انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای دخترم» ثبت شده است

دل؛ طی نکرده؛ پَرَت را مسوزان

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ق.ظ

احتمالا یک روزی که دیر نیست و دور میفهمی زندگی ارزشش را داشته. ارزش همه ی بالا و پایین و ضجه زدن ها و به زوووور به چیزی رسیدن ها و از دست دادن ها را.

گفتم از دست دادن. از دست دادنی در این عالَم نیست جز اینکه در ازایش چیزی ارزشمندتر به غنیمت برداری؛ که تجربه این غنی ترینِ غنایم خلقت، آنقدر در دفتر دنیا به کارت خواهد آمد که روزی به تمام بیم و اضطرابش نگاه کنی و لبخندی نثار تمام آنچه پشت سر گذاشته ای بکنی از سرِ رضایت و شاید هم شوق.

دخترم، جانِ دلمِ، تو ثمره ی زندگی من نخواهی بود چرا که دو جانیم با دو چشم و دو نگاه و دو قلب و چندین احساس مختلف و گاهی مختلط که اشتراکاتمان در درک شوری و ترشی و تلخی بسیار محدود است و اندک؛ پس بچرخ و دنیا را از چشم خودت ببین و جهان را با بال های خودت پرواز کن و خودت را جز از دریچه ی احساس خود نشناس.

  • انارماهی : )

یک تهدید مادرانه در آغاز سال جدیدی از زندگی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

همیشه به اینکه "خواستن توانستن است" ایمان داشتم. و همیشه هر کار که خواسته ام را توانسته ام انجام دهم و معتقدم کسی نیست که بخواهد کاری کند ولی نداند چه کاری. عده ای هستند که این تفکر را مسخره می کنند، و مثلا مثال می زنند که : من همین الان می خوام خلبان هواپیما باشم پس کو؟ چرا نمیتونم؟. به این عده باید گفت که "خواستن" به معنی لفظ نیست، خواستن، یک خواهشِ از عمقِ وجود است. مثلِ وقتی که تشنه ایم و با تمامِ وجود آب می خواهیم. اگر بتوانیم می خوریم و اگر نه به هر جان کندنی خودمان را به یک آبسردکن می رسانیم، و باز اگرنه از کسی که نزدیکمان است آب می گیریم و اگر واقعا تشنه باشیم حتی دهنی بودنش هم برایمان مهم نیست. به این افراد باید گفت شما اگر واقعا و با تمام وجود بخواهید خلبان شوید، اگر این خواسته طوری باشد که شب بخاطرش خوابتان نبرد، اگر حاضر باشید از دوست داشتنی های بسیاری بزنید بخاطرِ خلبان شدن، پس حتماً خلبان می شوید.

من این را در مورد خودم در موقعیت های بسیاااااری تجربه کرده ام. خیییییلی چیزها را خواسته ام و توانسته ام انجام دهم. و شب های زیادی از فکر و در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها نخوابیده ام و صبح های زیادی با داشتنِ چیزی که خواسته ام از خواب برخاسته ام. پس برای من "خواستم و نشد"، "نمی شود"  ، "شرایطش را ندارم" ، "خانواده ام فلان" ، "همسرم بهمان" و ... هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.

پس، دختران و پسرانِ عزیزم، مطمئن باشید که نمی توانید با این بهانه ها مادرتان را قانع کنید، چون من ایمان دارم، می خواهم و می توانم و می شود. از زیرِ دستِ مادری این چنین نمی توانید راحت فرار کنید. بنابراین بیست و هفت سالگی را در حالی شروع می کنم که می دانم باید خواست و خواست و خواست و هیچ بهانه ای را برای نرسیدن به رویاهایتان از شما پذیرا نیستم.


  • انارماهی : )

ببین سادات خانم،

یک لیوان بلور، تا وقتی که سالم است، فقط یک لیوان است برای مصارفِ متعدد و با گنجایش مشخص. اما همان لیوان، وقتی که شکست، دیگر لیوان نیست. تبدیل می شود به خرده تکه هایی که منعکس کننده ی دنیای اطرافِ خود است. البته به شرطِ قرار گرفتن در محلی که مانعی باشد که بتواند نور را از داخل خرده تکه های لیوانِ بلور منعکس کند.


دلِ آدمیزاد، لیوانِ بلور است. وقتی که می شکند، بزرگتر می شود، بهتر می تواند دنیای اطرافِ خود را نشان دهد. دلِ آدمیزاد، ابتدا ، حرمِ خداست، بعد از شکستن، بزرگتر می شود، خدا را بیشتر نشان می دهد. هر یک تکه اش یک بار خدا را نشان می دهد، سه تکه سه بار، ده تکه ده بار، هزار تکه ، هزار بار.


