انارماهی

بسم الله

بایگانی

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اجتماعی» ثبت شده است

خدایا این شبا ما رو ریست فکتوری کن

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۲ ب.ظ
رسیدن به این نقطه که به آدم ها صفر و صدی نگاه نکنیم، یک مرتبه ی بالا از رشده و اکتسابی به دست میاد مگر اینکه یه نفر مادر یا پدری داشته باشه که این مساله جزء ارزش هاش بوده باشه و از نوزادی بچه رو با این نگاه بار آورده باشه. از نوجوونا، جوونای دو آتیشه، بچه هایی که همه چیز رو با حواسشون درک می کنند و حتی خیلی از بزرگسالها نباید توقع داشت این نوع نگاه رو همینجوری به صورت دیفالت داشته باشند. نه که دیفالت نداشته باشند ها، دارند، منتها کمترین دست کاری رویِ تنظیماتِ کارخونه در این زمینه شدیدا فرد رو تحت تاثیر قرار میده، وگرنه فطرتِ آدمی کاملا بی عیب و نقصه.

  • انارماهی : )

پاک کنِ ذهن من کجاست؟

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ب.ظ

همانقدر که علاقمندی شدید و بی مرزِ برخی آدم ها به "اینفلوئنسر"های اینستاگرامی را درک نمی کنم، کسانی را که در نقد هرگونه رفتار "اینفلوئنسر"ها حرف می زنند و با آنها مبارزه می کنند را هم درک نمی کنم.


گفتم "اینفلوئنسر" چون نمی دانم چه به جایش بگویم، مثلا بگویم زیاد فالوئردار؟ زیاد دنبال کننده دار؟ پر بازدید؟ نمی دانم. از اسمش که بگذریم به نظرم جهان انقدر مسائل مهم تری برای فکر کردن و پرداختن و علاقمندی و مبارزه دارد که این چیزها گم است. همینقدر حرفی هم که اینجا در موردش نوشتم فقط برای این بود که بتوانم ذهنم را از مزخرفات یکی از همین صفحه های مثلا نقاد و در واقع آب به آسیابِ به قول خودش "اینفلوئنسر"ِ موردنظر ریزنده، خالی کنم.


  • انارماهی : )

نظم چیست؟ دو نمره

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ق.ظ
من به این نتیجه رسیدم که آدم ها تعاریف متفاوتی از نظم دارند.
شما هم به این نتیجه رسیدید؟
  • انارماهی : )

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ب.ظ

فرض کنید کتابی آمده باشد، یا یک رشته ی دانشگاهی باشد که همه ی اصول و قواعد "انسان بودن" در آن آموزش داده شده باشد. فرق تمام صفات خوب و بد و راهِ سعادت و شقاوت و همه و همه را گفته باشد و در کل بگوید اگر طبق این اصولی که من می گویم رفتار کنید به سعادت خواهید رسید.

بعد یک نفر بیاید بگوید "من استادِ این کتاب هستم"، "من می توانم این کتاب را تدریس کنم". بگوید اگر می خواهید بفهمید این کتاب چه می گوید، اگر می خواهید این رشته ی دانشگاهی را یاد بگیرید، بیایید پیشِ من.

شما از آن آدم چه توقعی دارید؟ توقع ندارید خودش در همه چیز اول باشد؟ توقع ندارید همه چیز زندگی خودش بیست باشد؟ توقع ندارید وقتی آن آدم، استادِ آن درسِ "همه چیز شمول" است، خودش در "همه چیز" عالی باشد؟


من نمی توانم بدقولی را از یک "معلم" قرآن قبول کنم، من نمی توانم غیبت کردن را از یک معلم قرآن بپذیرم، من نمی توانم داد و هوار کردن به اسم امر به معروف را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم قبول کنم یک معلم قرآن نگاهِ منفی نگر به زندگی را تجویز کند، نمی توانم محدودیت پذیری در خواسته ها و نیازهای عالی و خوب را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم ببینم یک معلم قرآن تلاشِ اقتصادی نکند.


اصلا و ابدا هم با این استدلال که : "نباید به آدم ها صفر و صدی نگاه کرد"، در این زمینه موافق نیستم و کوتاه نمی آیم، کسی که ادعا می کند "معلم" قرآن است، کسی که می گوید بیایید قرآن را برایتان طوری بگویم که بفهمید، بیایید روش های فهم قرآن را بهتان آموزش بدهم، باید صدِ صدِ صد باشد، وگرنه اسمش را بگذارد مثلا پژوهشگر قرآنی، محقق قرآنی، دانشجویِ قرآنی ... یک همچین چیزی ... اینجوری بهتر و راحت تر باهاش کنار می آیم و قبول می کنم صفر و صدی نگاهش نکنم.


  • انارماهی : )

چشمانمان را باز کنیم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ
اگر از من بپرسند مرضِ قرنِ امروز چیست، بی درنگ می گویم: بی تفاوتی. ما عادت کرده ایم به فکرنکردن. عادت کرده ایم به اینکه هر حرفی را بی هیچ تفکری بپذیریم و نهایتا اگر کمی احساسمان قلقلکش آمد بگوییم: "اشکال ندارد، حوصله نداشته"، "در اوضاع روحی خوبی نبوده که این حرف را زده یا این مقاله را نوشته" ... یا "حواسش نبوده" یا "مصلحت این طور بوده که این را بگوید/بنویسد". اما واقعیت چیست؟ حقیقت کدام است؟ کافی ست کمی به حرفها، نظرات، کتاب ها، نوشته ها، مقاله ها، و هر اطلاعاتِ دم دستیِ دیگری فکر کنیم.

خیلی از مسائل نیاز به سند و مدرک و اثبات هم ندارد، همین فکر کردن، همین استفاده از حجتِ درون، همین دو دوتا چهارتای ساده ی عقلانی کمک می کند، حقیقت را بفهمیم.

ما بی تفاوت شده ایم به حرفها، به کتاب ها، به مقاله ها، به داستانها، به عکس ها، عادت کرده ایم چشم ببندیم و خودمان را غرق کنیم در دنیایی که همه می گویند "آخرالزمان" است. اما آیا آخرالزمان محدوده ی زمانی و مکانی خاصی دارد؟ چرا فقط برخی مناطق خاص درگیرِ آخرالزمان اند؟ و بقیه ی دنیا در صلح و آرامش و امنیت و عِلم زندگی می کنند؟


  • انارماهی : )

حقیقت این است که ما پدر و مادرها در خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان در زندگی مشترک نقشِ بسزایی داریم. (هنوز رویِ در زندگی غیرِ مشترک تحقیق نکرده ام). این به معنی تامینِ پول و جهیزیه و مسکن و ماشین و ... نیست. حتی به معنی تامینِ عاطفی فرزندان پس از ازدواج هم نیست. باید بگویم که ربطی به حمایت و پشتیبانیِ خانوادگی هم ندارد.


ما پدر و مادرها در میزانِ احساسِ خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان پس از ازدواج و در زندگیِ مشترک، نقشِ بسزایی داریم. چون تمامِ ترس ها، نگرانی ها، خوشی ها، احساساتِ خوب و بد، استرس ها و اضطراب ها و لبخندها و تشویق ها و تنبیه های ما را مستقیم با خودشان به خانه ی همسرانشان می برند. یک مثال می زنم:

اگر شما در تمامِ عمر فرزندتان را از شب بیداری بعد از یک ساعتِ خاص منع کرده باشید و اگر فرزندتان را دعوا کرده باشید و با تنبیه و توبیخ در خواباندنش تلاش کرده باشید، این حسِ بد، حسِ تنبیه، حسِ توبیخ را با خودش به زندگی مشترکش می برد و حتی اگر همسرش آزادیِ کامل برایش فراهم کند، وقتی بی هیچ قانون و اجباری از طرفِ مقابل شب را بیدار می ماند، حسِ خوشی ندارد. دقیقا همان احساسی که موقع تنبیه های شما داشت، همان احساسی که موقع توبیخ های شما داشت و همه ی آن احساس بد را خواهد داشت بی هیچ تنبیه و توبیخ و جرّ و بحثی. و آن حس بد را به همسرش، فرزندش، خانه و کاشانه و زندگی اش منتقل خواهد کرد. و این انتقال ادامه خواهد یافت و در بلند مدت به سردی عاطفی در شخص و زندگی اش منجر خواهد شد. مگر اینکه تلاشِ مجدانه ای در اصلاحِ احساساتِ خویش به کار گیرد.


این اجبار را تعمیم دهید به نظم، به مطالعه، به سحرخیزی، به نماز، به خوشرویی، به مسواک زدن، به واکس زدن کفش ها قبل از بیرون رفتن از منزل، این اجبار را تعمیم دهید به هر چیزی که با ملایمت و ملاطفت هم می شود گفت، تعمیم دهید به هر رفتار بدی که با تغافل هم می شود حذفش کرد. بیایید از امروز به فرزندانمان احساسِ خوشبختی هدیه کنیم.


وجه دیگرِ مساله که خطرناک تر هم هست، این که، فرزندِ ما از ما یاد میگیرد که چطور به خواسته هایش برسد، با دعوا، با محدود کردن طرفِ مقابل، با تنبیه، با توبیخ، با لجبازی، با داد و بیداد، ... و وقتی سرِ این چیزها به ما گلایه کرد، وقتی از ما راهکار خواست، یا دستمان خالی ست. یا  با راهکارهایمان زندگی اش را بدتر می کنیم، و جامعه می شود اینی که امروز شده است و آمار طلاق و اختلافات و ...


  • انارماهی : )

خودتان باشید، شاید خودتان بیشتر به درد خورد.

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ
من دنیای آدم های هفت هشت سال از خودم کوچکتر را درک نمی کنم. نه از این جهت که شبیه من نیست، نه از این جهت که نمی فهممشان. اتفاقا چون خیلی شبیه همان روزهای خودم است درکشان نمی کنم و نمیفهمم. پس کو حرفِ جدید؟ کو راهِ جدید؟ کو نگاهِ نو؟ کو تفاوت؟

می ترسم دخترم هم عین همان روزهای خودم باشد، اگر این طور باشد قطعا از حرفهای تکراری اش خسته می شوم، از دنیایی که خودم تجربه کردم، کلمه هایی که خودم نوشتم، روزهایی که خودم به شب رساندم. چرا آدم ها انقدر شبیه به هم شده اند؟ سبک زندگی، آرمان، اعتقاد، چپ یا راست فرقی نمی کند، آدم ها شبیه به هم شده اند.

