انارماهی

بسم الله

بایگانی

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ق.ظ
این شعرِ صائب خیلی عجیبه ...   کفارهء  شرابــ ـخوری های  بی  حساب هُشیار در میانهء مستان نشستن است   + ما امشب عازمی م ، سفری ست که از نوشتنِ حالم قبل از آن میترسم ، از ننوشتنش میترسم ، از گفتنش میترسم ، از نگفتنش هم میترسم ، ... هیچ چیز مثلِ سفرهای قبل نیست ... هیچ چیز . دقیقن هیچ چیز ، هیچ به معنای واقعیِ کلمه ...
  • انارماهی : )

رحمة لالعالمین

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
من شنیده ام که شما را لقبی ست شامل تمام مخلوقات عالم ، از جن و انس و مَلَک و آنچه موجود است ، و فخرم این است که در شمول این لقب میگنجم ، هم ترازِ تمام مخلوقات عالم ، به یک اندازه و یکسان ، ... زیباست که هم اندازهء یک مَلَک سهم ببری یا هم اندازهء یک گیاه سبز ، خوش است از طراوت حضور شما استفاده کردن به اندازهء قطرهء آبی در اقیانوس یا به اندازهء جنّی در کوه های دور ، ... من زیاد شنیده ام که شما را قلبی ست رئوف و مهربان ، زیاد شنیده ام که شما را به خوش بویی و به لبخند یاد کرده اند ، زیاد شنیده ام که هیچ کس نتوانست در سلام بر شما سبقت بگیرد حتی در خفا ، شنیده ام به ملاقات مردی رفتید که بر شما خاکستر میریخت ، مردی را به حضور طلبیدید که به شما دشنام میداد ، ار رنگ لباسهاتان هم شنیده ام ، از خوش خلقی و آن لبخند اهورایی ، ... ما به اعتماد ، تسلیم شدیم حضرتِ رحمت ، اعتماد کردیم و تسلیم شدیم که خدایی هست و معادی و قیامتی و روز حسابی و ... ولی ولی میدانی چه شد که ماندیم ؟ چه شد که بر سر این اعتماد ماندیم و به اعتمادمان ایمان آوردیم و ... ما به آن لبخند و مهربانی و خوی خوش و نگاهِ عاشقانهء شما شد که ایمان آوردیم و مومن شدیم به آمدن مردی که نامش هدایت است و وجودش رحمت ، چون شما ... روز میلادتان بر اهالی زمین و آسمان ، بر تمام مخلوقات عالم مبارک است ، چراکه قبل از آن رحمتی نبود که حتی ذره های خاک را شامل شود و به لبخندی دل برباید از اهل دل ، قبل از شما نوری نبود که هم منِ رو سیاه را شامل شود و هم ماهیِ سرخ جنبانِ هراسان بین دریا و رود را ... ، قبل از شما کسی نبود که رازهامان را امانت دار باشد تا روز مرگ و حرفهامان را شنوا باشد به هر لحظه که بخواهیم ، به دیدارمان بیاید و عیادتمان کند و دستِ شفا بر سرمان بکشد و لبخندش ... و لبخندش را هر لحظه و هر ساعت که نامش بیاید حس کنیم و ببینیم  ... به برکت همان اعتماد و همان تسلیم و همان ایمان ، امیدواریم به روزی که میلادتان را جشن بگیریم و چشممان اشکبارِ شوقی باشد از لمس ظهورِ مردی که همچون شماست ، او نیز رحمة للعالمین است ...     + هفدهم ربیع الاولِ هزار و چهارصد و سی و چهار قمری ... نوشته شده بود
  • انارماهی : )

پیرانه سرم عشقِ جوانی به سر افتاد

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۱۲ ب.ظ
نوشته بود :" قامتم خمیده گشته و در درونم چون پیرِ نود ساله ای خمیده خمیده قدم برمیدارم ، کمانِ خریده ام به متاع جوانی را به هیچ نمیفروشم اما ... از تیرِ غرور میترسم . چله ی کمان است ، خالی بماند ، غرور جاش را میگیرد ، مینشیند ، میزند ، می شکند ، می کُشد ، ... . باید قدری خمیده تر شوم ، بارِ سنگین تری ، زمینِ ناهموار تری ، ... یک چیزی باید آنقدر خمیده و خمیده و خمیده کند کمانم را که بشکند ... آن دم که شکست ، آسوده ام از نشستنِ تیرِ غرور در چلهء کمانِ جوانی ام ..."+ عنوانِ متن هیچ ربطی به متن ندارد ... من ولی مدام این روزها زمزمه میکنم این شعر را .
  • انارماهی : )

آورده اند که :

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ
هیچ لذتی در این دنیا بالاتر از شیفتـ ـدیلیت کردنِ جزوه های درسهایی که امتحانش رو دادی نیست ...اصن احساس میکنم لپتابم سبک شده :دی
  • انارماهی : )

به جانِ خودم اگر دروغ بگم

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۳۳ ق.ظ
به خلقِ خدا نه نگید کارِ خودتون خود به خود به صورتِ کاملن اتوماتیزه انجام میشه : )
  • انارماهی : )

من با تو خوشم ، تو خوشی ، با دلِ من ...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ق.ظ
امروز کرکرهء تمام دنیا را کشیدیم پایین ، روی فیه و ما فیهِ دنیا خط کشیدیم گفتیم بعد از پنج روز دویدن و رسیدن و نرسیدن بلکه امروز بتوانیم نگاهی به آن سه چاهار خط مشق و خط بیاندازیم . راستش نشستیم و خط به دست گرفتیم و شروع کردیم به خواندن :اجزاء بازارهای جهانی عبارت اند از بازارِ معاملاتِ نقدی ، بازارِ معاملاتِ سلف ، بازارِ معاملاتِ ... چشم هات را برای آتی به من فروختی شازده ؟انواع اوراق در بازارِ پول یعنی : اوراقِ قرضه ، مسکوک ، اوراقِ مشارکت ... ؛ شازده من اسنادِ خزانهء چشمهات را با هیچ احدی شریک نمیشوم ها ... گفته باشم حالت های ممکنِ هر فروشنده : نمیفروشم ، فروشی نیست که ، چشهای شازده ست ، کی را دیده اید چشمهای شازده ش را بفروشد ، حالا میخواهد به کسری باشد یا به باز یا به فزونی ، اصلن من همیشه چشهای شازده ام را کسر دارم ، ... همیشه ، ... نرخ برابریِ چشم هاش را هم بلد نیستم ، یه قرون دوزار که نیست ، چشم است ، چشمِ شازده است ، چشم های خیسِ شازده ... الکی میخواهید براش قابلیتِ تبدیل پیدا کنید و دلِ مرا گرم کنید ...من چشم های شازده ام را میخواهم ... همین الان .+ اسمش برکت است ، شما نمیشناسید ، من میشناسمش ، لبخندش رحمتِ خداست ، اخمش عقوبتِ الهی ، نمیدانم چه کرده ام که دیروز تا حالا گره افتاده وسطِ ابروهاش و باز ... باز ... باز ... باز میشود ، ...بعدن نوشت : از هویت و ماهیتِ شازدهء من سوال نکنید ، حدس هم نزنید ، نکته ها هست بسی ، محرمِ اسرار کجاست؟
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ
امام حسن عسکری علیه السلام ... هنگامِ شهادت ... فقط بیست و هشت سال سن داشتند ... بابایِ جوانِ آقایمان ... امشب دستِ ما را بگیرید ... یا حضرتِ نرجس خاتون ... تسلیت ... ایهاالآقایِ ما ... تسلیت ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۸ ق.ظ
یک عدد کتاب "به مجنون گفتم زنده بمان" بنده ، زندگی شهید همت ، گم شده ...   از امانت گیرنده تقاضا میشود عکس خود را بدهد و جنازهء خویشتن را تحویل بگیرد
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۵۴ ب.ظ
آقا   بیاید لطفن   ...
  • انارماهی : )

