انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

42.

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۲۷ ق.ظ

آب که بِجَهَد تویِ گلو ؛ نه

ولی بغض ؛ خفه میکند

  • انارماهی : )

پیر شدم

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ
فقط موهام سفید نشده
  • انارماهی : )

قربونی .

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ
محضِ اطلاع ، بعضی ها خودشون رو قربونیِ دوستِ شون میکنند ، گوسفند هم تشریف ندارند .
  • انارماهی : )

مرگ

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۰ ق.ظ
از همان بچگی که خانهء کودکی هایم را هنوز نکوبیده بودند میدانستم میایی مینشینی رویِ طاقچهء توی اتاق نشیمن و نگاه میکنی ببینی کدام یکی را بیشتر میپسندی و دستش را میگیری و با خودت میبری . فکر میکردم هرکس خوشگل تر باشد را بیشتر دوست داری . برای همین فکر میکردم هیچوقت سراغ من نخواهی آمد . خانه را کوبیدند ، طاقچه را بردند ، نمیدانم جایِ تازه ای که برای نشستن پیدا کرده ای کجاست ولی هنوز انگار به تمناهای کودکی ام گوش میکنی که هیچ کس از اهلِِ خانهء کودکی هایم اگرچه دور شده ولی کم نشده . کاش رویِ طاقچهء خانهء معصومه هم نمینشستی و بابابزرگِ خوشگلش را نمیبردی . کاش در کودکی هایم برای معصومه هم ... برای طیبه هم ، برای تمام بابابزرگ ها و مامان بزرگ های دنیا هم خواسته بودم که نبری شان . + فاتحه بخوانید برای مادربزرگِ دوستم طیبه و پدربزرگِ دوستم معصومه .
  • انارماهی : )
+ اعتکاف امسال هم تموم شد ؛ میشه نگهش داشت . + گاهی ابتلائات راه کسب فیوضات است اما نمیدانیم . محمدتقی بهجت + دانشجو و طلبه ای که درس نمیخواند ، حرام است در حوزه و دانشگاه بماند . روح الله خمینی + ...
  • انارماهی : )

ما نسلِ بی چیزی هستیم که نمیدانم این چیز چیست .

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۲ ق.ظ
مثل همیشه استادِ کلاسِ ساعتِ هفت و نیم ، راسِ هفت و نیم آمده و من راسِ هفت و سی و پنج دقیقه رسیده ام . امروز بی جزوه ، بی کتاب ، بدونِ اسنادِ بانکی ، سبُکِ سبُک مینشینم رویِ صندلیِ سوم از ردیف دوم و به استاد گوش میکنم . صدایش را نمیشنوم ، هر ازچندگاهی نگاهم میکند : درسته ؟ ، سر تکان میدهم ، یادم نیست درباره چی حرف میزد که بگویم درست بود یا غلط . کجام و به چی فکر میکنم را هم نمیدانم ، فقط میدانم به علت نامعلومی دوست دارم زودتر از حدّ معمول بلند شوم و از کلاس بزنم بیرون .مثلِ همیشه همه چیز رویِ سینه ام سنگین شده ، دانشجوها ، اساتید ، کارکنان ، در ، دیوار ، صندلی ها ... انگار نه انگار که زمین یا پِیِ ساختمان ، انگار سینهء من است که سنگینیِ تمامِ اینها را تحمل میکند . نمیفهمم چه میشود که استاد شروع میکند به حرف زدن ، به تاکید رویِ مطالعه ، به مستمع صاحب سخن را و فریاد میزند که : من نمیدونم چرا شما هیچی از استاداتون نمیخواد ، برای چی درس میخونید ؟ما نسلِ عجیب غریبی هستیم ، چند روز پیش از حرفهایی که سعیده از استادشان نقل کرد هم همین نتیجه را گرفتم و حالا ، حالا که میبینم اساتید خودمان هم نوع دیگری از همان حرف را میزنند به این نتیجه میرسم که ما نسلِ نخواسته ای هستیم .در ما میل به خواستنِ هیچ چیز نیست ، چه رسد به رسیدن و دویدن و تلاش و ... ما نه از استادِ سرِ کلاس و نه از نظام آموزشی و نه از هیچی ، هیچ چیزی نمیخواهیم . استاد وقتی جواب سوالمان را نمیدهد بیشتر نمیپرسیم ، وقتی نمیفهمیم چه میگوید اعتراض نمیکنیم ، وقتی هیچ چیز آن طور که باید باشد نیست ، بهترش را نمیخواهیم ، اصلن نمیخواهیم که تلاشی باشد یا نباشد ...ما هیچ چیزی نمیخواهیم . این نخواستن یا به ما یاد داده شده یا اینطور تربیتمان کرده اند یا انقدر از ابتدا همه چیز را بدونِ زحمت و تلاش در اختیارمان گذاشته اند که فکر میکنیم مهارت داشتن هم یکی از لقمه های غذای مامان جان یا یکی از کادوهایی ست که بابا جان در یکی از تولد هایمان بالاخره برایمان خواهد خرید ...
  • انارماهی : )

