انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

20. نوجوانانتان را سردرگم نکنید

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ب.ظ

بزرگترهای عزیز، تحتِ عنوانِ خاله، عمه، عمو، دایی، بابا، مامان، خواهر، برادر و سایرِ عناوینِ احتمالی و غیرِ احتمالی، من از شما خواهش میکنم نظراتِ شخصیِ خود اعم از، علاقه ی وافر، عداوتِ باطنی، تنفرِ، عشق و هر گونه احساسِ از یک ورِ بوم افتاده ای را، در مورد هر شخصِ سیاسی، معنوی، مذهبی و هر کسی که جایگاهی در این عالم دارد، در اختیارِ نوجوانانِ سنِ بلوغِ خود قرار ندهید.


باور بفرمایید یک نوجوان حق دارد خودش رهبرِ جامعه اش را بشناسد، در موردش تحقیق کند، بخواند، و به دنبالِ جوابِ سوالهایش برود.

یک نوجوان حق دارد اَعلَمِ دینیِ خودش را خودش انتخاب کند و شخصیتِ الگویِ موردِ نظرش را خودش بشناسد و برگزیند، به جای ابرازِ تنفر یا علاقه ی وافر در مورد هر شخصی که متوجه شدید نوجوانتان به سویش جذب شده، راه های تشخیص درست از نادرست و سره از ناسره را به نوجوانتان یاد دهید، اصرار نداشته باشید که نوجوان همان راهی را انتخاب کند که شما انتخاب کرده اید ... همان شخصی را دوست داشته باشد که شما دارید و پای منبر همان کسی بزرگ شود که شما شده اید، او متعلق به زمانی غیر از زمانِ شماست.


شما را به خدا قسم اگر دیدید نوجوانی از حرفهای سخنرانی خوشش آمده و به دلش نشسته، جز در مواردی که واقعا ضرری داشت، نوجوان را از نشستن پایِ منبرش نهی نکنید، به این دلیل که شما خوش ندارید حرفهایش را بشنوید. این نوجوان برای خوش آمدِ شما به این دنیا نیامده، آمده تا خودش راهِ خودش را پیدا کند و خدا این حق را به او داده ...


این که نوجوان با یک نظرِ خوش یا بدِ شما راهش را تغییر دهد به معنی دهن بینیِ او نیست، نوجوان به دنبالِ گرفتنِ تایید از اطرافیانش است، اگر تاییدش نمیکنید، راهی را که دارد امتحان میکند از بیخ و بن رد نکنید. اگر شما بنابر نظراتِ شخصیِ خودتان همه ی انتخاب های نوجوان را رد کرده باشید، او تا آخرِ عمر سر در گم خواهد ماند.

  • انارماهی : )

19. حتی اگر شده فقط تویِ دلمان

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۶ ب.ظ

آدمها، چون که آدم اند، وقتی اشتباهی ازشان سر میزند نیاز دارند به اینکه بغل گرفته شوند، ناز و نوازش شوند، حمایت شوند، از همه ی وجودشان، مراقبت به عمل بیاید، فقط و فقط برای اینکه آدم اند و نیاز دارند به اینکه سر پا شوند.


خدا، که خداست و الحمدلله گنده تر از او نداریم، بعد از هر اشتباهِ ریز و درشت و کوچک و بزرگِ بنده اش، گفته توبه کن، عمل صالح انجام بده، من گناهانت را به نیکی تبدیل میکنم. یعنی یک جوری بنده ی اشتباه کرده ی خود را بغل میگیرد و ناز و نوازشش میکند که مادری، نوزادِ تازه متولد شده اش را بعد از اینکه پستان گزید. مادر/خدا ، نوزاد/بنده ی گنه‏ کار خود را پرت نمیکند آن طرف که برو گم شو ... .


