انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

مرسی مامان

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۵ ق.ظ
مامان یعنی وقتی شب قبل اعصاب نداری و بد اخلاقی؛ صبح که میری تو آشپزخونه ، یه قوری گل گاوزبون دم کرده ببینی
  • انارماهی : )

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۷ ب.ظ
دوستم یک وبلاگ معرفی کرد و گفت نویسنده اش به درد این میخورد که جفتِ تو باشد . [از دوستم خواهش میکنم آدرس آن وبلاگ را با این عنوان که به دردِ آسمون میخورد به کسی ندهد] بعد من رفتم دانه دانه خیلی از پستهای آن نویسنده را که به دردِ من میخورد که جفتِ من باشد را خواندم ، البته نه تمامش را ولی خیلی هاش را خواندم ، بعد حس کردم خیلی سرم شلوغ تر از آن است که به یک عاشقانهء آرامِ این مدلی تن در دهم و بعد حس کردم باز سرم شلوغ تر از آن است که هی دلم بخواهد یکی را بشناسم و خودم را بهش بشناسانم و بعد که رسیدم به این نقطه دقیقن حال و روزِ زنِ چهل و دو ساله ای را که هفتهء پیش برایش خواستگار پیدا شده بود و همین حرف را که "حوصله ندارم خودم رو به کسی بشناسونم و کسی رو بشناسم" رو بهم زده بود ، درک کردم .راستش را بخواهید حتی حوصلهء این را ندارم که بگویم دنیای ما فرسنگ ها با هم متفاوت است یا نیست یا ... کلن حوصلهء فکر کردن به مقولهء ازدواج را تا اطلاع ثانوی ندارم
  • انارماهی : )

31. یادم باشد زار بزنم

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۵۶ ب.ظ

یادم باشد هات داگ دوست ندارم ، هم شکلش و هم طعمش حالم را بهم میزند . یادم باشد هیچ لزومی ندارد مامانِ آدم وبلاگِ آدم را بخواند و بعد رویِ نوشته هایِ آدم روشنفکرانه تفکر کند . یادم باشد ژانبونِ تنوری را فقط باید از هایدایِ دمِ خانهء مان بخوریم وگرنه ژانبونِ تنوری جاهای دیگر به تف هم نمیارزد . یادم باشد وقتی عصبانیم دلم میخواهد هیچ کس دوستم نداشته باشد و هیچ نکتهء محبت آمیزی را به من یاداوری نکند . یادم باشد وقتی از دنیا و مافیها حالم بهم میخورد دستم را برای نمایندهء کلاسِ تربیت بدنی شدن بلند نکنم . یادم باشد هیچ خوشم نمیاید کسی از بیرون آدرسِ این وبلاگ را پیدا کند . یادم باشد خیلی بهم بر میخورد اگر کسی اینجا را بخواند و مرا بشناسد و به رویم بیاورد که من همانم که او میشناسد چون من عمرن همان نیستم ، چون سخت تر از این هستم که کسی بتواند مرا بشناسد و بفهمد . یادم باشد یک روزی انقدر حالم خوب خواهد بود که از خواندنِ همیچین پستی لبخند خواهم زد . یادم باشد نباید ببینمت ، نباید بخواهمت ، نباید به بودن و نبودنت فکر کنم . یادم باشد دیگر به استاد قاف زنگ نزنم . فحشِ خانم ه جیمی امروز را یادم باشد . یادم باشد هر وقت خواستم به کسی فحش بدهم اولِ جمله ام بگویم : " آخه نمیدونم چجوری بهت بگم" که طرفِ فحش شنونده یک مقدار شبیهِ خودم بود یک ساعت بعد بفهمد که طرف فحش دهنده چه فحشِ آبداری بهش داده . یادم باشد از بعضی ها متنفرم و این را هیچ جوری نمیتوانم انکار کنم و کارِ تلقین هم نیست که صبح و شب بگویم من فلانی را دوست دارم من فلانی را دوست دارم من فلانی را دوست ... نه خیر ، بنده صراحتن از فلانی متنفرم ، حداقل از این لحظه به بعد متنفرم و دیگر هیچ لحظهء خوشی را نمیخواهم با او به یاد بیاورم . یادم باشد این روزها حوصلهء نگرانِ کسی شدن را ندارم . یادم باشد طرح کیف های چرمی تویِ خواب خیلی بهتر از بیداری به ذهنِ آدم میاید . یادم باشد برای کولرمان لباس بخرم . یادم باشد رمزِ ایمیل مامانم شماره ملی ش است . یادم باشد امشب باید خیلی از کارها را به اتمام برسانم . یادم باشد عصبانی ام . یادم باشد خمیده ام . یادم باشد شکسته ام . یادم باشد هیچ کدامِ حرفهای بالا به هیچ کس ربط ندارد .