تُویی که با مایی ...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
حالا که نیستی من جراتِ این را دارم که خارج از تمام کلیشه های خانوادگی صدایت کنم . مرا یادت هست مُرتضی؟امروز چند دقیقه ای به جبرِ روزگار مثلِ قدیم هم کلام شدیم . من حالا آنقدر بزرگ شده ام که از مصاحبت با تو نترسم ، اصلن اگر به عددِ سن و شناسنامه باشد حالا دیگر این منم که از تو بزرگترم . به قولِ مامان تو هنوز همـ ـآنِ دیروزی . نشستم و نگاهت کردم و خواندم :اِی نامت ، از دِل و جان ، در همه جا ، به هر زبان ، جاری ... اشک امانم نداد . خلوت شده بود ، مثلِ روزهای شیشـ ـهفت سالگی ، مثلِ تنهایی هایِ سیزدهـ ـچهارده سالگی ، مثلِ اشکهای هیودهـ ـهیژده سالگی . دلم تنگ شده مرتضی مثلِ عجزهای پونزدهـ ـشونزده سالگی ، مثلِ فغانهای نوزدهـ ـبیست سالگی . دلم برایت تنگ شده مُرتِضیتو نسیمِ خوش نَفَسی ، من کویرِ خار و خَسَم ، گَر به فَریادم نَرَسی ، هَمچو مُرغی در قَفَسم تو با مَنی امّا ... من از خودم دورم ..دلم برایت تنگ شده مرتضی ، چو قَطره از دَریا ، مَن از تو مَهجورم ...این جا هنوز و همیشه نامِ تو هست ، اینجا هنوز و همیشه هستی ، اینجا هنوز و همیشه هر شادی ای با یادِ تو عجین شده و شاید هر غمی با یادِ من ... این را خیلی چیزها بهم میگوید . دلم برایت تنگ شده مرتضی . برای روزهای بودنت ، روزهای خیلی زیاد بودنت ، برای تمامِ روزهایی که فکر کردم اگر تو بودی چه میشد ، برای تمام لحظه هایی که اسمت بود و خودت نه . بی معرفتی نیست اینجور دِلبری کردن ؟با یادَت ، اِی بِهِشتِ من ، آتشِ دوزخ کجاست ... عشقِ تو در سرشتِ من با دِل و جان آشناست چگونه فریادَت نزنم ؟ چرا دَم از یادَت نَزنم ؟ در اوج تنهایی ...اگر زمین بیگانه شوَد ، جهان همه بیگانه شود ... تویی که با مایی ...من امروز هوسِ روزهای توی گهواره را کردم که تو را بالای سرم دیده بودند ، من امروز هوسِ همهء آدمهایی را کردم که رفیقِ تو بودند ، هوسِ امیر که نامِ پسرش شد مرتضی ، هوسِ خُمیرانی که بعد از تو رفت ، بعد از تو شاید همه باید میرفتند . عزیز تویِ فیلم تولدم گفته بود : فقط عروسیِ مرتضی میرقصم . عزیز هیچوقت نرقصید مرتضی هیچوقت . ...دلم برایت تنگ شده مرتضی خیلی تنگ . دلم برای تو بیشتر از خیلی ها تنگ شده . تویی که آنجایی لابد نمیفهمی احتیاج یعنی چی ... من این روزها به تو محتاجم ... مرتضی ... مُحتاج ...
  • انارماهی : )