یک ذره، فقط یک ذره، تلاش کنیم در این ماهِ مبارکی، مثلِ خدا، بنده های گناهکارش را حتی اگر شده در دلمان، بغل بگیریم و نوازش کنیم و برایشان دعا کنیم. برای یک چیزشان دعا کنیم "برطرف شدنِ حسِ شرمندگیِ بعد از گناه، مقابلِ خدا" این حسِ شرمندگی بنده را می کشد. دیدید بچه ها وقتی بیستشان میشود نوزده چطور برگه را از بابایشان قایم میکنند؟


+ بروید اینجا و نور جمع کنید : )

  • انارماهی : )

17. خدایِ مهربانان

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ

حتما شما هم تجربه اش را داشته اید. مثلِ رفتن به سفرِ مشهد میماند، [البته من تا به حال محضرِ امامِ دیگری مشرف نشده ام، شاید بقیه ائمه هم همین طور باشند] یک جور رقتِ قلبِ خاص، انگار همه چیز رقیق میشود، دوست داشتن ها، محبت ها، درس خواندن ها، بیدار بودن ها، حال ها، آره، همه ی "حال"ها رقیق میشوند.

دلت نمی آید به کتابِ تستِ مدرسان شریف بد و بیراه بگویی، دوست نداری برای زندگی ات برنامه نداشته باشی، دلت نمیخواهد نمازت را اولِ وقت نخوانی، دوست نداری جوابِ خواهرِ کوچکترت را با تندی بدهی، دلت نمیخواهد مامان ذره ای زحمتِ تو را بکشد، و همه ی اینها برای اولین بار در طولِ زندگی ات در مرحله ی "دلم میخواد .." باقی نمیماند و محقق میشود، تو واقعا جواب خواهرت را که میدهی هیچ، میروی کنارش مینشینی و برای همه ی لحظه های گذشته از او عذرخواهی میکنی بدونِ فکر به اینکه او کوچکتر است، تو با همه ی خستگی ها و بی حالی ات ظرفهای سحر و افطار را میشوری، کتابِ تستِ مدرسانِ شریف بهترین کتاب است و تو دوست داری هی بیشتر و بیشتر ازش بخوانی و ... همه ی همه ی همه ی دل خواستنی هایت یک دفعه محقق میشود، یک دفعه هلالِ رمضان رویت میشود و تو واردِ ماهی میشوی که سر تا سرش رحمت است.

یک جوری انگار عزت نفس دار شده ای، هر حرفی را نمیزنی، هر تکه ای را نمیپرانی و هر فکری را نمیکنی، در حالتِ ذکر شکل و شمایل ات را در شانِ ذکری که داری میگویی حفظ میکنی، مهربان میشوی، کتاب میخوانی، بیشتر از همیشه بیدار میمانی و خواب های مسخره ی وقت گیر دست از سرت برمیدارند، امید داری، امیدِ اجابت، امیدِ رسیدن و در کنارِ همه ی اینها ترس... ترسِ اینکه چه زود این یک روزِ بهشتی گذشت و لابد بقیه ی روزها ...


همه ی اینها را گفتم که بگویم خدای مهربانی داریم، دلش نمی آید بنده اش تمامِ طولِ سال را غرق سیاهی و خاکستری و مسخرگی دنیای خودش باشد، دلش نمی آید بنده اش تمامِ طولِ سال را غرقه ی نیازهایی باشد که به صلاحش نیست، دلش نمی آیند بنده اش تمامِ طول سال را مردگی کند. یک ماه از هر سال را فراهم میکند تا بنده اش با اینکه در سختی آفریده شده، زندگی کند، طعم امید را، رهایی را و اجابت را بچشد؛ از همچین خدایی، کم بخواهیم ضرر نکرده ایم؟


التماسِ دعا

  • انارماهی : )

16.

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ب.ظ

وقتی میایی فیروزه ای ترین لباست را به تن کن

میخواهم آمدنت، نگینی باشد میانِ روزهایِ خاکستری ام .



+ به طرزِ عجیب و غریبی دوست ندارم به بلاگفا برگردم، حتی اگر درست تر از قبلش بشه .