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ب.ظ
از آهِ دَرْدْنٰاکی سٰازَمْ خَبَرْ دِلَتْ راٰ روزی کِهْ کوهِ صَبْرَمْ بَرْ بٰاد رَفْتِهْ بٰاشَدْ
  • انارماهی : )

30.

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۵۸ ق.ظ
دخترها باید لجباز باشند
  • انارماهی : )

بازتابِ زیبایِ یک حسادتِ نابِ نوجوانانه

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۹ ب.ظ
واژه ی غریبه ای نیست عجزسخت نیست خمیدگیمشکل نیست شکستنوقتیمیخواهم برای "تُ" شعر بگویم و نمیشودآخر "شُ ما" خودِ شعر اید+ یادمه گفتم : چه معنی میده اون بتونه من نتونم ؟ از سرِ لج و لجبازی ... و بعد ... اَلستُ بربّکم ؟ قالوا بلی
  • انارماهی : )

شعر

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ب.ظ
خواستم شعر بگویم ز غزل دور شدی
خنده کردی و برای سخنم شور شدی
خواستم دف بزنم شور سماع اینجا بود
با نگاهت به سما بر قمرم نور شدی
بیت سوم شد و حرفم به صدایت نرسید
  • انارماهی : )

شعر

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۶ ب.ظ
واژه و قافیه و بیت و غزل بی رحمند
خواستم شعر بگویم همه با هم رفتند
قلم و رنگ و دو تا بومِ سفید اینجا بود
تا تو در یاد شدی ، یک سره بید اینجا بود
چنگ و تنبور و نی و بربط و دف آماده
 دست بردم بنوازم ، همه نت ها ساده
گفتمت چرخ بزن ، رقص کنان دور شدی
گفتمت حرف بزن ، یک دفه محشور شدی
  • انارماهی : )

8282

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۷ ق.ظ
نوشته بود : جای خالیِ دندونی که نیست درد میکنه ، خلاء درد میکنه ، عجیبه: )واقعن خلاء درد میکنه ، ولی بنظرم عجیب نیست ... جایِ خالی ، هرچی هم که باشه درد میکنه ...پیک بادپا خیلی خوبه ، یه وقتایی آدم دوست داره خودشو پیک کنه اون دنیا ... با موتور که سریع تر هم برسه+ دو تا تیکهء بالا هیچ ربطی به هم ندارن : ) همونطور که به تیکهء پایینی ربط ندارناستاد : معدلت چند شد خانوم آسمون ؟من : [...]استاد : چرا انقدر کم ؟ درس نخوندی ؟ چرا درس نخوندی ؟ بچهء درس نخونی هستی ؟یکی از غایبین با حضور یهویی ش توی کلاس زومِ استاد رو از رویِ من برداشت بچه ها از پشت : چرا راستش رو گفتی ؟من : خب چی میگفتم ؟بچه ها از پشت : ما راستشو نگفتیم ، به این چه که معدل ما چنده ...من با خودم : خب خیلی ها در طول روز سوالهایی از ما میپرسن که جوابش بهشون هیچ ربطی نداره ، باید دروغ بگیم ؟نظرِ شما چیه ؟
  • انارماهی : )

زی تیر نگه کرد و پرِ خویش در او دید ...

