انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

پنج

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۴۹ ق.ظ
آن روزها که برای عبورِ از دهانهء قیفِ وارونه تلاش میکردیم ، میگفتند جوانکی از میانِ شما یک پنجاه تومَنی زده جلویِ چشمش هدفش را مشخص کرده ، میخواهد برود دانشگاهِ پنجاه تومَنی ، شما هم همین کار را بکنید . جوانک آخرش دانشگاهِ پنجاه تومَنی قبول شد . من هم که دیوارِ جلویِ چشمم پر بود از "چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور" ها و "چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد" ها ، به طوفانی که میخواستم رسیدم .گوش سپرده بودم به نقلِ قولی این چنین از روزهایِ اسارتِ جنگ :اون روزها سخت بود ، خیلی سخت بود ، سخت ... ولی خدا بود ، اون روزها خدا بود ، تو تمام اون سختی ها خدا بود .چند روز پیش داشتم آدابِ زندگیِ مثلن دوست داشتنی ام را مطابق را آداب و رسومِ مردم این روزها برای دوستی بیان میکردم ؛ تا فلان موقع دکتری میگیرم ، بعد بچه دار میشویم ، بعد بچه ام را بزرگ میکنم ، بعد که بزرگ شد کارم را با بچه ام هماهنگ میکنم که پیشش باشم ، بعد خودم را با شوهر و بچه ام هماهنگ میکنم که فلان ساعت خانه باشم ، بعد ترش از سالِ فلان تا فلان که بچه ام انقدر ساله است هی میرویم مسافرت و همه جای دنیا را نشان بچه مان میدهیم ، فلان ساعت همیشه خانه ام ، فلان روزها برای بچه ام هستم ... به وسطهاش که رسید حالم بد شد ، بچه م شوهرم درسم ، بچه م شوهرم کارم ، بچه م شوهرم تفریحم ، ... عافیت ، راحتی ، زندگیِ در ناز و نعمت ، آدم را از یادِ خدا غافل میکند ... بدجور هم غافل میکند .بدبخت ها ، بیچاره ها ، بی خانمانها ، ای آنهایی که سقفی بالای سر ندارید ، اسیران ، مظلومان ، فقیران ، مستضعفان ، زیر دستان ، خَجِل ها ، مصیبت زدگان ، بلادیدگان ، یتیمان ... به جایِ تمامِ چیزهایی که ندارید ، خدا را خیلی بیشتر از همه دارید ... میانِ دعاهایتان برای شکم بارگیِ هایِ من از دنیا هم دعا کنید ...ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی / الضُحی - سه
  • انارماهی : )

چهار

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۲ ق.ظ
هُمایِ اوجِ سَعادت به دامِ ما اُفتَداَگَر  تو  را گُـذَری  بَر  مَقامِ ما اُفتَد

دام را از برایِ آن قربانیِ کنند که طعمش لذتِ روح باشد و گوشتش ، قوتِ جسم . قبل از ذبح ، آبش دهند . چون کارد به گلویش نزدیک کنند ذکرِ الله گویند و چون کارِ ذبح به پایان برند حیوان را دمی آسوده بگذارند تا روی به قبله جان دهد ، بعد از آن حیوان را تکه تکه کنند و برای طعام آماده سازند . گاه انفاق کنند و گاه به بزم خورند و گاه به عزا ، در هر کدامِ اینها دام همان است و گوشت همان است و آدابِ ذبح و قربانی ، همان .اسماعیل ، قربانی خلیل بودنِ ابراهیم شد که خدایش رشک برد که این ابراهیم برای من یک امّت بود ، ابراهیم ، حلیم بود ، ابراهیم ، شاکر بود ، قلب ابراهیم سلیم بود تا آنجا که در میان سخنانش به احمد صل الله علیه و آله وسلم بگوید : ابراهیم الگوست ، ما آیین ابراهیم را به تو آموختیم .دنیا ، قربانگاه است ، یکی قربانیِ مال ، یکی قربانیِ مقام ، یکی قربانیِ قدرت در این آشفته بازار قربانگاهی ست که کمتر کسی نظری به آن میکند ، آن قربانگاه ، قربانگاهِ خداست ، آنجا که میفرماید :مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَنی و مَن اَحَبنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه ...هر کس مرا طلب کند مرا میابد و هر کس مرا یافت مرا میشناسند و هرکس مرا بشناسد مرا دوست میدارد و هرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود و هرکس مرا عاشق شود ، من عاشقش میشوم و هرکس را که عاشق شوم میکُشم و هر کس را بکشم خون بهای او بر عهدهء من است ، پس خود خون بهای اویم ...
  • انارماهی : )

