انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

برای من که تو را دوست تا همیشه توان داشت

چه چاره  جز  سفر  و  رفتن  و  به تو  نرسیدن ؟

  • انارماهی : )

آیینه خیره شد به من و من به آینه

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ
  • انارماهی : )

سنگسارِ یک آبرو

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

 رو راست اگر بخواهم بگویم بنظرم عشقِ انسان به انسانِ عادی وجود ندارد، یک حالتی ست به نامِ دوست داشتن، که روز به روز میتواند بیشتر و بیشتر یا کمتر و کمتر شود ولی به عشق نمیرسد، عشق مالِ بالاهاست، مالِ زمین نیست. کجای تاریخ نوشته فلانی رفت بخاطرِ فلانی جنگید یا نجنگید یا کشته شد یا نشد؟ همیشه یک چیزِ بالاتری وجود داشته که آدم ها لازم بدانند باید بخاطرش بجنگند، بخاطرش جان بدهند، بخاطرش بمیرند، یک چیزی مثلِ غیرت، مثلِ وطن، مثلِ یک امام معصوم، مثلِ یک چیزی شبیه یک ایدئولوژی. آدم ها هیچوقت بخاطرِ هم جانشان را نداده اند. پس عشق آدم به آدم وجود ندارد. دوست داشتن و محبت داشتن و مودت و رافت و رحمت داشتن در اعلی مرتبه ی خودش بله، ولی عشق نه.


نمیدانم شما این روزها داستانِ "پستچی" خانم چیستا یثربی را خوانده اید یا نه. با یک سرچِ ساده میتوانید بیست و نه قسمت به اضافه ی یک قسمتی که قسمتِ صفرم نام گرفته را بخوانید. چیزی که برای من بعد از خواندن همه ی قسمت ها و دنبال کردنِ کانال تلگرام و پیج اینستاگرام ایشان سوال شده و برای خودشان هم نوشتم و جواب نگرفتم، این است که قصدِ ایشان فارغ از همه ی دلایلی که برای احیای عشق و دوست داشتن و وفاداری و جسارت و اینها در نسل امروز گفته اند و نوشته اند، از نوشتن این داستان و علنی کردنِ زندگیِ شخصی شان چه بوده؟

خانم یثربی نویسنده ی موفقی ست، آثارِ خوبی را تا به حال رویِ پرده برده و برای نسلِ امروز نویسنده ی موفق محسوب میشود ولی اینکه چرا این زندگیِ نه چندان عاقلانه را علنی کرده خدا میداند و بس.

نمیتوانم درک کنم کشور ما رزمنده ای را به بوسنی بفرستد که همه ی فکر و ذکرش اینجا پیشِ دختری و بعد زنِ شوهر داری باشد که هیچ نسبتی با او ندارد، نمیتوانم درک کنم برای بیشتر ماندن در بوسنی و عملیات هایی که قبل از شروع جنگ بوسنی و در برهه زمانی خاصی اتفاق افتاده، رزمنده ای نظرِ دختری را بخواهد که فقط دوستش دارد ... نمیتوانم بفهمم خانم یثربی با اینکه این همه در داستان تاکید کرده مسلمان، شیعه مذهب و سادات است، چه اصراری بوده به افشای این زندگیِ دور از هر کدامِ اینها؟ چه اصراری بوده که زن را موجودیِ نفهم و بی شعور و بی فکر نشان دهند که خودش آبرویِ خودش را جلوی کمیته در فضای فکری آن زمان میبرد که با کسی که دوستش دارد ازدواج کند، نمیفهمم چرا مادر در این قصه انقدر مسخره است، مادری که نفهم و زورگوست و مادر دیگری که نفهم و سست عنصر است، پدری که از شدتِ روشنفکری انگار از مریخ آمده و کنار آمدن با مسائلی برایش عادی ست که در آن سالها اصلا و ابدا عادی نبوده. البته همه ی اینها تا قبل از قسمتِ صفرم برایم عادی بود. فکر میکردم خب ایشان هم مثل خیلی های دیگر اشتباهاتی کرده و گذشته و تمام شده ولی وقتی فهمیدم در تمام این سالها، بدونِ هیچ نسبتی فکرِ یک رزمنده در جنگ و ماموریت با ایشان بوده و همین طور فکرِ ایشان با او ... و تازه حالا بعد از این همه سال تصمیم ازدواج و ... راستش هنگ کردم، معنایِ این حرکتِ قبح ریزانه که با حجم وسیعی از رسانه های مکتوب پوشش داده شده را نمیفهمم. بچه های ما با خواندنِ این داستان چه فکری در مورد مدافعان حرم میکنند؟ چه فکری در مورد نویسنده های موفق میکنند و چه فکری در مورد خودشان؟ بهترین نتیجه گیری این است که "فلانی هر کاری دلش خواسته کرده موفق هم هست، پس ما هم میتونیم هر کاری دلمون خواست بکنیم موفق هم باشیم" ... عجیب تر پوشش عظیمِ رسانه ای و پر و بال دادن به جریانی ست که نمیفهمم حسنش به چیست؟ حسنِ افشای این قصه ی سرشار از اشتباه به نامِ زنده کردنِ عشق و دلدادگی به چیست؟ حسنِ چاپ و ماندگار کردنِ چنین اثر قبیحی چیست؟ آثار و قصه های بسیار بسیار از این زشت تر در رمان های ما چاپ میشود که میتواند واقعی باشد یا نباشد، ولی این بار ما با عنصری مواجه ایم که هست، مدرک دارد، سند دارد که من این اشتباهات را، این کارهای غیر عقلانی را، کردم و تازه قسم هم خوردم که یک روز همه ش را بنویسم و بر ملا کنم، چرااااا؟ چرااااا خانم یثربی؟  .... چرا با این اعترافات آبرویِ انسانیت را برده اید؟