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ
این سرزمین را رییس جمهوری بود که آنقدری برای مردم شعور قائل میشد که اختیارِ مرغ یا گوشت یا نان یا طلا یا زهرمار در دهان گذاشتن را به خودشان میداد که به تاریخ پیوست ... لیکن ریاستِ جمهورِ فعلی سرزمینِ مذکور ، همان میزان شعور را نیز برای مردمی که اگر نبودند او نیز اکنون بر چنین مسندی تکیه نداشت ، قائل نیست ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸ ق.ظ
کابوس ، رویا ، خواب ، رویای صادقه ، خیال ، ...همه ش تماماً در جنگ میگذره ...همه ش ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ
ساده نگیر اگه هنوز میتونی با این همه سادگیات بمونی
  • انارماهی : )
حسّ خوبی بود ، برف ، مه ، سرما ، تجربه ای که سالها گاه به جبر و گاه به اختیار از من ربوده شده بود . برف میزد توی صورتم و من مست از سرمایی که آرام آرام تمامِ جانم را میگرفت راه میرفتم و گاه با نفسِ عمیقی دانه برفی را میهمانِ دماغ و حلق و ریه ام میکردم . مثلِ روزهای کلاسِ 305 بود ، که پنجره باید باز میبود تا مهِ تویِ حیاط به درونِ کلاس هم بیاید ، ... چه خوشحال بودم من که دوست داشتم کلاس را آنقدر مه بگیرد که ما دیگر معلم را نبینیم و معلم دیگر ما را نبیند و همه غرقِ دنیای خودمان آنچه را بیاموزیم که دوست داریم و آنچه را رد کنیم که میپسندیم ... و این همه را لذتِ بیشتری فرا میگرفت وقتی که چند بچه دانش آموزِ هم قد و قوارهء خودم پیشِ حرفم گوشِ شنوا داشتند ... اینها همه بود و من که وقتِ برف و مه مستِ دنیای آسمانی میشدم که بی مهابا خود را به وجودم میسایید . حالا امروز بعد از سالها تمامِ احساساتِ آن روزها را تنهایی و در خیابانی به سمتِ ونک و بعد میرداماد تجربه میکردم ... تنهایی ، برف ، خیالبافی ، گاه به قدرِ یک کودکِ پنح ساله و گاه تا بلندای یالِ اسبِ سواری شاهزاد که در ذهنِ دخترکِ پانزده ساله ای خودنمایی میکند و گاه به قدرِ خیالاتِ فلسفیِ پیرِ چهل و اندی ساله ای که وامانده بین رفتن و ماندن روزگار میگذراند ... راه طی شد ، ...پیاده روی و قدم زنی و هم سخنی با برفها و نورها و سبزه ها و کورها بس بود ، باید سوارِ ماشین میشدم ، هرچه صبر کردم نیامد ، غروری مخصوص به خود مرا به رفتن خواند ، اول در جستجوی آژانس برامدم و وقتی نیافتم فکرِ "این من نیستم که باید منتظرِ تاکسی باشم اوست که باید به من خدمت برساند وگرنه من پا دارم ولی حیاتِ او و حرکتِ او وابسته به من است" مرا به رفتن خواند ، ... دیگر هیچ چیز خوشایند نبود ، سرما تمامِ جانم را گرفته بود و شاید برای حفظِ حیاتِ انگشتانِ دست هرازچندگاهی با ارسال یک اس ام اس یا تکانی به انگشتهایم میفهماندم که هنوز زنده ام و تا زنده ام آنها هم باید زنده باشند . خوبی ش به بودنِ مردمِ در تکاپو بود ، گاه به همهمهء ذهنِ دختری گوش میدادم که لباسِ مناسبِ مهمانی نداشت و به قولِ خودش با یک ژاکتِ بهاره در آن هوای سرد به میهمانی میرفت و گاه به تعدد آژانس های املاک گیر میدادم که بینِ این همه یک آژانسِ اتومبیل نیست که مرا به خانه برساند ، تقاطعِ آفریقا با این فکرها رد شد ، حالا تنها امیدِ به جلو رفتن همین بود که فکر کنم مردمِ رویِ پل توی ماشین نشسته اند و من حداقل حرکتی و جنبشی دارم و خودم را از فکرِ گرمایِ توی ماشین هایشان خلاص میکردم ، تقاطعِ مدرس آه از نهادم برآمد ، یادِ نرده های وسطِ اتوبان افتادم ، فکر کردم باید یا انقققققدر بروم پایین تا به پلِ همت برسم و نمیدانم با چقدر مشقت خودم را به آن سمتِ اتوبان برسانم و یا مدرس را آنققققدر