سه

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ق.ظ
بُوَد آیا که درِ  مِیکَدِهـ  ـها بُگشایَندگِرِهـ از کارِ فُرو بستهـء ما بُگشایَندکاش مورچهـ بودم خدا ، مورچه آنقدر کوچک است که جز تو هیچ چیزِ دیگری را نمیبیند . بگویی باش ، هست ، بگویی نباش باز هم هست ، نبودنش را به پای تو می ایستد ، بودنش را به پای تو می ایستد . کاش مورچه بودم خدا ، سرم پایین بود و آنقدر غرقِ آنچه برای آن ساخته شدم بودم که فرصتی برای دیگر چیزها باقی نمیماند . کاش به ریزیِ مورچه بودم ، آنقدر کوچک بودم که از سرِ ناتوانی دنیا را اسباب کارِ خود میکردم ، از ریز ترین و پست ترین دانه های خاک رُسش را تا ارزنده ترین ذراتِ طلایش را برای آن به کار میگرفتم که تو میخواهی نه برای آنچه که خود میطلبم .حال اما از بزرگیِ توان ، از زیادیِ طلب ، از عظمتِ عقل ، به زیر افتاده ام ، دنیا را کرده ام بساطِ خودخواهی ها و تباهی ها و مِی گساری ها . در آداب و مرام و مسلکِ ما مِی گسار نه به آن کس که شرابِ ناب خورد گویند که او از سرِ تباهیِ عقل میخورد و بعد تا چهل روز غرامتش را میدهد که هر "یا حق" ی بگوید پذیرفته نیست ، در مرام و مسلکِ ما مِی گسار به آن کسی گویند که سلام میکند تا به لذتِ خمّارِ علیک رسد ، ... و چون در هر روز هزاران بار مخمورِ لذتِ علیک و مرسی و متشکر میشود کارش از چهل روز هم میگذرد و به تمام عمر میرسد که نه تنها "یا حق" اش پذیرفته نمیشود که چنان اناالحق سر میدهد که تنِ منصورها را در گور میلرزاند .خدایا ، از بزرگیِ توان ، از زیادیِ طلب ، از عظمتِ عقل ، به تو پناه میبرم ، خدایا از دِل خواسته هایم ، گرچه دِل مامنِ حضورِ توست ، اما از دِل خواسته های آمیخته با عقلِ معاش و توجیه و دلیل تراشی های آگاهانه ، به تو پناه میبرم . خدایا از تمام لحظه هایی که عظمتِ انسان بودنم ، تو را در نظرم کوچک ساخت ، به تو پناه میبرم .
  • انارماهی : )

دو

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۳ ب.ظ
اگرچه در دنیای ادویه جات ، عطرها و طعم های گوناگونی هست برای سلایق متفاوت ولی ، هیچ کس از زعفران بدش نمیاید . تا حالا دیده نشده زنی دنبال زعفران نباشد . برای میهمانی ها پلوی مزعفر سرو میکنند و برای نشاط چای مزعفر مینوشند . چون نیک بنگری هیچ کدبانویی ظرفِ زعفرانش را بی در و پیکر رها نمیکند ، در هیچ مطبخی زعفران مثلِ نمک و فلفل و زردچوبه دمِ دست نیست ، مادرها خوب بلدند از نابلدی های دخترهایشان پنهانش کنند و پدرها خوب میدانند که زعفرانِ خانه را از کدام عطاری تهیه نمایند که خانومِ خانه به هنگامِ طبخ راضی باشد .این زعفرانِ خوش رنگِ خوش بو را نه کنارِ صابون میگذارند ، نه کنارِ زباله دانی ، از ادویه هایی که عطرِ فراوان دارند هم دورش میکنند ، درِ ظرفش باید کیپ شده باشد ، ظرف بهتر است شیشه ای باشد ، کنارِ مُشک هم که قرار بگیرد با تمامِ مُشکی اش ، برایِ عطرِ زعفران ضرر است .درونِ انسان ، چون زعفرانی ست خوش بو و خوش رنگ ، جواهرنشان است و بی همتا ، گاه همنشین صابون است و گاه همنشین مُشک ، کنار صابون که بنشیند باید درش را کیپ کند ، مراقب باشد ، خیلی بهش نچسبد ، هم نشینی با صابون عطر و رنگ و طعمش را میرباید ، در همنشینی با مُشک ، اگرچه او خود همه چیز تمام است و عطرش شهرهء عالم ، زعفران باید مراقبت کند ، مبادا مُشک رویِ تنِ فاحشه ای بنشیند و ... . وجودِ جواهرنشانِ زعفرانیِ آدمی اگر آدم است ، باید حقِ رفاقت و صداقت و صمیمیت نگه دارد و از همنشین خویش پاسداری کند ، اما تا به آنجا که همنشین ، هم نشین باشد ، نه با دیگران نشین .
  • انارماهی : )

