیاورد خیلی خجالت کشیدم . من یادم میرود که بیشتر از هزار بار به خودم قول دادم که اس ام اس های توی گوشی را فِرتی پاک نکنم مخصوصن وقتی که حالم زجرکش کننده است . من یادم میرود که تو گفتی حواسم به خاله زنک بازی های احتشام و زنش مریم باشد و انقدر از همه چیز زندگی مان بهشان نگویم ، ببینم خب چه اشکالی دارد آنها بدانند من و تو با هم رفتیم چالوس و من به تو پیشنهاد دادم که پولیورِ کهنه ات را بشکافیم و با نخش ماهی بگیریم و این کار را وقتی رفتی برایم پفک بخری عملی کردم و بعد بهم اجازه دادی که با نخِ کامواییِ پولیور ماهی بگیرم ولی ماهی ها احمق تر از آن نبودند که نخِ کاموایی را با کِرمِ خاکی اشتباه نگیرند ؟ خب یادم رفت نباید به کامران بگویم آن خرسِ گندهء پشمالویِ سفید هر شب وسطِ من و تو میخوابد . راستش یادم رفت که باید از مژگان مخفی کنم که هر شب که میایی خانه باید باهم قایم باشک بازی کنیم . این یکی را نمیدانم چرا گفتی به کسی نگم ، خب یادم رفت مامان اینها نباید بدانند که تو از سرخابی خوشت میاید یا بنفشِ تیره . یادم رفت وقتی که دارم میرسم به جاهای حساسِ کتابِ عادت میکنیمِ زویا پیرزاد باید حواسم به نیمرویی که قرار است شامِ شبِ تو باشد هم باشد . ببین عزیزم من واقعن یادم رفت برایت پیراهنِ سورمه ای با قیطونِ صورتیِ گل گلی نخرم ، خیلی قشنگ بود خب . راستی آن روز هم که داشتیم با هم حرف میزدیم من یادم رفت باید به حرفهای تو گوش کنم یا صدای باد که توی درختهای سپیدار میپیچید ... باور کن تمام اینها را یادم رفت ، فقط قول بده فردا که قرار است از هم جدا شویم یادم بندازی بعد از امضایِ برگهء طلاقنامه یادم باشد نفس بکشم .
  • انارماهی : )

روی دل تان آنتی ویروس نصب کنید

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۳۵ ق.ظ
همه مون بچه ها رو دوست داریم ، بچه ها نمیدونن کینه یعنی چی ، بچه ها نمیدونن نامهربونی و قهر و بد اخلاقی انتقام جویی یعنی چی ، بچه ها نمیدونن زیراب زنی و حسودی و تهمت و غیبت یعنی چی ... بچه ها پاک پاک اند پاکی شون فقط مالِ سنِ کمشون نیست ، خیلی از آدما اون پاکی رو تا بزرگسالی هم حفظ میکنند علتش اینکه که فطرتِ اولیه ای که خداوند در دل قرارش میده و ذاتاً نور هست و برای تمامی انسانها یکسان بوده و هیچ تغییر و تفاوتی با هم ندارند ، توی بچه ها هنوز باقی و زیباست و هنوز آلوده نشده ما آدم بزرگها میتونیم دلمون رو پاک نگه داریم و از آلوده شدن حفظش کنیم نسخه ش اینه : )اون چیزهایی که وارد دلمون میکنیم ، چِک کنیم با چیزهایی که خداوند اول توی دلمون قرار داده ، کینه ، نفرت ، دشمنی ، کفر ، نفاق ... اینها رو در دلِ ما قرار ندادند ، نه کمش رو نه زیادش رو ، ... وقتی میخوایم یه کاری بکنیم ببینیم نتیجهء این کار ، این حرف ، این اقدام برایِ دلِ ما چیه ... بعد انجامش بدیم ... باید چیزی که واردِ دلمون میکنیم با چیزی که از ابتدا در اون قرار داده شده هم سو باشهدل اشرفِ ابعادِ وجودِ انسان هست و اگر کسی دلش رو درست کنه بقیه اعمالش درست خواهد شد ...+ قول داده بودم کتاب حاج آقا مجتبی رو که میخونم براتون بزارم از مطالبش : )این از مطالبِ همون رسالهء دلِ حاج آقا مجتبی هست که به زبانِ خودم براتون نوشتم : ) + من صد هزار جمعه طلب دارم از خدا .... این جمعه ها بدونِ تو آقا حساب نیست ...
  • انارماهی : )