ببین، جانِ مادر، این تعبیرِ ذهنیِ من است، از روایتی که می گوید خداوند نزدِ دل های شکسته است. خیلی ها در این دنیا به تعبیرِ عام، دلشان شکسته، ولی دیگر حرم الله نیست. پس اگر می خواهی دلت حرم الله بماند، بزرگش کن. بشکنش، دلت را بشکن، یعنی خودت را آزاد کن. چیزی را برای خودت نخواه. خودت را فراموش کن.


یک روز اینها را می فهمی. من به رسیدنِ آن روز ایمان دارم.



*جویا معروفی


  • انارماهی : )

دخترم

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ق.ظ
گاهی که حرف می زنی
لطافت صدایت به قدری ست
که فکر می کنم باید صدایِ جبرئیل وقتی با محمّدِ امین حرف می زده همین قدر لطیف بوده باشد
وگرنه حقِ مطلبِ وحی، ادا نمی شده.

  • انارماهی : )

مهربانی را بیاموز ...

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ق.ظ

خانم دکتر می گفت تو می فهمی، می گفت بچه ها از همان روزهای اول جنینی هویتشان شکل می گیرد، و وقتی مادر و پدر با او حرف می زنند احساس خوبی پیدا می کند. من آن دوران را از دست دادم. نمی توانستم با تو خوب حرف بزنم، با خدایت بیشتر حرف زدم تا با تو. حالا هم که آمده ای و مونسم شده ای، باهات حرف ها دارم اما، خانم دکتر می گفت بچه از وقتی خواندن می آموزند، خواندن حرف های پدر و مادرشان را خیلی دوست دارند تا شنیدنش. من برای تو نامه ها نوشته ام. پس باز هم می نویسم. به امید روزی که خواندن بدانی.


دخترکِ نازم.

در نوشته های پیشین برایت از معنی ایمان گفته ام. باز هم بدان که ایمان از ریشه ی "امن" به معنی بودنِ در امنیتِ محض است، و مومن کسی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد. حال که دختری بدان، در آینده ای نه چندان دور، احساسِ امنیتِ مملکتی به نامِ خانه به عهده ی توست، و اگر تو در امان باشی، بقیه نیز در امان اند.

دخترم

انسان در حالتِ امنیت، شاد است، می خندد، بازی می کند، شعر می گوید، شعر می خواند، در تکاپو و تلاش و بودن است. در امنیت است که انسان در محضِ شکوفایی ست. شکوفاییِ خودش، شکوفاییِ دیگران. پس کلیشه ها را دور بریز، بی مرز مومن باش، بی مرز محبت کن، بی مرز ببخش، بی مرز چشم بپوش و مهربان باش و مهربان باش و مهربان باش.


و در حذر از کلیشه ها همین قدر به تو بگویم که مِسکه نوه ی فضه خاتون روزی در ایام حج بر یکی از ائمه مشرف می شود و خاطره ای را نقل می کند که از زبان مادربزرگ شنیده: فضه می گوید هنوز مسلمان نشده بودم، دخترِ رسولِ خدا کنارم نشسته بود. عصر جمعه ای بود، حضرتِ زهرا سلام الله علیها مرا صدا زد، گفت: فضه، نزدیکِ غروب است، روزِ جمعه است، زمانِ استجابتِ دعاست، فضه تو از خانواده ات دور افتادی، شان و منزلتت پایین آمده، دل شکسته ای و احساس غربت می کنی، من دعا می کنم، تو آمین بگویی، حتماً مستجاب می شود ... ؛ فضه می گوید اینجا بود که مسلمان شدم ...


می بینی جانِ مادر ... اگر بخواهی خانه ی شکوفایی داشته باشی، باید کلیشه ها را دور بریزی،یعنی گاهی از کنیزت بخواهی برای دعایت آمین بگوید ... باید مهربان باشی و مهربان باشی و مهربان باشی تا مانند مادرت زهرا سلام الله علیها شکوفا باشی و شکوفایی ببخشی.


پ.ن: سند روایت را نمیدانم، از زبان استادی شنیدم و بر دلم خوش نشست.


  • انارماهی : )

...

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ

و ما ادراک بچه ها ... وقتی تب می کنند ...