یک

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۳ ب.ظ
آدمها ، سوراخ سوراخ اند . مثلِ بشکه های تیر خورده ، بعضی ها از دو دست کمک میگیرند و غافل از شل کن سفت کنِ انگشت و بازیِ بینِ سوراخ ها حیات را تا ممات میگذرانند . بعضی ها مینشینند به تماشای سوراخ ها و از آنچه که از کهنه سوراخِ پیرِ کثیف تراوش میکند ، تناول میکنند . بعضی تمام سوراخ ها را ماله میکشند و این وسط حواسشان انقدر پرتِ ماله کشی به سوراخ هاست که نمیفهمند درِ بشکه هم ماله کشیدند . بعضی ها نور اند ، از توی بشکه چنان تلالویی دارند که از میانِ سوراخ سوراخ های تنگ و کثیف بشکه ، روشنی میبخشند ، یکی به قدرِ خانه اش روشن میکند ، یکی به قدرِ محله اش ، یکی روشنی اش تمام رفقایش را در بر میگیرد و یکی آن قدر نور دارد که فیتیلهء وجودِ بقیه را هم برکت باشد .ظاهرِ آدمها ، شاید لجن مالی باشد ، که بویِ گندش از چند فرسخی پیداست ، ظاهرِ آدمها به گوش و چشم و دهان و دماغشان نیست ، ظاهرِ آدمها به رفتار و وجنات و سکناتشان نیست ، ظاهرِ آدمها به آن چیزی ست که در گذشته بر آنها رفته و بارش تا بی نهایتِ عقبی رویِ دوششان است . گاه بین خود و خدایشان است و گاه کوس رسوایی اش تمام عالم را برمیدارد . ظاهرِ آدمها شاید بشکه پارهء سیاهِ سوخته ای باشد بی همه چیز و در گوشه ای افتاده ، لایقِ زباله دانی ولی درونِ این بشکه چیست مهم است .
  • انارماهی : )
بدجور از دستت به دلم سگ لرز افتاده شازده ، منجوق های دانه درشتِ صندوقچهء بی بی ت را قالب میکنی به جای دانه های نوبرانهء انارِ زمستانه و فکر میکنی من و چشمهام و دهان و دلم کج فهمیم هان ؟ دست مریزاد مومن ، گفتیم انار دوست نداریم و سال به سال لب نمیزنیم ولی حداقل شب یلدا ، انارخورانِ مردم را که بلدیم نگاه کنیم . همین چند وقتِ پیش بود زل زده بودم به انارخوریهات، گیریم توی خیال دلیل نمیشود . فی الحال مثلِ شیرِ زخمی نشسته ام و از یادِ نگاهت سگ لرز میزنم ، میترسم کاسهء صبرم بشود ویارِ ناردانه وسطِ دلِ تابستان ... خود دانی شازده ، یا این دانه منجوق ها را از کاسهء دلم بکش بیرون و انارِ تازه تازه برایم دانه کن یا این دلِ سگ لرز افتاده را برمیدارم میبرم وسطِ میدان سِد اِسمال حراج میکنم ببینم جز من بداخلاقیِ چشمهات چندتا خریدار دارد ...
  • انارماهی : )

تا بیست و ششم دی وبلاگ مرا نخوانید :دی

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۰ ق.ظ
به خودم که تو آینه نگاه میکنم یه جدول سیمپلکس میبینم که متغیرهای اساسی ش تموم نمیشن و R های سطر صفرش ، صفر نمیشن و هی تو سطر صفر متغیر منفی داریم که از بین نمیره و جدول سیمپلکس رو باید n بار ادامه بدم و ...الان اتاقم چند روزه که وضعی شبیه اتاق یه مهدکودک شلوغ داره ، از تخته وایت بورد تا لپتاب و انواع و اقسام ادوات نوشتاری و خط کش تا جانماز و گلدون و چادر و تسبیح و کاغذ و پتو وسط اتاقم ریخته و من این وسط یه دیقه آیین نگارش میخونم یه دیقه مدیریت مالی یه دیقه ارزیابی طرح های اقتصادی رو ورق میزنم و یه دیقه جغرافیای اقتصادی و خلاصه پر شدم از عدد و رقم و پریدنِ جزوهء بانکداری از رو فلشم باعث خنده م میشه هی و همش :دیتا بیست و ششم دی یه همچین بساطی داریم ما ...
  • انارماهی : )