دو نقطه پرانتز بسته به توانِ مثبتِ بی نهایت

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ق.ظ
خیلی حسّ خوبی ست بعد از مدتها یک نفر هم سن ، یک نفر که ترمِ هشت درسش تمام نمیشود ، یک نفر که امسال میخواهد ارشد بخواند ، یک نفر که هنوز شروع نکرده برای ارشد خواندن را ، یک نفر که خوب ، یک نفر که آرام ، ... تمام این یک نفر کنارِ هم میشود یک روحِ لطیفِ سبکِ نرم ، ... یک نفر که حلّش سخت نیست .یک نفر که زهرا ست .
  • انارماهی : )

از استادهای مان ، "اُستاد"ی یاد نگیریم

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ
بچه که بودم ، تا آخرین سالهای دبیرستان ، دوست داشتم معلم بشوم . توی بچگی عروسک هام رو میچیدم جلوم و براشون حرف میزدم . سیر تا پیازِ هر چیزی رو هر جوری که به اقتضای سنم فهمیده بودم میگفتم . هر کس از دمِ اتاقم رد میشد اول میترسید و با هول میومد تو که ببینه بچه با کی داره حرف میزنه و بعد به عقلم شک میکرد . این روندِ حرف زدن با شاگردانِ فرضی تا آخرین سالهای دبیرستان ادامه داشت . وقتی عزیز اینها هنوز خونه رو نکوبیده بودن و طبقهء دوم مُلکِ فرمانروایی من محسوب میشد ، یه مدرسهء بزرگ داشتم با چندین کلاس و چندین دانش آموز تو مقاطعِ مختلف . بهشون درس میدادم و براشون حرف میزدم . یکی از تفریحاتم هم این بود که گاهی برای شاگردام بلند بلند کتاب میخوندم و یکی از کتایهایی که خیلی براشون میخوندم "آنی شرلی" بود و یه وقت هایی هم حافظ خوانی داشتیم .تو پیش دانشگاهی دلم نخواست معلم بشم ، از دنگ و فنگ و بی احترامی هایی که به معلم هامون میکردیم بدم اومده بود . از حرفهایی که پشتِ سرِ معلم هامون بود بدم اومده بود . از تیکه هایی که معلم ها بهمون مینداختن بدم اومده بود . از معلمی که بخاطرِ رنگِ جامدادیِ من که همرنگِ یکی از احزاب سیاسی اون روزها بود و دستِ دوستم بود و فکر کرد جامدادی مالِ اونه و تا آخرِ سال باهاش لج موند ، علی رغم همهء تلاش های من برای اینکه معلم عزیزمون بفهمه جامدادیِ سبزی که روش عکس گاو داشت مالِ منِه نه اون بنده خدا ، بدم اومده بود . از معلمی که تو جلسهء اولی که نشست سرِ کلاس بدونِ هیچ شناختی برگشت بهم گفت معلومه ازونایی هستی که درس نمیخونن ، بدم اومده بود . من از معلم شدن بدم اومده بود . برای همین خاطرهء همهء معلم های خوبِ گذشته م رو از یاد بردم .وقتی واردِ دانشگاه شدیم بخاطرِ استادِ خیلی خوبی که ترمِ دو داشتیم ، دلم خواست استاد دانشگاه بشم . تئوری های خاص خودم رو داشته باشم و به دانشجوها یه چیزی یاد بدم و باهاشون رفیق باشم تا دشمنِ خونی شون . از ترمِ سه به این طرف از اساتیدمون دروغ شنیدم ، تهمت شنیدم ، تمسخر دیدم ، بی ادبی دیدم ، پایین تر از شان رفتار کردن های آزاردهنده دیدم ، به سخره گرفتنِ مذهب رو دیدم . اما هیچ کدومشون باعث نشدن از استاد بودن بدم بیاد چون هم بزرگتر شده بودم و هم میدونستم چه چیزهایی باید درست بشه و ایراد کار کجاست ، تصمیم گرفتم همهء خواسته های یه دانشجو رو خوب ببینم و بنویسم و به خاطر بسپرم تا فردا روزی یادم بمونه که من هیچ فرقی با کسانی که دارن به حرفم گوش میدن ندارم .اما امشب ، کمی به این کلمه و شان کسانی که مدام با این نام خطاب میشن شک کردم . کاش واژهء جایگزینی برای خانم ها و آقایانی که محضِ خالی کردنِ عقده های دورانِ کودکی پا به دانشگاه گذاشته و دانشجو را منطقهء حفاظت شدهء تام الاختیاری برای خالی کردنِ تمام عقده هایشان میدانند به جایِ واژهء والا مقامِ استاد ، پیدا کنم .
  • انارماهی : )