  • انارماهی : )

کای بی خبر فنا شو، ای با خبر به رقص آ

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ
جوان تر که بودم، تا حدود سه چهار سالِ پیش، گاهی پهن می شدم کفِ زمین، در سکوتِ خانه چشم می دوختم به سقفِ سفیدِ اتاقم و فکر می کردم طی روزهای گذشته چه کرده ام؟ چه به دست آورده ام؟ چه از دست داده ام؟ به چه چیزهایی فکر کرده ام؟ گاهی وقتی فکرِ جالبی یادم نمیامد و فقط حسِّ شوقِ همان لحظه ی حاصل از آن فکر باقی مانده بود، اذیت می شدم، انقدر اذیت می شدم که ترجیح میدادم بروم سراغِ فکرِ دیگری، به خودم قول می دادم فکرهایم را بنویسم ولی باز یادم می رفت، فرصت نمی شد رویِ پله برقیِ مترو کاغذ و قلم دست گرفت، فرصت نمی شد سرِ کلاسی که استاد انقدر تند جزوه می گفت که بی نقطه می نوشتم، فکر را یادداشت کرد، حقیقت این بود که من وقت هایی فکرهای جالب به ذهنم می رسید که نباید می رسید. خودم را توجیح می کردم که موقعیتش نبوده. فکر می کردم به رفتارم با آدم ها، انقدر به رفتارم با آدم ها فکر میکردم و صحبت هام را پس و پیش می کردم که تعجبم می آمد از آنچه واقعا گفته بودم و آنچه دوست داشتم گفته باشم. تهِ خط می رسیدم به این که من آنی نیستم که نشان می دهم و دق می خوردم از این فکر و اعصابم می ریخت بهم از خودی که همیشه پنهان کرده بودم.

دوست داشتن هایم را، نفرت هایم را، اندوه هایم را، اعتقاداتم را همیشه پنهان می کردم. در هاله ای از "من حتماً اشتباه می کنم" زندگی می کردم، تو که غریبه نیستی سادات خانم، زندگی می کنم. من همیشه و همواره خودم را قایم کردم مبادا که دوست نداشتنی شوم. مبادا که طرد شوم از بینِ آنها که دوستشان داشتم، مبادا که اشتباه باشم. نمی دانم تجربه اش خواهی کرد یا نه اما خیلی بدبختی بزرگی ست اینکه آدم به پشتِ سرش نگاه کند و ببیند هیچ جا خودش نبوده. ببیند خودش همیشه کز کرده آن گوشه، ببیند چیزی که تویِ آینه هست خودش نیست. هرچقدر هم بگویم تا تجربه اش نکنی نمی فهمی. بعضِ چیزها در این دنیا اینطوری ست که باید حتماً تجربه کنی تا بفهمی.

گذشت، زندگی بالا و پایینم کرد، جوانی ها کردم و روزها از سر گذراندم، فکر می کردم خیلی بلدم، خیلی می دانم، خیلی فهمیده ام. می دانی چرا؟ چون آنان که با آنها بودم را بلد و دانا و فهمیده می دانستم. بی آنکه فکر کنم شاید اینها هم ندانند؟ نمی دانم چرا الان اینها را می نویسم و از همه بیشتر نمی دانم چرا برای تو می گویم، شاید آمده ام اعتراف کنم خسته ام. از شبیهِ دنیایِ خودم نبودن خسته ام. از قبولِ چیزهایی که دوستشان ندارم خسته ام. از شبیه به یک نفر و دو نفر و سه نفر بودن خسته ام. دوست دارم خودِ تنهایم باشم، دقیقا مثل وقت هایی که دوتایی تنهاییم. من این روزها تنها وقتی با تو هستم خودم هستم. خودِ واقعیِ خسته ام، خود واقعیِ پر انرژی ام، خودِ واقعیِ مستاصلم، خودِ واقعیِ آرزومندِ نادانِ دانایِ مهربانِ خشمگینِ درونِ خودم، من با تو هرچه هستم خودم هستم.

شاید بهتر است دوباره پهن شوم وسطِ زمین، چشم بدوزم به سقفِ سفیدِ اتاق و فکر کنم، فکر کنم به اینکه چه کرده ام؟ می خواهم چطور باشم؟ چگونه باشم؟ چرا جراتِ خودم بودن را ندارم؟ چرا نظرِ مخالفم را ابراز نمی کنم؟ چرا انقدر هر کسی که بگویی را قبول دارم جز خودم؟ این طوری نمی شود مادر بود سادات خانم، من نمی دانستم، اما تو بدان، مادرها باید خودشان را خیلی قبول داشته باشند. باید خودشان را خیلی خوب بشناسند. باید به تصمیماتشان خیلی احترام گذاشت باید به تشخیصشان هرچه که بود عمل کرد. مادرها با همه فرق دارند.

این است که این روزها جرات کرده ام آدم های اطرافم را گاهی به دید نقد نگاه کنم، به این دید که اینها هم قطعا اشتباهاتی دارند، به این دید که نباید دنیا را از دریچه ی ذهنِ آدم های اطرافم ببینم، جرات کرده ام داد بزنم، دعوا کنم، اذیت کنم، لج کنم، ببخشم، لطف کنم، مهربانی کنم، آن طور که من دوست دارم، نه آن طور که دیگران می گویند.