آوینی و چمران با پانزده شانزده سال اختلاف سن قدّ پانزده شانزده سال تفاوت نگاه داشتند، تفاوت راه داشتند، تفاوتِ عمل داشتند، نتیجه اما یکی بود. حالا چی شده که فکر می کنند برای رسیدن به یک نتیجه، باید از یک راه و یک عقیده و یک روز و یک شب و یک روش استفاده کرد؟

خسته ام، از حرف های تکراری و آرمان های تکراری و شعارهای تکراری ... حرفِ نو بزنید. حرفِ نو، طرحی نو در اندازید در شبیه آبادِ سختِ کسل کننده.

  • انارماهی : )

...

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ
به دلیل اهمیت حفظ اتحاد در مقابل  دشمن
محتوای پست پاک شد

  • انارماهی : )

سیاست ما عین دیانت ماست

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۶ ق.ظ

خواهشا برای شعور مردم ارزش قائل بشید و فیلم های آموزش بافتنی ترک رو با صدای خودتون تحویل ملت ندید به عنوانِ فیلم آموزشِ قلاب بافی.


با تشکر از عده ی قلیلی که خودشون زحمت تهیه ی فیلم رو می کشند و همه ی ریزه کاری ها رو هم توضیح میدن.



پ.ن: یه دوستی داشتم که اون زمان که ما پونزده سالمون بود، می فهمید باید از فلان شخصیت سیاسی بدش بیاد و از بهمان شخصیت خوشش بیاد و مخالف سر سخت نظام بود (من نمی فهمیدم این چیزا رو اون موقع، کاش حالام نمی فهمیدم)، خانواده ی مذهبی و مقید به حجاب و ... هم نداشت و یه حرفهایی میزد از برخی شخصیت های نظام که هنوز شرمم میشه حتی تو فکر خودم یاداوریشون کنم. ما و اونا دو قطب مخالف بودیم و با هم دوست و همسایه و هم مدرسه ای و هم کلاسی و دیوار به دیوار و هم سن و ... خلاصه؛ این دوست ما پاش به یه سری کلاس امام زمان شناسی باز شد ، من اون زمان شدیدا از این مدل کلاس ها بدم میومد و مخالف سر سخت هرگونه خانم جلسه ای بودم (الان با دیدنِ تعداد انگشت شماری خانم جلسه ایِ آدم حسابی نظرم یه مقدار خیلی کمی فرق کرده)، می گفت منم باهاش برم ولی نمی رفتم، به مرور موهاش رفت تو، نماز خون شد، ساق دست می ذاشت، تو مهمونی های زن و مرد قاطی نمی رقصید، نماز شب می خوند، غیبت نمی کرد، داشت نماز قضاهاش رو می خوند و گذشت و گذشت و یه سال دو سالی گذشت و ای دل غافل رسیدیم به سال هشتاد و هشت و اون قضایا، از قضا خانم جلسه ایه مذکور از طرفداران دو اتیشه ی آقای میم.الف.نون بودن و دوست من از طرفداران سر سختِ آقای میم.ح.میم و سر کلاس حرف شده بوده از ولایت فقیه و طرفداری از نظام و ... رفیق مام قاطی کرد و گذاشت کنار و صد و پنجاه برابر بدتر از وضعیتِ قبلش شد. اینا رو گفتم که بگم خیلی جاها و خیلی وقتا معتقدم تاریخ انقضایِ جمله ی تیتر مطلب گذشته، یه جور دیگه مبارزه کنید ، یه جور دیگه خودتون رو اثبات کنید، از یه طریق دیگه سیاست رو تحلیل کنید ... حداقل تو کلاس امام زمان شناسی این کار رو نکنید خواهشا ...



  • انارماهی : )

صرفا جهتِ خنده:

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

نشد با کلید قفل ها رو باز کنند

این بار می خوان با مشت گره کرده قفل ها رو بشکونن

:دی



  • انارماهی : )

این توفیقتان بخورد تویِ سرِ من

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

مثلا فکر میکردم اگر امروز نرم سرِ کلاسِ اقتصادِ خرد، یعنی با تفکراتِ غربی که بهمان یاد می دادند مبارزه کرده ام، یا اگر سرِ همه ی جلساتِ اندیشه اسلامیِ یک غیبت کنم و به جایِ کلاس بروم بنشینم تویِ پارک ایرانشهر، یعنی خیلی دانشجوی مذهبی حزب اللهی بودم که سرِ کلاس یک استاد دین نفهم ننشسته ام، یا فکر می کردم اگر همه ی جلسه های مهندسی اقتصادی را غیبت کنم یعنی خیلی شاخم، یا اگر نروم سرِ کلاس های اقتصاد کلان و حقوق تجارت و به جاش بروم بهشت زهرا خیلی خوبم، یا اگر به جای کتاب های درسی همه ی پولم را خرج تازه های سوره مهر و روایت فتح کنم یعنی دارم تفکر انقلابی را اشاعه می دهم و ... خلاصه، فکر کنم منظورم را رسانده باشم.


اما نبود، نشد، لطفا شماها که تازه دانشجو شده اید یا می خواهید بشوید ، فکر نکنید این چیزها یعنی حزب اللهی بودن، فکر نکنید مبارزه با تدریس نظریات غربی در اقتصاد (یا هر درس دیگری) یعنی اینکه به جای نشستن سرِ کلاس ، بروید بنشینید زیارت عاشورا بخوانید یا به جای دادنِ امتجان میان ترم مالیه ی عمومی بروید اعتکاف و نصف نمره را از دست بدهید یا کارهای امثالهم که معروف است و مشهور بین خیلی از دانشجوهای مذهبی و حزب اللهی. اینها همه توجیه است، توجیه های قشنگِ شیطان، شما را به خدا قسم به اسمِ شهدا جاخالی ندهید، به اسمِ شهدا وقت تلف نکنید، به اسمِ شهدا و انقلاب و امام و آقا گناه نکنید.


نکنید، وقتی بروید اردویِ جهادی که همه ی نمره هایتان بالای هفده بوده باشد، وقتی بروید زیارت عاشورا که با زمان کلاستان تداخل نداشته باشد، وقتی بروید بهشت زهرا سرِ مزار چمران و آوینی و کاظمی و صیاد، که درستان را کامل خوانده باشید، وقتی بروید تویِ اتاق بسیج و مسئولیت قبول کنید که معدل ترمتان بالای هجده باشد، اینها را اگر که راست می گویید، اگر که دوست دارید، اگر که واقعا برای دین و مذهب و انقلاب و ارزش هایی که ازش دم می زنید ارزش قائلید وقتی دنبال کنید که کار اصلی تان، مسئولیتتان، نقشتان، رویِ زمین نمانده باشد، شما را به خدا وقتی بروید اعتکاف که واقعا کارِ رویِ زمین مانده نداشته باشید.


شما را به خدا قسم اگر واقعا شهدا را دوست دارید، فقط افسردگی و غم و ناراحتی از دست دادنشان را در خودتان بروز ندهید، اگر واقعا برای شهدا ارزش قائلید مثلِ آنها سربلندِ دنیا و آخرت باشید، نه که یک آدم افسرده ی دلمرده ی غمگینِ درس نخوانِ خاک بر سر تحویل جامعه بدهید با این توجیه که: "توفیق نداشتیم"، با این توجیه که: "دستمان را نگرفتند".


مثلِ بچه ی آدم درس بخوانید ، مثلِ بچه ی آدم جهاد کنید، مثلِ بچه ی آدم به خودتان سختی بدهید لطفا که چند روزِ دیگر بتوانید یک حرفی تویِ همین کشورِ خودمان بزنید.


پ.ن: نگو خواستم و نشد که من خودم زغال فروشم


  • انارماهی : )

من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم، اما ...

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

اتفاقی که در پاساژ پلاسکوی تهران افتاد برای همه ی ما ناراحت کننده و دردآور بود. خانواده هایی داغدار شدند، فرزندانی بی پدر شدند، همسرانی بی سرپرست شدند، چراغ خانه هایی خاموش شد. جمع کثیری از هموطنانمان شغل خود را از دست داده و در روزهایی که همه میدانیم برای ما و در کشورمان از نظر اقتصادی روزهای ویژه و مهمی به شمار می آید درمانده شدند. واقعه جداً دردناک، ناراحت کننده، فاجعه بار و آزاردهنده بود و عده ای از بندگانِ خدا را به معنایِ واقعیِ کلمه مستاصل کرد و ما اگر واقعا آدم باشیم، قطعا گوشه هایی از دلمان به درد آمده و شامل قاعده ی چو عضوی به درد آورد روزگار شده ایم.


پلاسکو این روزها از منظرهای مختلفی مورد بحث و نقد و بررسی قرار گرفت. سلفی گرفتن ها، مسائل سیاسی، مسائل ایمنی و ... و هر کس به نوبه ی خودش و از نگاهِ خودش به این واقعه نگاه کرد و فصل مشترک همه ی این نگاه ها "غم" بود. غم، ناراحتی، افسردگی، دلمردگی و هر احساس ناراحت کننده ی دیگری که فکرش را بکنید "ما" -یعنی ما مردم- را فرا گرفت. عده ای در صفحات اجتماعی خود نوشتند که از انجام امورات روزانه ی خود بازمانده اند و در تمام این هشت-نه روزِ آواربرداری شده بودند آواری رویِ زندگیِ خودشان و دست و دلشان به کاری نمی رفت.