دلا ... بسوز که سوزِ تو کارها بکند

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۵۸ ب.ظ
اینی که میزاریم زیرِ پامون مثلِ کاغذِ رسیدِ تف شده از تو دهنِ دستگاهِ خودپرداز لهش میکنیماینی که ساتور میگیریم دستمون میزاریمش روی تخته گوشت و محکم با تمامِ قوا میکوبیم روشاینی که مثِ نجاست از گوشه ش بلندش میکنیم و میندازیمش دوراینی که محتویاتِ تهِ گلومون رو تف میکنیم توشاینی که مثِ آشغالِ بویِ گند گرفته از کنارش رد میشیم و منتظریم یکی بیاد برش داره بندازتش بیرون..این .. خب ؟ این ، اسمش دلِ دل ... دل ... حواست هست ؟+ اینی که جمعمون میکنه دورِ هم ... اسمش رفاقته ... رفاقت ، کتابِ "منِ او" اثر رضا امیرخانی رو برای درکِ برخی معانی رفاقت به همه اونایی که رفیق دارن توی زندگی شون توصیه میکنم+ امروز دنبالِ جایی بودم که خودم رو برسونم بهش ، انقدر که دو بار ، سه بار ، چهار بار .. نمیدونم چند بار چراغ چهارراه زرد شد ، قرمز شد ، سبز شد ... من متوجه "زمان" و "مکان"ی که توش بودم نشدم ، باید خودم رو میرسوندم به جایی ، به مسجدی که فاصلهء بینِ دو نمازش میشد به حضورِ صاحب و سرپرستِ "زمان" و "مکان"م برسم ...
  • انارماهی : )

لطف آنچه تو اندیشی ، حکم آنچه تو فرمایی

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۴۱ ب.ظ
ما همه همیشه برای خودمون برنامه هایی داریم ، برنامه ریزی میکنیم که درس بخونیم ، بریم دانشگاه ، یه دانشگاهِ خیلی عالی ، بعد بریم خارج از کشور ، ادامه تحصیل بدیم ، برگردیم به کشورمون خدمت کنیم ، برنامه ریزی میکنیم که روانشناس بشیم ، به آدمهای زیادی کمک کنیم ، حقوقدان بشیم ، حقّ های تضییع شدهء زیادی رو بگیریم ، قاضی بشیم و معنی عدالت رو به خیلی ها بفهمونیم ، نویسنده بشیم و کتابهایی بنویسیم که دنیایی رو تغییر بدن .. ما همه مون همیشه دوست داریم به همنوعانِ خودمون در هرجای دنیا کمک کنیم ، دوست داریم تغییراتِ زیادی در جهت اصلاح خیلی چیزها ایجاد کنیم ، ما برنامه ریزیهای زیادی برای خودمون داریم و اهدافِ مقدسی رو توی زندگی مون دنبال میکنیم .. این از فطرتِ ما ناشی میشهامایادمون باشه ، ما "بنده" هستیم و ما رو فقط برای بندگی آفریدند و نه برای رسیدن به آمال و آرزوهای خودمون و رسیدن به اهدافِ والا و زیبا و انسان دوستانه مون ... ضمنِ اینکه ما ، بنده هایی هستیم که "تسلیم" شدیم ... اینا رو یادمون باشه .+ از پورانِ درخشنده ، برای ساختِ فیلم هیس تشکر میکنم ، من نتونستم فیلم رو تا آخر ببینم ولی به همهء پدرها و مادرها و دخترها و پسرها توصیه میکنم فیلم رو ببینند و فکر کنند . انشاالله برای دیدنِ دوبارهء فیلم خواهم رفت+ ... التماس دعا دارم ، از شمایی که میدونید معنای التماسِ دعا چیه
  • انارماهی : )