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز ...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۳ ق.ظ
به دیوانگی فکر میکنم ، به بی مرز بودن ، به بی انتها بودن ، به بودنی شبیهِ نبودن ، به ظرفیت های عظیمِ آدم ها ... که اگر این انسان توی وجودش حسادت و بغض و کینه و عناد و کفر و تمسخر و ناامیدی و در جا زدن و هر کدام اینها با هر شدت و غلظتی ، کم یا زیاد ، یک اپسیلون یا اِن مقدار ، وجود داشت ، دیگر "تبارک الله ..." نداشت . به این فکر میکنم که انسان اگر قرار بود نتواند ، "خلیفة الله ..." نداشت . اگر قرار بود نخواهد "ظلوماً جهولا ..." نبود . به این فکر میکنم که به کجا چنین شتابانیم ما ... برای چه نشسته ایم و هیچ ... هیچ ... هیچ نمیکنیم که نمیتوانم که نمیشود که ... به فردایی فکر میکنم که بیاید و همین جوری مثلِ الان بایستم توی رویِ آقایم و در جوابِ امری بگویم : نمیشود آقا ... سعی کردم ولی نشد ، میدانید نباید بشود ، قرار نیست که من این کار را بکنم ، من از کودکی حسود بودم ، از وقتی که مامانم برادرِ بزرگترم را بیشتر دوست داشت یک سلسله مسائلی پیش آمد که من حسود شدم ، میدانید آقا ... اصلن ببینم شما کتاب های آلبرت آلیس را خوانده اید آقا ؟ آقا شما اسکاول شین را مطالعه کرده اید ؟ خب توی آنها تمام رفتارهای من توجیه شده ، ببینید آقا من نمیتوانم به خواهرم محبت کنم ، خب او مرا دوست ندارد ، ما بخاطرِ اختلاف سلایق پدر و مادرمان با هم خیلی دچار اختلاف شدیم ، بعد ... خب همین جوری ست که من هی بهش بی محلی میکنم و میزنمش زمین و حوصله اش را ندارم ، اصلن او از من متنفر است ، توی کتابِ باربارا دی آنجلیس تمام این رفتارهای من توجیه شده ، بخاطرِ بدرفتاری هایی که توی کودکی کشیده ام الان اصلن و ابداً تحمل مادر شوهرم را ندارم آقا ، راستی شما برایان تریسی میخوانید ؟ آثار رابینز را چطور ؟ پس باید به من حق بدهید که الان نتوانم چیزی که ازم میخواهید را انجام دهم ... نمیتوانم ببخشم آقا ، تحملِ بی احترامی را ندارم ، چون توی کودکی همش به من بی احترامی شده حالا حق دارم به همه بی احترامی کنم ، بچه که بودم مامانم هیچوقت برام عروسک نخرید ، برای همین دلم خواست به قیافهء بچهء جاری م تیکه بندازم و بگم که چقدر بچه اش شبیه گلابی ست ، ... بهم حق میدهید آقا ... میدانم ، حق میدهید که الان تنهایتان بگذارم و بروم پیِ عقده ها و مسخره بازی های دنیای خودم ... + دلم پر است شازده .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۵ ب.ظ
توی قرآن خدا گفته که مهربون باشید ، کم فروش نباشید ، خوش سخن باشید ، خوش اخلاق باشید ، حسود نباشید ، خوش رو باشید ، بخشنده باشید ، ظالم نباشید ، ... نگفته که : ظالم بودن رو در خودتون برطرف کنید ، حسادت رو تو وجودتون از بین ببرید ، خدا نگفته که کم فروشی رو ترک کنید ، نگفته نامهربونی رو تو خودتون از بین ببرید ، ... این یه نکتهء خیلی ظریفه ... خدا میگه که بنده جان ، این صفت ها رو توی خودت به وجود بیار ، توی وجودت هست ، تقویتشون کن ، نمیگه رذایلی که توی وجودت هست رو از بین ببر ، یا کنترلش
  • انارماهی : )

شازده

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۵۴ ب.ظ
تورِ ماهی گیری که نیست ، هی سفت تر میبافی به هم ، هی محکم تر گره میزنی ، ابرو ست ، چشم است ، جادو ست ، باز کن شازده ، باز کن که دِل خوشیِ خونم افتاده ، اطبا فَرَنگ تجویز فرموده اند ، نمیدانند پام به آنجا برسد ... نمیرسد .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۵۵ ق.ظ
حقیقت این بود که من مرده بودم ، همهء شما نشسته بودید روی دوچرخه ، تو ترک نشسته بودید همه تان ، فقط من تنها بودم ، هیچ کس مرا نمیدید ، عقب ماندنم را ، به زور و بدبختی رکاب زدنم را ، هیچ کس حرفهایم را نمیشنید ، ولی همه داشتند با هم میرفتند بهشتِ زهرا ، سرِ خاکِ من .اگر مردم با من حرف بزنید ، من را ببینید ، من را بشنوید ، ... این طوری که توی خواب بودید باشید من دق مرگ میشوم آن دنیا
  • انارماهی : )

مرا به رندی و عشق ، آن فضول عیب کند ...

پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۳۲ ق.ظ
از دیشب هی دلم خواسته این حرف را به خیلی ها بزنم ، هی همه جا از توی خانه و بین خاله ها و مادربزرگ و مامان تا وایبر و واتس آپ و اس ام اس ، تا حتی به دوستی که دیروز برای دومین بار بود که برای کاری هم کلام شدیم ، دلم خواسته بگویم : امام رضا یه جوری رئوفه که شب شهادتش آدم از اون برکتی که میدونه امشب شامل حال خیلی ها [حتی خودش هم نه] میشه ، خوشحاله ... یه خوشحالیِ با حزن ...هی دلم خواسته بگم و هی گفتم : نه ، چی فکر میکنن اونوقت ، نمیفهمن منظورت رو که ، بعد فکر میکنن فلانی و ... ؛ نگفتم خلاصه تا الان .چند سال پیش بود ، نمیدانم کِی ، توی حرم راه میرفتم و نه چندان آرام و با صدایی متوسط رو به بلند ، سلامِتان میدادم ، پشتِ سر هم ، گاهی غلیط ، گاهی تند ، گاهی آرام ، گاهی با صبوری ، گاه به خنده ، ... کنارم راه میامد و به ستوه رسید : بسه دیگه آسمون ، چقد سلام میدی ؟ خسته شدم نگاهش کرده بودم و گفته بودم : آخه دلم میخواد با آقا عربی حرف بزنم و بلد نیستم همه دردهام رو عربی ترجمه کنم ... و بی توجه به کلافگی اش به سلام دادن های با لحن های مختلف ادامه داده بودم و او رفته بود .سلام یک سلام دمِ باب الجواد ، اذنِ دخول نوشته اند ، عادت به خواندنش ندارم ، بیشتر یا به ترجمه اش توجه میکنم که همراهانم بخوانند یا به مدلِ اذنِ دخول خواندن مردم گوش میکنم ، سید قشنگ اذن دخول میخواند ، تند تند ، هول هولکی ، یک جوری که انگار زورش کرده اند ، ولی با مرامِ خاصی همیشه میخواند ، مثلِ کلاس اولی هایی که تازه خواندن یاد گرفته اند ، میخواند .کفش ها به دست و بسم الله ، عطشِ غبارِ رویِ کفش داری دیوانه ام کرده ، حوصلهء صبر کردن و پا به پای بقیه آمدن ندارم ، جلو میزنم ، صدام میکنند ، صبر میکنم ، میایند ، حواسم پیشِ خودم نیست هیچوقت ، هرکس باهام باشد احتمالن در اولین ورود به حرم دلخور میشود ، جلو میزنم ، دوباره صدام میکنند ،صبر میکنم ... کلافه میشوم آقا ، اشک پشتِ اشک است که میریزم .ورودی ، کفش داری ، از ابتدا تا انتهای سنگِ جلویِ کفش داری را دست میکشم ، خادم ها با لبخند نگاه میکنند ، آنها فقط میفهمند آقا ، دست به صورت میکشم و اگر همراهِ عزیزی باشد بی آنکه نظرش را بپرسم به صورتِ او نیز ، آخه همراهانِ عزیز شبیهِ آدم اند گاهی ، حالم برای خودم نیست ، اگر اجازه داشتم غبار روی کفش داری را به صورتِ تمام زائران میکشیدم . آرام شده ام ، رام شده ام ، آرامش در بطنِ وجودم رخنه کرده ، انگار آمده ام همین را بگیرم و بروم .میرسیم به در ، دوباره همان بساط منتظر ماندن ، دیگر مهم نیست کسی گم بشود یا نه ، ناراحت بشود یا نه ، وارد میشوم ... دیدنِ ضریح و اشک و اشک و اشک . دم ستون می ایستم ، رواق ، رواقِ دارالشکر است ، آنجا که باید پشتِ سرِ هم شکر کرد وجودِ شما را ، بودنِ شما را .حرف میزنم ، حرف میزنم ، حرف میزنم ، اول از دلتنگی برایتان میگویم و اینکه چقدر مشتاق روی ماهتان بودم ، بعد از همسفرانم ، برایتان کامل تعریف میکنم با کی آمدم و چگونه آمدم و از کجا آمدم ، شما خوب گوش میکنید ، انگار نه انگار که میدانید ، مثلِ طفلِ تازه به مادر رسیده ای برایتان از تمام اتفاقات توی راه میگویم ، آنجاها که اشتباه کرده ام عذر میخواهم ... تشکر میکنم بابت به سلامت رسیدنمان ... حتی شوخی هایمان هم برایتان تعریف میکنم ... بعد گوش میشوم ، گوش میشوم و اشک میشوم به حرفهای شما . حرفهایتان را میشنوم ، برایم میگویید حواسم بهت هست ، برایم میگویید دوستم دارید ، میشنوم نصیحت هاتان را ، "هوای فلانی را بیشتر داشته باش" هایتان را ، بعد لبخند میزنید و لبخند میزنید و لبخند ... تمام دنیا لبخند میشود ... . من سکوت میشوم .بارِ عالم را زمین گذاشته ام و آمده ام پیشِ شما ،سبک شده ام ، خیلی سبک ...روزِ بعد ، دلم میخواهد شیرین زبانی کنم ، نمیدانم چرا ، دوست دارم با شما شوخی کنم ، از اینکه بزرگ شده ام میگویم از اینکه من همان آسمونِ دیروزم که ... ، میخندید آقا ، از تهِ دل میخندید ، خنده هایتان را دوست دارم . به خنده های شما زنده ام ، دلم خوب قرص میشود از رفاقتتان از بودنتان از ... ، بالا و پایین میکنم که چیزی بخواهم ... چیزی نیست ، من حالا که با شما هم صحبت شده ام هیچ چیزی از این عالم نمیخواهم ولی تهِ دلم یک چیزی هست که میداند من همیشه پیشِ شما نیستم ، این سفر تمام میشود ، من میروم و شما میمانید ... ، دوست دارم یک چیزی بخواهم بلخره ، یک یادگاری ، یک چیزی که به بقیه نشان دهم بگویم آقایم داد ، یک چیزی که بشود باهاش پزِ بودنِ شما را داد ، آخخخخخ انقدر کیف میدهد آقا ... انقدر کیف میدهد پزِ یادگاری از شما داشتن را دادن ... ، میخواهم ، میدانم چه بخواهم و میخواهم ، میدهید ، عطا میکنید ، انگار که گفته باشید این را دمِ در بدهید به فلانی ... آخخخخ آقا ، نمیدانید این به اسم صدا زدن چه لذتی دارد ... نمیدانید آقا ، چون ، مثلِ خودتان در این عالم نیست که به اسم صدایتان کند و لذتش را بچشید ... این یکی را فخر میفروشم بهتان ... من این را دارم و شما ندارید ...نمیگویم زیاد حرف زدم چون من و شما با هم حرفها داریم و میزنیم ، این که کم بود ... ولی سخن را تمام میکنم امام رئوف و برای قلبِ امامِ زمانِ مان امروز ، از خودِ شما صبر میخواهم بر مصیبتِ شما ...والسلام .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ
دلش حرم میخواست چادرِ گل دارش را سر کرد به یادِ صحنِ انقلابنشست گوشهء خانه شروع کرد به درد دل کردنگفت ، گفت ، گفت ...گفت و اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت سبک که شد حرفهاش را که زد ...به خودش که آمد ...رو به کربلا نشسته بود ...+ اونایی که مشهدن ، اونایی که دارن میرن ، اونایی که مشهدی اند ، ... پیغام ما را به سلامی برسانند
  • انارماهی : )