و حالا از تو ممنونم و از خدای تو، که این فرصت را به من داد و این جرات را، و چه زود، و چه به موقع، که خودم را پیدا کنم و خودم باشم. خودم که تشخیص می دهم گرسنه ای یا گرمت است، خودم که می دانم خوابت میاید یا فقط بغل می خواهی، خودم که می فهمم دلت بازی می خواهد یا یک لبخندِ ساده برایت بس است. و قول می دهم ، به تو و به خدایِ خودم که زین پس در "خودم بودن" بکوشم.

  • انارماهی : )

عنوان ندارد

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ

بیا برایمان مهم نباشد چه کسی رای میاورد، بیا چند ماهی خون دل نخوریم برای نوشتن متن های رادیو، بیا اخلاق برایمان بی ارزش باشد، بیا اصلا نسل نوجوان و مجله شان را بریزیم دور و فکر کنیم ستون ثابتی نداریم، بیا سایت ها را به حالِ خود رها کنیم، مثل ظرفها و لباس های تا نشده و پیراهن های اتو نشده ی بابا سید. بیا فکر کنیم جهان هیچ ربطی به ما ندارد، بیا بیا مادر-دختری کنیم بچه، بریم بیرون، بخندی، گریه کنی، بغلت کنم، شیرت دهم، بخندم، نگران نباشم، بیا، بیا بی هیچ فکرِ دیگری مادر-دختری کنیم، بی فکرِ ناهار، بی فکرِ شام، بیا فقط به هم نگاه کنیم، بیا فقط بخواه تویِ بغلم باشی، بیا و اصلا بغلی شو، بیا و وابسته ام شو و پیش هیچ کسی نمان، مگر چقدر طول می کشد؟ نهایتش دو سال، بعدش تو دنیا را کشف می کنی، دیگر این من نیستم که دستت را به گل ها و برگ ها و خاک و آب بکشم، بعدش این تویی که کشف می کنی، بی هیچ نیازی به من. بعدش این تویی که حتی مرا هم کشف می کنی.

راستی چه نعمت خوبی ست مادر شدن

برای اولین بار کشف می شوی، توسط دست هایی که برای اولین بار لمس می کند، برای اولین بار بو می کشد، برای اولین بار می بیند و هر بار تو را و تو را و تو را به نامِ مادر، کشف می کند.


  • انارماهی : )

کدام خدا؟

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ

سیده خانم

خوب است کمی هم از خدا برایت بگویم. از او که به قولِ مشهورِ معروفی فرموده: "من نزدِ گمانِ بنده ی خویش هستم".

جانِ مادر؛ این را خوب به خاطر بسپار و بدان که خدا برای تو همان قدر خداست که بخواهی؛ و این البته هیچ ارتباطی با مساله ی چند خدایی ندارد ولی خدای تو همان قدر خداست که قدرِ تو باشد.

ایمان به یک خدایِ قادرِ عادلِ متعالِ زیبایِ کریمِ رحیم، همان قدر تو را توانمند و عدالت خواه و والا و زیبا و با کرامت و مهربان می کند که ایمان به یک خدایِ متکبرِ سنگدلِ بی رحم و مروتِ نفهمِ تلافی کن، تو را بی رحم و رنجور و لاابالی و زشت و کریه می گرداند. آری، ایمان رفتارِ آدم را تغییر می دهد، شکلِ ایمان دنیای آدم را متفاوت می سازد.


مومن اگرچه از ریشه ی امن و در تشریح به معنی شخصی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد، اما باید دید که در چه دنیایی؟ در کدام موعد؟ در چه قرارگاهی؟ آنجا که فطرتِ بیدار قرار و آرام یابد مومن است یا آنجا که فطرت خوابیده و سرکوب شده و بیمار دنبال هوای خویش می گردد؟ ایمان را به لحاظِ لفظ و نه در معنایِ حقیقیِ خویش، می توان دارای شکل و مصداق و اعتباراتی گوناگون در نظر گرفت.


پس قربانِ لبخندِ شیرینت

خوب فکر کن، در هر لحظه مراقب باش، و نیک به این مساله بنگر که به کدام خدا، کدام سو و کدام راه ایمان یافته ای؟ و ظنّ به خدایت را تا می توانی کریم و کریم و کریم و کریم تر قرار ده که در کوره راه های تاریک و سرد دنیا و آنجا که تنهایی مثلِ خوره به جانِ سالمت چنگ می اندازد تنها و تنها کرامت است که می تواند سربلند از هر ورطه ای بیرونت آورد.



پ.ن: با تشکر از عطیه خانم که قلم ما را پس از مدت هااااا روشن کرد.