  • انارماهی : )

15. ربِّ وهّابِ جبّارِ مهربانِ ما

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

از چند ساعتِ دیگر، به وقتِ ما زمینی ها، درهای آسمان را باز میکنی و درست مماس با درهای زمین، دستمان را میگیری و میبری بالا و بالا و بالاتر ...


من

از چند ساعتِ دیگر، دوباره، زندگی آغاز میکنم

بخاطرِ تو

برایِ تو

آن طور که تو میخواهی ...


  • انارماهی : )

14.

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

ما زن ها دنیای عجیب و غریبی داریم، دنیایی به نامِ رویا. رویاهایی که نه مالِ آینده است، نه ربطی به حال دارد، رویاهایی که فقط و فقط حالمان را خوب میکند و اجازه میدهد کمی نفس بکشیم.


رویا: رویا یکی از نعمت های خاصِ خداست که فقط به بنده های خاصش میدهد و با این نعمت به آنها اجازه میدهد که کمی بیشتر "زندگی" کنند.


بنده های خاص: شما در اینکه زنان بنده های خاصِ خدا هستند شک دارید؟

  • انارماهی : )

13. کسی اینجا تعبیرِ خواب میداند؟

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

+ خواب دیدم تویِ حرمِ امام رضا دارم در به در دنبالِ کفش هام میگردم، کفش هایی که نبود، و من نمیدانم چرا انقدر دنبالشان میگشتم و هیچ کس نمیفهمید دنبالِ کفش گشتن یعنی چی ... بارِ اولی نیست که تویِ حرم گم میشوم و دنبالِ چیزی میگردم، چیزی که هیچوقت پیدا نمیشود ...


+ خواب دیدم مرده ام، مرده بودم و دنبالِ یک قالب یخ بودم، روحم دنبالِ یک قالبِ بزرگِ یخ بود برایِ رویِ جنازه، هی میگشتم و میخواستم یک قالب یخِ بزرگ پیدا کنم برایِ رویِ جنازه ام ... یخی که اندازه ی کلِ تابوت باشد ...


دو شب پشتِ هم این خواب ها را دیدم ... و امروز صبح که تویِ خواب دیدم امام آمده، آمده بود و به من یاد میداد چطور میشود بلبشوهای اجتماعی - سیاسیِ این روزها را جمع کرد ... و من در خواب یاد گرفته بودم، یاد گرفته بودم تعادل را ... و حالا، در بیداری، نمیدانم حکمتِ این خواب ها چیست ...


و مهمانیِ آخرِ هفته که بهم میخورد .

  • انارماهی : )

12. چند سال میشود نفس را حبس کرد؟

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ب.ظ

چیزی تویِ دلم مدام مچاله میشود، هی اشک میاید به چشم هام، هی برنامه ی بعد از ظهرم را مرور میکنم، هی فکر میکنم، هی تلاش میکنم گریه نکنم، سعی میکنم اشک هام را ربط بدهم به استرسِ خواستگاریِ آخر هفته، تلاش میکنم گریه ام را ربط بدهم به استرسِ آزمونِ ساعتِ دو، یا ربطش بدهم به تغییراتِ آخری زندگی ... نمیشود اما ... این اشک ها را به هیچ چیزی جز صد و هفتاد و پنج جوانِ رعنایِ دست بسته نمیتوان ربط داد.


مثلِ تویِ فیلم ها، لابد قبل از عملیات کلی شوخی بوده و خنده و عطر به سر و رو زدن و تسبیح انداختن سرِ اینکه شهید میشوند یا نه، ... دارم فکر میکنم صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ خانه ی مان جا میشوند یا نه، صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ حیاط خانه مان، پارکینگ خانه مان .. جا میشوند یا نه؟ از سرِ کوچه اگر صد و هفتاد و پنج نفر آدم را کنار هم به صف کنیم چه حجمی را اشغال میکنند؟ صد و هفتاد و پنج نفر آدم را چطور میشود دست بسته یک جا، جا داد؟