دشمنی با تو منی نیست میانِ من و تو

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
آدم هایی که رفته اند را نگاه میکنم ، حرفهایشان را میشنوم و افق دیدشان را میسنجم . همهء چیزهایی که توی زندگی شان دارند چیزهایی نیست که بخواهم داشته باشم ، نه که خوب نباشد ولی جوری نیست که اگر نداشته باشم بمیرم ، اما یک چیز آن وسط هست که انقدر برق بزند که دلم بخواهد برای یک روز هم که شده تجربه ش کنم و آن "آرامش" است . واژه ای که بلااستثناء توی حرفهای همهء رفته ها شنیده ام .اما همیشه هروقت که فکرش به سراغم آمده تهش چیزی بوده که فکر کنم باید باشم ، بمانم ، بسوزم و بسازم .حرفهای من ، نظراتِ من ، عقایدِ من ، اگرچه ازنظرِ تویی که اینجا نیستی از خفقان ناشی میشود ، اما ، من تمامِ این خفقان را به یک لحظه "آرامش" ِ آن طرف نمیدهم . توهین ها و تمسخرهای فیسبوکی اگرچه از نظر تو در جهان عادی شده ، اما من ، هنوز دوست ندارم به ملیّتم ، هویتم ، وطنم ، زادگاهم ، با تمام کاستی ها و کمی ها توهین شود .تو نمیتوانی اما من ، ترجیح میدهم مسوولینِ بی کفایتِ کشورم را به قولِ تو هویج حساب کنم ، آدمِ بی کفایت که شایستهء نقد نیست ، شایستهء حساب شدن نیست ، ... تو نمیتوانی اما من ، ترجیح میدهم همهء کاستی ها را از ناحیهء خودم ببینم ، خودم ، که از امروز برای آیندهء این خاک هیچ کاری نمیکند ، خودم ، که دنبال آرمانهاش نمیرود ، خودم ، که فقط حرف میزند ، خودم ... خودم که فکر میکنم اگر این کشور را بی مسوول در اختیارم بگذارند و بگویند گُلی به سرش بزن چه کار میکنم ، خودم ... که چه کرده ام جز حرف زدن ... .مخاطب این پست فقط تو نیستی ، نوشتم ،که به همهء کسانی که مثلِ تو هنوز یکی از علت های عقب ماندگی هایمان را مسوولین میدانند بگویم ، اگر این مسوولین بی کفایتند ، شما خودتان برای کشورتان چه کردید ؟ چه تلاشی ؟ چه جهادی ؟ کدام درامدتان را صرفِ کارِ فرهنگی کردید [هرچند در سطح کوچک] ؟ کدام روزتان را صرفِ ایده پردازی کردید که چه کنیم ؟ کدام وقتتان را صرفِ مطالعهء دردهای مردمِ این جامعه کردید ؟ کدامتان با تلاش خودش را به جایگاهی رساند که بتواند حرفی بزند و کاری کند ؟ ... اگر این کشور را بدونِ این مسوولینِ بی کفایت در اختیارتان بگذارند ، چه میکنید ؟والسلام .
  • انارماهی : )