اما

بنده دوست دارم واقعه را از منظرِ دیگری نگاه کنم، در تمام این مدت، از خودم می پرسیدم: "چرا من دست و دلم به کارهایم می رود؟"، "آیا من بی تفاوتم؟" برای سوال اول جواب خاصی پیدا نکردم ولی در مورد سوال دوم، خوب میدانستم که "خیر" بی تفاوت نیستم، من هم برایشان دعا کردم، من هم برایشان نگران شدم، من هم خیلی به خانواده هایشان فکر کردم، من هم خانواده هایشان را بردم جزو لیست همیشگی دعاهایم، من هم دلم برای فرزندانشان سوخت، من هم با فکر به اینکه مردی مجبور است شبِ عید دستِ خالی به خانه برود در فکرم غصه دار شدم و دنبال هزار و یک راهِ چاره گشتم، پس بی تفاوت نبودم. و سوال بعدی که برایم ایجاد شد این بود که:

همین مردمِ افسرده، اگر خبردار میشدند که در یکی از طبقاتِ پاساژ پلاسکوی تهران یک صندوقچه پر از سکه های طلا به ارزش 1500 میلیارد تومان* پیدا شده که قرار است بین کارکنان همان پاساژ تقسیم شود هم به اندازه ای که از آتش سوزی پلاسکو غمگین و افسرده و دلمرده شدند، خوشحال و شاد مسرور میشدند یا نه؟


و به عکس العمل هایی فکر میکنم که قبلا شاهد بوده ایم، به چشم نداشتن ها و ندیدن ها، به جمله ی "خدا شانس بده"، به هجوم تهمت ها و ناسزاها و ... ادامه ندهم ، خودتان بهتر میدانید. فقط همین قدر بگویم که من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم اما به این فکر کردم که اگر به جای این فاجعه، کارکنان پلاسکو را نعمتی عظیم در برمیگرفت و به جایِ واژه ای مثلِ مستاصل شبِ عید دست پر به خانه می رفتند هم، هشت-نه روز خوشحالی و سرور تمام ایران را بخاطرِ گشایش در زندگی عده ای از هموطنانمان فرا میگرفت یا نه؟!.


*رقم خسارت وارده شده به پاساژ پلاسکو


  • انارماهی : )

دهکده ی جهانی

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ق.ظ
قبل ترها، خونه ها رنگ و بویِ خاص خودشون رو داشتند. خونه ی عمه و کمدهای سفید و قهوه ای ش با خونه ی ما که همه ی کمدهامون قهوه ای بود خیلی فرق داشت. خونه ی خاله با گل های چینیِ حلقه شده و گذاشته تویِ گلدون، با خونه ی زن عمو که پر بود از گل های مصنوعیِ پارچه ای خیلی فرق داشت. مبل های خاله بزرگه نارنجی چهارخونه ای بود، مبل های خاله کوچیکه کِرِم با گل های زرد و گلبهی. کابینت های مامان بزرگ پر بود از قابلمه های رویی و تفلون های زهوار در رفته و یک عالمه ادویه که تو شیشه های غیرهم شکل کنار هم چیده شده بودند. آشپزخونه ی مامانم زرد بود، رویِ اپن یه پارچه ی مخملِ قرمز بود که دورش رو با منجق سفید منجق دوزی کرده بود و از جهازش مونده بود. خونه ی هر کس یه رنگی داشت و یه طرحی مخصوص خودش. سبدهای خونه ی ما سفید بود، سبدهای خونه ی مامان بزرگ و خاله قرمز. فرش های عمه اینا هیچ کدوم شبیه هم نبودن و فرش های خاله اینا قرمز لاکی بود و اصلا هم اندازه نبود. اینکه نقشه ی دو تا فرش نه متری ما اصلا شبیه اون یکی فرش دوازده متری مون نبود، چیز مهمی به حساب نمیومد و پرده هامون هر کدوم یه ساز میزدن و همین سازِ نا شبیه بود که هر کس رو با سلیقه ی خاص خودش متمایز می کرد. البته هنوز آدم های متمایز هستند، ولی کمن خیلی کم.

الان تو خونه ی عمه یه ست نوجوان هست شبیه همه ی ست هایی که تو همه ی فروشگاه ها هست، فرش های عمه اینا مثل هم شده، فرش های خاله اینا یه اندازه و یک رنگ، مبل هاشون سفید و صورتی شده ، مث مبل های اون یکی خاله، پرده ها به فرش و مبل و وسایل چوبی اتاق خواب و پذیرایی میان و دیگه یه ساز ناکوک نیستند، مامان مخمل هاش رو جمع کرده، خاله حالا گل کریستالی میذاره تو خونه ش درست مثلِ زن عمو، دیوار خونه ها دیگه رنگی نیست، وسایل چوبی ما سفید شده، شیشه های ادویه شکل هم شدند و قابلمه های مامان بزرگ سرامیکی و رنگی رنگی، مامان بزرگ هنوز سرویسش گل سرخیه ولی دیگه مث قبل غذا خوردن توش مزه نمیده، حالا دیگه شوقِ خوردن یه غذای تازه و یه دسرِ تازه تو خونه ی خاله و عمه و زندایی کسی رو کیفور نمی کنه و ژله ی خالی سرِ سفره گذاشتن ننگ و عار به حساب میاد، الان همه شکل هم شدند، شبیه به هم شدند، و شهر و مغازه هاش و اجناسش هم مدام به این شبیه شدن دامن میزنن. حالا دیگه نمیشه یه مجله ی لوازم خانگی انگلیسی رو بگیری دستت و غرق بشی تو رویای پارچه ها و تخت ها و تورها و ربان ها، حد و مرزِ رویا از بین رفته، پارچه های انگلیسی خیلی زود میرسه به دستت و میتونی عین همون روتختی که دیده بودی رو درست کنی، عین همون جا شمعی رو از مغازه ی سر کوچه بخری و دیگه لازم نیست سالها صبر کنی تا یکی برات یه دونه از اون شکلات های تو قوطی های فانتزی بخره و تو قوطیش رو نگه داری، قوطی های فلزی در رنگ های مختلف همه جا هست.

آره، اینستاگرام شوقِ زندگی کردن و رویا داشتن و متفاوت بودن رو از آدم ها گرفته. دیگه با هیچی کیف نمی کنی، چون همه چی شبیه به هم شده، همه شبیه به هم شدن و همه از هم در این جاده ی شباهت سبقت میگیرن و انگار دیگه هیچکس دوست نداره خودش باشه. همین که شبیه به ادمین یه پیج پرطرفدار سفره بندازه و میز بچینه و کمدش رو مرتب کنه و روتختی بدوزه یعنی داره زندگی می کنه.

  • انارماهی : )

سکوت کرده و نگاه می کنم

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

کاش متصدیانِ امور فرهنگی و همه ی کسانی که خودشان را به نوعی فعال فرهنگی می دانند به چند نکته توجه کنند:


یک: برای گسترش، جا انداختن و دفاع از یک مساله ، نباید از منابعِ مخالفِ همان مساله که دشمن رویِ آن بسیار کار کرده استفاده کرد، چرا که توجه مخاطب را بیشتر از آنکه به سمتِ مفهومی که قصد انتقالِ آن را دارید ببرد، معطوف به منابع دشمن خواهد کرد.

مثال: برای مبارزه با شیطان پرستی نباید به نقدِ روش ها، مفاهیم و موضوعاتِ این فرقه پرداخت چرا که مخاطب را کنجکاو به کسب اطلاعاتِ بیشتر در زمینه ی شیطان پرستی و نه ضد شیطان پرستی خواهد کرد و نتیجه ی عکس خواهد داد.


دو: خواهشا برای کار فرهنگی در هر مساله ای که دوست دارید، یا پول خرج کنید یا شخص یا اشخاصی را پیدا کنید که هم حاضر باشند بی هیچ چشم داشتی برای شما کار کنند و هم توانایی لازم را داشته باشند.

مثال: چند جوانِ دانشجو که کمی فتوشاپ یاد گرفته اند و کمی کتاب خواند اند نمی توانند برای شما تولید محتوا و بعد تولید محصول گرافیکی داشته باشند.


سه: لطفا هزار تا هندوانه با هم بغل نکنید. و مسئول برگزاری چندین همایش و راه اندازی چندین کانال و گروه و شبکه و سایت نشوید. چون هیچ نتیجه ی خوبی از هیچ کدام نخواهید گرفت. پس توانایی نه گفتن داشته باشید.

مثال: همزمان مسئولیت کار در حوزه ی حجاب و اعتیاد و خانواده و آشپزی را نپذیرید به این بهانه که: "ما سربازیم و مامور به انجام وظیفه".


چهار: جانِ هر کس که دوست دارید جَو گیر نشوید.

مثال: فکر نکنید قرار است کل مسئولین کشوری و لشکری دنبال کار شما را بگیرند و به شما جوابِ مثبت بدهند. پس حتی اگر به توصیه های بالا عمل نمی کنید لااقل آزاده باشید و اعصابِ خودتان و دیگران را خط خطی نکنید.


پنج: طهارت داشته باشید.

مثال: تا زمانی که خودتان(زن یا مرد) حجاب را در همه ی شئونِ آن رعایت نمی کنید، هرقدر هم برای یک کار فرهنگی در این زمینه بدوید نتیجه ای نخواهید گرفت.


شش: دقت کرده اید که در همه ی کارهای فرهنگی، قرآن و روایات چقدر مهجور می مانند؟

مثال: بررسی فیلم ها و روزنامه های غربی و جشنواره های بین المللی حجاب در غرب و آنچه غرب و مردم غربی برای کمک به رشد حجاب کرده اند، هرچقدر مفید باشد هرگز به اندازه ی بررسی همین امر در قرآن و روایت اهل بیت نمی تواند مفید فایده باشد.


  • انارماهی : )

چادرِ مظلوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۱ ب.ظ

وقتی پاساژ میلاد نور در شهرکِ غربِ تهران افتتاح شد، حرف و حدیث در مورد اجناس و قیمت ها و تیپ هایی که آنجا رفت و آمد می کنند زیاد بود. یادم هست همان وقت ها یک نفر از (مثلا) حزب اللهی هایی که منبری داشت و مریدانی گفته بود: "شما چادری ها باید بروید و این پاساژ را پر کنید، آنها (یعنی بی حجاب هایی که آنجا رفت و آمد داشتند) نباید سنگر را خالی ببینند و فکر کنند آنجا فقط مالِ آنهاست". بعدها مکان های دیگری در تهران در محله های خاصی راه افتاد، مکان هایی که جایِ همه کسی به خصوص چادری ها و مذهبی ها و هر کسی که سرش به تنش میارزید نبود و خانواده های مذهبی که انگار آن حرف باورشان شده بود مدام میگفتند: "ما کم کاری کردیم اگر آن روز که فلانی گفت بروید میلاد نور را پر کنید از حضورتان رفته بودیم امروز وضع به این شکل نبود".