با زنان و مادران و خواهرانشان کاری ندارم، فقط دعا میکنم کاش دختر نداشته باشند، کاش از هیچ کدامِ این صد و هفتاد و پنج نفر دختری نمانده باشد، کاش دختری دست های پدرش را بسته نبیند ... اشک باز جایِ خودش را رویِ گونه هام باز میکند، دارم فکر میکنم چقدر میتوانم نفسم را زیرِ آب حبس کنم؟ چقدر میتوانم نفس نکشم ؟ تمرین میکنم، تمرین میکنم و وقتی نفسم بند می آید بغضم میترکد، بعضم به وسعتِ حجمِ بودنِ صد و هفتاد و پنج تا شهیدِ غواص میترکد...

  • انارماهی : )

11. فراموشی

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ق.ظ

فراموشی چیزِ بدی ست

خصوصا وقتی آنقدر در گیر و دارِ زندگی گم شوی که متنِ برنامه ی زنده را یادت برود که باید بفرستی و برسانی

  • انارماهی : )

10. برای آرامش

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ
امیرالمومنین علی علیه السلام در مورد روزه ی ماهِ شعبان میفرمایند:

صَوْمُ شَعْبَانَ یَذْهَبُ بِوَسْوَاسِ الصَّدْرِ وَ بَلَابِلِ الْقَلْبِ؛
روزه ماه شعبان وسوسه های درونی و پریشانی خاطر و آشفتگی های قلبی را از بین می برد



+ از بین میبرد واقعا : )
  • انارماهی : )

8. من فلسفه ای دارم

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ
درست وقتی که باید به تمامِ اعتقادات و مقدساتت ایمان داشته باشی و خودت را بر اساسِ آنچه که میگفتی و میدانستی و میشناختی از ورطه ای که گرفتارش شده ای بکشی بیرون؛ درست در همین لحظه است که کم میاوری. با تمامِ وجودت کم میاوری و به خودت میگویی "آن من کجاست؟"

میگردی، تمام گذشته را، حال را، آینده را، شهر را، تمامِ دنیا را زیرِ پایت میگذاری تا خودت را پیدا کنی، تا خودت را با تمامِ وجود پیدا کنی و زندگی کنی و یک باره، چیزی، امیدی، بارقه ای، نوری، چشمه ای، از دور میجوشد، زندگی با تمامِ وجودش خودش را به تو نشان میدهد تا ثابت کنی که ایمان داشتی به "پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر"*

این روزها با گوشت و پوست و استخوانم دارم پریدن را، پرواز را یاد گرفتن را، و فقط و فقط و فقط به آسمان نگاه کردن را تمرین میکنم. جوجه عقاب ها هم بالاخره یک روزی باید از آشیانه پرت شوند بیرون، تا پرواز را یاد بگیرند، منتها، جرمشان این است که ، در بالاترین قله ی کوهستانی سخت متولد شده اند، نه بالای چناری وسطِ طولانی ترین خیابانِ تهران.

*سید مرتضی آوینی
  • انارماهی : )

7. ماهی بخاطرِ آب خودش را میکُشد.

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

هی میگویند انقدر خودت را ورق نزن، انقدر به خودت گیر نده، انقدر سیاه نمایی نکن، هی میگویند الان بهتر از قبل است، من ولی دقیقا عینِ اسفندِ رویِ آتشم، مدام میپرم بالا و پایین. مدام میجهم بالا و پایین، مدام دارم جان میدهم، روزی هزار و یک بار تجربه میکنم که "خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند" ماهی بی دست و پای حرام گوشتی شده ام رویِ زمین.


+ارمیا، رضا امیرخانی

  • انارماهی : )

6. آدمهای عظیم

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

آدم های بزرگ، آدم های بزرگِ بی چارچوب، آدم هایی که در یک تعریفِ ساده نمیگنجند، نمیشود بگویی خوب اند یا بد، مهربان اند یا خشن، آدم هایی که سخت اند، برای اینکه بخواهی تعریفشان بکنی سخت اند، مثلِ سوالهای امتحانِ استادی میمانند که جزوه اش اصلا شبیه به امتحانش نیست.