جنسش رو شما تعیین کنید

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ب.ظ
پاورپوینت های استاد رو فلشم بود اومدم بریزم رو لپ تاب اولش فلش رو اسکن کردم همراه با اسکن ، آنتی ویروس محترم پاورپوینتها رو پاک فرمودند ، الان من چه جنس خاکی بریزم رو سرم شبِ امتحان خوبه ؟
  • انارماهی : )
امروز یک عالمه چیزهایی خوندم و به جاهایی سر زدم که دلم میخواد از همه ش بنویسم ، از همهء همهء همه ش ولی خب نمیشه ، مثلن از استعفا دادنِ داش بهی خیلی خوشحال شدم ، نمیدونم چرا ... ولی خب خوشحال شدم ، کلن از خبر استعفا دادنِ هرکسی از سرِ کارش خوشحال خواهم شد ، یا یک پستی خواندم درباره دختری که میخواست خودش را به لباس مامانبزرگش سنجاق کند و از آن هم خوشحال شدم ، خیلی خوب است که آدم به لباس مامانبزرگش سنجاق شود نه ؟ بعدم یهو نگاهم به عکسِ کودکی هایم روی میز خاطره افتاد و از دیدنِ لباسی که تنم بود یادِ کفش های گلبهی ستِ همان لباس افتادم و باقی ادواتِ زنانه ای که مامان با لباسهام ست میکرد و باز خوشحال شدم ... و خندیدم به اینکه مثلن چه فرقی میکرد زیرِ جوراب شلواریِ سفیدِ زیرِ دامنِ بلند پیراهن شورتِ دخترانهء کوچکم گلبهی باشد یا بنفش یا خاکستری ؟ پیدا نبود که ... اما مامان حواسش به گلبهی بودنِ شورتِ دخترانهء زیرِ جوراب شلواری هم بود ... بعد یادِ پارسال همین موقع ها اوفتادم ، اولین برفِ سال آمده بود که من از سرِ کلاسِ حسابرسی زد به سرم که بلند شوم و بروم بیرون و وقتی رفتم بیرون به سرم زد که بروم پیشِ نضال و ... با هم ذرت مکزیکی خوردیم و من بعد از سالیان سال قدم به پارک ساعی گذاشتم از این هم خوشحال شدم و بعد نگاهم به دو خط بالاتر افتاد و دیدم به جای افتادم نوشته ام اوفتادم و از این اشتباهِ به جا خوشحال شدم . بد نیست برایتان بگویم که حل مسائل پژوهش عملیاتی یک به روش سیمپلکس را هم یاد گرفته ام از این هم خوشحال هستم ، الان یادم افتاد که یک عالمه برنامه ریزیِ رنگی رنگی برای پانزده روز تعطیلاتِ بین دو ترم دارم و باز خوشحال شدم ...یادِ حرفِ دوستی افتادم : این همه چیز هست برای خوب بودن و خوشحال بودن ، تو باید بچسبی به چیزهای بد و احمقانه همش ؟بعد تصمیم گرفتم غروبِ جمعهء تنهایِ شلوغِ پر از درس و کار و بارِ خوبی را برای خودم بسازم ، این وسطها شاید به حق کارهای نکرده یک کیک هم پختم و شب با چای برای مامان آوردم و اجازه دادم ستاره ای را که هر صد هزار سال یک بار در زندگی ام هلول میکند را ببیند ...: )شما هم از چیزهای خوبِ زندگی تان بگویید ...
  • انارماهی : )
یکی از هنرهایی که میتونیم کسب کنیم : در شرایطی که داریم از خستگی میمیریم ، از چشم درد داریم خفه میشیم ، از هشت صبح یک سره سر کلاس بودیم و باز هم کلاس داریم تا آخر شب .... وقتی یکی بهمون زنگ میزنه با نهایت انرژی باهاش صحبت کنیم نه مث یه آدم خاک تو سر بدبختِ از دوِ نصفه شب بیدار بودهء تا آخرِ شب کلاس دارِ یک خروار درس دار بعله این یه هنره : )   + من امروز یاد گرفتم که قارچ رو اگر توی روغن و نمک بخوابونی بعد کبابش کنی خیلی خوشمزه میشه ، طرز تهیه یه مدل املت با کدو رو هم یاد گرفتم و همین طور فهمیدم که میشه بادمجون کبابی رو به جای میگوی دریایی به مهمون قالب کرد البته اگر طرز تهیه ش رو بلد باشید ، اینا همه رو سر کلاس بانکداری خارجیِ یک یاد گرفتم : )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۱ ق.ظ
من نوشته های دکتر مطهری رو نخوندم ، میتونم الان اقرار کنم که یک خط هم نتونستم تا حالا از نوشته هاش بخونم ، همیشه حس کردم دنیاش خیلی با دنیای من متفاوته ، یه بار هم کتاب داستان راستان رو توی مدرسه گرفتم دستم دیدم اصلن و ابدن برام تازگی نداره و از اونجا شد که تصمیم گرفتم کتابهای دکتر مطهری رو نخونم .الان چند وقته که اسم آدمهای بزرگی به گوشم میخوره که درباره شون میشنوم : فلان کتابِ مطهری هیچوقت از دستش زمین نمیومد ، فلان کتاب مطهری رو که خوند متحول شد ، در هر حالی کتابهای مطهری رو خیلی میخوند ، فلانی اون کتاب مطهری رو جوید و ... الخ ، این آدمها اطرافمون کم نیستند فقط کافیه از خودشون بپرسیم زندگی تون از کجا تغییر کرد یا بریم دنبال زندگی نامه شون و بفهمیم یه ردی از مطالعه آثار دکتر مطهری توی زندگی شون هست .بریم کتابهای دکتر مطهری رو بخونیم
  • انارماهی : )

ربط این سه تا ... با شما

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۲ ب.ظ
پدر برای آقای کوچک نوشته بود :" مرد هرچه سنگین تر، بی کس تر! هرچه سرشار تر و پربارتر، شانه های دیگران در زیر بار تو ناتوان تر "یک بنده خدایی نوشته بود :" دلم از بعضی ها بدجور گرفته است خدا ، ولی با دلِ گرفته که نمیتوان راه رفت ، آدم را دولا میکند ، تا میکند ، خمیده و کند و پیر میکند ، دلم از هیچکس نگرفته است خدا ... "مینویسم :" اینکه خدا گفته " وای بر کم فروشان آنها که سهمِ خود از مردم را کامل میگیرند ولی برای دیگران کم میگذارند*" فقط به مکاسب بر نمیگرده ، به شاطر و بزاز و بقال مربوط نمیشه ، به محبت ، به بخشش ، به دوست داشتن ، به خندیدن ، به روی خوش داشتن ، به مهربانی کردن ، به اس ام اس دادن ، به زنگ زدن ، به هدیه دادن ، به مردانگی کردن ، به زن بودن ، به جوانی کردن ، به خدا خدا کردن ، به عبادت کردن ، به توقع نداشتن ، به بخل نورزیدن ، به جسارت داشتن در انجام کار خیر ، به خدمت پدر و مادر را کردن ، به احترام گذاشتن ، به کتاب خواندن ، به درس خواندن ، به فعال بودن ، به شیعه بودن ، به مسلمان بودن ، به خوب بودن ، به پیش دستی کردن ... به همهء اینها برمیگرده ... کم فروش نباشیم ها ... حواسمون باشه "* آیه یک ، دو و سه سوره مطففین که ترجمه ش را با ادبیات خودم نوشتم .
  • انارماهی : )