کم کم گفتند چادری هستی باش باید شیک باشی، چادرهای زرق و برق دار وارد بازار شد، چادرهایی که زرق و برقشان درست به اندازه ی یک ساپورتِ نگین دار جلب توجه می کرد، گیره های روسری که گاهی نزدیک به ده سانت بلندی زنجیر آویزان بهشان بود و گل و شمع و پروانه های طلایی و رنگینِ آویزان از این گیره ها انقدر بود که خیلی از نگاه های سربه زیر را هم سر بالا کند، ساق دست های نگین دوزی شده، انگشترهای درشت که یعنی ما چادریها بدبخت بیچاره نیستیم، کفش های پاشنه بیست سانتی و پوتین های عجیب و غریب زیرِ چادر پوشیدن هم مد شد، که یعنی ما چادری هستیم ولی خیلی شیکیم. که یعنی چادر ما را محدود نکرده، که یعنی ما تمیز و آراسته و خوبیم و لطفا جذب ما شویدو چادری شوید. فروشگاه های عرضه ی محصولات حجاب در طرح ها و رنگ های مختلف ایجاد شد و به عرضه ی محصولاتِ حسااااابی زرق و برق دار حجاب پرداخت.


کم کم پای مذهبی ها و چادری ها هم به مکان هایی که تا قبل از آن رفتن به آنها به نظرشان درست نبود باز شد، کم کم عکس های سلفی زن و شوهرهای مذهبی تحت عناوینی مثل "عاشقانه های مذهبی" در شبکه های اجتماعی چرخید. کم کم هرچه بود از میان برداشته شد. خط قرمزهای روابط بینِ خانواده های مذهبی و غیر مذهبی از بین رفت و احترام به "هر" عقیده ای شد شرطِ روشنفکر بودن و البته در این میان این طرفِ مذهبی ماجرا بود که باید کوتاه میامد. آقا باید در جمعِ خانم های بی حجاب فامیل حاضر میشد تا دیگران فکر نکنند "متحجر" است، و خانم باید در همه ی مهمانی ها با وجودِ چادر آرایش کامل می کرد تا دیگران فکر نکنند از نظرِ زیبایی و جذابیت چیزی از بقیه "کم" دارد.


و حالا باید شاهد کلیپی باشیم که در آن بزرگانِ یک کشور و نمادهای یک دین و مذهب نشسته اند و در آن دختر و پسرِ نوجوانی ورزش رزمی می کنند و دختر انگار قرار است کاربردهای دیگر چادر را هم نشان دهد ... وزیر می بیند و می خندد و روحانیون می بینند و سر تکان می دهند. اینکه بعدها شاهد چه چیزهایی خواهیم بود بماند.


کاش، آن فلانی که آن حرف را زده بود و آنهایی که به حرفش گوش کردند و همه ی کسانی که چادری بودن را نقض شیک بودن می دانستند و برای شیک کردنِ چادر هی نگین و زرق و برق بهش آویزان کردند، به این فکر می کردند که واقعا جایِ خانم چادری هر جایی نیست و با چادر به هر جایی نباید رفت و گاهی برای حفظِ حرمت و اصلا برای مبارزه ی فرهنگی باید خیلی کارها را "نکرد" و به خیلی جاها "نرفت".


پ.ن: در این هاگیرواگیرِ فرهنگی صفحه ی فرهنگیِ مجله ی نوجوانانه ای را پیشنهاد کرده اند و من دو روز است با مشاهده ی اطرافم گیج و گیج تر می شوم و مدام از خودم میپرسم: "مطلبِ فرهنگی برای نوجوان یعنی چی؟" و هی به جواب نمی رسم، شما اگر جوابی داشتید به من کمک کنید.


  • انارماهی : )

این یک سوال واقعی ست:

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ

با آدم های "فضول" چطور برخورد کنیم؟


  • انارماهی : )

آن وقت دنیا گلستان می شد.

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

مدت هاست کسی یا چیزی را نقد نکرده ام. شاید دو سالی باشد که نقدِ نظامِ اجتماعی و نظام آموزشی و امثالهم بنظرم بی فایده آمده و دیگر دنبال صحبت های این چنینی نمی روم. فهمیده ام که بودنِ یک نقطه ی سفید در دلِ سیاهی کاملا مشهود است و خودش را نمایان می کند؛ پس شرح و بسط و تفصیل علل بودنِ سیاهی تا زمانی که میشود نقطه های سفیدِ بیشتری آفرید، معنا ندارد.


اما تعجب می کنم از کسانی که ادعا می کنند یک چیزی می فهمند و باز همچنان از کرسی نقد پایین نیامده اند. نمی دانم، مگر هرکس چیزی فهمید یا فکر کرد که می فهمد باید بقیه را نقد کند؟ نمی شود سرش را پایین بیندازد و در محدوده ی خودش "خوب" باشد حتی اگر همه ی دنیا بد بود؟ کاش آدم خوب های روزگار ما این را می فهمیدند و از موضع نقد پایین میامدند و به جای اینکه همه ی انرژی خود را صرف پرداختن و شرح و بسطِ علل بدی ها و کاستی ها کنند در جایگاه خودشان به بهترین نحو برای بهترین بودن و ماندن و شدن تلاش می کردند.


  • انارماهی : )
اوایل دوست داشتم معلم بشم، هنوزم دوست دارم ولی اوایل به این دلیل دوست داشتم معلم بشم که نه ماه از سال رو با آدم هایی بگذرونم که بالاخره یه جوری دارن از من خط میگیرن. دوست داشتم مثلا تا آخر سال چند نفر از بچه های کلاس از همون مارک خودکاری استفاده کنند که من دارم، یا رنگی رو دوست داشته باشن که من دوست دارم، جوری سلام کنند که من سلام میکنم و ... خلاصه دلم میخواست "من" تو گوشت و پوست و استخون بچه های کلاس نفوذ کنم، یه جوری که همه مثلِ من نگاه کنند.

بنظرم مثلِ "من" بودن خیلی خوب بود. خب من آدمِ خاصی بودم، بالا پایین های زیادی رو تجربه کرده بودم و جسارتی تو وجودم بود که هر کسی نداشت، پس اگر همه مثلِ من میشدند دنیا خیلی قشنگ میشد. (خیلی از کسانی که میخوان کارهای فرهنگی خیلی بزرگ بکنند همین نگاه رو دارند، بحثش بماند)

حالا با اینکه هنوز دوست دارم معلم بشم و ابدا از معلم شدن ناامید نشدم، دیگه دلم نمیخواد کسی مثلِ من بشه. دوست دارم آدم ها رو ببینم و بشناسم و کشف کنم. دوست دارم تفاوت های آدم ها رو بهشون نشون بدم، دوست دارم بهشون بفهمونم که اونها هم مثلِ خیلی دیگه از آدم بزرگ های دنیا میتونن بزرگ و شاذ و غیر قابل پیش بینی باشن.

من از یه رویا، یا از یه دنیای ناشناخته حرف نمیزنم، حتی نمیخوام آرمان های خاصی رو زنده کنم، همه ی ما قهرمانیم، همه ی ما شاذ و نادر و متفاوت و جسوریم. همه ی ما با بقیه فرق داریم، یکی با لج دربیاریش، یکی با سکوتش، یکی با صبوریش، یکی با خودخواهیش، ... ولی چیزی که مهمه اینه که این صفت، این چیزی که ما رو از بقیه تمییز میده نشه دستمایه ی کسانی که بخوان از ما برای اهداف خودشون استفاده کنند. باید قبل از اینکه یکی باشه که بیاد بگه "فلانی تو چقدر اینجوری ای" به آدم ها کمک کنیم "جور" خودشون رو بشناسن، جنس خودشون رو بدونن، خودشون رو بلد باشن.

نه برای اینکه به ما کمک کنند، نه برای اینکه مثلِ ما بشن، نه برای اینکه آرمان های ما رو دنبال کنند، فقط و فقط برای اینکه بتونن از گوهر ناب انسانی شون مراقبت کنند.

  • انارماهی : )

هوم؟

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ

حرف مردم مهم تره یا حرفِ خدا؟



  • انارماهی : )

حالا اما قباحت دارد

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ
آدم های آبی سیر، ماهی های قرمزِ تند، کاهوهای سبزِ پررنگ، ذرت های زردِ قناری، همه چیز مصنوعی شده، هیچ چیز رنگِ خودش نیست، حتی زعفرانِ رویِ غذا، حتی نانِ سنگک، حتی گوجه فرنگی، حتی هویج.

قدیم تر ها حداقل خنده هایمان، مهمانی هایمان، دور همی هایمان، فیلتر نداشت، همه چیز خودش بود، خودِ خودِ خودش بدونِ کیفیتِ فول اچ دی، بدونِ نگاه از دریچه ی یک مانیتورِ ال ای دیِ با رزولوشنِ چند صد هزار، همه چیز بی نهایت بود. عدد نداشت. تاریکی ها، روشنی ها، نورِ خورشید، آفتاب، مهتاب، هیچ چیز عدد دار نبود، کم و زیاد نمیشد. صورتیِ سیرِ دامنِ لیلا درست خودِ خودش بود قرمزِ قجری نمیشد، کتِ آبی آسمانیِ بابا جون یک دفعه آبی درباری نمیشد. سادگی در اوجِ سادگی به چشم میامد.

حالا اما نه تنها خودمان، مرغ و جوجه و کباب و بره ی بریانِ مقابلمان هم فیلتر دار شده. سفید، سفید نیست، آبی آبی نیست. همه ی اینها به جهنم، حالا رابطه هایمان هم فیلتر دار شده، لبخندهایمان با فیلترِ C1 وی اس کو دیده میشود، دستِ مامان که میخواهد آبجی کوچیکه را بغل کند خیلی ساده تویِ پیکسآرت Crop میشود، نام هایمان Blur میشوند و چشم هایمان تارِ تارِ تار.

ما آدم های اینستاگرامی شده ایم. رابطه هایمان اینستاگرامی شده و آلبومِ عکس های خانوادگی مان دیگر خانوادگی نیست، بین المللی ست. همه چیز از اصالت افتاده، خنده هایمان، گریه هایمان، خداحافظی هایمان. قدیم آدم ها یا می ماندند، یا از رفتنشان میفهمیدیم که رفته اند، یک اعلامیه ی "فعلا نیستم" نبود که به همه بفهماند من محتاجِ اصرارِ شما هستم، من محتاجِ محبتِ شما هستم. قدیم رفتن ها و ماندن ها و خندیدن ها و گریه کردن ها اصالت داشت.