خسته ام ...

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ب.ظ
مثلن تا ساعتِ سه و چهل و پنج دقیقهء صبح بیدار بوده باشید ، بعدش فقط کمی و تاکید میکنم فقط کمی توانسته باشید بخوابید و بعد راهی خیابانهای دودآلودِ تهران شده باشید از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا ... یکهو یک جایی از یوسف آباد و امیرآباد شمالی یک دکل مخابراتی میبینید که چند تا چراغ قرمز روش روشن است و خودتان هم نمیفهمید چرا خیلی جدی میگویید : eeeeeee بچه ها ، برج ایفل ... تازه این که قبلش هرچه فکر کرده اید اسم تابلوی ورود ممنوع یادتان نیامده و گفته اید : نمیشه بریم تو این خیابون منفیه ؟ به کنار و از امیرحسین اختراعی که خودتان هم نمیدانستید کیست داشتید درباره ش حرف میزدید میگذریم ...
  • انارماهی : )

کَم مِن قَبیحٍ سَتَرتَه

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۲ ق.ظ
دعای کمیل یه جایی هست که من خیلی دوستش دارم ، میگه : ... کَم مِن ثَناءٍ جَمیلٍ لَستُ اَهلاً لَهُ نَشَرتَه ... یعنی خدایا ، چه صفات نیکی که من نه تنها اونها رو نداشتم ، بلکه لیاقتِ اونها هم تو وجودِ من نبود ، ولی ، تو من رو با اون صفات به مردم شناسوندی و اون صفات رو در مورد من بینِ مردم پراکندی ...برای همه پیش اومده که بشنون ، فلانی تو خیلی مهربونی ، فلانی تو خیلی بی نَفسی ، فلانی تو خیلی روحت بزرگه ، فلانی تو خیلی خوبی ، فلانی تو خیلی دلت پاکه ، فلانی تو خیلی رازداری ، فلانی همه خیلی با تو راحتن ... بعد اومدیم تو وجود خودمون گشتیم دیدیم نه بابا اصن این خبرا نیست ، ولی مردم ما رو به اون صفات شناختن ، ما رو اونجوری دیدن . ... یه وقت آبروی خدا رو نبریم ها ...
  • انارماهی : )

دوستان و آشنایان ، توجه توجه

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۰ ق.ظ
اگر خواستید توانایی من از انجام دو کار در ثانیه ، برسه به ششصت و هفتاد و نه هزار و پانصد کار در صدم ثانیه ، بهم بگید :باید ببری ش پیش [...] تا برات انجامش بده ... داخل کروشه رو با هرچیزی اعم از مرد ، زن ، خدمات کامپیوتری ، مخترع ، دانشمند و ... میتونید پر کنید چه معنی میده آدم وقتی وایرلس لپ تابش کار نمیکنه بلند شه بره خدمات کامپیوتری ؟ والللا ، خودم درستش کردم هلللو: ))))))
  • انارماهی : )

تو جانِ سالم از از بَغَلِِ من نمیبری ...