آهم وقتی به هوا رفت که وقتی با نویسندگانِ همکار مطرح کردم متوجه شدم همه موافق و دوست دار و طرفدار این قصه بوده اند ... و من نمیفهمم چرا؟ شما میفهمید؟

  • انارماهی : )

تفکرآلات چهارم

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ


بنظر شما نپرسیدن سوالاتِ شخصی مرگ آور است؟




+ تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعی مان


  • انارماهی : )

یا ایهاالذین آمَنوا ، آمِنوا

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ
+ مومن، از ریشه ی امن، میاد. به فتح الف و سکونِ میم و نون. برای مومن، خیلی معانی دقیق و عمیقِ فلسفی و منطقی و روایی و ... هست و همیشه یه جوری از مومن برای ما یاد شده که ما فکر میکنیم خودمون که هیچی، هفت نسل بعد ما هم عمراً مومن نمیشه. ولی برای مومن بودن، یه راهِ خیلی خیلی ساده هست.
مومن با ریشه ی اَمن، یعنی کسی که همه ی اجزاء عام از وجودش در امان اند، و اون هم از همه ی اجزاء عالم در امان و امنیتِ کامله. برای همینه که یه روزی، رسول الله یهویی میزنن زیر خنده، ازشون میپرسن چرا میخندید یا رسول الله؟ میفرمایند که: به این میخندم که هررررررررچی برای مومن پیش میاد خیره.
ما فکر میکنیم این یعنی مومن خیلی خوب و خاص و پولدار و زیبا و با زن های بسیار خوشگل یا مردهای بسیار خوش اخلاق داره زندگی میکنه ، بسیار آبرو دار است، در مسجد او را میشناسند، میتواند ضمانتِ خیلی ها را بکند و ... اما نهههه مومن یعنی کسی که اینجا آبروش رو بردن، میره یه جای دیگه به زندگی ش ادامه میده و خیر میرسونه به خلق خدا، کارش رو اینجا از دست داد، میدونه کار بهتری در انتظارشه، امروز داره فقر میکشه، میدونه این فقر براش بهترین و زیباترین و بیشترین روزیه. مومن، یه نگاهِ اَمن و امان داره به دنیا، میدونه که دنیا مزرعه ی آخرتشه و ازش فقط به عنوان زمین کشاورزی ش استفاده میکنه.

مومن بودن، اصلا و ابدا سخت نیست.
  • انارماهی : )

چهارشنبه هفتم

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

پدرم گـاه صدا می زندم: شـعرِ سـپـیـد

بس که آشفته و رنجور و بهم ریخته ام


کلیک: چهارشنبه ی هفتم


+ حسن دلبری


  • انارماهی : )

و قسم به توبه ...

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ
وقتی یه گناهی مرتکب میشیم و بعدش توبه میکنیم، عذاب وجدان خیلی بدی گریبان گیرمون میشه. وقتی یه نفر که ما از گناهش خبر داشتیم، توبه میکنه، همش توی دلمون شک داریم که از این به بعد میشه به این آدم اعتماد کرد یا نه. برامون سواله که چرا خدا گفته "توابین" یعنی کسایی که زیاد توبه میکنند رو دوست داره. با یه ذهنیتِ خاص در مورد توبه ی نصوح فکر میکنیم که فقط یک بار تویِ زندگی میشه توبه کرد و اگر اون توبه رو شکستی باید سرتو بذاری بمیری.