من سالها بدون تو بر باد رفته ام

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۶ ب.ظ
راستش را بگویید آقا ، تا کِی به تمنّایِ وصالِ تو یگانه ، اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ؟هرچندوقت یکبار دلم را هوایی میکنید که چی ؟ خوشتان میاید نه ؟ گریهء بچه دیدن دارد ، هان ؟ حالا ما بی لیاقت ، ما بدِ روزگار ، شما که خوبید برایمان چه کردید ؟ اصلن امشب از آن شب هاست که دلم میخواهد طلبکار باشم . دلم گرفته ، اصلن حسودی م شده ... خیالتان راحت شد ؟ همین اعتراف را میخواستید بگیرید ؟ گرفتید خب ، ... زودتر کاری بکنید ... من میمیرم و شما میمانید و آن دنیا و دِین و عهدی که به گردنتان هست . من که بدِ روزگار هستم ... شاید آن دنیا هم نخواستم بگذرم ... هان ؟ این همه شما نمیگذرید ... یک بار من .+ دلم خواست بهت بگم آسمون ، آسمونم ، آسمونِ من ، اینم بزار روی یکی دیگه از اسمهات ، آسمون باش ، آسمونِ من باش ، برایِ هرکی نیستی برای منِ آسمون باش .+ بهم دستبند دادی و نمیدانی هرکس به من دستبند داده و خودش به دستم بسته ، چند روز بعد دستبند ناپدید شده ... به هرچیز دل ببندی زود میرود ، منتظرِ رفتنِ دستبندم .+ امانتی م رو میخوام ، زود ، خیلی زود .+ چرا من باید یهو خودم رو در هیبت تو ببینم و به جایِ تو در جواب اون خانم خبرنگار بگم : به من گفتن که به عکاس حتمن نیاز هست ... چرا ؟ چرا واقعن ؟ چرا ؟یادِ روزی افتادم که اون همه آدم اومدن ، من بودم و دست کشیدن به کفِ زمینِ مکانی که مقدس نبود ولی غباری که نشسته بود روش ... امان از غبار آقا ... امان ... امان از غبار ...+ عمه معصومه خانم ... تسلیت ... برادرزاده عزیز است ، شما را به حقِ برادرزادهء عزیزتان ، عزیزِ مرا حفظ کنید .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ق.ظ
همیشه دوست داشتم وبلاگ نویسی ، خطّ سیرِ حرکتِ انسان از جایی به جایی دیگر را نشان دهد ، برای همین موقع بریدنِ رُبانِ اینجا نامش را گذاشتم کوچنامه . حالا از اول که میخوانی واو به واو ، بی ثباتیِ زندگی را در ثباتِ محبت پیدا میکنی . واو به واو که میخوانی فراز و فرودهای نویسنده را پیدا میکنی ، واو به واو که دنبال میکنی خط فکریِ نویسنده دستت میاید . راستش حالا که رسیده به اینجا از اینکه وبلاگ های گذش
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۷ ب.ظ
خوب موقعی به هم رسیدیم شازده . برفِ رویِ سر و آب راه های میان پیشانی رخصتِ پادرازی به من نمیدهد . فقط کاش قدّ آفتابه مِسی و برای رفعِ حاجت در نظرت قَدری داشتم که اینطور حوضچهء چشم هام را خالی نکنی و آن ماهی های زبان بسته را بی تاب ...
  • انارماهی : )

روزتون مبارک .

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۱ ق.ظ
تمامِ دیروز فکر کردم دیروز شنبه س و فردا یعنی امروز که قرار بود یکشنبه باشه روزِ جهانیِ گرافیکه ...این شد که صاف صاف بلند شدم رفتم دانشکدهء گرافیک و یه تبریک خشک و خالی هم از دهنم ساطع نشد به هیچ کدوم از بچه ها ...هم شرمنده هم یه جمله برای تبریکِ با تاخیر :هنرمند باید خیلی مراقب باشه با دستهاش کارِ لغو نکنه و توی ذهنش هیچ فکر بدی رو راه نده ، چون ماحصلش رویِ تمامِ وجودِ بیننده اثر خواهد گذاشت .+ دوست عزیز "..." من مایلم شما با این کامنتهای زیبا خودت رو معرفی کنی .
  • انارماهی : )

