پنج
شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۴۹ ق.ظ
آن روزها که برای عبورِ از دهانهء قیفِ وارونه تلاش میکردیم ، میگفتند جوانکی از میانِ شما یک پنجاه تومَنی زده جلویِ چشمش هدفش را مشخص کرده ، میخواهد برود دانشگاهِ پنجاه تومَنی ، شما هم همین کار را بکنید . جوانک آخرش دانشگاهِ پنجاه تومَنی قبول شد . من هم که دیوارِ جلویِ چشمم پر بود از "چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور" ها و "چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد" ها ، به طوفانی که میخواستم رسیدم .گوش سپرده بودم به نقلِ قولی این چنین از روزهایِ اسارتِ جنگ :اون روزها سخت بود ، خیلی سخت بود ، سخت ... ولی خدا بود ، اون روزها خدا بود ، تو تمام اون سختی ها خدا بود .چند روز پیش داشتم آدابِ زندگیِ مثلن دوست داشتنی ام را مطابق را آداب و رسومِ مردم این روزها برای دوستی بیان میکردم ؛ تا فلان موقع دکتری میگیرم ، بعد بچه دار میشویم ، بعد بچه ام را بزرگ میکنم ، بعد که بزرگ شد کارم را با بچه ام هماهنگ میکنم که پیشش باشم ، بعد خودم را با شوهر و بچه ام هماهنگ میکنم که فلان ساعت خانه باشم ، بعد ترش از سالِ فلان تا فلان که بچه ام انقدر ساله است هی میرویم مسافرت و همه جای دنیا را نشان بچه مان میدهیم ، فلان ساعت همیشه خانه ام ، فلان روزها برای بچه ام هستم ... به وسطهاش که رسید حالم بد شد ، بچه م شوهرم درسم ، بچه م شوهرم کارم ، بچه م شوهرم تفریحم ، ... عافیت ، راحتی ، زندگیِ در ناز و نعمت ، آدم را از یادِ خدا غافل میکند ... بدجور هم غافل میکند .بدبخت ها ، بیچاره ها ، بی خانمانها ، ای آنهایی که سقفی بالای سر ندارید ، اسیران ، مظلومان ، فقیران ، مستضعفان ، زیر دستان ، خَجِل ها ، مصیبت زدگان ، بلادیدگان ، یتیمان ... به جایِ تمامِ چیزهایی که ندارید ، خدا را خیلی بیشتر از همه دارید ... میانِ دعاهایتان برای شکم بارگیِ هایِ من از دنیا هم دعا کنید ...ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی / الضُحی - سه