  • انارماهی : )

یک روز همه ی اینها را می دانی

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ق.ظ

این روزها که مجبورم به یکجانشینی، مجبورم از خانه بیرون نروم، این روزها که تا دمِ درِ حیاط رفتن انقدر به نفس نفس میاندازتم که انگار رویِ شانه هایم کوه حمل میکنم؛ این روزها بیشتر به بیماران سرطانی، به کسانی که از شیمی درمانی برمیگردند، به آنهایی که رویِ تختِ بیمارستان منتظرِ عمل هستند، به دیالیزی ها، به مامان بزرگ ها و بابابزرگ هایی که روزی برای خودشان یلی بوده اند فکر میکنم، به جانبازان جنگ، به شیمیایی ها، به بیمارانِ تنفسی، به کسانی که یک تصادف ساده ویلچرنشینشان کرده، به همه ی آنهایی که یک روزی دنیا را زیرِ پایشان له میکردند و حالا باید صبر کنند و صبر کنند و صبر کنند تا ببینند دنیا دوباره فرصت قامت راست کردن بهشان میدهد یا نه، به همه ی اینها فکر میکنم بی توجه به ملیت و مذهب و مسلکشان و فکر میکنم که فرقی ندارد بنده ی چه قیافه ای خدا باشی، حتی فرقی ندارد انسان باشی یا حیوان، "عاجز" که باشی باید برایت دل سوزاند. گاهی با التماس و گاهی با نگرانی از مامان میپرسم: "بنظرت میتونم دوباره راحت دولا بشم و چیزی که افتاده رو زمین رو بردارم؟" و این برای من منتهای عجز است.


تقریبا همه ی زندگی ام تعطیل شده، دیگر نمیشود یک روزِ تمام از شمال تا جنوبِ شهر را دنبال یک کتاب یا یک سی دی آموزشی یا یک تکه چرم یا یک نوع نخ خاص یا پارچه ای گل دار گشت، باید صبر کرد یک نفر باشد که صبور باشد که همراه باشد که وقت داشته باشد که بلد باشد تو را ببرد به جایی نزدیک تر و البته محدودتر و تو بتوانی نیازت را از آنجا برطرف کنی یا باید بنشینی پشت لبتاب و آنچه میخواهی را بدونِ دست زدن، بو کردن، لمس کردن و اندازه گرفتن با یک کلیک انتخاب کنی و بعد از پستچی دمِ در خانه تحویل بگیری و هی از اینکه نمیتوانی زیاد بنشینی، زیاد بایستی و زیاد هیچ کاری را بکنی انقدر غصه بخوری که هرچه خریده بودی را پرت کنی گوشه ی اتاق تا یک نفر بیاید که دلش بسوزد که آنچه نتوانسته ای خم شوی بگذاری تویِ کمد را بردارد برایت جابجا کند و این باز هم یعنی عجز.


برای یک لیوان آب باید آرام بلند شوی، تازه اگر پایت در این حین نگیرد و مجبور نشوی یک ربعی به همان حالت بمانی تا ول کند، بعد بچرخی و لبه ی تخت بنشینی تا جان به بدنت بیاید بعد بلند شوی و بعد اگر باز پایت گرفت دستت را به دیوار بگیری و بایستی تا ول کند و بعد آرام آرام کمر راست کنی و از اتاق بروی تا آشپزخانه، لیوانی که روی اپن مانده و نمیدانی تمیز است یا کثیف و نفر قبلی که با آن آب خورده چه کسی بوده را برداری چون جانِ دولا شدن و لیوان تمیز برداشتن نداری و از این بدتر ترجیح میدهی لیوان کثیف نکنی که مجبور باشی بشوری، پر از آب کنی و بعد ببینی جانِ باز کردنِ دوباره ی در یخچال را هم نداری و شیشه ی آب را میگذاری رویِ اپن و با همان فلاکت قبل میروی که بخوابی، این وسط نگاهی هم به ساعت می اندازی، هنوز حتی به صبح نزدیک هم نشده ... خودت را به تخت میرسانی و با همان فلاکت قبل، بلکه بیشتر، میخوابی، انتخاب اینکه به این پهلو بخوابی یا آن یکی، سخت است، هر دو درد می کند، رویِ یکی میخوابی و بی اختیار از درد اشک میریزی و به خواب ... نه نمی روی، تا خود صبح بیداری، و این یعنی عجز.


و همه ی اینها، لحظه های کوچکی ست از مادر شدن. از شروعِ یک تحولِ عمیق، از آغاز یک فصلِ تازه، از شروعِ راهی که نمیدانی آخرش کجاست، چه میشود، چگونه است. موجودی درونِ توست که نمیبینی اش، سلامت و صحت و بزرگی و کوچکی اش دستِ تو نیست، مجبوری به اعتماد کردن، اینجا دیگر نمیشود کارِ کسی را قبول نداشت، مجبور میشوی به خدایت اعتماد کنی، اینجا مجبور میشوی توکل کنی، و شاید مادر شدن جبری ترین اتفاق این عالم باشد، که به تو می فهماند هیچ چیز نیستی، همه چیز به دستِ یک نفرِ دیگر است و تو فقط میتوانی بنشینی، دعا کنی، بخواهی، مراقبت کنی و صبر کنی، و صبر کنی، و صبر کنی. و همین صبر کردنِ آرام است که نگاهت را به همه چیز تغییر میدهد. موجودی درونِ توست که بود و نبودش به تصمیم و اراده و میلِ تو بستگی ندارد پس همه ی این عالم چه دارد که برایش این همه حرص میخوری؟


و در آخر بدان که مادرها قدرتمندترین عاجزانِ این عالم اند.