پیاده گز کنم که برسم به هفت تیر و اصلن به مردمی که مقابلم راه میرفتند توجه نمیکردم و انقدر سرگرم شمردنِ دانه های برفِ نشسته رویِ مژه هایم بودم که فکر نکردم پس این آدمهایی که مقابلم راه میروند چرا یهو محو میشوند و نه مدرس را تا همت یا هفت تیر میروند و نه هیچ که سر بلند کردم و دیدم بله ، شهرداریِ محترمِ تهران یک عدد پلِ هوایی آنجا کاشته که مخصوص رد کردنِ اتوبانِ مدرس و ادامهء راهِ بلوارِ میرداماد است ، چه نعمتی ست پله برقی ، برای کسی که خشک شدنِ مایهء بین مفصلی اش را به وضوح حس میکند و چه صعب است خراب بودنِ طرفِ دیگرِ این پلهء جدیدِ تکنولوژیک ، برای منی که کم خونیِ شدید یکی از امراضِ بر ملا شدهء وجودم است و توی آن سرما همان یک ذره خون هم از حرکت ایستاده و به پر روییِ خویش زنده بودم با مفاصلی خشک شده و ترق ترق کنان پایین آمدن از پله ها مصیبتی عظیم بود که از شرحِ آن در این مقال عاجزم ... دوباره ادامهء راه ، حالا مغازه های لباس فروشی یکی یکی پیدا میشد ، کتِ پاییزهء مسعود را از یکی از همین مغازه ها خریدیم ، همین سرِ نبشی ، یک کتِ پاییزهء نخودی رنگ بود و تنها عنصرِ دوست داشتنیِ وجودِ او برای من که البته برای او عَرَضی حساب میشد و نه ذاتی . آمبولانس توی لاینِ چپیِ میرداماد گیر افتاده بود و توی ترافیک فقط آژیر میکشید ، دلم به حالِ کسی که دل نگرانِ آمبولانس بود سوخت ، باز هم برابریِ ماشین با انسان را تحمل نمیکردم ... رسیدم به شهرِ کتاب ، دلم اتود خواست ، رفتم تو ، یک اتودِ زرد انتخاب کردم ، به خیالِ اینکه حداکثر ده تومان قیمت دارد اتود را در دست گرفتم و چرخی بینِ دفترها زدم که خوشبختانه چیزی چشمم را نگرفت ، چیزی توی وجودم گفت قبل از اینکه مداد را ببری دمِ صندوق قیمتش را بپرس ، پرسیدن همان و جا گذاشتنِ مداد در جا مدادی و پیشِ باقیِ مدادها همان ، بیست و دو هزار تومان قیمتی نبود که من حالا با این روحیه برای یک مداد خرج کنم ، اما اگر چهار سالِ پیش بود ... بیرون که آمدم هنوز صدایِ آژیرِ آمبولانس میامد ، هنوز راه پیدا نکرده بود و هنوز میرفت که انسانی را به خود متوسل کند ، چراغِ زرد رنگِ مترو نمایان شد ، دستهام دیگر مالِ من نبودند ، برای زدنِ یک اس ام اسِ سادهء "رسیدم به مترو" چندین و چند بار پاک کردم و نوشتم و نوشتم تا بتوانم سند کنم ... سرما هنوز بود ، انقدر که گریه م گرفت ، گریه و گریه و گریه و بعد درد ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ
شراب تلخ میخواهم ... که مرد افکن بود زورش
  • انارماهی : )
من ، همیشه و همیشه با دنیای زن ها بیگانه بودم . همواره نمیدانستم خرید کردن چه لذتی دارد که ساعت ها و ساعت ها بدونِ وقفه و ذره ای خستگی بازار را از این سر و آن سر میگذرانند و دستِ آخر از خریدشان ناراضی یا راضی دل به غذایی مطبوع میسپارند و بعد از عدمِ توجه یا توجه شویِ خویش در عذاب یا غرق سرور میشوند ، هنوز نمیدانم شوخی های زنانه چه معنایی میدهد ، هیچ کدامشان خنده ام را برنمی انگیزد و هنوز که هنوز است نتوانسته ام درک کنم هر کدامِ این زن ها چرا و چطور یک نفر عینِ خودشان را نمیتوانند کنارِ خود ببینند . همیشه نمیفهمم ست بودنِ رنگِ روسری و مانتو چه اهمیتی دارد یا اینکه تویِ زمستان اگر پوتین نپوشی چه اتفاقِ سهمگینی میفتد یا اگر یک لباس را سه بار توی یک جمعِ یکسان بپوشی چه اتفاقِ شومی به انتظارت مینشیند . هنوز نتوانسته ام درک کنم اگر وقتی میهمان به خانه میاید رویِ میزی یا گوشهء دیواری کمی خاک مانده باشد میهمان چشمش عدل روی آن یک نقطه متمرکز میشود و چند گرد خاک خواهد توانست برای همیشه نظرِ او را نسبت به ما بد کند یا پای او را از خانهء ما دور کند . من هنوز نمیفهمم خنده های مستانهء میانِ بازار و شوخی هایی که موقع خرید لباس با هم بر سرِ اینکه وقتی شوی شان لباس را ببیند چه عکس العملی خواهد داشت چه لذتی به جانِ زن ها میندازد که این همه در کسبش میکوشند . ...