با همه ی این چیزهایی که همیشه تویِ فکرمون در مورد توبه میگذره، حالا میخوایم ببینیم توبه واقعا یعنی چی و بعد از توبه چجور نگاهی باید به خودمون و اشخاص دیگه داشته باشیم و اینکه میشه صد هزار بار توبه کرد و باز هم مورد رحمت خدا بود یا نه.

خداوند، همواره نگاهش ، نظرش و توجهش رو به مخلوقاتش هست. یعنی همواره و همواره و همواره به بندگانش توجه میکنه و این توجه و نگاه، چیزی نیست که یک لحظه قطع بشه یک لحظه دیگه وصل بشه، وای فای نیست. یه توجه همیشگیه. به این توجه همیشگی، در اصطلاحِ قرآن، توبه ی خدا گفته میشه. یعنی خودِ واژه ی توبه که تحت اللفظی ش به معنی بازگشت است در مورد خدا صورتِ عینی ش میشه همین توجهِ همیشگی و قطع ناپذیر به کل مخلوقاتِ عالم.

از قبل، میدونیم که خدا، یک رحمتِ خاص داره، یک رحمت عام، به رحمتِ خاصِ خدا که شامل بندگانِ خاصش میشه میگن رحیمیت، به رحمتِ عام خدا که شامل همه میشه قطع و وصلم نمیشه، میگن رحمانیت.

به واسطه ی توجه همیشگی خدا، و رحمتِ عامِ خدا که شامل همه ی مخلوقاتِ عالم میشه، شما به خودت میای، میبینی یه جایی گناه کردی، توبه میکنی، استغفار میکنی و از خدا طلب بخشش میکنی. خدا هم چون غفار است، چون رحیم است، چون رحمان است، چون تواب است، توبه ی شما رو میپذیره.

حالا اینجا یه اتفاقی میفته، تا قبل از این توبه، خدا از پله ی سوم داشته به شما نگاه میکرده، از بعد این توبه از پله ی چهارم به شما نگاه میکنه، یعنی چی؟ یعنی اینکه بعد از هر بار توبه، توجه خدا به بنده ش بیشتر میشه، محبتش به بنده ش بیشتر میشه، انتظارش از بنده ش بیشتر میشه.

پس، عذاب وجدانِ بعد از توبه هایی که میکنیم، هیچ معنایی نداره، چون خدا داره از یه سطح بالاتر به ما نگاه میکنه. بدبینی و عدم اعتماد کردن به شخصِ گناه کار هم معنا نداره، چون سطح نگاهِ خدا به اون فرد تغییر کرده، ما کی باشیم که مثل قبل بهش نگاه کنیم؟ الان متوجه شدید چرا خدا اونایی که زیاد توبه میکنند رو دوست داره؟ چون که کسی که هی تند تند توبه میکنه، به درجه ای از توجه خاص خدا رسیده از هر عمل خیری هم که انجام میده استغفار میکنه که مبادا ذره ای و کمتر از ذره ای بدی تویِ اون عملِ خیر وجود داشته باشه، آدمی که در عین اینکه همیشه آرامش داره، همیشه مراقب هم هست. خب، مساله ی توبه ی نصوح هم انشاالله الان حل شده باشه.
  • انارماهی : )