  • انارماهی : )

یک پیشنهادِ دوستانه ی جانانه

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ

به دختر خانم هایی که ترمِ هفتِ کارشناسی هستند و دارن تدارکِ کنکورِ ارشد رو میبینند

به دختر خانم هایی که کارشناسی رو تازه تموم کردند و دارن خودشون رو برای کنکورِ ارشد آماده میکنند

به دختر خانم هایی که فکر میکنند اگر بلافاصله بعد از کارشناسی برای ارشد اقدام نکنند پشتشون باد میخوره و دیگه هیچوقت سراغش نمیرن

به دختر خانم هایی که فکر میکنند به محضِ اینکه درسشون تموم شد دیگه روزی شون دستِ خدا نیست و دستِ خودشونه و باید برن سرِ کار

پیشنهاد میدم یه مدتی به خودشون استراحت بدن، فضایِ هفتاد تا صد متری (حالا یه کم بزرگ و کوچیک) خونه رو قدم بزنن. یه ذره دستشون رو بزنن زیرِ چونه شون و به مامانشون نگاه کنند، یه کم تو رفتارهای باباشون دقیق بشن، یه ذره ظرافت های به درد خورانه ی خواهر و برادرهای کوچیکتر یا بزرگتر از خودشون رو پیدا کنند. اندکی برن مهمونی و خاله و عمه و عمو و دایی رو ببینند و رفتارهای خوب و بدِ هر کدوم رو نگاه کنند و به بعضیا حق بدن برای برخی رفتارهای به قولِ ما بی کلاسشون. یه ذره زندگی کنند، یه کم شوقِ لباسِ عید خریدن بدونِ محدودیتِ اینکه آخ این کفشو میشه تو مدرسه پوشید یا این مانتو رو میشه تن کرد و رفت دانشگاه، رو تجربه کنند. یه ذره بوووووی غذایِ مامان رو استنشاق کنند، یه کم تو سایت های گل گلی جاتِ اینور و اونور بچرخن، یه ذره ایده و فکر و نقشه و طرح برای زندگیِ آینده شون، برای اون آشپزخونه ای که قراره مالِ اونا باشه، برای اون مبل و میز و تختی که قراره اونا تصمیم بگیرن کجا باشه و چجوری باشه نقشه بکشن. برای اون خونه ای که اونا قراره خانومش باشن طرح بریزن.

بعدش

برن ارشد بخونن. دیر نمیشه به خدا، بذارید یه چیزی از زندگی بفهمید. خسته نکنید خودتونو تو دانشگاه و سرِ کار و اینور و اونور، یه ذره سوزن دست بگیرید خیاطی کنید اصن روحتون جلا میگیره (جلا رو میگیرن؟ یا میزنن؟ یا جلا داده میشن؟!!).

خلاصه که یه کم خوش بگذرونید، دخترونگی کنید، خودتونو غرقِ دنیای مردونه نکنید.

این بود انشایِ من.

بزرگ شدم میخوام مامان شم : )


  • انارماهی : )

Ctrl+s فراموش نشود.

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

خیلی یهویی یکی از اساتیدِ مدرسه پیام میده و عکس جلدهای طراحی شده توسطِ یه گرافیست برای کتابِ تازه رو میفرسته و میگه که ازشون خوشش نیومده و میخواد که یه جلدِ تازه طراحی کنم. همون لحظه میشینم پای لپتاب و یه جلدِ هیجان انگیزِ شادِ شاذ طراحی میکنم، مشغولِ انجامِ آخرین مراحلم و میخوام از کار خروجی بگیرم که برق میره.

رفتنِ برق همان و باتریِ خراب لپتاب همان و پریدنِ کلِ کلِ طراحیِ جلد، همان. مث بادکنکی که بادش رو خالی کرده باشن میشینم فکر میکنم چرا این اتفاق باید بیفته؟ خب قطعاً بی دقتیِ من.

اما

تا حالا به این فکر کردید که ما یه اعمالِ خیلی خیلی خوبی انجام میدیم ولی یادمون میره دکمه ی Ctrl+s رو بزنیم و همه ی زحماتمون، دقیقاً همه ی همه ی زحماتمون بر باد میره؟

مثلِ وقتی که خونه رو تمیز و مرتب میکنیم بخاطرِ اینکه مامان خوشحال بشه ولی به محضِ اینکه از راه میرسه و میگه یه لیوان آب میخواد یک عالمه اخم تَخم میکنیم که من ایییین همه کار کردم و خسته م. مثلِ وقتی که لباس های بابا رو براش اتو زدیم ولی تا میخواد یه سوال در مورد برنامه ی تازه ی گوشیش بپرسه میگیم وقت ندارم و دلش رو میشکونیم. مثلِ وقتی که خواهر یا برادرمون از راه رسیدن و خسته اند و ازمون میخوان غذاشون رو براشون گرم کنیم و با قلدری جواب میدیم که مگه من نوکرتم؟ ... مثلِ خیلی از وقتای دیگه که یهویی برقِ وجودمون میره و همه ی زحمتامون به هدر.


  • انارماهی : )

نی نی نیست، نوجوان است.

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ق.ظ
ای کاش میدانستم چه کسی به اینهایی که کارِ فرهنگی برای "نوجوانان" میکنند و خیلی هم به خودشان امیدوارند و میبالند که دارند برای یک نسل برنامه ریزی میکنند، گفته که نوجوان از طرح های عجق وجقِ کارتونی و بچه گونه و تصویرسازی های در حدِ حسنی نگو یه دسته گل و شعرهای می می نیِ استاد کشاورز، خوشش می آید که هی اصرار دارند تصاویرِ نوجوانانه بچه گانه تر و بچه گانه تر و بچه گانه تر باشد؛ آن وقت به خودم نارنجک میبستم و میرفتم کنارش می ایستادم تا هم دنیا را از شرش خلاص کنم هم خودم را.

  • انارماهی : )

پنج. گروه رو ترک کردم.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ق.ظ
یک.
مدت ها قبل، به خودم اومدم و دیدم اسیر شدم، اسیر حرفها و نکته ها و موافقت ها و مخالفت هایی که هییییچ دردی از من و بقیه دوا نمیکنه. ساعت ها و ساعت ها بحث بر سر مسائلی مثل ولایت فقیه و وحدت و ریاست جمهوری و خطبه غدیر و فدک و ... انقدر ازم انرژی فکری میگرفت که به خودم میومدم میدیدم ساعت دو نصفه شبه و من با وجودِ اینکه هیچ کارِ فیزیکی انجام ندادم دارم از شدت خستگی و ضعف جسمی دیوانه میشم. همین مساله باعث شد گروه ها رو ترک کنم. حتی گروه های شعری یا گروه های مذهبی که قرار بود (!!) توش فقط مطلب مفید گذاشته بشه. بعد از اون زندگی برام خیلی راحت تر شد.

دو.
مدتی پیش به اجبارِ هماهنگی های کاری به اعضایِ گروهِ تحریریه ای که باید با هم برای نوشتن متونی هماهنگ میبودیم اضافه شدم. همه چیز خوب بود. بحثی در نمیگرفت و هرچی بود هماهنگی و نهایتا یه حال و احوال ساده بود تا اینکه شیخ نمر به شهادت رسید. با عوض کردنِ عکس پروفایلم و اعلام ناراحتی در همون گروه یکی از اعضا واردِ بحثی شد که وادارم کرد دفاع کنم ولی مدت کوتاهی نگذشت که بخاطرِ احترامِ بزرگتر کوچکتری و بی فایده دونستن بحث، با سلام و صلوات و خیر و خوشی مساله تمام شده اعلام شد.

سه.
چند ساعت بعد، باقی اعضای تحریریه به طورِ کاملا آهسته و فرسایشی به بیانِ عقایدِ خودشون در مورد لبنان و سوریه و ... پرداختند و با بیان قربون صدقه گونه ای همه ی عقایدم رو به تمسخر گرفتند. سکوت کردم.

چهار.
اگر عقایدتون رو کاملا درست و بی عیب و نقص میدونید، در بیانش شجاع باشید. از پشتِ دیوار سنگ پرت نکنید، بیاید رو در رو حرف بزنیم.




تا هفدهم دی ما میتونید به سینما فلسطین تهران و بقیه ی مراکز جشنواره عمار مراجعه کنید و هر فکری برای حفظِ مدافعانِ حرم از سرما دارید، عملی کنید.
  • انارماهی : )

بـ ـهـ ـمـ ـرـیـ ـخـ ـتـهـ‌اـمـ

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ
از من به شما نصیحت، روانشناسی نخوانید و دنبال پیدا کردن ریشه های رفتارهای فعلی تان در کودکی نگردید. روانشناسی شما را از پدر و مادرتان متنفر کرده و آنها را از شما میترساند. به همین تیریپ من دراوردی پدر یا مادر سالاری که توی خانه هایتان هست با همه ی ضعف ها و کاستی ها و بدبختی ها ادامه دهید، هرچه که باشد از علاقه ی شما به والدینتان کم نمیکند. اصلا شاید یکی خوشحال باشد از اینکه به دلیل کتک هایی که در کودکی از مادرش خورده حالا دچار اضطراب مزمن است، به شما چه که آگاهش کنید علتش چه بوده؟ بگذارید با همین اضطراب مادرش را دوست داشته باشد. یا با ترس از تاریکی عاشق پدرش باشد یا مثلا فوبیای کمربند و چوب و سیم و هر چیز درازی داشته باشد ولی پدرش را دوست داشته باشد. به شما چه که آرامش آدم ها را ازشان میگیرید؟

+ به من چه که چون آقای الف مثل شمر با بچه هایش رفتار کرده حالا دخترش باید عکس هایش با یک اکیپ پسر را نشان من بدهد و با افتخار بگوید : خب ببین منم به محبت نیاز دارم، بابام که بهم محبت نکرده، اینجوری بزرگتر که بشم دچار عقده میشم ، پس نیاز به محبتمو باید یه جوری رفع کنم.
و در مقابل قیافه این ریختی 0_o من ادامه دهد که: به خدا راست میگم، استاد روانشناسیمون میگفت محبت های از دست رفته تون رو یه جوری جبران کنید...
  • انارماهی : )

اینستاگرام

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ

بعضی چیزهای در ظاهر بد، گاهی اوقات میتواند مسبب خیر شود، البته این تقریبا به همان اصلِ هر کسی از ظنِّ خود برمیگردد، که یعنی هر کس یک جوری میتواند با هر چیزی حال کند که بقیه نمیتوانند یا نمیخواهد که بتوانند، یا شاید سرِ لج دارند یا هر دلیلی که اینجا محلِ بحثش نیست. الغرض میخواهم در مورد خیراتِ اینستاگرام در زندگیِ خودم بنویسم.