هنوز هم میشه با یه تیوپ خمیردندان خوشبخت بود

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ
امروز که گفتی رفتی دندانپزشکی ، امروز که یادم آمد گفته بودی وقتی دندانهات سیم داشت مسواک نمیزدی ، امروز که حرف از مسواک و خمیردندان و دندان شد ، یاد بچگی هام کردم . من عاشق بویِ خمیردندان بودم . شاید اسم چیزی که میخواهم بنویسم اعتراف باشد ولی این روزها برای خودم خنده دار است .من عاشق بویِ خمیردندان بودم . خنکیِ خاصش روحم را خوشحال میکرد و انگار که بهترین هدایایِ زندگی را به من داده باشند به آسمانها میرساند . ولی این علاقه فقط به بیش از حد مسواک زدن معطوف نمیشد . من صورتم را با خمیردندان میشستم . نمیدانم چه ماده ای داشت که باعث میشد گونه هام قرمز شود و مویرگهاش مشخص باشد . مویرگهای گونه م که مشخص میشد شبیهِ مهشید میشدم ، مهشید که دایی ش امریکا بود و براش از آنجا خودکار میفرستاد ، خودکارهای رنگی رنگی که عینِ همه شان توی ایران بود و من نمیدانم چرا فکر میکردم داییِ مهشید احتمالن تویِ "امریکا" بیکار است که هی بگردد و خودکارِ رنگی برای مهشید پیدا کند . مثلِ ما که آنقدر پولدار بودیم که فاصلهء پنج دقیقه ایِ از مدرسه تا خانه را با "کلفت"مان طی میکردم . مهشید اینها آنقدر پولدار بودند که یک "اتاق" داشتند پر از سکه و بابای من یک ماشین "هشت در" داشت . تقصیرِ من نبود که خالی بندی میکردم ، تقصیرِ مهشید نبود که حرفهای الکی میزد . تقصیرِ پوستِ سفید و موهای بورِ مهشید بود ، تقصیر امریکا بود که قبلهء آمال بود ، تقصیرِ ماشینِ هشت در بود که وجود نداشت و تقصیرِ خانهء مهشیداینها بود که کوچک بود و تقصیرِ ما بود که همه چیزِ زندگی مان کامل بود و یک کُلفَت کم داشتیم . خمیردندان پوستِ مرا سفید میکرد ، مویرگهای صورتم را مشخص میکرد ، مثلِ تمام دخترهای بورِ توی رویاهام و عطرش مرا به همان قصرِ زیبایی میبرد که توش زندگی میکردیم و نمیدانم چرا هیچوقت برای خودم و هیچ کدام بچه ها سوال نشد که این قصرِ عظیم الجثه ای که ما توش زندگی میکنیم کجاست که خیلی از بچه ها که همسایه ما بودند نمیدیدنش .امروز که از دندان گفتی و مسواک و خمیردندان ، یاد روزی افتادم که شوهرخاله رفت لیبی ، من رفتم پیش خاله ، یک خمیردندان داشتند که قدش بی اغراق سی سانت بود ، و من آنقدر محو جبروتِ خمیردندان شدم که همان یک ربع اول توی خانهء خاله اینها نصف خمیردندان را رویِ صورتم خالی کردم . سفید سفید شده بودم ، پوست صورتم حسابی داشت میسوخت و مویرگهای گونه هام حسابی زده بود بیرون و من داشتم در قصر آرزوهام قدم میزدم عینِ همهء دخترهای تویِ رویاهام و به این فکر میکردم که : " لابد مهشید اینها هم از این خمیردندان ها دارند و مهشید پوستش را با اینها میشورد که همیشه سفید است " ... خاله سر رسید ، خمیردندان را برداشت و گفت کارِ بدی کردم ... خاله هیچوقت نفهمید آن همه خمیردندان را به یکباره چه کار کردم ولی از سر رسیدنِ یهویی اش آنقدر شرمنده شدم که دیگر نه صورتم را با خمیردندان شستم و نه تا چند سال بعدش مثلِ قبل درست و حسابی مسواک زدم . + دوست عزیز "..." میشه خودت رو معرفی کنی ؟
  • انارماهی : )

. . .