همه ی دره ها تپه میشوند اگر

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۴۶ ب.ظ

درسهای مدرسه روز به روز سنگین تر میشد و من کم کم داشتم میرسیدم به این نقطه که تقریبا هیچی از درسها نمیفهمم که ترم تموم شد و با اساتیدِ جدید روبرو شدم. راستش برخلاف بقیه ی حضارِ کلاس، بنده از حرفهای استاد جدید هیچی نمیفهمیدم و هرچی سرِ کلاس های قبلی فعال و حرف بزن و سوال پرس بودم، سرِ این کلاس به خِنگ گفته بودم زکی. حاضران در جلسات تمرین حل میکردند و جزوه تحویل میدادند و حرف میزدند و سوال میپرسیدن و من دقیقا با دهانی تا فرقِ سر باز استاد رو نگاه میکردم، ولی دلم نمیومد نرم. با اینکه از چند جلسه ی سوره ی علق هیییچی نفهمیده بودم و با یکی دو تا سوالی که پرسیده بودم از نگاه های بقیه فهمیدم سوالام در حدِ "لیلی زن بود یا مرد" بوده،باز مصرانه هر جلسه رفتم و حضور زدم. تا اینکه تو یکی از جلسات، استادمون که یکی از اساتید برجسته ی موسسه ست گفت: "من وقتی اومدم مدرسه و این کلاسا رو شروع کردم، هیییچی از درسها نمیفهمیدم، کتابا رو میخوندم میگفتم یعنی که چی، اصن این چه وعضه نوشتنه، انقققدر ناامید شدم که تصمیم گرفتم دیگه نیام و نیومدم. یه جلسه که غیبت کردم یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت چرا نیومدی و وقتی براش علت رو گفتم، بهم گفت با اینکه هیچی نمیفهمی بیا، کار دیگه ای که نداری بکنی، بیا بشین سر کلاس قرآن ... منم دیدم راست میگه، وقتم خالی بود و بیکار بودم، کلاس ها رو اومدم تا الان که در خدمت شما هستم" ...


بعد از این حرفِ استاد، هم خییییلی به خودم امیدوار شدم هم خیییییلی خوشحال هم کللللی انگیزه گرفتم و برای جلسات بعد مطالعاتم رو بیشتر کردم. رفتم صوت کلاس های قبلی اساتیدِ دیگه رو گوش دادم و تازه دستم اومد تفکر در قرآن ینی چی. وقتی این اتفاق افتاده بود که ما سوره ی علق رو با همه ی نفهمی های من به پایان رسونده بودیم و وسطای سوره ی قلم بودیم و انگار همه ی این اتفاقات پشت سر هم افتاد تا من با شنیدنِ صوتِ کلاس های قبلیِ سوره ی قلم این نکته رو بفهمم که:

هر عمل ریز و درشتی که تو این عالم انجام میدیم، هر فکری، هر نگاه معنوی و مادی، هر نوع نگرش، هر مدل تغییر، به منزله ی یک قلم حساب میشه و چون قلم در عالم مظهر سطر و باقی گذاشتن و بر جای موندنه، ما دقیقا با اعمال و رفتار و نگرش و تفکرات و نگاه های خودمون آینده مون رو رقم میزنیم. این تلنگرِ عظیم تو صوتِ استاد باعث شد خیلی بیشتر به همه ی کارهایی که میکنم و همه ی تفکراتم و همه ی نگاه هام و همه ی دعاهام و همه ی اعمالم دقیق بشم.


ولی همون طور که تویِ همه ی جلسات استاد به ما یاداوری میکنه، منم اینجا باید یاداوری کنم که درسته که اعمالِ ما ثبت و ضبط میشن، درسته که ما خیلی اشتباهات زیاد و بزرگی کردیم در گذشته که اگر الان یادمون بیاد میزنیم تو سرمون و میگیم "یعنی من تا الان همه رو سیاه نوشتم تهشم سیاه دِرو میکنم؟!!" همه ی اینا درسته، ولی، خداوندِ تبارک و تعالی یک اسمی داره به نامِ غفار، و یک اسم دیگه داره به نام تواب [که من باب توبه باید مفصل براتون بنویسم]. اسم غفارِ خدا یعنی پوشاننده. ساده و مصداقی ش میشه اینکه ما با گناهامون یه دره ی عمیق حفر کردیم تو زندگی مون، وقتی توبه میکینم و خدا رو با نامِ غفارش میخونیم، خداوند انقدر رحیمه، انقدر بزرگه، انقدر کریمه، که اون دره ی عمیق رو برای ما میپوشونه، و تبدیل به تپه میکنتش.

کافیه تلاش کنیم

به غفار بودن خدا ایمان داشته باشیم

و

عذاب وجدان های الکی رو از خودمون دور کنیم.


و من الله توفیق

  • انارماهی : )

قال الله تعالی: سبقت رحمتی غضبی

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ

داشتم فکر میکردم زمان بچگی، وقتی که مامان پول میداد بروم یک بستنی بگیرم و برگردم، وقتی بقیه ی پول را یادم میرفت بدهم و دو سه روزِ بعد، میدادم چقدر چشمهایش میدرخشید. انگار قشنگ میفهمید دخترش امانت داری کرده و از این امانت داری خوشحال میشد.