این آدم ها در هیچ باور و فکر و منطق و روز و شبی نمیگنجند. آدم هایی که اگر بخواهی محصورشان کنی، اگر بخواهی محبوسشان کنی نمیتوانی. آدمهایی که آمده اند تا تجربه کنند، تا بشناسند، تا بسازند و مدام به این نتیجه برسند که نه، این آن چیزی نبود که من میخواستم، این شبیهِ چیزی نبود که من میتوانستم باشم یا این اصلا هم وزنِ نگاهِ من نیست .

به این نتیجه ها رسیدن، راحت نیست، راحت نیست راهِ تا انتها رفته ای را رها کنی و درست دمِ قدمِ آخر بگویی که نه نه نشد، و از اول شروع کنی، به این نقطه رسیدن کارِ هر کسی نیست. این طور "جوان" به زندگی نگاه کردن یک نوعِ سخت از زندگی ست که بعضی ها انتخابش میکنند و بعضی ها نه .

پای حرف و حدیث ها ایستادن و یک منِ تازه را ساختن با علم به اینکه بدانی این من را هم باید یک روزی باز رها کنی و بروی سراغِ یک منِ تازه ... کارِ هر آدمی نیست.

اگر از این آدم ها دور و برتان دارید قدرشان را بدانید، اگر فکر میکنید خودتان از این آدم ها هستید، به دلِ دریا بزنید و اگر دوست دارید یکی از این آدم ها باشید از همین الان شروع کنید .



  • انارماهی : )

5. من خوبم

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بعد از بعضی اتفاق ها باید زمان بگذرد، آدم خودش میداند که باید زمان بگذرد، هر کس هم از کنارِ آدم رد میشود تاکید میکند که بگذار زمان بگذرد، ولی زمان آدم را پیر و کور میکند تا بگذرد، آدم را تا میکند، زمان میشود یک غلتک (؟) و از رویِ آدم رد میشود تا بخواهد بگذرد، زمان میشود یک شعرِ تلخ، میشود یک لیوان زهر، میشود یک تیوپِ چسبِ رازی که به جایِ کاکائوی فرمند گذاشته باشی تویِ دهانت.


زمان، آدم را مثلِ یک مادرشوهرِ سخت گیرِ زمانِ ناصرالدین شاهی روانی میکند، زجر میدهد، از بین میبرد، تا بگذرد. زمان، آدم را میکشد تا بگذرد ...

زمان گذشت، گذشت، من تا خوردم، دو نیم شدم، له شدم، شکستم، شکستم تا زمان هم با من شکست، حالا، من خوبم


: )

  • انارماهی : )

4. طبیعت

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ

بعضی مکان ها حالِ آدم را خوب میکند، مزه ی شربت تویِ بعضی لیوان ها خوش تر است، بعضی خانه ها را آدم دوست تر دارد، بعضی دفترها برای گرفتنِ نمره های خوب مناسب ترند و بعضی خودکارها خوش خط تر مینویسند. حتما از این تجربه ها داشتید.

همه ی اینها یعنی ظرف مهم است، یعنی اینکه برای ریختنِ پلویِ مزعفر نباید از خاک انداز استفاده کرد. ما آدم ها مثلِ مظروفاتی هستیم که باید ظرفِ قشنگی برای بودنمان، انتخاب کنیم. بعضی جاها نباید رفت، بعضی چیزها را نباید خورد، بعضی راه ها را نباید انتخاب کرد. و همه ی اینها را خودمان بر اساس دیدگاه و عقیده و نظراتمان انتخاب میکنیم. تا اینجای ماجرا بنظرم اصلا سخت نیست.