  • انارماهی : )

دل، اگرچه سنگ، می شکند

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ق.ظ

حنّانه جان، سلام

اگر با تو کم حرف میزنم و بیشتر حرفهای تو را گوش میشوم مرا ببخش. ببخش که نمیدانم کدام راه را در کدام کلمه و جمله و عبارتی باید جا دهم تا به اشتباه تبدیل به چاهش نکنم. ببخش که دنیای تو انقدر پاک و صمیمی و آرام است که بیم آن دارم ذره ای کوتاهی و بلندیِ نابه جا از جانب من آن را خدشه دار کند. ببخش که تو را از ابتدا به خدایم سپردم، همان خدایی که خیالم از بابتِ مادر و پدر بودنش راحت بود و هست، ببخش که از خودم برای تو هیچ ندارم جز همین نامه های گاه به گاه که نمیدانم خود عامل به آنها بوده ام یا نه ولی نمیخواهم همین یکی را هم از خود بگیرم و لذت نامه نوشتن برای تو را بر خود حرام کنم.


حنّانه ی مامان.

آنچه تا به حال در خانه و مدرسه و اجتماع، دیدی را خوب به خاطر بسپار. به خاطر بسپار که آدم ها حتی آنها که به اصطلاح عامه تبر گردنشان را نمیزند، "دِل" دارند و دل شکستنی ست. شکستنی تر از چینی های طاقچه ی مادربزرگ و کریستالهای خانه ی خاله خانم. نمیدانم میان نامه های گذشته با تو از "دل" سخن گفته ام یا نه. ولی حال که میگویم دوست دارم به کمال باشد. دل از آنجا که محلِ وابستگی ها و دوست داشتن ها و نداشتن هاست، ظرافتی دارد عمیق و از چشم خیلی از ما پنهان.


جانِ مادر.

دل، اگرچه سنگ، می شکند. دوست دارم اگر یک جمله از من قرار است در خاطرت بماند همین یکی باشد و حواست همواره به آن دلی که در دست های توست باشد. دلِ من، دلِ بابا، دلِ خواهر و برادر و دوستانت، دل همسر و فرزندانت را به خاطر بسپار و بدان که باید مراعاتشان کنی؛ و مراعات نمیتوانی کرد جز به توجه دائم. آدم ها کامل نیستند، و هر کسی از پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و آشنا حرفهایی شنیده که تو نمیدانی، صحنه هایی دیده که تو خبر نداری، و روزهایی را پشت سر گذاشته و شب هایی را به صبح رسانده که تو به خیال هم ندیده ای؛ اما او لحظه به لحظه را به جان و دل سپرده و ناچار در این روزگار به دوش میکشد، از زمانی به زمانِ دیگر، از سرزمینی به سرزمینِ دیگر و از خوابی به خوابِ دیگر.


مراعاتِ دلِ آدم ها را بکن و به خاطر بسپار که هر خطایی را جبرانی ست الّا شکستنِ دل. شاید یک شوخی ساده، رد کردنِ بی ملاحظه ی یک تعارف، نه نگفتن قشنگ در یک مهمانی، رد کردنِ یک شاخه گلِ نیمه پلاسیده، دست رد زدن به یک شکلاتِ کوچک، یک تذکر در ظاهر خوب و ساده، مفصل تشکر نکردن از یک هدیه ی در نگاهِ تو مختصر ، ... و بی نهایت نکته ی دیگر که ممکن است دلِ کسی را برنجاند.


حنّانه

یادت باشد، برداشتنِ بی ملاحظه ی یک تکه نانِ به زمین افتاده از میانِ دستانِ پیرزنی رنجور اگرچه در نگاه تو یک تمیزیِ ساده است، شاید او را شرمنده کند و اشکی را از چشمانش جاری، چراکه تو از بُنیه و قدرتِ دیروزِ دستانِ پیرزن خبر نداری. یادت باشد، تذکرِ بی ملاحظه ی مراقبت از تغذیه ی غذایی به کسی که در نگاهِ تو اندام متناسبی ندارد شاید به نظرِ تو محبت بیاید و در وجودِ او خاری باشد میانِ سینه، که تو از دلیل عدمِ تناسبِ اندامِ او بی خبری. یادت باشد، توجهِ دائم به جان مایه ی زندگیِ افراد را از یاد نبری. بدان که یک سوالِ ساده در مورد داشتن یا نداشتن رنگِ دیگری از یک ظرف یا یک لباس یا رفتن و نرفتن به مکانی که در نگاه تو عادی ست، می تواند در دلِ کسی حسرتی را به پا کند و خاطره ای را بیدار که اشک را همدمِ شبش سازد و ناامیدی را همراهِ روزش.