نذرِ صاحبِ اسمم

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ
به چهار جلسه غیبت غیر مجاز و استادی فکر میکنم که سال اولیه که تو دانشگاه ما تدریس میکنه ... و به اینکه انقدر حواسم بعد از اینکه استاد متنِ حذفِ دانشجو رو خوند پرتِ حذف شدنم از درس و کتاب بیست و دو هزار تومنی همون درس و تشکیل کلاسِ معجزه آسایی که از امام رضا علیه السلام شامل حالمون شد تنها با هشت دانشجو که نصف بیشترش به طرز معجزه آسایی از دانشگاه های دیگه اومدن ... و به اینکه به هر علتی اگر این درس این ترم پاس نشه چون پیش نیاز دو تا درس دیگه هست من دوزاده ترمه میشم و به اینکه حتی یک ساعت اضافه توی این دانشگاه موندن کلافه م میکنه چه برسه به ترم ... دارم به اینها فکر میکنم و از استرس خفه میشم و همین جملهء آخری رو اس ام اس میکنم و جواب میگیرم و باز جواب میدم و جواب میگیرم که : نذر کن ... و به نذر فکر میکنم و انقدر حواسم پرتِ بیست و دو هزار تومن پول کتاب میشه که درست وسطِ حرفِ استاد ، وسطِ تحلیلِ نرخِ بهرهء موثر میپرسم : استاد سوالهای امتحان از توی همین کتاب میاد ؟و خندهء تمام بچه ها و استاد من رو به خودم میاره و سقلمهء دوستم که : چتهء اسمون ؟ چرا یهو این قیافه ای شدی ؟اونم مث من اگر این درس رو پاس نکنه دوزاده ترمه میشه ... نذر میکنم ، نذرِ صاحبِ اسمم سلامتی پسرش را ، مثل همیشه ، کلاس تمام میشود ، صدای استاد بعد از حضور و غیاب : خانوم اسمون کیه ؟ چهار جلسه غیبت ؟!!!!! میگم منم استاد براتون توضیح میدم ، میگه بیا توضیح بده ، میرم میگم که میدونستم غیبتهام تموم شده ولی حالم انقدر بد بود که نشد بمونم دانشگاه ، که رفتم پارک لاله ، که رفتم موزهء هنرهای معاصر که ... ولی از همهء اینها استاد فقط این رو میشنوه که : دانشگاه بودم ، حالم بد شد ، رفتم ، ببخشید . میگه باید ببینم فعالیت کلاسی ت چجوریه ، میگم خب ببینید ، میگه از این جلسه به بعد رو شرکت کن تا ببینیم چی میشه ، از کلاس میرم بیرون ، دوباره برمیگردم : استاد بگید اگر درس رو حذف میکنید من تکلیف خودم رو بدونم ، استاد : یه خودکار به من بده استاد : آبی باشه حتماخودکار آبی رو میدم به استاد ، دو تا از غیبتهام رو تبدیل به تیک حضور میکنه و میگه : یه وقت آموزش بهمون گیر نده ، حذف نمیکنم خیالت راحت ...به صاحب اسمم فکر میکنم و نذرِ سلامتی پسرش ، راهی مسیری دور میشوم ، به غیر از خانه ، وسطهای راهم که زنگ میزنند : بیا ، کاری پیش آمده کارِ پیش آمده آنقدر با اهمیت هست که کمرم را کمی خم کند ، پیاده میشوم ، مسیر را پیاده طی میکنم ، از ساعت دوِ نصفه شبِ شبِ قبل بیدارم ، به ایستگاه میرسم ، زن ، نرگس میفروشد ، به صاحب اسمم فکر میکنم و نذرِ سلامتی پسرش و بوی نرگس که مشامم را مالِ خود میکند ، به آسمان نگاه میکنم ، کارِ پیش آمده رفع میشود ، آسمان این را میگوید ...به خانه میرسم ، کار رسیده و نرسیده انجام میشود و تجربه ای به وسعتِ تمام عمر ...+جزء های باقیمونده هم به عهده گرفته شد: )
  • انارماهی : )

واقعن برام سوال شده

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ
دوست دارم بدونم تو بقیه کشورهای جهان سوم هم مث ما از وی چت و فیس بوک و واتس آپ و اسکایپ و اینستاگرام و مسنجر و لان و وایبر و گوشی تلفن همراه و خط ثابت تلفن و اصن هر وسیله ارتباطی دیگه ای که وجود داره استفاده میشه ؟...اونام مث ما استفاده میکنن ؟ یعنی نود درصد استفاده شون برمیگرده به مسائل جنسی به هر شکل و نوع و مدلی ؟...دوست دارم بدونم اونام همینجوری اند یا فرهنگ ما انقدر پست و سخیف شده ......کاش اونا مث ما استفاده نکنن ... این یه دردهکاش اونام مث ما استفاده کنن ... این یه درد دیگه س
  • انارماهی : )

دکتره تخصصش رو از دانشگاه بیرمنگام گرفته بود

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۳ ب.ظ
پارک ملت پله های سمت نمازخانه ؛ بنده سرم کاملن تو گوشیه و دارم میرم بالا-دخترم موبایل ت رو بیشتر دوست داری یا خودت رو ؟- من ؟؟؟!!!!!- بله - چرا میپرسید ؟- خب سواله موبایل ت رو بیشتر دوست داری یا خودت رو ؟- خودمو .. آره خودمو بیشتر دوست دارم- من پزشکم [اینجا گفت که چی چی ش رو از امریکا گرفته و چی چی ش رو از کجا و ...] فوق تخصص اعصاب و روان ، این سوالها رو از بچه ها میپرسیم ، که مثلن مامان و بابات رو بیشتر دوست داری یا بستنی رو ، بعد تا میرسه به سن شما- خب برای چی میپرسید این سوالا رو ؟- برای اینکه بدونیم سالمن یا نه- الان من سالم بودم یا ناسالم ؟- بله شما سالم بودی ، سالم سالم + خواستم بدونید دارید وبلاگ کسی رو میخونید که روانش توسط یه فوق تخصص اعصاب و روان که مطبش تو بیمارستان شهید رجایی تهرانِ سالم اعلام شده :دی
  • انارماهی : )