میگویند گناه نکردنِ در خلوت خیلی سخت تر است از گناه نکردنِ در محضرِ خلق الله. خدا، لحظه های سختِ جوانی را میبیند. لحظه های سختِ عروس بودن و در دل به مادر شوهر بد و بیراه نگفتن، لحظه های تنگِ با همه ی خستگی کارِ مادر و پدر را انجام دادن. لحظه های سختِ ایستادنِ مقابلِ میلِ طبیعیِ خودآرایی و زیبایی را. لحظه های مشقت بارِ حفظِ یک راز، یک آبرو و یک انسان را؛ و قطعاً خیلی خوشحال میشود وقتی میبیند بنده اش امانت داری کرده و انسانیتش را به باد نداده.


و قطعاً همه ی این لحظه ها جواب دارد.


  • انارماهی : )

بیا که گریه ی بی اختیار را مانی

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ

نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من

بگو بیا که نسیم بهار را مانی


+ ابتهاج


کلیک: چهارشنبه ی ششم

  • انارماهی : )

تفکرآلات سوم

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ


یه وقتایی باید جرأت داشته باشی و از بعضی چیزا بترسی



+ تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان

  • انارماهی : )

روزی روزگاری ...

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ
مردِ تنهایِ به دیوار تکیه داده ای بود. صبح تا غروب کنارِ دیوارِ بانکِ سرِ کوچه ایستاده بود و تسبیح دورِ انگشت میگرداند. از کفش های چرمِ خاک خورده اش نمیشد چیزی فهمید، همین طور که از یقه ی نیمه بازِ به عرق نشسته پیراهنِ سفیدش معلوم نبود اهل کجای شهر است. حاج محمود یک نگاه که به شلوارش انداخت فهمید دستش به دهانش میرسد. لنگه ی شلوارِ تُرکی که حاج خانم برای دامادِ تازه از راه رسیده خریده بود و گذاشته بود تویِ کمدِ نرگس دخترش تا روزِ جهازبران با خودش ببرد پایِ مرد بود، حاج محمود یادِ سیصد و هفتاد و سه هزار تومانی که به حاج خانم داده بود افتاد و همان طور که از پشتِ پیشخوانِ مغازه به مرد نگاه میکرد آهی کشید و با خودش حساب کرد وقتی یک قواره چادر مشکی را خریده اند صد و بیست هزار تومان یحتمل شلوار دور و برِ دویست و پنجاه تومانی آب خورده که دمِ غروب نرگس زنگ زده مغازه که کاظم شاگردِ تازه از سربازی برگشته اش دو بسته پنج هزاری ببرد خانه. وقتی برگشت یک کاسه توت سفید توی دستش بود، حاج محمود به دیدنِ توت ها گرهِ ابرو باز کرد و به کاظم تعارفی زد و او هم که انگار از درِ خانه تا مغازه منتظرِ فرصت بوده، یک مشت توت حواله ی دهانش کرد. مرد هنوز داشت زمین را نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. حاج محمود فکر کرد اگر سر بلند کند شاید بشناسدش، شاید کمکی، آدرسی، یا ... . اذان مغرب شد، همان دمِ مغازه وضو گرفت و مغازه را به کاظم سپرد و راهیِ مسجدِ تهِ کوچه شد، از کنارِ مرد که رد میشد بهتر نگاهش کرد، آشنا نمیزد، سنش هم به بپای دخترِ مردم بودن نمیخورد، حی علی الصلاتِ اذان گام هایش را تند کرد و از خیر مرد گذشت. وقت برگشت، مرد همانجا بود. حاج محمود از عباس آقا خداحافظی کرد و دوباره از کنارِ مرد رد شد، این بار ایستاد، نگاهش کرد، مرد سرش را بالا آورد: دیگه وقتشه حاج محمود آقا ...

ظرف توت از دستِ کاظم افتاد، حاج محمود جلوی دیوارِ کنارِ بانکِ سرِ کوچه، جامِ حق را سر کشیده بود.
 
  • انارماهی : )

هست

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ

شیخ با من سخن از عالم عقبی می گفت...

گفتمش: شیخ!به آنجا که روم "او" هم هست؟!!

#فریبرز_رضانواز

چهارشنبه ی پنجم

  • انارماهی : )

تفکرآلات دوم

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

قبل از خواب
از غیبت های در طول روز توبه کنیم
گوشت برادر دینی، دندان را میپوساند.





+ تفکرآلات ابزاری‌ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان


  • انارماهی : )

مکن ای صبح طلوع

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ



  • انارماهی : )