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ
به گمانم پریدن ، بال میخواست شازده ، دو تا ، یکی رویِ کِتفِ راست ، یکی رویِ کِتفِ چپ ، از همان ها که کفترهای ممـمد مرغی دارند ، باد بندازی زیرشان و بال بزنی و بپری ، از این بام به آن بام ، از این آسمان به آن آسمان ، تا اینکه دیروز ، سرِ گذرِ حاج ملّا قُلی خان ، چشمم به جمالت روشن شد ، ...ماشاالله هزار ماشاالله چشم نیست که شازده ، انگبین است ، شهد است ، عسلِ وحشی ست ، چشمِ بد کور و دِل بد دور ، ... همان دیروز ، سرِ گذر ، بعد از صلاتِ ظهر ، جلویِ مسجد ، پیشِ چشمِ خلایق ، سرِ دلم را گذاشتم لبِ جوی و به جرعه آبی دهانش را خیساندم و بسم الله ی و رو به قبله و تمام ، ...دلم را عقیقهء چشمهات کردم شازده ، ...
  • انارماهی : )
به هرچیزی که توی زندگی تون دقت نکردید ، به یه چیزی خیلی دقت کنید .روح ، پاک ترین و مقدس ترین و عظیم ترین بخشِ وجودِ آدمی زاد است و در کنارِ تمامِ این صفات ، رازآلودترین و محجوب ترین و لطیف ترین را نیز اضافه کنید . این روح ، وقتی برای کسی ، شرح میشود ، به آن شخص دِل میبندد ، دقت کنید روحتان را برای هرکسی شرح نکنید . روحِ پاکِ بی آلایشِ مقدستان را برای هر از راه رسیده ای مکشوف نکنید ، روضهء روحتان را مکشوف نخوانید .به جرات میگویم که علت خیلی از دلبستگی های بچگانه و بزرگانه و از سر نیازهای عاطفی و جنسی ، همین شرح کردنِ تمام ابعادِ روح برای کسی ست که شاید ظرفیتِ پذیرشِ انبوهِ حجمِ مکاشفه ای که براش انجام داده ایم را نداشته باشد ... خطرناک آنجاست ، که وقتی تمامِ تمامِ تمامِ پرده ها از هم دریده شد ، وقتی روح مثلِ سفره ای رویِ زمین پهن شد ، طلبِ نزدیکی میکند ، نزدیکیِ بی حد و حساب و مرز را ، و در عالم ماده این نزدیکی میسر نمیشود جز به طریقِ جسم ... این دلبستگی هیچ اشکالی ندارد ، اگر دو طرف ظرفیتِ حجمِ عظیمِ مکاشفه را در روح هم داشته باشند .+ خلاصه ش میشه اینکه : به هرکی از راه رسید زِرتی نزدیک نشید ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ
یک استادِ زبان تخصصی داریم ، که همین یک استاد است که زبان تخصصیِ رشتهء ما را در دانشگاهِ ما که فقط در دانشگاهِ ما وجود دارد را درس میدهد . یعنی اینکه گرایشِ ما را فقط یک دانشگاه دارد و این یک دانشگاه فقط یک استاد دارد که بگذارد برای تدریس زبان تخصصی رشتهء ما .ترمِ یک ، با همین استاد که یک دانه است ، زبانِ پیش دانشگاهی پاس کردم ، الحمدلله به دلیل علاقهء زیادم به زبان آن هم به شیوهء آموزش آکادمیکش آنقدر سرِ کلاس این بندهء خدا ساکت و به معنای واقعی کلمه منزوی بودم ، که از وسطِ ترم به ستوه آمد : "شما خانوم آسمون چرا انقدر ساکتید ؟" ، خب مسلمن جوابش همچنان سکوت بود ، ولی از سکوتم خسته شده بود . مردِ شصت ساله ای که زندگیِ آرامی نداشت .همه ما که ورودی 89 بودیم ، قرار گذاشتیم زبان تخصصی یک و دو را برنداریم تا این بندهء خدا یا از دانشگاه ما برود ، یا دانشگاه یک استاد دیگر بیاورد ، یا به لقاءالله بپیوندد . حالا دقیقن همهء ما ورودی های 89ِ همان گرایشِ یک دانهء تک دانهء خلِ دیوانه ، ترمِ هفت ، همه مان با همین استاد کلاس داریم و ترم هشت هم قاعدتن با همین استاد کلاس خواهیم داشت .
  • انارماهی : )
منحنی های اقتصادی سینوسی اند ، یعنی هی میرن بالا و هی میان پایین ، ولی اگر بخوایم یه شب خطی براشون در نظر بگیریم یه شیب مثبت رو به بالایی دارن ، حتی تو اقتصاد بی در و پیکر مملکت ما هم این صدق میکنه ، یه اصلی داریم اصن که میگه اقتصاد همواره داره به سمت بهتر شدن میل میکنه و همواره در حالتِ رشده ...حالا این رو که الان داشتم تو بخش اهرم های مدیریت مالی بررسی میکردم یادم اومد ، بعد یهو دیدم یه دفتری جلوم بازه [واقعن نمیدونم همچین دفتری سرشار از نوشته های شخصی چرا باید مث جیگر زلیخا وسط اتاق بنده باز باشه!!!! آیکون لب به دندان گزیدن :دی] بعد توش یه چیزهای خیلی شیرینی بود و همون صفحه جلوی روم بود ...برداشتم هی خوندم هی خوندم هی خوندم ، بعد دلم خواست همین الان دوباره همه اونا رو داشته باشم ، بعد دیدم که امروز به جای اونا خب خیلی چیزهای بهتری دارم ... بعد یادِ یه اصل دیگه اقتصادی افتادم که میگه شما وقتی که پیشرفت کردید و مصرف زیاد رو تجربه کردید هیچوقت نمیتونید دوباره مصرف کننده رو به سطح مصرف کم قبلی برگردونید ، این یعنی همین دیگه ... من دیگه هیچوقت به اون نقطه ای که قبلن بودم نمیرسم ، چون الان یه چیزهایی رو دارم که اون قبلی ها رو اگر با هزار تا جینگیلی مستون بهم بدن اصن نمیخوام دیگه میگم برو بابا ...یه همچین دانشجوی درس خونی هستم من که همه چیزهای اقتصادی رو میتونم با مسائل روزِ خودم تطبیق بدم ، خوبه دیگه بده مگه ... هان ؟ :دی+ از اینکه لحظه به لحظه در جریان درس خوندن من قرار میگیرید خوشحال نیستید ؟ این لیاقت نصیب هر کسی نمیشه هااااا :دی
  • انارماهی : )
تجربه ثابت کرده اونایی که شب تا صبح بیدار میمونن و درس میخونن ، صبح تا شب یه زمانی رو پیدا میکنن که بتونن راحت سر روی بالش بزارن و بخوابن . آدمی که از چهار صبح شیلنگ تخته میندازه توی زندگی ش یهو به خودش میاد میبینه روی یه عالمه کتاب و جزوه و کاغذ و مداد به لقاء الله پیوسته :دی+ گفته بودم تو دو روز چهار تا امتحان دارم و توی یه روز سه تا ؟ گفته بودم دوتاش همزمانه ؟ گفته بودم یکی از اون دوتا که همزمانه زبان تخصصیه ؟ خب دیگه الان گفتم خیالم راحت شد ... :دی
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۳۳ ب.ظ
توی زندگی تون از یه چیزهایی و یه جاهایی و یه اتفاقاتی یه جایی که هیشکی نره سراغش جز خودتون یه چیزهایی رو نگه دارید بنویسیدشون که وقتی که میخواید سر به کوه و بیابون بزارید ، وقتی که تمام اجزاء عالم دست به دستِ هم دادن تا شما برید بشینید گوشهء صفحهء آفرینش و تکون نخورید از جاتون ...اون نوشته رو بخونید و غرق لذت بشید و یادتون بره در حال حاضر دارید میمیرید و اتفاقی براتون افتاده که هیچی ازتون رو باقی نزاشته ...: )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ب.ظ
به بی کرانیِ انار ، به مرموزیِ دریا ، به بی ثباتیِ آسمان ...به بی پرواییِ کبوتر ، به رهاییِ رود ، به بی صبریِ ماهی ...دیگر نه بار ، که کوه رویِ کوه بر دوش میگذارم ، دیگر نه درد ، که راز روی راز به گور میبرم ، دیگر نه شرمسارم که مصداقِ بارزِ شرمندگی شدهِ چشمـ ـهام .
  • انارماهی : )

پنج

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۴۹ ق.ظ
آن روزها که برای عبورِ از دهانهء قیفِ وارونه تلاش میکردیم ، میگفتند جوانکی از میانِ شما یک پنجاه تومَنی زده جلویِ چشمش هدفش را مشخص کرده ، میخواهد برود دانشگاهِ پنجاه تومَنی ، شما هم همین کار را بکنید . جوانک آخرش دانشگاهِ پنجاه تومَنی قبول شد . من هم که دیوارِ جلویِ چشمم پر بود از "چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور" ها و "چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد" ها ، به طوفانی که میخواستم رسیدم .گوش سپرده بودم به نقلِ قولی این چنین از روزهایِ اسارتِ جنگ :اون روزها سخت بود ، خیلی سخت بود ، سخت ... ولی خدا بود ، اون روزها خدا بود ، تو تمام اون سختی ها خدا بود .چند روز پیش داشتم آدابِ زندگیِ مثلن دوست داشتنی ام را مطابق را آداب و رسومِ مردم این روزها برای دوستی بیان میکردم ؛ تا فلان موقع دکتری میگیرم ، بعد بچه دار میشویم ، بعد بچه ام را بزرگ میکنم ، بعد که بزرگ شد کارم را با بچه ام هماهنگ میکنم که پیشش باشم ، بعد خودم را با شوهر و بچه ام هماهنگ میکنم که فلان ساعت خانه باشم ، بعد ترش از سالِ فلان تا فلان که بچه ام انقدر ساله است هی میرویم مسافرت و همه جای دنیا را نشان بچه مان میدهیم ، فلان ساعت همیشه خانه ام ، فلان روزها برای بچه ام هستم ... به وسطهاش که رسید حالم بد شد ، بچه م شوهرم درسم ، بچه م شوهرم کارم ، بچه م شوهرم تفریحم ، ... عافیت ، راحتی ، زندگیِ در ناز و نعمت ، آدم را از یادِ خدا غافل میکند ... بدجور هم غافل میکند .بدبخت ها ، بیچاره ها ، بی خانمانها ، ای آنهایی که سقفی بالای سر ندارید ، اسیران ، مظلومان ، فقیران ، مستضعفان ، زیر دستان ، خَجِل ها ، مصیبت زدگان ، بلادیدگان ، یتیمان ... به جایِ تمامِ چیزهایی که ندارید ، خدا را خیلی بیشتر از همه دارید ... میانِ دعاهایتان برای شکم بارگیِ هایِ من از دنیا هم دعا کنید ...ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی / الضُحی - سه
  • انارماهی : )

چهار

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۲ ق.ظ
هُمایِ اوجِ سَعادت به دامِ ما اُفتَداَگَر  تو  را گُـذَری  بَر  مَقامِ ما اُفتَد

دام را از برایِ آن قربانیِ کنند که طعمش لذتِ روح باشد و گوشتش ، قوتِ جسم . قبل از ذبح ، آبش دهند . چون کارد به گلویش نزدیک کنند ذکرِ الله گویند و چون کارِ ذبح به پایان برند حیوان را دمی آسوده بگذارند تا روی به قبله جان دهد ، بعد از آن حیوان را تکه تکه کنند و برای طعام آماده سازند . گاه انفاق کنند و گاه به بزم خورند و گاه به عزا ، در هر کدامِ اینها دام همان است و گوشت همان است و آدابِ ذبح و قربانی ، همان .اسماعیل ، قربانی خلیل بودنِ ابراهیم شد که خدایش رشک برد که این ابراهیم برای من یک امّت بود ، ابراهیم ، حلیم بود ، ابراهیم ، شاکر بود ، قلب ابراهیم سلیم بود تا آنجا که در میان سخنانش به احمد صل الله علیه و آله وسلم بگوید : ابراهیم الگوست ، ما آیین ابراهیم را به تو آموختیم .دنیا ، قربانگاه است ، یکی قربانیِ مال ، یکی قربانیِ مقام ، یکی قربانیِ قدرت در این آشفته بازار قربانگاهی ست که کمتر کسی نظری به آن میکند ، آن قربانگاه ، قربانگاهِ خداست ، آنجا که میفرماید :مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَنی و مَن اَحَبنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه ...هر کس مرا طلب کند مرا میابد و هر کس مرا یافت مرا میشناسند و هرکس مرا بشناسد مرا دوست میدارد و هرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود و هرکس مرا عاشق شود ، من عاشقش میشوم و هرکس را که عاشق شوم میکُشم و هر کس را بکشم خون بهای او بر عهدهء من است ، پس خود خون بهای اویم ...
  • انارماهی : )