و از تو تمنا دارم، مراعاتِ همه ی اینها را در خانه ی خود و در مقابل همسر و فرزند خود، بیش از هر کس و هر جایِ دیگری. که تو در عینِ مادر و همسر و خواهر و خاله و عمه بودن، باز از عمقِ دلِ همه بی خبری.


دوستدارِ دلِ پر مهرت

مامان.


  • انارماهی : )

بیا گل گاو زبان بخوریم

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ

نمیدانم چه کنم. حال و روزم بهم ریخته. خنده هایم از ته دل است، عصبانیت و قهر و کینم هم. به مرز دق مرگی نزدیک شده ام. دنیا دست به دست داده تا بهترین روزهای زندگی ام را تباه کند. ترس روزهای کودکی، وحشت لحظه های نوجوانی و خاطرات تلخ به جامانده از حرفهای مفت، ذره ذره روح آدم را میجود. کاش میشد بعضی آدمها را نشنید و ندید.


سابقه نداشته فکر به نیش و کنایه ها و سوالات کسی خواب شب را از من بگیرد، سابقه نداشته با شنیدن اسم کسی بشوم اسفند روی آتش، سابقه نداشته برای برداشتن هر قدم فکر کنم به اینکه اگر فلانی اینجوری پرسید چجوری جواب بدهم ... میدانی زینب جان سابقه نداشته این همه بیکار و بی عار بچرخم دور خودم و هی با خودم مرور کنم فلان روز چرا فلانی اینجوری گفت ...


سرم همیشه شلوغبوده، خواندن کتابی، نوشتن قصه ای، انجام پروژه ای، دوختن کیفی یا ته ته ش عوض کردن ویندوز، ولی حالا که همه چیز افتاده روی غلتک، حالا که همه چیز آماده و حاضر مقابلم گذاشته شده حرفها و نیش و کنایه ها به چشمم آمده.


زینب جان، دختر موطلاییِ مامان، سرت را گرم کن، مادر، زن، دختر باید نیاز سنجی بلد باشد، اگر نیاز امروز یک لیوان آب گوارا به بابا دادن برای رفع خستگی ست ، بداند و عمل کند ... اگر نیاز فردا خواندن شبانه ی سوره ی حشر است، حواسش را جمع کند، مادری که بداند هر روزِ زندگی اش بر کدام پایه هاست که استوار است درگیر حرف و نیش و کنایه نمیشود.


زینتِ پدر، اندکی صبر کن، فکر کن، در آرامش به روزهای رفته بیاندیش و آدم های قبل را به خاطر بیاور، حرف و حدیث کدام یک تو را از آنچه که خدا برایت میخواست ذره ای و کمتر از ذره ای دور کرده؟ خدایت را بشنو، خدایت را ببین. آدم ها را بیخیال.


  • انارماهی : )

زهرای مامان

مادر که شدی

میفهمی نباید سرما بخوری، میفهمی اشک ها فقط مالِ زمانِ چراغ خاموشِ هیات اند. کم کم یاد میگیری از همه دیرتر بخوابی و زودتر بیدار شی. مادر که شدی یاد میگیری سفره بیاندازی نه اینکه فقط پایِ سفره بنشینی. زهرا جان؛ مادر که شدی یاد میگیری همیشه بخندی یاد میگیری همیشه خوب، همیشه شاد، همیشه بهار باشی. مادر که شدی یاد میگیری این تویی که در را به رویِ میهمان باز میکنی، مادر که شدی، سپر میشوی، سپاه میشوی. یاد میگیری نباید وقتِ بیماری بخوابی، میفهمی سرماخوردگی استراحت ندارد و قرص های مسکن نباید خواب آور باشند.

زهرا، دخترم؛ مادر که شدی میفهمی محبت، یک محورِ دو سویه نیست و این تویی که باید همواره ببخشی و امید داشته باشی به پیشرفت، به بهتر شدن. مادر که شدی یاد میگیری از پایین به بالا نگاه کنی، بغض کنی، ناله کنی، فریاد بزنی ولی بخندی. مادر که شدی، خیلی چیزها را یاد میگیری. یاد میگیری بینِ در و دیوار محکم بایستی.