من هنوز با خیلی کوچه پس کوچه های دنیای زنانه بیگانه هستم ...امشب وقتی بر خلافِ طبیعتِ خویش همراهِ جمع زنانه ای روانهء بازار شدم و از این مغازه به آن مغازه و از این سوراخ به آن پستو سرک کشیدم و برای رنگ و مدلِ و نشانِ تک تکِ مواردِ موردِ خرید که برخی ش متوجه خودم هم میشد حرفی و سخنی داشتم ، همه را سروری وصف ناشدنی فرا گرفت ... وقتی داشتم پا به پای زن های تویِ مغازه میخندیدم و لجبازی میکردم و عنصری را انتخاب میکردم که یک درصد نه شبیهم بود و نه به من میامد و پا به پای شان بی شرم به شوخی هایشان میخندیدم که فقط و فقط شبِ خوشی را گذارنده باشیم ، هیچ فکر نکردم این کارهایِ خرقِ عادتِ بنده در این دقایقِ واپسین چنان اندوهِ جانکاهی به جانم خواهد انداخت که دلم بخواهد شالی که به تنهایی و بی حضور هیچ کس خریده مش را بغل کنم و های های های به حالِ نزارِ خودم که مستِ میِ ساقیِ خویش بودم و حالِ مستِ آبِ انگورم کرده بودند زار بگریم .... و باز و برای بارِ هزارم بگویم که مرا با دنیای زنان چه کار ...حوصلهء نگرانی های زنانه ء این و آن برای خودم را ندارم ، ناهار خوردی ؟ شام خوردی ؟ تغذیه ات اِل نشود ؟ این یکی خواستگار را هم رد کردی ؟ یک روز سرکردهء فلان خاندان با فلان قدر طلا جواهرات و فلان و بهمان به دنبالت خواهد فرستاد ، اینطوری نشین ، اون طوری بپوش ، این طوری نخند ، اون طوری حرف بزن ، به خودت عطر زده ای ؟ امروز بیا فلان جائک که فلانی تو را ببیند ، حواست را توی فلان جمع ، جمعِ خودت کن که فلانی پسر دارد و ...وای به دنیای کوچکِ برخی زن ها ....حداقل تویِ خودتان باشید و کاری به کارِ منِ از دنیای شما بی خبر نداشته باشید ، خوش باشید ، خواه نسبتتان مادر باشد یا خواهر یا خاله یا مادربزرگ یا هر نسبتِ دیگری ... احترامتان را حفظ کنید و نگرانی های زنانه تان را برای خودتان نگه دارید ...
  • انارماهی : )
یه وقتهایی یه کارهایی میکنیم که ممکنه در بلند مدت باعث بشه به خودمون مغرور بشیم و بگیم : خب دیگه من که بارم رو بسته م ، دیگه دچارِ حسادت/بغض/کینه/ریا [و امثالهم] ، نمیشم ...یه راهِ خوب برای نرسیدن به همچین نقطه ای اینه که بدونیم هر نوع رفتارِ خوبی که از ما سر میزنه در واقع از ما نیست ، بلکه ناشی از لطف و مهربونیِ خدا به کسیه که ما داریم اون لطف رو به ظاهر در حقش میکنیم ، ولی در باطن ما هیچ کاره ایم و فقط خداست که صاحب بزرگی و مهربونی مطلقه ... حتی وقتهایی که خیلی خوش اخلاق میشیم ، وقتهایی که خیلی بخشنده میشیم ، خدا داره هم به ما و هم به بنده های دیگه ش لطف میکنه و خودش رو در قالب من و شمای نوعی متجلی میکنه : )+ شب زود بخوابیم ، صبح زود بیدار شیم ، ... ینی چی که تا نصفه شب تو وایبر داری با رفیقت چت میکنی و استیکر رد و بدل میکنی ... هااااااان ؟؟؟؟ : ))))+ چیزهای بدی که میاد سراغمون رو بندازیم دور ، در جا در یک لحظه و یهویی ، بندازیم دور ، چون هیچ سودی بهمون نمیرسونن ، اصلنم نباید بهشون فکر کنیم حتی .+ این شما و این هم سبا ، سبایی که مثلِ بادِ صباست : کیلیک
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۰۱ ب.ظ
از قصه هایی که آخرش دخترها به باباهاشون میرسن متنفرم ... متنفر
  • انارماهی : )