سه

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ق.ظ
بُوَد آیا که درِ  مِیکَدِهـ  ـها بُگشایَندگِرِهـ از کارِ فُرو بستهـء ما بُگشایَندکاش مورچهـ بودم خدا ، مورچه آنقدر کوچک است که جز تو هیچ چیزِ دیگری را نمیبیند . بگویی باش ، هست ، بگویی نباش باز هم هست ، نبودنش را به پای تو می ایستد ، بودنش را به پای تو می ایستد . کاش مورچه بودم خدا ، سرم پایین بود و آنقدر غرقِ آنچه برای آن ساخته شدم بودم که فرصتی برای دیگر چیزها باقی نمیماند . کاش به ریزیِ مورچه بودم ، آنقدر کوچک بودم که از سرِ ناتوانی دنیا را اسباب کارِ خود میکردم ، از ریز ترین و پست ترین دانه های خاک رُسش را تا ارزنده ترین ذراتِ طلایش را برای آن به کار میگرفتم که تو میخواهی نه برای آنچه که خود میطلبم .حال اما از بزرگیِ توان ، از زیادیِ طلب ، از عظمتِ عقل ، به زیر افتاده ام ، دنیا را کرده ام بساطِ خودخواهی ها و تباهی ها و مِی گساری ها . در آداب و مرام و مسلکِ ما مِی گسار نه به آن کس که شرابِ ناب خورد گویند که او از سرِ تباهیِ عقل میخورد و بعد تا چهل روز غرامتش را میدهد که هر "یا حق" ی بگوید پذیرفته نیست ، در مرام و مسلکِ ما مِی گسار به آن کسی گویند که سلام میکند تا به لذتِ خمّارِ علیک رسد ، ... و چون در هر روز هزاران بار مخمورِ لذتِ علیک و مرسی و متشکر میشود کارش از چهل روز هم میگذرد و به تمام عمر میرسد که نه تنها "یا حق" اش پذیرفته نمیشود که چنان اناالحق سر میدهد که تنِ منصورها را در گور میلرزاند .خدایا ، از بزرگیِ توان ، از زیادیِ طلب ، از عظمتِ عقل ، به تو پناه میبرم ، خدایا از دِل خواسته هایم ، گرچه دِل مامنِ حضورِ توست ، اما از دِل خواسته های آمیخته با عقلِ معاش و توجیه و دلیل تراشی های آگاهانه ، به تو پناه میبرم . خدایا از تمام لحظه هایی که عظمتِ انسان بودنم ، تو را در نظرم کوچک ساخت ، به تو پناه میبرم .
  • انارماهی : )

دو

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۳ ب.ظ
اگرچه در دنیای ادویه جات ، عطرها و طعم های گوناگونی هست برای سلایق متفاوت ولی ، هیچ کس از زعفران بدش نمیاید . تا حالا دیده نشده زنی دنبال زعفران نباشد . برای میهمانی ها پلوی مزعفر سرو میکنند و برای نشاط چای مزعفر مینوشند . چون نیک بنگری هیچ کدبانویی ظرفِ زعفرانش را بی در و پیکر رها نمیکند ، در هیچ مطبخی زعفران مثلِ نمک و فلفل و زردچوبه دمِ دست نیست ، مادرها خوب بلدند از نابلدی های دخترهایشان پنهانش کنند و پدرها خوب میدانند که زعفرانِ خانه را از کدام عطاری تهیه نمایند که خانومِ خانه به هنگامِ طبخ راضی باشد .این زعفرانِ خوش رنگِ خوش بو را نه کنارِ صابون میگذارند ، نه کنارِ زباله دانی ، از ادویه هایی که عطرِ فراوان دارند هم دورش میکنند ، درِ ظرفش باید کیپ شده باشد ، ظرف بهتر است شیشه ای باشد ، کنارِ مُشک هم که قرار بگیرد با تمامِ مُشکی اش ، برایِ عطرِ زعفران ضرر است .درونِ انسان ، چون زعفرانی ست خوش بو و خوش رنگ ، جواهرنشان است و بی همتا ، گاه همنشین صابون است و گاه همنشین مُشک ، کنار صابون که بنشیند باید درش را کیپ کند ، مراقب باشد ، خیلی بهش نچسبد ، هم نشینی با صابون عطر و رنگ و طعمش را میرباید ، در همنشینی با مُشک ، اگرچه او خود همه چیز تمام است و عطرش شهرهء عالم ، زعفران باید مراقبت کند ، مبادا مُشک رویِ تنِ فاحشه ای بنشیند و ... . وجودِ جواهرنشانِ زعفرانیِ آدمی اگر آدم است ، باید حقِ رفاقت و صداقت و صمیمیت نگه دارد و از همنشین خویش پاسداری کند ، اما تا به آنجا که همنشین ، هم نشین باشد ، نه با دیگران نشین .
  • انارماهی : )

یک

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۳ ب.ظ
آدمها ، سوراخ سوراخ اند . مثلِ بشکه های تیر خورده ، بعضی ها از دو دست کمک میگیرند و غافل از شل کن سفت کنِ انگشت و بازیِ بینِ سوراخ ها حیات را تا ممات میگذرانند . بعضی ها مینشینند به تماشای سوراخ ها و از آنچه که از کهنه سوراخِ پیرِ کثیف تراوش میکند ، تناول میکنند . بعضی تمام سوراخ ها را ماله میکشند و این وسط حواسشان انقدر پرتِ ماله کشی به سوراخ هاست که نمیفهمند درِ بشکه هم ماله کشیدند . بعضی ها نور اند ، از توی بشکه چنان تلالویی دارند که از میانِ سوراخ سوراخ های تنگ و کثیف بشکه ، روشنی میبخشند ، یکی به قدرِ خانه اش روشن میکند ، یکی به قدرِ محله اش ، یکی روشنی اش تمام رفقایش را در بر میگیرد و یکی آن قدر نور دارد که فیتیلهء وجودِ بقیه را هم برکت باشد .ظاهرِ آدمها ، شاید لجن مالی باشد ، که بویِ گندش از چند فرسخی پیداست ، ظاهرِ آدمها به گوش و چشم و دهان و دماغشان نیست ، ظاهرِ آدمها به رفتار و وجنات و سکناتشان نیست ، ظاهرِ آدمها به آن چیزی ست که در گذشته بر آنها رفته و بارش تا بی نهایتِ عقبی رویِ دوششان است . گاه بین خود و خدایشان است و گاه کوس رسوایی اش تمام عالم را برمیدارد . ظاهرِ آدمها شاید بشکه پارهء سیاهِ سوخته ای باشد بی همه چیز و در گوشه ای افتاده ، لایقِ زباله دانی ولی درونِ این بشکه چیست مهم است .
  • انارماهی : )
بدجور از دستت به دلم سگ لرز افتاده شازده ، منجوق های دانه درشتِ صندوقچهء بی بی ت را قالب میکنی به جای دانه های نوبرانهء انارِ زمستانه و فکر میکنی من و چشمهام و دهان و دلم کج فهمیم هان ؟ دست مریزاد مومن ، گفتیم انار دوست نداریم و سال به سال لب نمیزنیم ولی حداقل شب یلدا ، انارخورانِ مردم را که بلدیم نگاه کنیم . همین چند وقتِ پیش بود زل زده بودم به انارخوریهات، گیریم توی خیال دلیل نمیشود . فی الحال مثلِ شیرِ زخمی نشسته ام و از یادِ نگاهت سگ لرز میزنم ، میترسم کاسهء صبرم بشود ویارِ ناردانه وسطِ دلِ تابستان ... خود دانی شازده ، یا این دانه منجوق ها را از کاسهء دلم بکش بیرون و انارِ تازه تازه برایم دانه کن یا این دلِ سگ لرز افتاده را برمیدارم میبرم وسطِ میدان سِد اِسمال حراج میکنم ببینم جز من بداخلاقیِ چشمهات چندتا خریدار دارد ...
  • انارماهی : )

تا بیست و ششم دی وبلاگ مرا نخوانید :دی

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۰ ق.ظ
به خودم که تو آینه نگاه میکنم یه جدول سیمپلکس میبینم که متغیرهای اساسی ش تموم نمیشن و R های سطر صفرش ، صفر نمیشن و هی تو سطر صفر متغیر منفی داریم که از بین نمیره و جدول سیمپلکس رو باید n بار ادامه بدم و ...الان اتاقم چند روزه که وضعی شبیه اتاق یه مهدکودک شلوغ داره ، از تخته وایت بورد تا لپتاب و انواع و اقسام ادوات نوشتاری و خط کش تا جانماز و گلدون و چادر و تسبیح و کاغذ و پتو وسط اتاقم ریخته و من این وسط یه دیقه آیین نگارش میخونم یه دیقه مدیریت مالی یه دیقه ارزیابی طرح های اقتصادی رو ورق میزنم و یه دیقه جغرافیای اقتصادی و خلاصه پر شدم از عدد و رقم و پریدنِ جزوهء بانکداری از رو فلشم باعث خنده م میشه هی و همش :دیتا بیست و ششم دی یه همچین بساطی داریم ما ...
  • انارماهی : )