دو تا نکته :

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۲ ب.ظ
یک :وقتی یکی سیر میخوره ، دهنش بوی سیر میگیره ، بعضیا از بوی سیر بدشون میاد ، این بعضیا توی جامعه خیلی زیادن ، دوست ندارن بوی سیر رو از دهن کس دیگه بشنون ...من فکر میکنم بوی بدِ ناشی از خوردن گوشت برادر دینی آدم با توجه به نوع خاص گوشت بدنِ انسان ، خیلی بدتر و مشمئزکننده تر از بوی سیر باشه ... از غیبت کردن جلوگیری کنیم که هم خودمون دهنمون بو نگیره هم مجبور به تحمل بوی کثافت از دهن یکی دیگه نشیم دو :عابرای پیاده وقتی راه بندون میشه ، وقتی یکی بهشون تنه میزنه ، وقتی یکی یهو جلوشون وایمیسه و راهشون رو سد میکنه ، هیچوقت به هم فحش نمیدن ، یا سرشونو میندازن پایین از یه ور دیگه میرن ، یا نهایتن یه چشم غره میرن، اونایی که دعوا میکنن مشکل روانی دارن و ما الان دارم درباره نورم آدما حرف میزنیم ...اما همون عابرهای پیاده وقتی میشینن پشت فرمون ماشین ، اگر یکی بپیچه جلوشون ، یهو ترمز کنه ، یا بهشون تنه بزنه ، هر آنچه که لایق شمر و عمر و خولی لعنت الله علیهم اجمعین ، هست رو نثار همدیگه میکنن ... چون از پشتِ فرمون با شیشه های بستهء ماشین هیچکس صداشونو نمیشنوه و متوجه توهینِ عظیمی که داره بهش میشه ، نمیشه ...+ دروغ چرا دختر ... انگشترت چشمم را گرفت ... : )+ من امروز برای اولین بار یه دانشجوی پزشکی رو از نزدیک دیدم ، قبلنم یه دانشجوی دندونپزشکی رو دیده بودم ، خیلی قبلن تر هم یه دانشجوی اتاق عمل ... شاید یهو دلم خواست پزشکی بخونم : )
  • انارماهی : )

ممنونم "استاد"

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ
از اولین روز دانشگاه تا حالا ، فقط یک نفر رو دیدم که به معنای واقعی کلمه استاد بود ، خانوم استاد دانش پرور ، به ما مبانی رفتار سازمانی درس میداد ، از روی کتابی به همین نام نوشتهء تیموتی ای جاج و رابینز . کتاب قطور و سنگین و گنده ایه که ما در طول یک ترم همه ش رو خوندیم و همه ش رو امتحان دادیم و بنده از اون درس نوزده گرفتم .استاد همیشه با لبخند میومد سر کلاس ، همیشه با لبخند تذکر میداد ، همیشه با لبخند عصبانی میشد ، و حتی وقتی که کلاسش رو بدون هماهنگی کنسل کردیم با لبخند برای همه مون غیبت گذاشته بود .هیچوقت بدون لبخند ندیدمشون ... حتی یک بار از دانشگاه تا یه مسیری رو با لبخند هم قدم شدیم ... اونم تو دورانی که من از همه اساتید و دانشگاه و درس و ... متنفر بودم .یک ربع الی بیست دقیقه اول کلاس همهء درسشون رو با لبخند همیشگی میدادن ، یک ذره درباره مبحث درسی بحث میکردیم و کلاس تموم میشد ، ابایی از اینکه کلاسشون رو زود تعطیل کنند و دانشجو رو الکی نگه ندارند نداشتند .هنوز مباحث ترمِ دویِ کلاس استاد دانش پرور یادم هست و حتی توی زندگی روزمره هم ازشون استفاده میکنم ... حس کردم باید به رسم انسانیت ازشون بنویسم تا بعدها اگر کسی ازم پرسید یه استاد خوب دیدی تو دانشگاه یا نه ، اسم ایشون رو یادم باشه و نام ببرم ...شما هم از این اساتید داشتید ؟ صدقهء شب اول ماه صفر یادتان باشد +
  • انارماهی : )

26.

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ق.ظ
 

 

دلم یک فیلم میخواهد که مهم نیست فرهادی ساخته باشدش یا ده نمکی یا کیمیایی ، دلم یک شعر میخواهد که مهم نیست شاعرش حافظ باشد یا مولانا یا محمدجوادآسمان ، دلم یک قطعه موسیقی میخواهد که مهم نیست بتهوون نواخته باشدش یا ناظری یا تتلو روش خوانده باشد ، دلم یک تئاتر میخواهد که مهم نیست سمندریان کارگردانی اش کرده باشد یا یک دانشجوی ترم یکی رشته تئاتر یا کی ، دلم یک فیلم تبلیغاتی میخواهد که مهم نیست مال روحانی باشد یا احمدی نژاد یا رفسنجانی ، دلم ... دلم یک اثرِ هنری میخواهد که بخاطرش از شوق بایستم و اول آرام آرام و بعد با ذوق دست بزنم ...

دلم
چشمهایت را میخواهد ...