بعد از نصبِ این برنامه که بیش از دو سال از آن میگذرد، هی روزهای متمادی به این فکر کردم که "ما چقدر بدبختیم" و این جمله را در مدل ها و شکل های گوناگون تویِ ذهنم مرور میکردم، عکس های این و آن را میدیدم و تلاش میکردم به هر بدبدختی که شده یک سوژه ی ناب پیدا کنم و عکس بگیرم و لایک جمع کنم، لایک خوردن برایم یک ارزش شده بود. بعضی فیلترها بیشتر لایک میخورد، بعضی ها کمتر. کم کم دیدم از هیچ کدام خاطرات و روزها و مکان ها چیزی به یاد ندارم، با دیدن عکس ها یادم میامد که فلان جا رفته ام ولی خاطره نه، نمیدانستم آنجا چه شده و چه کار کرده ام، انگار به صورتِ کاملا اتوماتیزه رفته بودم که عکس بگیرم و گرفته بودم، عکس گرفته بودم که بگویم ما خیلی خوشبختیم.

این روندِ خود بدبخت پنداری وقتی که میدیدم نصفِ بیشتر هموطنان ما در اینستاگرام به شانصد زبان زنده ی دنیا مسلط اند، بیشتر میشد، تا اینکه طی یک عملیات انتحاری اکانت اینستاگرامم را پاک کرده و به زندگیِ عادی برگشتم. درست وقتی که دیگر چیزی نبود که با آن یا برایِ آن دنیا را نگاه کنم، تازه دنیای اطرافم را خالص دیدم. زندگی من چه چیزهای قشنگی داشت، ظرفهای آشپزخانه مان چقدر بکر بود و ما چه جاهای خوبی میرفتیم و میگشتیم.

دوباره اینستاگرام را نصب کردم ولی این بار، دنیای خودم را نگاه کردم نه دنیای دیگران را، زندگی کردم، از روزهایم عکس گرفتم و نگه داشتم برای فردایِ حافظه ام. اینستاگرام به من یاد داد، دنبالِ قشنگی های زندگیِ خودم باشم، نه دیگران.

  • انارماهی : )

هفده: چه بگویم، سخنی نیست میانِ من و تو

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ
مسائل خصوصیِ زندگیِ شما
به هیچ کس
حتی به مادر و خواهرِ خودتان هم ربطی ندارد
میخواهد بینتان شکراب باشد یا خوش خوشان، لطفا مقابلِ بقیه زبان به کام بگیرید و زندگی خودتان را بکنید. بقیه نه وظیفه ی کمک کردن به شما را دارند، نه وقتش را، نه حوصله اش را، و نه از همه ی اینها مهم تر توانش را.


+ مدام گله مند است، مدام شکایت می کند. یک لحظه شکایت از زبانش نمیفتد و مدام حرفش این است که "هیشکی منو دوست نداره" گاهی فکر میکنم علی رغمِ سی و چهار سال سن و دو بچه هنوز دوازده-سیزده ساله است، گاهی دلم برایش میسوزد، گاهی سعی میکنم بهش محبت کنم و مثلا جایِ خالی محبت های ندیده را پر، گاهی نصیحتش میکنم گاهی راهکار میدهم گاهی فقط شنونده ام ولی این اواخر نمیدانم چه کار کنم. نمیدانم آدمی که فقط و فقط به خودش و خودش و خودش ایمان دارد را باید چه کار کرد.

+ زیاد شده. بی قیدی، در جامعه زیاد شده. قدیم ها، قدیم ترها که هنوز گوشی و اس ام اس نبود، زن و مردی که داشتند زیرِ یک سقف زندگی میکردند و از هم خوششان هم نمی آمد. بالاخره به هر جان کندنی بود زندگی را سر میکردند، ارتباط با زن/شوهر همسایه بغلی سختی هایی داشت، چارچوب هایی داشت، قبح هایی داشت. الان تا تهِ خیار به دهانِ کسی تلخ میاید، یک گوشی هست و یک گروه و یک عالمه زن و مردِ آماده به خدمت ... و من از زندگی در چنین جامعه ای، هر کجایِ دنیا که باشد، وحشت دارم. و فی الحال دارم مراتبِ وحشتِ عظمی را میگذرانم چرا که من هم مثلِ بقیه، یک آدمم، گوشی دارم و در گروه های مختلفی عضو هستم و گاهی تهِ خیار بدجوری به دهانم تلخ میاید. (این یک پاراگراف را از زبانِ خودتان برای خودتان یک بارِ دیگر بخوانید).
  • انارماهی : )

شش: موضوعات خوبی را برای حرف زدن انتخاب کنیم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ
گناه که کردید
نمازتان که قضا شد
گناه کردنِ کسی را که دیدید
قصوری از خودتان که سر زد
عروستان اگر یک تیکه ی آب دار بهتان انداخت
شوهرتان اگر دستِ بزن داشت
همسایه تان اگر دعوایی بود و تویِ خانه زیاد داد میزد
صدایِ موسیقی همسایه ی آن طرفی اگر آزارتان میداد
و هزار و یک موردِ دیگر
را
لطفا به دیگران منتقل نکنید، گفتنِ این چیزها در جامعه تبعات دارد:

یک؛ دیدِ افراد را به هم بد میکند
دو؛ قبحِ گناه را در جامعه میریزد، گناه کردنِ را عادی میکند
سه؛ فکرِ همه را خراب میکند
چهار؛ آنهایی که دوست دارند روزی به موقعیتی که شما در آن هستید برسند را ناامید میکند.

در یک کلام ، منتقل کردنِ گناه و بدی و کم کاری و زشتی و پستی و ... در جامعه فاجعه به بار میاورد، فاجعه ای که انقدر تدریجی اتفاق میفتد که خودتان را هم غرق میکند.


+ روزتون مبارک : کلیک

  • انارماهی : )

مخاطراتِ پله برقی:

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

این دسته از عزیزانی که وقتی پله برقیِ ایستگاهِ مترو خرابه میگن: "خدالعنتتون کنه" توجه داشته باشند که:

اگر رویِ سخنتون با خدایِ مسئولِ پله برقیِ ایستگاهه، واقعا فکر میکنید خدا انققققققدر به من و شما شباهت داره که بخاطر خرابی پله برقی بنده ش رو از رحمتِ خودش خارج کنه؟؟؟

و

اگر رویِ سخنتون با دولت و حکومت و مسئولینِ رده بالا و رده پایین و رده متوسطِ جمهوریِ اسلامیِ ایرانه که باید بگم خب عزیزِ من، شما فکر نکن مثلا لعنتِ خدا بزرگانِ مملکتت رو در بر بگیره شما خارج میمونی هاااا، نه خیر، شما هم همراهِ با اونهایی که لعنت کردی از رحمتِ خدا خارج میشی، چون اینجور مسائل بعدِ اجتماعی داره و اگر بهتون بر نمیخوره باید بگم که شما هم جزئی از همین اجتماع ی هستی که صبح تا شب داری به سر تا پاش لعن و نفرین میفرستی. اگر خیلی نگرانِ مسئولیت پذیریِ مسئولانِ کشورت هستی یه مقدار مسئولیت پذیری رو تمرین کن و به بچه هات هم یاد بده.


به واژه ی لعنت دقت کنیم ، لعنت یعنی : از رحمتِ خدا دور باد. خیییییییییییلی وزنِ واژه ش سنگینه هاااا، سی ثانیه در سکوت به این فکر کنید که از رحمتِ خدا دور بشید، بعد برای دشمن ترین دشمنتون هم نمیخواید که از رحمتِ خدا دور بشه.


  • انارماهی : )

بزرگداشت یا تریبونی برای عرضِ اندام ؟

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ
تا امروز فکر میکردم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی اینکه بیایند و آن آدم را به بهترین وجهِ ممکن نشان دهند . فکر میکردم یعنی اینکه اگر کسی تا حالا اسم این آدم به گوشش نخورده توی مراسم بزرگداشتش انقدر مجذوبِ این آدم شود که برود دنبالِ فهمیدنِ هرچه بیشتر و بیشتر از او .امروز فهمیدم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی اینکه یک عده آدمِ دیگر بیایند برای چیزی که نمیدانند چیست و برای کاری که نمیدانند چرا و برای شخصی که نمیشناسندش حرف بزنند گاهی نامِ او را تکرار کنند و گاهی به تلنگر خوابِ افرادِ حاضر در سالن و شاید بهتر است بگویم خوابِ خود را بپرانند که بله ... ما آمده ایم از فلانی حرف بزنیم . امروز فهمیدم مراسمِ بزرگداشتِ یک آدم یعنی تریبونی برای حرف زدن از هرچه دلِ نه چندان تنگِ بعضی ها میخواهد .امروز فهمیدم برای انتقاد از مراسمِ بزرگداشتِ "سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم" باید قلمی روان و فکری سلیس داشت و راحت و شمرده و آرام و سهل نوشت تا سخت اندیشانِ کور مغزِ تنگ دِل بخوانند و شاید که بیندیشند . برای همین برگه ای که داشتم سیاه میکردم را جمع کردم و تحویل مسوولِ سالن ندادم .امروز بنابر قسمت در دو مراسم بزرگداشتِ شهید سید مرتضی آوینی حضور داشتم و در هر دو حرص خوردم که چرا عظمتِ وجودِ همچین شخصی باید رویِ سِن ها و پشتِ تریبون ها و حرفها نادیده انگاشته شود ؟ روحانیِ جوان پسندی چون حجت الاسلام فلانی ، گرچه خوب ، گرچه پر طرفدار ، گرچه تر و تمیز و گلِ گلاب ولی وقتی حرفی برای گفتن از "سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم" ندارد ، چرا باید روی سن بیاید و با مجری گپ بزند و از موضوعِ بی ربطی که انتخاب کرده اند هم دور شوند و دستِ آخر نفهمیم چه میگویند و چه میخواهند ؟ معرفیِ کتابهای حضرتِ شهید کمی کلیشه و تکراری نیست ؟ گپ زدنِ همراهانِ امروز از همه جا کناره گرفتهء شهید کمی منسوخ نشده ؟ گفتنِ خاطراتِ تکراری حقِ مطلب را ادا میکند ؟ بهتر نیست برای یک "مهندس" ِ "هنرمند" کمی خلاقانه تر هزینه کنیم ؟ بهتر نیست حرفهای "آقا"یتان را برای ادا کردنِ حقِ مطلب کمی جانانه تر گوش کنید ؟ سلسلهء سخنم را اگر بخواهم ادامه دهم به خیلی جاها میرسد ... سخن تمام میکنم به امید روزی که مسوولینِ برپایی چنین مراسماتی بیشتر از اینکه به فکرِ بزرگداشتِ رقمِ فیشِ حقوقیِ خود باشند به فکرِ بزرگداشتِ بزرگمردانی باشند که اگر چنین نبود که امروز نباشند آنها نیز آنجایی که هستند نبودند .
  • انارماهی : )

زی تیر نگه کرد و پرِ خویش در او دید ...

