انارماهی

بسم الله

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

باز آمد ...

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

دوران مدرسه شبِ اول مهر اولین کسی بودم که به رخت خواب می رفت. لباس ها و جوراب ها و کفش و کیف نو رو آماده میکردم و می ذاشتم رویِ صندلی و میز تا صبح زود بپوشم و برم. منظم بودن برام خیلی اهمیت داشت. اینکه هر چیزی در کیفم دقیقا جای مشخصی داشته باشه خیلی برام مهم بود. البته این نظم رفته رفته فراموش میشد ولی نظمِ چیزی که هیچوقت یادم نرفت تا زمان دانشگاه، خطِ اتویِ شلوارم بود. که روش به شدت حساااااس بودم چون در مدرسه همیشه بخاطرِ نظمِ مانتو شلوارم تحسین شده بودم. زمان دانشگاه انقدر شلوارهای عجق وجق پوشیدم که خودم خجالت میکشم ازشون :دی ولی خب اون زمان با اون شلوارها که نمی دونم جنسش چی بود ولی خیلی راحت بود و به رنگ های کرم و سبز و قرمز و ... رویت می شدند به حال و هوایِ اون روزهام می خورد. از وقتی رفتیم دانشگاه دیگه اول مهر نداشتیم. اول مهرمون مثلا تبدیل شده بود به پونزده شهریور یا دهِ مهر یا دیرتر و نزدیکتر بسته به استادی که سخت گیر بود یا نبود و اینکه کِی دلش می خواست بیاد دانشگاه. حالا نه دانش آموزم نه دانشجو و اول مهرم رو در خونه سپری می کنم. هیچ کیفی نمی چینم و خط اتوی هیچ شلواری رو چک نمی کنم. هیچ جورابی رو با رنگ روپوشم ست نمی کنم و هیچ گل سری رو برای موهام نو نگه نمی دارم. فردا اولِ مهر میاد، من در خونه، کنارِ دخترم صبحانه می خورم، شعر می خونم، نهار می پزم، خونه رو مرتب می کنم و اول مهر رو خیلی متفاوت تر از اول مهرهای دیگه میگذرونم. ولی پر از شور و شوقم، پر از حسِ زندگی، حالم خوبه که فردا اولِ مهره، اولِ یه شروعِ دوباره برای خیلی از آدم ها.


حس خیلی از روزها و زمان ها و اتفاقات در زندگی ما برامون موندگار میشه. موندگار میشه که اولِ پاییز خوشحالیم یا غمگین، موندگار میشه که شبِ تولدمون چه حسی داریم، روزِ سالگردِ ازدواجمون، اولین باری که عشقمون رو دیدیم، اولین مسافرتِ بی خانواده، اولین روزی که موبایل دست گرفتیم، روزِ گرفتنِ نتایج کنکور، روز ثبت نام دانشگاه، روزی که یاد گرفتیم راه بریم، بخندیم، گریه کنیم و هر روزی که هر کاری کرده باشیم که حسش در خاطرمون موندگار شده باشه، تا ابد باهامون همراهه. میشه این حس رو برای بچه ها همیشگی کرد.


دارم سعی می کنم وقتی سیده خانم اولین کلمه هاش رو میگه، وقتی جارو رو از کنار آشپزخونه برمیداره، وقتی می خنده، وقتی یاد میگیره دالی کنه، وقتی بای بای می کنه، وقتی غلت میزنه و هرررررر کار دیگه ای که می کنه، انقدر براش دست میزنم و تحسینش می کنم که حسِ خوبِ یاد گرفتنِ یه کار جدید، حسِ خوب پشت سر گذاشتنِ یه مرحله، حسِ خوبِ کسبِ یه تجربه ی تازه، حسِ خوبِ تحسین شدن ... همیشه و همیشه باهاش بمونه و بهش کمک کنه.


حس های خوبتون موندگار و لحظه هاتون سرشار از تحسین، که شما نمره ی تحسینِ خدایید به خودش.


  • انارماهی : )

: )

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

تهران اکثر خونه ها طبقه دارند، شماره ی واحد دارند، پلاک دار بودنِ خونه ها در تهران یه امر کاملا عادیه و فکر میکنم خونه ای که پلاک نداشته باشه اونجا وجود نداره. اما اینجا، شهری که من زندگی می کنم، خونه مون پلاک نداره، طبقه نداره و یک طبقه است پس یک واحد هم بیشتر نیست. حیاط داره و گل داره و دو تا درختچه ی انار که هیچوقت میوه نمیدن، حتی گلِ انار هم نمیدن. حیاط ما دو تا پله داره که ما رو وصل می کنه به خونه، به تویِ خونه، به درونِ خونه، حیاط هم جزوِ خونه ست ولی انگار همه ی خونه نیست. خونه اونجاست که گرم باشه، که یه جای راحت داشته باشه برای لَم دادن، که یه وقتایی که دلت خواست تلویزیون رو روشن کنی ازش حسِ خوب بگیری و وقتی دیدی داره حسِ خوبش تموم میشه دکمه ی خاموش رو بزنی. خونه ی ما پلاک نداره، طبقه و واحد نداره، پستچی ها از رویِ کد پستی خونه مون رو می شناسند و به راحتی هر نامه یا بسته ای رو به دستمون می رسونند، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران نیست، یه سقف خیلی بلند داره با درهای بلند، انقدر که به راحتی دستم به چوب لباسیِ پشتِ درها نمی رسه، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ من، شهرِ محلِ تولدِ من، محلِ عاشق شدن و شکست خوردن و زمین خوردن و بلند شدن و شاد شدن و غمگین شدن و از دست دادن های من،نیست. خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ نوجوونی و جوونی های من نیست، ولی دلچسبه، چون اولین جاییه که توش معنی عشق رو فهمیدم، از تهِ دل گذشتم، از تهِ دل خندیدم، از تهِ دل زن بودم، از ته دل برای کثیف بودن کفِ آشپزخونه ش غصه خوردم و از تهِ دل وقتی درِ کابیت هاش رو دستمال کشیدم شاد شدم. اینجا خونه ی بی پلاک و بی طبقه و بی واحدِ منه، در شهری که با همه ی کاستی هایی که ممکنه نسبت به تهران داشته باشه دوستش دارم.