خوش اخلاق بشید/بشو/بشیم

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۲۳ ق.ظ
به تجربه در زندگی م به این رسیدم که هر زمان تصمیم میگیرم با مردم مهربون باشم ، چیزهای خوب خوب پشتِ سرِ هم برام اتفاق میفتهوهر زمان تصمیم میگیرم تیریپِ آدمای عصا قورت داده رو بردارم ، روزگار خیلی سریع برام عصا قورت میده الان لابد شما دوست دارید خودتون برید تجربه کنید آره ؟ خب شما آزادید ، برید تجربه کنید ، ببینید من با چه خونِ دلی به این تجاربِ گرانبها رسیدم و رایگان در اختیارِ شما قرار دادم ، ولی خب چه کاریه ؟ پاشید برید یه تجربه جدید بکنید لااقل بیاید بنویسید بعد پنجاه سال زندگی تون همه استفاده کنن ، الان انقدر دوست دارم فکر کرده باشید من پنجاه سالمه : )+ از همه اونایی که برای پست قبل کامنت گذاشتن ممنونم ، از همه اونایی هم که خوندن و رد شدن و لبخند زدن ممنونم ، از همه کلن ممنونم : )+ من این پست رویا رو خیلی دوست داشتم ، شاید شما هم دوست داشته باشید : کیلیک + قصد دارم اینجا رو همه جوره کنم : )
  • انارماهی : )

40. سوال از ما جواب از شما

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ق.ظ
راستش حرفی برای گفتن ندارم ، این چند وقته که گرد و خاک و گل و لای نشسته به سر و صورتِ اینجا ، مشغولِ سرماخوردگی و مطالعه و خانه داری و sms بازی و ولگردی و تفکر و گناه و عجز و لابه به درگاهِ خدا و امیدِ عفو و زیر سیبیلی رد کردنِ دستوراتِ الهی و اینها بودیم ، ابوطیاره که شما امروزی ها لپ تاپ خطابش میکنید ، راهی اتاق عمل شده بود ، یادمان رفته بود بگوییم چه مدل دارویی به این بچه میسازد از اتاق عمل که برگشت رفت توی کما ، الان هم توی کماست ولی ما با پر رویی تمام داریم ازش استفاده میکنیم تا تنبیه شود و دیگر خراب نشود ، ... چهلمین پست یعنی چهل منزل را ما با هم بودیم ، با هم گفته ایم با هم خندیده ایم ، با هم فغان کرده ایم و الخ ... حالا شما بگویید ، بعد از این چه کنیم که این کوچنامه را سرانجامی خوش باشد ؟چه کنیم که فراز و فرودهایی که تا کنون در روندِ نوشتاری کوچنامه داشته ایم به حداقل برسد ؟شما چه جور پست و چه مدل مطلبی را بیشتر میپسندید ؟این مدت حس نکردید که نویسنده دارد توی کلمات فقط و فقط رخ نمایی میکند که ایهاالناس من فلانم و بهمانم ؟در این چهل منزل چیزی بود که برویم سراغ چهل منزلِ دوم و امیدوار باشیم یا باید همینجا درش را تخته کنیم ؟حس نکردید کنار هم قرار گرفتن این همه اصولِ اخلاقی و مذهبی و ... میتواند حالتان را بهم بزند ؟اصلن هیچوقت دلتان نخواست نویسنده را فحش بدهید که به تو چه که ما چجوری فکر میکنیم هی طق طق تفکر میگذاری برایمان ؟ ...به این سوالها جواب دهید لطفا و هر آنچه دلتان میخواهد بگویید تا نویسنده بداند زین پس چه کند .
  • انارماهی : )

خب دستِ خودشان نیست که شیشهء مربا و خیارشور و ترشی و زیتون و عسل باز نمیشوند ، دستِ خودشان نیست که رانی و قوطی نوشابه و دلستر و ماءالشعیر یکهو درشان خیلی سفت میشوند انگار که از تو پلمب شده باشند ، باور کن اصلن منظوری ندارند درِ پیتِ روغن یا درِ قوطیِ رُب ، حتی بندِ کتونیِ همیشه باز م هم خودش نمیداند چرا این همه هی باز میشود و هی میرود زیر پا م و هی نزدیک است مرا پخشِ زمین کند ، حتی کفش های پاشنه بلند هم باز تقصیرِ خودشان نیست که هیچوقت انتخاب نمیشوند
تقصیرِ من است که یک بار توی آشپزخانه بهانهء داشتنت را میگیرم ، یک بار وسطِ سالنِ فست فود ، یک بار توی ماشین ، یک بار وسطِ آشپزخانهء خانهء مادرت ، یک بار وسطِ خیابان و روی جدول های لبهء جوب ، و یک بار هم وسطِ مهمانی دوست دارم خودم را که کفشم هیچوقت پاشنه بلند نیست ، بکشم ، بلند کنم ، به تو بچسبانم و بوسه ای بنشانم روی لـ ـبـ ـهـ ـایـ ـتـ
  • انارماهی : )