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ
این سرزمین را رییس جمهوری بود که آنقدری برای مردم شعور قائل میشد که اختیارِ مرغ یا گوشت یا نان یا طلا یا زهرمار در دهان گذاشتن را به خودشان میداد که به تاریخ پیوست ... لیکن ریاستِ جمهورِ فعلی سرزمینِ مذکور ، همان میزان شعور را نیز برای مردمی که اگر نبودند او نیز اکنون بر چنین مسندی تکیه نداشت ، قائل نیست ...
  • انارماهی : )
حسّ خوبی بود ، برف ، مه ، سرما ، تجربه ای که سالها گاه به جبر و گاه به اختیار از من ربوده شده بود . برف میزد توی صورتم و من مست از سرمایی که آرام آرام تمامِ جانم را میگرفت راه میرفتم و گاه با نفسِ عمیقی دانه برفی را میهمانِ دماغ و حلق و ریه ام میکردم . مثلِ روزهای کلاسِ 305 بود ، که پنجره باید باز میبود تا مهِ تویِ حیاط به درونِ کلاس هم بیاید ، ... چه خوشحال بودم من که دوست داشتم کلاس را آنقدر مه بگیرد که ما دیگر معلم را نبینیم و معلم دیگر ما را نبیند و همه غرقِ دنیای خودمان آنچه را بیاموزیم که دوست داریم و آنچه را رد کنیم که میپسندیم ... و این همه را لذتِ بیشتری فرا میگرفت وقتی که چند بچه دانش آموزِ هم قد و قوارهء خودم پیشِ حرفم گوشِ شنوا داشتند ... اینها همه بود و من که وقتِ برف و مه مستِ دنیای آسمانی میشدم که بی مهابا خود را به وجودم میسایید . حالا امروز بعد از سالها تمامِ احساساتِ آن روزها را تنهایی و در خیابانی به سمتِ ونک و بعد میرداماد تجربه میکردم ... تنهایی ، برف ، خیالبافی ، گاه به قدرِ یک کودکِ پنح ساله و گاه تا بلندای یالِ اسبِ سواری شاهزاد که در ذهنِ دخترکِ پانزده ساله ای خودنمایی میکند و گاه به قدرِ خیالاتِ فلسفیِ پیرِ چهل و اندی ساله ای که وامانده بین رفتن و ماندن روزگار میگذراند ... راه طی شد ، ...پیاده روی و قدم زنی و هم سخنی با برفها و نورها و سبزه ها و کورها بس بود ، باید سوارِ ماشین میشدم ، هرچه صبر کردم نیامد ، غروری مخصوص به خود مرا به رفتن خواند ، اول در جستجوی آژانس برامدم و وقتی نیافتم فکرِ "این من نیستم که باید منتظرِ تاکسی باشم اوست که باید به من خدمت برساند وگرنه من پا دارم ولی حیاتِ او و حرکتِ او وابسته به من است" مرا به رفتن خواند ، ... دیگر هیچ چیز خوشایند نبود ، سرما تمامِ جانم را گرفته بود و شاید برای حفظِ حیاتِ انگشتانِ دست هرازچندگاهی با ارسال یک اس ام اس یا تکانی به انگشتهایم میفهماندم که هنوز زنده ام و تا زنده ام آنها هم باید زنده باشند . خوبی ش به بودنِ مردمِ در تکاپو بود ، گاه به همهمهء ذهنِ دختری گوش میدادم که لباسِ مناسبِ مهمانی نداشت و به قولِ خودش با یک ژاکتِ بهاره در آن هوای سرد به میهمانی میرفت و گاه به تعدد آژانس های املاک گیر میدادم که بینِ این همه یک آژانسِ اتومبیل نیست که مرا به خانه برساند ، تقاطعِ آفریقا با این فکرها رد شد ، حالا تنها امیدِ به جلو رفتن همین بود که فکر کنم مردمِ رویِ پل توی ماشین نشسته اند و من حداقل حرکتی و جنبشی دارم و خودم را از فکرِ گرمایِ توی ماشین هایشان خلاص میکردم ، تقاطعِ مدرس آه از نهادم برآمد ، یادِ نرده های وسطِ اتوبان افتادم ، فکر کردم باید یا انقققققدر بروم پایین تا به پلِ همت برسم و نمیدانم با چقدر مشقت خودم را به آن سمتِ اتوبان برسانم و یا مدرس را آنققققدر پیاده گز کنم که برسم به هفت تیر و اصلن به مردمی که مقابلم راه میرفتند توجه نمیکردم و انقدر سرگرم شمردنِ دانه های برفِ نشسته رویِ مژه هایم بودم که فکر نکردم پس این آدمهایی که مقابلم راه میروند چرا یهو محو میشوند و نه مدرس را تا همت یا هفت تیر میروند و نه هیچ که سر بلند کردم و دیدم بله ، شهرداریِ محترمِ تهران یک عدد پلِ هوایی آنجا کاشته که مخصوص رد کردنِ اتوبانِ مدرس و ادامهء راهِ بلوارِ میرداماد است ، چه نعمتی ست پله برقی ، برای کسی که خشک شدنِ مایهء بین مفصلی اش را به وضوح حس میکند و چه صعب است خراب بودنِ طرفِ دیگرِ این پلهء جدیدِ تکنولوژیک ، برای منی که کم خونیِ شدید یکی از امراضِ بر ملا شدهء وجودم است و توی آن سرما همان یک ذره خون هم از حرکت ایستاده و به پر روییِ خویش زنده بودم با مفاصلی خشک شده و ترق ترق کنان پایین آمدن از پله ها مصیبتی عظیم بود که از شرحِ آن در این مقال عاجزم ... دوباره ادامهء راه ، حالا مغازه های لباس فروشی یکی یکی پیدا میشد ، کتِ پاییزهء مسعود را از یکی از همین مغازه ها خریدیم ، همین سرِ نبشی ، یک کتِ پاییزهء نخودی رنگ بود و تنها عنصرِ دوست داشتنیِ وجودِ او برای من که البته برای او عَرَضی حساب میشد و نه ذاتی . آمبولانس توی لاینِ چپیِ میرداماد گیر افتاده بود و توی ترافیک فقط آژیر میکشید ، دلم به حالِ کسی که دل نگرانِ آمبولانس بود سوخت ، باز هم برابریِ ماشین با انسان را تحمل نمیکردم ... رسیدم به شهرِ کتاب ، دلم اتود خواست ، رفتم تو ، یک اتودِ زرد انتخاب کردم ، به خیالِ اینکه حداکثر ده تومان قیمت دارد اتود را در دست گرفتم و چرخی بینِ دفترها زدم که خوشبختانه چیزی چشمم را نگرفت ، چیزی توی وجودم گفت قبل از اینکه مداد را ببری دمِ صندوق قیمتش را بپرس ، پرسیدن همان و جا گذاشتنِ مداد در جا مدادی و پیشِ باقیِ مدادها همان ، بیست و دو هزار تومان قیمتی نبود که من حالا با این روحیه برای یک مداد خرج کنم ، اما اگر چهار سالِ پیش بود ... بیرون که آمدم هنوز صدایِ آژیرِ آمبولانس میامد ، هنوز راه پیدا نکرده بود و هنوز میرفت که انسانی را به خود متوسل کند ، چراغِ زرد رنگِ مترو نمایان شد ، دستهام دیگر مالِ من نبودند ، برای زدنِ یک اس ام اسِ سادهء "رسیدم به مترو" چندین و چند بار پاک کردم و نوشتم و نوشتم تا بتوانم سند کنم ... سرما هنوز بود ، انقدر که گریه م گرفت ، گریه و گریه و گریه و بعد درد ...
  • انارماهی : )

واقعن برام سوال شده

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ
دوست دارم بدونم تو بقیه کشورهای جهان سوم هم مث ما از وی چت و فیس بوک و واتس آپ و اسکایپ و اینستاگرام و مسنجر و لان و وایبر و گوشی تلفن همراه و خط ثابت تلفن و اصن هر وسیله ارتباطی دیگه ای که وجود داره استفاده میشه ؟...اونام مث ما استفاده میکنن ؟ یعنی نود درصد استفاده شون برمیگرده به مسائل جنسی به هر شکل و نوع و مدلی ؟...دوست دارم بدونم اونام همینجوری اند یا فرهنگ ما انقدر پست و سخیف شده ......کاش اونا مث ما استفاده نکنن ... این یه دردهکاش اونام مث ما استفاده کنن ... این یه درد دیگه س
  • انارماهی : )

من دوستت هستم ، پس میخواهم که "نیکو" باشی : )