 


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

من دوستت هستم ، پس میخواهم که "نیکو" باشی : )

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ
خانومهای چادری ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم بد حجاب میبینن ، خیلی به چشمشون میاد ، بد نگاه میکنن ، تنفرشون رو نشون میدن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و ایناخانومای بدحجاب ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم چادری میبینن ، چشم غره میرن ، رو برمیگردونن ، گاهی حرف بد هم میزنن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و اینا ...هر دوی گروه های بالا اگر همون رفتار رو از دوست و هم شکل و همراه خودشون ببینن هیچی نمیگن..تو جمع دوستامون ، وقتی یکی یه رفتار بدی نشون میده ، وقتی تند حرف میزنه ، وقتی بد نگاه میکنه ، وقتی پدر و مادرش رو تکریم نمیکنه ، وقتی برای خانواده ش اون قدری که باید مایه نمیزاره ، وقتی همه وقتش داره با دوستاش و برای کمک به اونها میگذره و یه ذره هم زمان نمیزاره برای خانواده ش ، وقتی بد فرم انتقاد میکنه ، وقتی یه جوری شوخی میکنه که دل میشکنه ، وقتی ...سکوت میکنیملبخند میزنیم و صبر میکنیم تا یه روزی یکی از کرهء مریخ بیاد و بهش بگه که "رفیقِ عزیزِ فلانی این رفتارت خیلی [...]" حالا من دیگه عین عبارت رو به کار نبردم ...رفتارهای زشت هم رو به هم تذکر بدیم خواهشاً : )امام علی بن ابی طالب روحی و ارواح العالمین له الفداه : " دوست تو همان کسی ست که عیب های تو را بر تو آشکار سازد " + البته یه جوری هم نگیم که مث چند شب پیش بنده بشه و طرف رو کلن از زندگی ساقط کنیم هااااا با زبانِ نرم و ملایمت و دوستی و رفاقت بگیم ، خوب حرف زدنِ با رفیق و خوشگل تذکر دادن ، خودش یه جور هنره که باید کسبش کرد : )+ این پست همینجوری الکی تقدیم به خانوم دکتر خرگوشِ عزیزِ دلِ من ... بدونید که اگه من اینجام و دارم اینا رو مینویسم بخاطر اوشونه ... بدونید هااااااااا
  • انارماهی : )

از خودتان یک هنرمند بسازید ، مواد لازم : امید

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ
ما آدما فطرتاً و ذاتاً به چیزهای زیبا علاقمندیم ، دوست داریم زیبایی رو ، استفاده از رنگ های قشنگ کنار هم بهمون حس خاصی میده . بعضیا میرن دنبال خلقِ هنر ، دوست دارن چیزهای زیبا خلق کنند ، چیزهایی که همه رو انگشت به دهن بزاره و یه وقتایی حتی مشهورشون کنه ، شهرت برای خیلی از کسانی که وارد وادی هنر شدن و آدمهای بزرگی هم شدن اولش هدف بوده حتی ... یه وقتایی میریم کلاس های هنری ، خطاطی ، نقاشی ، معرق ، سفالگری ، حتی کلاس های آموزش شعر و داستان ، که هنرمند بشیم ، بعضیا حتی درس و دانشگاه و زندگی شون رو به هنر اختصاص میدن [بنظر من شعر گفتن و داستان نویسی هم نوعی هنره که میشه کسبش کرد]..امیدوار بودن ، همیشه خندیدن ، همیشه شاد بودن ، مثبت نگاه کردن به تمام منفی بافی های زندگی ، زیبا زندگی کردن و حزن و غم و اندوه رو هرچند طولانی و جانکاه و جانسوز و آدمکش [؟!!!] در دل نگاه داشتن و لب به خنده گشودن و شکایت نکردن و خم به ابرو نیاوردن و با هر شکست دست به زانو زدن و "یا علی" گفتن ؛ نوعی هنره ... این هنر نه تنها میتونه شما رو در دنیا مشهور کنه و باعث بشه خیلی ها از هنرتون لذت ببرند و بیان پیشتون که این هنر رو ازتون یاد بگیرن [یه جوریه که هرکی ببینه مشتری میشه نیازی به هزینه تبلیغات و اینا نداره جذب مشتری ش تضمینیه] بلکه در آخرت هم خدا شما رو به ملائکه ش نشون میده و میگه : دیدید گفتم ؟!! : ) ، این همونه که هی گفتید نسازش نسازش ... بعد شما یه آدم مشهورِ میشید در کلِ جهانِ خلقتبیاید بریم مشهور بشیم : )+ همینجوری الکی این پست تقدیم به رویا ... که با نوشته هام یادِ زنِ روشنفکرِ یه آخوند میفته : )
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۱ ب.ظ
مامان و بابا ، وقتی مرا از فروشگاه آقای اصغری خریدند ، من توی یک جعبهء کوچک بودم و هنوز "من" نشده بودم ، مامان و بابا با هم مرا خریدند ، همیشه مامان میگفت من دوست داشتم آبی باشی ولی بابات زرد دوست داشت ، دستِ آخر به راهنماییِ آقای اصغری یک دانه منِ زرد-آبی بهشان میدهد . آنها هم میایند خانه تا مرا تبدیل به "من" کنند .دستها و پاها و قلب و مغز و دل و بقیهء جاهام را از توی جعبه بیرون آوردند و چیدند روی اپنِ آشپزخانه ، آخر ما میز نداریم .
  • انارماهی : )

حسین بن علی

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۵ ب.ظ
امروز رفتم تو فکر اینکه حسین بن علی ، علیه السلام ، پسرِ همان مادری بود که ستونهای مسجدِ کوفه از بلند کردنِ دستش به قصدِ نفرین به لرزه افتاد ...
  • انارماهی : )
  • انارماهی : )

به یادِ دستهات ...