جنسش رو شما تعیین کنید

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ب.ظ
پاورپوینت های استاد رو فلشم بود اومدم بریزم رو لپ تاب اولش فلش رو اسکن کردم همراه با اسکن ، آنتی ویروس محترم پاورپوینتها رو پاک فرمودند ، الان من چه جنس خاکی بریزم رو سرم شبِ امتحان خوبه ؟
  • انارماهی : )
امروز یک عالمه چیزهایی خوندم و به جاهایی سر زدم که دلم میخواد از همه ش بنویسم ، از همهء همهء همه ش ولی خب نمیشه ، مثلن از استعفا دادنِ داش بهی خیلی خوشحال شدم ، نمیدونم چرا ... ولی خب خوشحال شدم ، کلن از خبر استعفا دادنِ هرکسی از سرِ کارش خوشحال خواهم شد ، یا یک پستی خواندم درباره دختری که میخواست خودش را به لباس مامانبزرگش سنجاق کند و از آن هم خوشحال شدم ، خیلی خوب است که آدم به لباس مامانبزرگش سنجاق شود نه ؟ بعدم یهو نگاهم به عکسِ کودکی هایم روی میز خاطره افتاد و از دیدنِ لباسی که تنم بود یادِ کفش های گلبهی ستِ همان لباس افتادم و باقی ادواتِ زنانه ای که مامان با لباسهام ست میکرد و باز خوشحال شدم ... و خندیدم به اینکه مثلن چه فرقی میکرد زیرِ جوراب شلواریِ سفیدِ زیرِ دامنِ بلند پیراهن شورتِ دخترانهء کوچکم گلبهی باشد یا بنفش یا خاکستری ؟ پیدا نبود که ... اما مامان حواسش به گلبهی بودنِ شورتِ دخترانهء زیرِ جوراب شلواری هم بود ... بعد یادِ پارسال همین موقع ها اوفتادم ، اولین برفِ سال آمده بود که من از سرِ کلاسِ حسابرسی زد به سرم که بلند شوم و بروم بیرون و وقتی رفتم بیرون به سرم زد که بروم پیشِ نضال و ... با هم ذرت مکزیکی خوردیم و من بعد از سالیان سال قدم به پارک ساعی گذاشتم از این هم خوشحال شدم و بعد نگاهم به دو خط بالاتر افتاد و دیدم به جای افتادم نوشته ام اوفتادم و از این اشتباهِ به جا خوشحال شدم . بد نیست برایتان بگویم که حل مسائل پژوهش عملیاتی یک به روش سیمپلکس را هم یاد گرفته ام از این هم خوشحال هستم ، الان یادم افتاد که یک عالمه برنامه ریزیِ رنگی رنگی برای پانزده روز تعطیلاتِ بین دو ترم دارم و باز خوشحال شدم ...یادِ حرفِ دوستی افتادم : این همه چیز هست برای خوب بودن و خوشحال بودن ، تو باید بچسبی به چیزهای بد و احمقانه همش ؟بعد تصمیم گرفتم غروبِ جمعهء تنهایِ شلوغِ پر از درس و کار و بارِ خوبی را برای خودم بسازم ، این وسطها شاید به حق کارهای نکرده یک کیک هم پختم و شب با چای برای مامان آوردم و اجازه دادم ستاره ای را که هر صد هزار سال یک بار در زندگی ام هلول میکند را ببیند ...: )شما هم از چیزهای خوبِ زندگی تان بگویید ...
  • انارماهی : )
یکی از هنرهایی که میتونیم کسب کنیم : در شرایطی که داریم از خستگی میمیریم ، از چشم درد داریم خفه میشیم ، از هشت صبح یک سره سر کلاس بودیم و باز هم کلاس داریم تا آخر شب .... وقتی یکی بهمون زنگ میزنه با نهایت انرژی باهاش صحبت کنیم نه مث یه آدم خاک تو سر بدبختِ از دوِ نصفه شب بیدار بودهء تا آخرِ شب کلاس دارِ یک خروار درس دار بعله این یه هنره : )   + من امروز یاد گرفتم که قارچ رو اگر توی روغن و نمک بخوابونی بعد کبابش کنی خیلی خوشمزه میشه ، طرز تهیه یه مدل املت با کدو رو هم یاد گرفتم و همین طور فهمیدم که میشه بادمجون کبابی رو به جای میگوی دریایی به مهمون قالب کرد البته اگر طرز تهیه ش رو بلد باشید ، اینا همه رو سر کلاس بانکداری خارجیِ یک یاد گرفتم : )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۱ ق.ظ
من نوشته های دکتر مطهری رو نخوندم ، میتونم الان اقرار کنم که یک خط هم نتونستم تا حالا از نوشته هاش بخونم ، همیشه حس کردم دنیاش خیلی با دنیای من متفاوته ، یه بار هم کتاب داستان راستان رو توی مدرسه گرفتم دستم دیدم اصلن و ابدن برام تازگی نداره و از اونجا شد که تصمیم گرفتم کتابهای دکتر مطهری رو نخونم .الان چند وقته که اسم آدمهای بزرگی به گوشم میخوره که درباره شون میشنوم : فلان کتابِ مطهری هیچوقت از دستش زمین نمیومد ، فلان کتاب مطهری رو که خوند متحول شد ، در هر حالی کتابهای مطهری رو خیلی میخوند ، فلانی اون کتاب مطهری رو جوید و ... الخ ، این آدمها اطرافمون کم نیستند فقط کافیه از خودشون بپرسیم زندگی تون از کجا تغییر کرد یا بریم دنبال زندگی نامه شون و بفهمیم یه ردی از مطالعه آثار دکتر مطهری توی زندگی شون هست .بریم کتابهای دکتر مطهری رو بخونیم
  • انارماهی : )

ربط این سه تا ... با شما

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۲ ب.ظ
پدر برای آقای کوچک نوشته بود :" مرد هرچه سنگین تر، بی کس تر! هرچه سرشار تر و پربارتر، شانه های دیگران در زیر بار تو ناتوان تر "یک بنده خدایی نوشته بود :" دلم از بعضی ها بدجور گرفته است خدا ، ولی با دلِ گرفته که نمیتوان راه رفت ، آدم را دولا میکند ، تا میکند ، خمیده و کند و پیر میکند ، دلم از هیچکس نگرفته است خدا ... "مینویسم :" اینکه خدا گفته " وای بر کم فروشان آنها که سهمِ خود از مردم را کامل میگیرند ولی برای دیگران کم میگذارند*" فقط به مکاسب بر نمیگرده ، به شاطر و بزاز و بقال مربوط نمیشه ، به محبت ، به بخشش ، به دوست داشتن ، به خندیدن ، به روی خوش داشتن ، به مهربانی کردن ، به اس ام اس دادن ، به زنگ زدن ، به هدیه دادن ، به مردانگی کردن ، به زن بودن ، به جوانی کردن ، به خدا خدا کردن ، به عبادت کردن ، به توقع نداشتن ، به بخل نورزیدن ، به جسارت داشتن در انجام کار خیر ، به خدمت پدر و مادر را کردن ، به احترام گذاشتن ، به کتاب خواندن ، به درس خواندن ، به فعال بودن ، به شیعه بودن ، به مسلمان بودن ، به خوب بودن ، به پیش دستی کردن ... به همهء اینها برمیگرده ... کم فروش نباشیم ها ... حواسمون باشه "* آیه یک ، دو و سه سوره مطففین که ترجمه ش را با ادبیات خودم نوشتم .
  • انارماهی : )