قصه دقیقا از آن جایی آغاز میشود که ما، ندانیم کدام عقیده، کدام نظر و کدام دیدگاه را داشته باشیم تا ما را متناسب با آنچه که واقعا هستیم پیش ببرد. برای این منظور کتاب ها و حرفها و مقاله های بسیاری نوشته شده، آدم های بسیاری سر به فلک کشیده اند و حرفهای زیادی تحویلِ مان داده اند تا بتوانیم بر اساس گفته ها و نقطه نظراتشان پیش برویم ، اما آنچه که مسلم است این که، طبیعتِ آدمی، فطرتِ آدمی و گِل و سرچشمه ی آدمی را با خلاف نیامیخته اند و با بد و پست و زشت و نا پسند نیالوده اند. کاش بیشتر از هر چیز به طبیعتِ خویش رجوع کنیم ، آنجا که خانه ی خداست ...

  • انارماهی : )

3. اما برمیگردم

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

دیرگاهی ست که افتاده ام از خویش به دور

  • انارماهی : )

2. این، من

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ب.ظ
آدم از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که زندگی کند.
یعنی اولش دستِ خودِ آدم نیست، اولش یک جورهایی یکی خواسته، یک اراده ای خیلی خیلی فراتر از اراده و خواستِ تو بوده و خواسته که تو زندگی کنی، یک کسی بوده و تصمیم گرفته تو زندگی کنی ولی از یک جایی به بعد آدم خودش تصمیم میگیرد که زندگی کند.

نشسته ام تویِ اتاق تحریریه و سرگشته تر از هر کسی در جواب اینکه چرا متن هایی که باید تحویل میدادم رو تحویل ندادم میگم: "نوشتنم نمیاد" و میشنوم که: "مام اولش همینجوری بودیم ولی از یه جایی به بعد یاد گرفتیم که بنویسیم تا حالمون خوب بشه، توام کم کم میرسی به اونجا که بتونی حالِ بد و دلِ گرفته ت رو بریزی تویِ نوشته ت". فکر میکنم به اینکه لابد ماه ها و سالها و هزاران کهکشان فاصله دارم با نقطه ای که مسئول تحریریه ازش حرف زده و بعد از تموم شدنِ کار خسته و رنجور و بی حوصله تر از قبل راهیِ خونه میشم.

روزها و روزها و روزها همینجوری پشتِ سرِ هم میگذره و به حجمِ سرگشتی و آشفتگیِ ذاتی م روز به روز افزوده میشه تا میرم سراغِ منِ گذشته م، خودم رو از لابلای نوشته های قدیم میکشم بیرون و میخونم و میخونم و میخونم. انقدر میخونم که سیراب بشم، انقدر میخونم که خودم رو دوباره بشناسم، که یادم بیاد چجوری فکر میکردم و دوست داشتم چجوری باشم. حس میکنم تبدیل شدم به یه لوحِ سفید که میشه هر چیزی رو هر طور که بخوای روش بنویسی و از این حالتِ خودم راضی نیستم، دوست ندارم بی فکر و بی عقیده و بی ریشه باشم. باز ورق میزنم، باز میخونم، یکی دو هفته فقط و فقط خودِ گذشته م رو ورق میزنم و بعد ، تصمیم میگیرم که زندگی کنم. تصمیم میگیرم اونی باشم که باید باشم و تصمیم میگیرم جام رو پیدا کنم.

منِ این روزها با همه ی ترس ها و دودلی ها و تردیدها و بی اعتمادی ها و شک ها و ناامنی ها ، میخواد زندگی کنه.
  • انارماهی : )

1. بسم الله

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ

تا آنجا که فهمیده ام رسالتم در این دنیا نوشتن است، انتخابِ واژه ها با من، خواندنم با شما


سلام.


بلاگفا خوب موقعی خراب شد، درست وقتی که من، تمامِ خاطراتم را درونش چال کردم و به آتش کشیدم، خواستم همانجا بنویسم ولی بهتر است بگویم اعتیادِ من به نوشتن و ایرادِ جدیِ وارد شده به سخت افزارهای بلاگفا و بدقولی های شرکتِ خارجی و آن جمله های هر روزه ی رویِ سایت، مانع شد. پس به اینجا کوچ کردم .

  • انارماهی : )