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۷ ب.ظ
چشمهای تو عسلی ست ، البته از بعد از عمل تازه فهمیدم چشمهایت عسلی ست ، تا قبل از آن یک هاله خاکستری رنگ میدیدم به جای چشمهات ... بعد از عمل عسلی شد ، رنگِ چشمهای مرتضی : )امروز با چشمهای عسلی ت نگاهم کردی ، من ایستاده بودم ، نگاه دزدیدم ، نگاه دزدیدی ، دوست داشتم نگاهت کنم ، نگاهت کردم ، نگاهم کردی ، دزدیدی ، دزدیدم ، یک بارِ دیگر ، پیش قدم شدی ، نگاهت کردم ، دل را زدم به دریا ، ندزدیدم ... نگاهم کردی ، طولانی ، بعد خندیدی ، ... خندیدم ...شاید همینجوری الکی ، شاید به یادِ بعضی لحظه های خوشِ کودکی ، شاید از سرِ دلسوزی ، شاید هر کوفت و زهر ماری که هست ... دوستت دارم آقاجون ، به رغم تمام مسخره بازی های جوانی من و اختلاف نظرهامان با پیریِ تو ... حقیقت این است که دوستت دارم ...به یادِ دستهات ، که در کودکی نربانِ پاهایم میشد برای رسیدن به آسمان و حالا ... + تولدت مبارک
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۴ ب.ظ
این اثر خانوم فاطمه تبریزی زاده اصفهانی ... بدجوری شبیه منهـ       بعدن نوشتـ : تو فکرِ نوشتنِ یک سری "روباتـ ـنوشته" ام ، که دیروز موقع چت کردن با رویا به ذهنم خطور کرد ، اصولن وقتهایی که مغزم را ول میکنم وسطِ کاغذ یا کلید های بورد یا همان کیبورد :دی ، بهتر از هر زمانِ دیگری میگویم و مینویسم ... کاش میشد مدت زیادی مغز را ول کرد وسط زندگی تا بهتر زندگی کند ... برای تمرکز روی نوشتنِ این "روباتـ ـنوشته" ها که شاید شبیه خیلی از چیز میز نوشته های دیگر وبلاگ نویس ها دربیاید به فکر متمرکزی احتیاج دارم که ... نیست ، هیچوقت نبوده یعنی ، مثلِ زنِ توی این عکس من همیشهء خدا هزار و یک سودا بوده ام ، برای آمدنش دعا کنید : ) + خانوم آسمون خوب است
  • انارماهی : )

25. دیوانه ها شاخ و دم ندارند ولی دل دارند

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۳ ب.ظ

دیوانه ها شاخ و دم ندارند ، من خودم چند بار چند تایشان را دیدم ، یکی ش همانی بود که میکرد دنبال سروناز و او ازش میترسید و به داداشش گفته بود باهاش تا مدرسه بیاید و بعدش هم بیاید دنبالش که دیوانه هه اذیتش نکند ، یکیشان هم یک بار توی خانهء اعظم خانم اینها دیدم ، دخترِ یکی از فامیل هایشان بود ، نشسته بود یک گوشه و موقع روضه خواندن کبری سادات یک کلمه هم حرف نزد ، عروس مریم خانم هم بچه ش دیوانه بود ، آمده بود برای سفرهء امام حسنِ مامان بزرگ خانه مان ، از اول تا آخر از دهانش آب چکید ، مامانش هم هزار تا دستمال برداشت و هی آب دهانش را پاک کرد ، نمیفهمیدم چرا بهش نمیگه : آب دهنت رو قورت بده ، مدام براش پاک میکرد
یک دیوانهء دیگر هم بود توی کوچهء آذین این ها ، هیچی نمیگفت ، دنبالت هم راه نمیفتاد ، فقط نگاهت میکرد ، یک بار که داشتم از خانهء آذین این ها ، برمیگشتم صدام کرد : آهای دختر خانوم
من هر کس بهم میگفت دختر خانوم را دوست داشتم برگشتم : بله ؟
: دستبندت رو میدی به من ؟
از این دستبند پلاستیکی ها بود که آن روزها زیاد شده بود ، مدرسه برای روز دانش آموز بهمان داده بود دستبندم را از دستم دراوردم و دادم بهش ، گفت : حالا که اینو به من دادی ، زنم هم میشی ؟
بعد من فرار کردم ، از کوچهء آذین این ها تا خانهء مان را به سرعتِ نور دویدم و رسیدم خانه و یک عالمه مشق نوشتم ، احساس گناه میکردم ، نمیدانم چرا ، ولی آن روز تا یک هفته آنقدر مشق زیادی نوشتم و نوشتم و نوشتم که خانوم نایینی مامان را خواست مدرسه ، بهش گفته بود تو رو خدا به این بچه انقدر مشق اضافه ندید بنویسه دستهاش کوچولوئه درد میگیره ، از اون روز مامان نمیزاشت مشق بنویسم ، بعد من دیگر نمیدانستم سرم را با چی گرم کنم ... بعد کم کم بزرگ شدم و سرم گرم شد و دیوانهء کوچهء آذین این ها را یادم رفت .
دیروز که نشسته بودم روی صندلی مامان بزرگ ، حسام آمد از جلوم رد شد ، صداش کردم : حسام با من ازدواج میکنی ؟
: زن دایی ، زن داییییییی قرص های کبوتر رو باید ظهر میدادی هااااااا


  • انارماهی : )