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ
خانومهای چادری ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم بد حجاب میبینن ، خیلی به چشمشون میاد ، بد نگاه میکنن ، تنفرشون رو نشون میدن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و ایناخانومای بدحجاب ، وقتی یه رفتار زشتی رو از یه خانوم چادری میبینن ، چشم غره میرن ، رو برمیگردونن ، گاهی حرف بد هم میزنن ، اون رفتار رو همه جا میگن که فلان قشر اینجوری هستند و اینا ...هر دوی گروه های بالا اگر همون رفتار رو از دوست و هم شکل و همراه خودشون ببینن هیچی نمیگن..تو جمع دوستامون ، وقتی یکی یه رفتار بدی نشون میده ، وقتی تند حرف میزنه ، وقتی بد نگاه میکنه ، وقتی پدر و مادرش رو تکریم نمیکنه ، وقتی برای خانواده ش اون قدری که باید مایه نمیزاره ، وقتی همه وقتش داره با دوستاش و برای کمک به اونها میگذره و یه ذره هم زمان نمیزاره برای خانواده ش ، وقتی بد فرم انتقاد میکنه ، وقتی یه جوری شوخی میکنه که دل میشکنه ، وقتی ...سکوت میکنیملبخند میزنیم و صبر میکنیم تا یه روزی یکی از کرهء مریخ بیاد و بهش بگه که "رفیقِ عزیزِ فلانی این رفتارت خیلی [...]" حالا من دیگه عین عبارت رو به کار نبردم ...رفتارهای زشت هم رو به هم تذکر بدیم خواهشاً : )امام علی بن ابی طالب روحی و ارواح العالمین له الفداه : " دوست تو همان کسی ست که عیب های تو را بر تو آشکار سازد " + البته یه جوری هم نگیم که مث چند شب پیش بنده بشه و طرف رو کلن از زندگی ساقط کنیم هااااا با زبانِ نرم و ملایمت و دوستی و رفاقت بگیم ، خوب حرف زدنِ با رفیق و خوشگل تذکر دادن ، خودش یه جور هنره که باید کسبش کرد : )+ این پست همینجوری الکی تقدیم به خانوم دکتر خرگوشِ عزیزِ دلِ من ... بدونید که اگه من اینجام و دارم اینا رو مینویسم بخاطر اوشونه ... بدونید هااااااااا
  • انارماهی : )
  • انارماهی : )
دقیقن همون طور که دولتِ رضاخانی تونست با زور چماق و کتک حجاب رو از سرِ زنان ایرانی برداره ، دولتِ انقلاب اسلامی هم میتونه با زورِ چماق حجاب رو بزاره رو سرِ زنانِ ایرانی ... به این چیزها نیست که آقاجان ...بعدن نوشت : بالاخره به ابوطیاره ، اینترنت همیشه در دسترس و نهایتن به فیدلی جان که البته هیچوقت جای ریدر را برایمان پر نمیکند ... دسترسی پیدا کردیم ... سرمیزنیم بهتان انشاالله
  • انارماهی : )

مامان برام بخر

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۲۵ ق.ظ
رفتم توی شهر کتاب ، به مکالماتِ بین مامان/بابا ها با بچه ها گوش میکنم - خب دخترم مداد فایبرکاستل که داری ، فکتیس هم داری ، از این سه گوش ها هم برداشتم برات ، اونم که آدلِ که داری ... آهان از اون فسفری ها نداری ... از اونم بردار مامان- باباجون از بین دفترهای اینجا اونایی که دوست داری رو بردار تا بریم به چند تا شهرکتاب دیگه هم سر بزنیم - دخترم یکی از این کیفها که دوست داری رو انتخاب کن + اینو دوست دارم مامان- خانوم این چنده ؟= صد و هشتاد هزار تومن- برای پیش دبستانی مناسبه دیگه ؟ وزنش رو میگم= بله خانوم خیالتون راحت باشه - برش دار مامان- پسرم جامدادی برداشتی ؟+ یه دونه دیروز با مامان خریدیم ولی از اینم خوشم اومده - برش دار بابا بریم صندوق حساب کنیمو این یکی از همه جالب تر بود که :+ مامان من از این دفترها هم میخوام - دخترم تا الان یک میلیون تومن خرید کردی ، میدونی یک میلیون تومن یعنی چقدر ؟+ مامان من این دفتره رو دوست دارم - برش دار بریم دم صندوق... یاد زمان بچگی خودم افتادم ، یه همچین وضعی برای بنده هم توی کودکی صادق بود ، دفترهای گرون ، کیفهای گرون ، کفشهای گرون ، مداد هایی که اگر نبود هم میشد درس خوند ، خودکارهایی که اگر نبودند هم میشد با سواد شد ، ... نظر شما چیه ؟+ از روندِ رو به افولِ وبلاگم خسته م
  • انارماهی : )

39. به کجا چنین شتابان ؟

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ
فیسبوک ، یک شبکه اجتماعی ست ، میشود گفت هشتاد درصد مردم دنیا این روزها محض خنده هم که شده در فیسبوک پیج دارند ، البته این آمار را سرانگشتی و با احتساب اینکه بعضی ها بیش از پنج پیج با بیش از پنج هویت مختلف دارند عرض کردم ، فیسبوک مثلِ دهکده ای ست که عرفی دارد و شانی و شخصیتی و خب هرکس عضو این دهکدهء مجازی شد باید طبق عرف آن عمل کند ...قدیم تر ها ، مردم وقتی یک کارِ دور از عرفی میکردند ، بد بود ، عیب بود ، زشت بود ، هزارتا سوراخ قایم میکردند که کسی نداند یک نفر از این خانواده کاری را میکند که اکثریت جامعه آن را بد میشمارند ، برای مثال ، دختری اگر با پسری به قولِ امروزی ها "دوست" میشد ، تمام تلاش خانوادهء دختر این بود که یا این دو نفر به هم برسند یا هیچکس بویی از این دلدادگی نبرد ، ... قدیم تر ها اگر کسی مشروب خور بود ، نمیامد در عام بگوید آهای ملتِ غیورِ مسلمان ، من مشروب خوردم ، بد بود ، عیب بود ، زشت بود ، زنی اگر در خانواده ای بی حیا بود ، همه جا دعوتش نمی کردند ، نشانش نمیدادند ، دونِ شانِ خانواده به حساب میامد ، قدیم تر ها برای هم حرمت قائل بودند ، پسرها جلوی پدرها سیگار نمیکشیدند ، پدرها وقتی بچه ها خوابیده بودند مست میامدند خانه ، مادرها حریمِ زندگیِ بدِ بدبخت وارشان را از چشم همه حفظ میکردند ، دخترها حواسشان به حیایشان بود ، قدیم تر ها حرمت بین عرفِ جامعه جای داشت ، ...امروز ، مردم ، در دهکده ای عضو هستند ، که عرفِ آن ایجاب میکند در آن هر غلطی دلت میخواهد بکنی ، میخواهی هوار بزن که من بدکارم ، میخواهی هوار بزن که من درستکارم ، مهم این است که آنجا ، هیچکس برایش حرمتِ دیگری مهم نیست .
  • انارماهی : )

21. جَو زدگی قبل از مرض قند ، مَرَض قرنِ ماست

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۰۲ ق.ظ
حتما شما هم جَو زده شدید ، وقتایی که تو حرم امام رضا هستیم ، یا ماه محرم ، یا ماه رمضان ، یا توی یه دعوای دوستانه وقتی که منافع دوست صمیمی مون در خطره ، یا وقتی داریم به دیدار یه شخصیت بزرگ میریم ، ... بعضی ها ریش میزارن ، بعضی ها چادرشون رو بیشتر از حد معمول جلو میکشن ، بعضی ها قمه به دست میشن ، بعضی ها برای دفاع از اسباب و وسایل خاصی استفاده میکنند ... بعضی ها دارن میمیرن از روزهء توی ماهِ رمضان چلهء تابستون ولی کیسهء سنگین پیرزنی رو میگیرن و میبرن تا دم خونه ش و بعد با یه جور اخلاق گودزیلایی از شدت خستگی به خونه میرسن و ... خلاصه برای همه مون پیش اومده این حالت ها ، که حال واقعی و درونی مون چیز دیگه ایه ولی توی اون موقعیت خاص عکس العمل هایی داریم که از پری های آسمانی در مقام بهشت یا جهنم سر میزنه ... گاهی یهو میشیم ملک عذاب و گاهی مثلِ حضرت میکائیل میبخشیم اگر دقت کرده باشید مدتی که از اون حال و هوا میگذره ، اگر حال و هوای خیلی خوبی بوده باشه مثل حال و هوای ماه های مبارکه ای مثل رجب و شعبان و رمضان ، حسرت میخوریم و میگیم کاش دوباره برگرده اون حال و هوا ... یا یه وقتایی هم میگیم کاش زده بودم دهنشو پر خون کرده بودم تا بفهمه جایگاهش کجاست و من کجام ، بزار دوباره ببینمش ... یه جورایی منتظریم تا دوباره اون موقعیت برگرده تا ما اون حالت خاص رو داشته باشیم ؛ انگار نمیشه در حالت عادی خوب بود ، یا در حالت عادی از حق دفاع کرداما دیدید بعضی آدما رو که توی هر موقعیتی عکس العملی رو دارن که درونشون اقتضا میکنه ؟ هیچوقت منتظر به وجود آمدن موقعیت های خاص نیستند ، هرزمان که بتونن کمک میکنند و زمانی که نتونن حسرت نمیخورن چون میدونن انقدر کار روی زمین مونده هست که نیازی به حسرت نباشه ، زمانی که باید خوشحال باشن به اندازه خوشحالن و زمانی که باید ناراحت باشن به اندازه ناراحتناین آدما منتظر این نیستند که امام زمان بیاد برن بجنگن ، برن خون به پا کنن ، برن پای حضرت رو ببوسن و ال و بل ، این آدمها چه امام زمان مقابلشون نشسته باشه چه بنیامین ناتانیاهو ... بندگی میکنند ، هیچوقت جَوزده نمیشندچیکار کنیم جو زده نشیم به نظرتون ؟
  • انارماهی : )

11. اینجا ایران است ... سالها بعد از دفاع مقدس

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۰۸ ق.ظ
اسباب بازی و گوشی و گردو و آب معدنی و پرتقال و خیار و کاهو ... به درک با آمپولهای چینی که مادرها و نوعروسان را پشت سر هم ازمان میگیرند ...لااقل بگویید چه کنیم
  • انارماهی : )