نذرِ صاحبِ اسمم

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ
به چهار جلسه غیبت غیر مجاز و استادی فکر میکنم که سال اولیه که تو دانشگاه ما تدریس میکنه ... و به اینکه انقدر حواسم بعد از اینکه استاد متنِ حذفِ دانشجو رو خوند پرتِ حذف شدنم از درس و کتاب بیست و دو هزار تومنی همون درس و تشکیل کلاسِ معجزه آسایی که از امام رضا علیه السلام شامل حالمون شد تنها با هشت دانشجو که نصف بیشترش به طرز معجزه آسایی از دانشگاه های دیگه اومدن ... و به اینکه به هر علتی اگر این درس این ترم پاس نشه چون پیش نیاز دو تا درس دیگه هست من دوزاده ترمه میشم و به اینکه حتی یک ساعت اضافه توی این دانشگاه موندن کلافه م میکنه چه برسه به ترم ... دارم به اینها فکر میکنم و از استرس خفه میشم و همین جملهء آخری رو اس ام اس میکنم و جواب میگیرم و باز جواب میدم و جواب میگیرم که : نذر کن ... و به نذر فکر میکنم و انقدر حواسم پرتِ بیست و دو هزار تومن پول کتاب میشه که درست وسطِ حرفِ استاد ، وسطِ تحلیلِ نرخِ بهرهء موثر میپرسم : استاد سوالهای امتحان از توی همین کتاب میاد ؟و خندهء تمام بچه ها و استاد من رو به خودم میاره و سقلمهء دوستم که : چتهء اسمون ؟ چرا یهو این قیافه ای شدی ؟اونم مث من اگر این درس رو پاس نکنه دوزاده ترمه میشه ... نذر میکنم ، نذرِ صاحبِ اسمم سلامتی پسرش را ، مثل همیشه ، کلاس تمام میشود ، صدای استاد بعد از حضور و غیاب : خانوم اسمون کیه ؟ چهار جلسه غیبت ؟!!!!! میگم منم استاد براتون توضیح میدم ، میگه بیا توضیح بده ، میرم میگم که میدونستم غیبتهام تموم شده ولی حالم انقدر بد بود که نشد بمونم دانشگاه ، که رفتم پارک لاله ، که رفتم موزهء هنرهای معاصر که ... ولی از همهء اینها استاد فقط این رو میشنوه که : دانشگاه بودم ، حالم بد شد ، رفتم ، ببخشید . میگه باید ببینم فعالیت کلاسی ت چجوریه ، میگم خب ببینید ، میگه از این جلسه به بعد رو شرکت کن تا ببینیم چی میشه ، از کلاس میرم بیرون ، دوباره برمیگردم : استاد بگید اگر درس رو حذف میکنید من تکلیف خودم رو بدونم ، استاد : یه خودکار به من بده استاد : آبی باشه حتماخودکار آبی رو میدم به استاد ، دو تا از غیبتهام رو تبدیل به تیک حضور میکنه و میگه : یه وقت آموزش بهمون گیر نده ، حذف نمیکنم خیالت راحت ...به صاحب اسمم فکر میکنم و نذرِ سلامتی پسرش ، راهی مسیری دور میشوم ، به غیر از خانه ، وسطهای راهم که زنگ میزنند : بیا ، کاری پیش آمده کارِ پیش آمده آنقدر با اهمیت هست که کمرم را کمی خم کند ، پیاده میشوم ، مسیر را پیاده طی میکنم ، از ساعت دوِ نصفه شبِ شبِ قبل بیدارم ، به ایستگاه میرسم ، زن ، نرگس میفروشد ، به صاحب اسمم فکر میکنم و نذرِ سلامتی پسرش و بوی نرگس که مشامم را مالِ خود میکند ، به آسمان نگاه میکنم ، کارِ پیش آمده رفع میشود ، آسمان این را میگوید ...به خانه میرسم ، کار رسیده و نرسیده انجام میشود و تجربه ای به وسعتِ تمام عمر ...+جزء های باقیمونده هم به عهده گرفته شد: )
  • انارماهی : )

واقعن برام سوال شده

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ
دوست دارم بدونم تو بقیه کشورهای جهان سوم هم مث ما از وی چت و فیس بوک و واتس آپ و اسکایپ و اینستاگرام و مسنجر و لان و وایبر و گوشی تلفن همراه و خط ثابت تلفن و اصن هر وسیله ارتباطی دیگه ای که وجود داره استفاده میشه ؟...اونام مث ما استفاده میکنن ؟ یعنی نود درصد استفاده شون برمیگرده به مسائل جنسی به هر شکل و نوع و مدلی ؟...دوست دارم بدونم اونام همینجوری اند یا فرهنگ ما انقدر پست و سخیف شده ......کاش اونا مث ما استفاده نکنن ... این یه دردهکاش اونام مث ما استفاده کنن ... این یه درد دیگه س
  • انارماهی : )

دکتره تخصصش رو از دانشگاه بیرمنگام گرفته بود

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۳ ب.ظ
پارک ملت پله های سمت نمازخانه ؛ بنده سرم کاملن تو گوشیه و دارم میرم بالا-دخترم موبایل ت رو بیشتر دوست داری یا خودت رو ؟- من ؟؟؟!!!!!- بله - چرا میپرسید ؟- خب سواله موبایل ت رو بیشتر دوست داری یا خودت رو ؟- خودمو .. آره خودمو بیشتر دوست دارم- من پزشکم [اینجا گفت که چی چی ش رو از امریکا گرفته و چی چی ش رو از کجا و ...] فوق تخصص اعصاب و روان ، این سوالها رو از بچه ها میپرسیم ، که مثلن مامان و بابات رو بیشتر دوست داری یا بستنی رو ، بعد تا میرسه به سن شما- خب برای چی میپرسید این سوالا رو ؟- برای اینکه بدونیم سالمن یا نه- الان من سالم بودم یا ناسالم ؟- بله شما سالم بودی ، سالم سالم + خواستم بدونید دارید وبلاگ کسی رو میخونید که روانش توسط یه فوق تخصص اعصاب و روان که مطبش تو بیمارستان شهید رجایی تهرانِ سالم اعلام شده :دی
  • انارماهی : )

دو تا نکته :

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۲ ب.ظ
یک :وقتی یکی سیر میخوره ، دهنش بوی سیر میگیره ، بعضیا از بوی سیر بدشون میاد ، این بعضیا توی جامعه خیلی زیادن ، دوست ندارن بوی سیر رو از دهن کس دیگه بشنون ...من فکر میکنم بوی بدِ ناشی از خوردن گوشت برادر دینی آدم با توجه به نوع خاص گوشت بدنِ انسان ، خیلی بدتر و مشمئزکننده تر از بوی سیر باشه ... از غیبت کردن جلوگیری کنیم که هم خودمون دهنمون بو نگیره هم مجبور به تحمل بوی کثافت از دهن یکی دیگه نشیم دو :عابرای پیاده وقتی راه بندون میشه ، وقتی یکی بهشون تنه میزنه ، وقتی یکی یهو جلوشون وایمیسه و راهشون رو سد میکنه ، هیچوقت به هم فحش نمیدن ، یا سرشونو میندازن پایین از یه ور دیگه میرن ، یا نهایتن یه چشم غره میرن، اونایی که دعوا میکنن مشکل روانی دارن و ما الان دارم درباره نورم آدما حرف میزنیم ...اما همون عابرهای پیاده وقتی میشینن پشت فرمون ماشین ، اگر یکی بپیچه جلوشون ، یهو ترمز کنه ، یا بهشون تنه بزنه ، هر آنچه که لایق شمر و عمر و خولی لعنت الله علیهم اجمعین ، هست رو نثار همدیگه میکنن ... چون از پشتِ فرمون با شیشه های بستهء ماشین هیچکس صداشونو نمیشنوه و متوجه توهینِ عظیمی که داره بهش میشه ، نمیشه ...+ دروغ چرا دختر ... انگشترت چشمم را گرفت ... : )+ من امروز برای اولین بار یه دانشجوی پزشکی رو از نزدیک دیدم ، قبلنم یه دانشجوی دندونپزشکی رو دیده بودم ، خیلی قبلن تر هم یه دانشجوی اتاق عمل ... شاید یهو دلم خواست پزشکی بخونم : )
  • انارماهی : )

ممنونم "استاد"

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ
از اولین روز دانشگاه تا حالا ، فقط یک نفر رو دیدم که به معنای واقعی کلمه استاد بود ، خانوم استاد دانش پرور ، به ما مبانی رفتار سازمانی درس میداد ، از روی کتابی به همین نام نوشتهء تیموتی ای جاج و رابینز . کتاب قطور و سنگین و گنده ایه که ما در طول یک ترم همه ش رو خوندیم و همه ش رو امتحان دادیم و بنده از اون درس نوزده گرفتم .استاد همیشه با لبخند میومد سر کلاس ، همیشه با لبخند تذکر میداد ، همیشه با لبخند عصبانی میشد ، و حتی وقتی که کلاسش رو بدون هماهنگی کنسل کردیم با لبخند برای همه مون غیبت گذاشته بود .هیچوقت بدون لبخند ندیدمشون ... حتی یک بار از دانشگاه تا یه مسیری رو با لبخند هم قدم شدیم ... اونم تو دورانی که من از همه اساتید و دانشگاه و درس و ... متنفر بودم .یک ربع الی بیست دقیقه اول کلاس همهء درسشون رو با لبخند همیشگی میدادن ، یک ذره درباره مبحث درسی بحث میکردیم و کلاس تموم میشد ، ابایی از اینکه کلاسشون رو زود تعطیل کنند و دانشجو رو الکی نگه ندارند نداشتند .هنوز مباحث ترمِ دویِ کلاس استاد دانش پرور یادم هست و حتی توی زندگی روزمره هم ازشون استفاده میکنم ... حس کردم باید به رسم انسانیت ازشون بنویسم تا بعدها اگر کسی ازم پرسید یه استاد خوب دیدی تو دانشگاه یا نه ، اسم ایشون رو یادم باشه و نام ببرم ...شما هم از این اساتید داشتید ؟ صدقهء شب اول ماه صفر یادتان باشد +
  • انارماهی : )

26.