  • انارماهی : )

درد دلانه ...

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

نوشتن و خواندن و غرق شدن در وادی کلمات را بیشتر از هر کارِ دیگری دوست دارم

اما ...

نوشتن در مجلات ... نوشتن برای رادیو و تلویزیون و سایت ها ... هیچ کدام شبیه قلم من نیست ... برایشان می نویسم اما نه خودم را ... و این آزاردهنده ترین کاری ست که می کنم ... چه میشد اگر متن های یک مجله ی نوجوانانه فاخر بود؟ یا متن های رادیو به زبانِ ادبیات کهن بیان میشد؟ و مردم شنیدن متن های سنگین را دوست داشتند؟ ... چه کنم؟ نوشتن را به حالِ خودش رها کنم؟ بیانم آنقدر سرکوبِ "محاوره بنویس" ها شد که انگار دیگر هیچ چیزی از کلام من نمانده ... از آنچه روزهای دانشجویی هر استادی که خواند گفت: "شما سبک خودتون رو دارید و این عالیه" ...

چه کنم؟

خدایا ، بهترین راه را خودت جلوی پایم بگذار ... من از دستِ پایینِ پایینِ پایینِ پایین نوشتن ... خسته شدم ، کلمه های خودم را می خواهم، همان ها که بخاطرشان اینجا شکل گرفت ... همانها که بخاطرشان تحسین شدم، همانها که همراهشان خودم بودم ...


  • انارماهی : )

مهربانی را بیاموز ...

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ق.ظ

خانم دکتر می گفت تو می فهمی، می گفت بچه ها از همان روزهای اول جنینی هویتشان شکل می گیرد، و وقتی مادر و پدر با او حرف می زنند احساس خوبی پیدا می کند. من آن دوران را از دست دادم. نمی توانستم با تو خوب حرف بزنم، با خدایت بیشتر حرف زدم تا با تو. حالا هم که آمده ای و مونسم شده ای، باهات حرف ها دارم اما، خانم دکتر می گفت بچه از وقتی خواندن می آموزند، خواندن حرف های پدر و مادرشان را خیلی دوست دارند تا شنیدنش. من برای تو نامه ها نوشته ام. پس باز هم می نویسم. به امید روزی که خواندن بدانی.


دخترکِ نازم.

در نوشته های پیشین برایت از معنی ایمان گفته ام. باز هم بدان که ایمان از ریشه ی "امن" به معنی بودنِ در امنیتِ محض است، و مومن کسی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد. حال که دختری بدان، در آینده ای نه چندان دور، احساسِ امنیتِ مملکتی به نامِ خانه به عهده ی توست، و اگر تو در امان باشی، بقیه نیز در امان اند.

دخترم

انسان در حالتِ امنیت، شاد است، می خندد، بازی می کند، شعر می گوید، شعر می خواند، در تکاپو و تلاش و بودن است. در امنیت است که انسان در محضِ شکوفایی ست. شکوفاییِ خودش، شکوفاییِ دیگران. پس کلیشه ها را دور بریز، بی مرز مومن باش، بی مرز محبت کن، بی مرز ببخش، بی مرز چشم بپوش و مهربان باش و مهربان باش و مهربان باش.


و در حذر از کلیشه ها همین قدر به تو بگویم که مِسکه نوه ی فضه خاتون روزی در ایام حج بر یکی از ائمه مشرف می شود و خاطره ای را نقل می کند که از زبان مادربزرگ شنیده: فضه می گوید هنوز مسلمان نشده بودم، دخترِ رسولِ خدا کنارم نشسته بود. عصر جمعه ای بود، حضرتِ زهرا سلام الله علیها مرا صدا زد، گفت: فضه، نزدیکِ غروب است، روزِ جمعه است، زمانِ استجابتِ دعاست، فضه تو از خانواده ات دور افتادی، شان و منزلتت پایین آمده، دل شکسته ای و احساس غربت می کنی، من دعا می کنم، تو آمین بگویی، حتماً مستجاب می شود ... ؛ فضه می گوید اینجا بود که مسلمان شدم ...


می بینی جانِ مادر ... اگر بخواهی خانه ی شکوفایی داشته باشی، باید کلیشه ها را دور بریزی،یعنی گاهی از کنیزت بخواهی برای دعایت آمین بگوید ... باید مهربان باشی و مهربان باشی و مهربان باشی تا مانند مادرت زهرا سلام الله علیها شکوفا باشی و شکوفایی ببخشی.


پ.ن: سند روایت را نمیدانم، از زبان استادی شنیدم و بر دلم خوش نشست.


  • انارماهی : )