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۲ ق.ظ
با هم تازه آشنا شده بودیم که تو عاشق شدی . آن روزها آنقدر از عشق و عاشقی میترسیدم که حرفهای تو دربارهء رضا را خیالاتِ خوشِ بچگانه ای بدانم که روزی روزگارت را سیاه میکرد . شماره رد و بدل کردن ها ، پست های مخاطب خاص دار ، حرفها ، شعر ها ، عکس ها ... نمیدانم چرا همه شان علی رغم مخالفت و ترس شدیدی که از ارتباط شما دوتا داشتم از زیرِ دستِ من رد میشد . آن روزها هنوز کوچک بودی و من که تازه دانشگاه قبول شده بودم به چشمت یک مشاور و راهنمای بزرگ میامدم . من روز به روز به اصطلاح خیلی ها رنگ عوض میکردم و هر روز فکر و عقیدهء تازه ای در وجودم متولد میشد . داشتید از هم جدا میشدید که خودم گرهِ ارتباطتان را محکم کردم . کم کم از عشق شما ابراز خشنودی کردم و کم کم آرزو کردم همیشه با هم بمانید و ... کم کم از هم جدا شدیم . نفهمیدم شماره ات چرا از توی گوشی م پاک شد ، نفهمیدم به شهرتان که سفر کردم چرا نخواستم ببینمت ، نفهمیدم چرا شدم مخاطب خاموش وبلاگت ، ...تو هنوز عاشقی ، هنوز مینویسی ، هنوز همان دخترکِ زلالی و من حالا هربار به وبلاگت میایم ، هربار میخوانم ، هربار یادت میفتم از عشقی که جوانه هایش زیر دست خودم پاشیده شد ، از آبی که به جوانه ها دادم ، از پیوندی که به قلمه ها زدم ، از اتفاقی که در افتادنش نقش داشتم و نمیدانم تهش به کجا ختم میشود ... میترسم .
  • انارماهی : )

لطفن "لجن" نباشیم .

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۵۳ ب.ظ
" فَاءِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَختُ فیهِ مِن رُّوحی فَقَعُوا لَهُ سَجِدیِنَ " سورهء حِجر ، آیهء بیست و نه ترجمه آیه از شیخ حسین انصاریان : پس چون او را درست و نیکو گردانم و از روح خود در او بدمم ، برای او سجده کنید .چند آیهء قبلی اشاره داره به نحوهء خلقت جن و انسان که جن رو از آتش آفریدند و انسان رو از گِلی خشک و متعفن و تیره رنگ و لجن مانند . خدا چرا داره اینطوری شرح میده که انسان رو از چی آفریده ؟ برای اینکه بگه حضرتِ انسان جان تو ، بدونِ روحِ من ، هیچی نیستی ، یه گِلِ خشکِ متعفنِ تیره رنگِ لجن مانندی ، و اگر قرار شده که ملائکه به تو سجده کنند برای اینه که من از روحِ بزرگ و نامتناهی خودم به تو بخشیدم .حالا ، حضرتِ انسان جان ، آبروی خدا رو نبر ، توی روحِ خدا ، صفاتِ خدا به تو منتقل شده ، میتونی ستار باشی پس باش ، میتونی غفار باشی پس باش ، میتونی محسن باشی پس باش ، میتونی حنان باشی پس باش ، ... ولی حواستُ جمع کن ، چون میتونی دروغگو هم باشی ، میتونی حسود هم باشی ، میتونی پست باشی ، میتونی کینه ورز باشی ، چون اختیار داری حضرتِ انسان ، .. ولی اگر این موردهای دومی باشی ، تبدیل میشی به یه گِلِ خشکِ متعفنِ تیره رنگِ لجن مانند ...
  • انارماهی : )
با قرار گرفتن در موضع اقتصادیِ بالاتر ، وسایل و لوازمی که بقیه به دلیل قرار داشتن در سطح پایین تری از موضع اقتصادیِ ما* مجبور به استفادهء از آنها هستند را ، [حداقل جلویِ چشمِ خودشان] مورد بی میلی و بی رغبتی قرار ندهیم .مثال : اگر بابات برات آیفون فایو اِسِ گولد خریده ، هی نیا جلوی همکلاسی ت که گوشیش یه اندروید ساده س بگو : وااااااای تو چجوری با این سر میکنی ؟ من از گوشیای اندروید انقدر بدم میادلطفن :بعد از خوندن مثال توجیه نکن که اون باید شعور داشته باشه ، خب تو هم شعور داشته باش به خدا به هیچ جای دنیا بر نمیخوره .علت :اون افراد کم کم از ما فاصله میگیرند ، حس تایید پذیری از گروه دوستان رو از دست میدن ، جوامع دوستی مون استحکام خودش رو از دست میده .*ما : ما یِ نوعی
  • انارماهی : )

یابن الحسن ...

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۲۸ ق.ظ
اردی بهشت ، بی تو برایم جهنم است ...اردی جهنمی ، که همیشه ، پر از غم است .
  • انارماهی : )