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ق.ظ
 

 

دلم یک فیلم میخواهد که مهم نیست فرهادی ساخته باشدش یا ده نمکی یا کیمیایی ، دلم یک شعر میخواهد که مهم نیست شاعرش حافظ باشد یا مولانا یا محمدجوادآسمان ، دلم یک قطعه موسیقی میخواهد که مهم نیست بتهوون نواخته باشدش یا ناظری یا تتلو روش خوانده باشد ، دلم یک تئاتر میخواهد که مهم نیست سمندریان کارگردانی اش کرده باشد یا یک دانشجوی ترم یکی رشته تئاتر یا کی ، دلم یک فیلم تبلیغاتی میخواهد که مهم نیست مال روحانی باشد یا احمدی نژاد یا رفسنجانی ، دلم ... دلم یک اثرِ هنری میخواهد که بخاطرش از شوق بایستم و اول آرام آرام و بعد با ذوق دست بزنم ...

دلم
چشمهایت را میخواهد ...

 


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

من دوستت هستم ، پس میخواهم که "نیکو" باشی : )

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ
خانومهای چادری ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم بد حجاب میبینن ، خیلی به چشمشون میاد ، بد نگاه میکنن ، تنفرشون رو نشون میدن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و ایناخانومای بدحجاب ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم چادری میبینن ، چشم غره میرن ، رو برمیگردونن ، گاهی حرف بد هم میزنن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و اینا ...هر دوی گروه های بالا اگر همون رفتار رو از دوست و هم شکل و همراه خودشون ببینن هیچی نمیگن..تو جمع دوستامون ، وقتی یکی یه رفتار بدی نشون میده ، وقتی تند حرف میزنه ، وقتی بد نگاه میکنه ، وقتی پدر و مادرش رو تکریم نمیکنه ، وقتی برای خانواده ش اون قدری که باید مایه نمیزاره ، وقتی همه وقتش داره با دوستاش و برای کمک به اونها میگذره و یه ذره هم زمان نمیزاره برای خانواده ش ، وقتی بد فرم انتقاد میکنه ، وقتی یه جوری شوخی میکنه که دل میشکنه ، وقتی ...سکوت میکنیملبخند میزنیم و صبر میکنیم تا یه روزی یکی از کرهء مریخ بیاد و بهش بگه که "رفیقِ عزیزِ فلانی این رفتارت خیلی [...]" حالا من دیگه عین عبارت رو به کار نبردم ...رفتارهای زشت هم رو به هم تذکر بدیم خواهشاً : )امام علی بن ابی طالب روحی و ارواح العالمین له الفداه : " دوست تو همان کسی ست که عیب های تو را بر تو آشکار سازد " + البته یه جوری هم نگیم که مث چند شب پیش بنده بشه و طرف رو کلن از زندگی ساقط کنیم هااااا با زبانِ نرم و ملایمت و دوستی و رفاقت بگیم ، خوب حرف زدنِ با رفیق و خوشگل تذکر دادن ، خودش یه جور هنره که باید کسبش کرد : )+ این پست همینجوری الکی تقدیم به خانوم دکتر خرگوشِ عزیزِ دلِ من ... بدونید که اگه من اینجام و دارم اینا رو مینویسم بخاطر اوشونه ... بدونید هااااااااا
  • انارماهی : )

از خودتان یک هنرمند بسازید ، مواد لازم : امید

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ
ما آدما فطرتاً و ذاتاً به چیزهای زیبا علاقمندیم ، دوست داریم زیبایی رو ، استفاده از رنگ های قشنگ کنار هم بهمون حس خاصی میده . بعضیا میرن دنبال خلقِ هنر ، دوست دارن چیزهای زیبا خلق کنند ، چیزهایی که همه رو انگشت به دهن بزاره و یه وقتایی حتی مشهورشون کنه ، شهرت برای خیلی از کسانی که وارد وادی هنر شدن و آدمهای بزرگی هم شدن اولش هدف بوده حتی ... یه وقتایی میریم کلاس های هنری ، خطاطی ، نقاشی ، معرق ، سفالگری ، حتی کلاس های آموزش شعر و داستان ، که هنرمند بشیم ، بعضیا حتی درس و دانشگاه و زندگی شون رو به هنر اختصاص میدن [بنظر من شعر گفتن و داستان نویسی هم نوعی هنره که میشه کسبش کرد]..امیدوار بودن ، همیشه خندیدن ، همیشه شاد بودن ، مثبت نگاه کردن به تمام منفی بافی های زندگی ، زیبا زندگی کردن و حزن و غم و اندوه رو هرچند طولانی و جانکاه و جانسوز و آدمکش [؟!!!] در دل نگاه داشتن و لب به خنده گشودن و شکایت نکردن و خم به ابرو نیاوردن و با هر شکست دست به زانو زدن و "یا علی" گفتن ؛ نوعی هنره ... این هنر نه تنها میتونه شما رو در دنیا مشهور کنه و باعث بشه خیلی ها از هنرتون لذت ببرند و بیان پیشتون که این هنر رو ازتون یاد بگیرن [یه جوریه که هرکی ببینه مشتری میشه نیازی به هزینه تبلیغات و اینا نداره جذب مشتری ش تضمینیه] بلکه در آخرت هم خدا شما رو به ملائکه ش نشون میده و میگه : دیدید گفتم ؟!! : ) ، این همونه که هی گفتید نسازش نسازش ... بعد شما یه آدم مشهورِ میشید در کلِ جهانِ خلقتبیاید بریم مشهور بشیم : )+ همینجوری الکی این پست تقدیم به رویا ... که با نوشته هام یادِ زنِ روشنفکرِ یه آخوند میفته : )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۱ ب.ظ
مامان و بابا ، وقتی مرا از فروشگاه آقای اصغری خریدند ، من توی یک جعبهء کوچک بودم و هنوز "من" نشده بودم ، مامان و بابا با هم مرا خریدند ، همیشه مامان میگفت من دوست داشتم آبی باشی ولی بابات زرد دوست داشت ، دستِ آخر به راهنماییِ آقای اصغری یک دانه منِ زرد-آبی بهشان میدهد . آنها هم میایند خانه تا مرا تبدیل به "من" کنند .دستها و پاها و قلب و مغز و دل و بقیهء جاهام را از توی جعبه بیرون آوردند و چیدند روی اپنِ آشپزخانه ، آخر ما میز نداریم .
  • انارماهی : )

حسین بن علی

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۵ ب.ظ
امروز رفتم تو فکر اینکه حسین بن علی ، علیه السلام ، پسرِ همان مادری بود که ستونهای مسجدِ کوفه از بلند کردنِ دستش به قصدِ نفرین به لرزه افتاد ...
  • انارماهی : )
  • انارماهی : )

به یادِ دستهات ...

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۷ ب.ظ
چشمهای تو عسلی ست ، البته از بعد از عمل تازه فهمیدم چشمهایت عسلی ست ، تا قبل از آن یک هاله خاکستری رنگ میدیدم به جای چشمهات ... بعد از عمل عسلی شد ، رنگِ چشمهای مرتضی : )امروز با چشمهای عسلی ت نگاهم کردی ، من ایستاده بودم ، نگاه دزدیدم ، نگاه دزدیدی ، دوست داشتم نگاهت کنم ، نگاهت کردم ، نگاهم کردی ، دزدیدی ، دزدیدم ، یک بارِ دیگر ، پیش قدم شدی ، نگاهت کردم ، دل را زدم به دریا ، ندزدیدم ... نگاهم کردی ، طولانی ، بعد خندیدی ، ... خندیدم ...شاید همینجوری الکی ، شاید به یادِ بعضی لحظه های خوشِ کودکی ، شاید از سرِ دلسوزی ، شاید هر کوفت و زهر ماری که هست ... دوستت دارم آقاجون ، به رغم تمام مسخره بازی های جوانی من و اختلاف نظرهامان با پیریِ تو ... حقیقت این است که دوستت دارم ...به یادِ دستهات ، که در کودکی نربانِ پاهایم میشد برای رسیدن به آسمان و حالا ... + تولدت مبارک
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ب.ظ
این اثر خانوم فاطمه تبریزی زاده اصفهانی ... بدجوری شبیه منهـ       بعدن نوشتـ : تو فکرِ نوشتنِ یک سری "روباتـ ـنوشته" ام ، که دیروز موقع چت کردن با رویا به ذهنم خطور کرد ، اصولن وقتهایی که مغزم را ول میکنم وسطِ کاغذ یا کلید های بورد یا همان کیبورد :دی ، بهتر از هر زمانِ دیگری میگویم و مینویسم ... کاش میشد مدت زیادی مغز را ول کرد وسط زندگی تا بهتر زندگی کند ... برای تمرکز روی نوشتنِ این "روباتـ ـنوشته" ها که شاید شبیه خیلی از چیز میز نوشته های دیگر وبلاگ نویس ها دربیاید به فکر متمرکزی احتیاج دارم که ... نیست ، هیچوقت نبوده یعنی ، مثلِ زنِ توی این عکس من همیشهء خدا هزار و یک سودا بوده ام ، برای آمدنش دعا کنید : ) + خانوم آسمون خوب است
  • انارماهی : )