پیدا نمیشدی تو شاید که مرده بودم ...

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۰۴ ب.ظ
ما آدما همه چیز رو از ناحیه خودمون میبینیم .. اگر فلان اتفاق افتاد یا نیفتاد بخاطر فلان خصوصیت اخلاقی من بود ... ولی اینجوری نیست ... واکنشی که توی اون موقعیت خاص داشتیم بخاطر نعمتی بوده که خدا به ما داده ... عنایتی که خدا دلش خواسته و کرده و در هر لحظه که اراده کنه میتونه بگیردش ...   خدایا به ما در دنیا و آخرت تعمت عطا کن ...
  • انارماهی : )

صورتـ ـمساله

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۰ ب.ظ
صورتـ ـمساله رو با فونتِ دُرُشت نوشتن ، کارِ اوناییه که چشماشون خیلی ضعیفه ...چشمات رو قوی کن و صورتـ ـمساله رو با فونتِ ریز بنویس و دُرُست حلّش کن ...
  • انارماهی : )

برگشتیم ...

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ
یادم باشه نگرانی بدون محبت به درد لای جرز هم نمیخوره + دقت کردید که خدا گفته : و سیروا فی الارض ... و نگفته و سیروا فی الارض و السماء ...؟؟ باید به این آیه فکر کرد ... خیلی فکر ... + انگاری باید میومدی که من ، با تو پرواز کنم از این قفس
  • انارماهی : )