  • انارماهی : )

یک پیشنهادِ دوستانه ی جانانه

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ

به دختر خانم هایی که ترمِ هفتِ کارشناسی هستند و دارن تدارکِ کنکورِ ارشد رو میبینند

به دختر خانم هایی که کارشناسی رو تازه تموم کردند و دارن خودشون رو برای کنکورِ ارشد آماده میکنند

به دختر خانم هایی که فکر میکنند اگر بلافاصله بعد از کارشناسی برای ارشد اقدام نکنند پشتشون باد میخوره و دیگه هیچوقت سراغش نمیرن

به دختر خانم هایی که فکر میکنند به محضِ اینکه درسشون تموم شد دیگه روزی شون دستِ خدا نیست و دستِ خودشونه و باید برن سرِ کار

پیشنهاد میدم یه مدتی به خودشون استراحت بدن، فضایِ هفتاد تا صد متری (حالا یه کم بزرگ و کوچیک) خونه رو قدم بزنن. یه ذره دستشون رو بزنن زیرِ چونه شون و به مامانشون نگاه کنند، یه کم تو رفتارهای باباشون دقیق بشن، یه ذره ظرافت های به درد خورانه ی خواهر و برادرهای کوچیکتر یا بزرگتر از خودشون رو پیدا کنند. اندکی برن مهمونی و خاله و عمه و عمو و دایی رو ببینند و رفتارهای خوب و بدِ هر کدوم رو نگاه کنند و به بعضیا حق بدن برای برخی رفتارهای به قولِ ما بی کلاسشون. یه ذره زندگی کنند، یه کم شوقِ لباسِ عید خریدن بدونِ محدودیتِ اینکه آخ این کفشو میشه تو مدرسه پوشید یا این مانتو رو میشه تن کرد و رفت دانشگاه، رو تجربه کنند. یه ذره بوووووی غذایِ مامان رو استنشاق کنند، یه کم تو سایت های گل گلی جاتِ اینور و اونور بچرخن، یه ذره ایده و فکر و نقشه و طرح برای زندگیِ آینده شون، برای اون آشپزخونه ای که قراره مالِ اونا باشه، برای اون مبل و میز و تختی که قراره اونا تصمیم بگیرن کجا باشه و چجوری باشه نقشه بکشن. برای اون خونه ای که اونا قراره خانومش باشن طرح بریزن.

بعدش

برن ارشد بخونن. دیر نمیشه به خدا، بذارید یه چیزی از زندگی بفهمید. خسته نکنید خودتونو تو دانشگاه و سرِ کار و اینور و اونور، یه ذره سوزن دست بگیرید خیاطی کنید اصن روحتون جلا میگیره (جلا رو میگیرن؟ یا میزنن؟ یا جلا داده میشن؟!!).

خلاصه که یه کم خوش بگذرونید، دخترونگی کنید، خودتونو غرقِ دنیای مردونه نکنید.

این بود انشایِ من.

بزرگ شدم میخوام مامان شم : )


  • انارماهی : )

ناهار نرگسی پخته ام، یک نرگسیِ دو نفری

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

حنّانه ی مامان. روزهایی میرسد که بی برو برگرد پریشانی. تشویش از سر و رویت میبارد. بین ماندن و رفتن و گفتن و نگفتن و خوردن و نخوردن و گوش کردن و گوش نکردن هاج و واج مانده ای. آن روز احتمالِ قریب به یقین هیچ کدامِ حرفهای مرا نفهمی و آن قسم را هم که متوجه میشوی متفاوت با دنیایت میپنداری و مرا دور از روزهایِ خودت تصور میکنی و با غیظی فروخورده به اتاقت پناه میبری تا بهترین تصمیم را بگیری. آن روزها انسان هایی هستند به قدرِ وسعِ خود فهیم و دانا و ترش و تلخ چشیده و نظریاتی دارند که تو را بیش از آنچه من و بابا بگوییم خوش خواهد آمد. حرفهایی که در نظرت به دنیای تو شبیه تر است و نگاه هایی که برایت تحسین برانگیزتر است از آنچه در خانه داشته ای، آنها را من حیث المجموع بهتر از ما خواهی دید.

اما

نورِ دیده ام، فکر کن، آنها که خریدارِ حرفهایِ بی مثالشانی، مادران و پدرانی هستند، چون ما که حرفشان در تنورِ خانه ی خودشان خریدار نداشته، نه که کم کار بوده باشند، یا به قصد و غرضی تو را از آنچه هستی به میلِ خود بکشانند، نه، آنها در تنورِ دیگری با گِلِ دیگری از رنگ و لعاب و قانونِ دیگری پخته اند، که تو غیر از آنها بوده ای. پس جانِ دلم، راهت را خودت انتخاب کن. حرفها را بشنو، پندها را به خاطر بسپار و پیشنهاداتِ ریز و درشت و خرد و کلانِ زندگی ات را بررسی کن، ولی نگذار رای و نظرِ دیگری راهِ تو را انتخاب کند. که اگر به راهِ انتخابیِ دیگران پا بگذاری، خسته و نالان هرجا که باشی مجبوری برگردی و از اول شروع کنی.


نگذار راهِ رویاهای دیگران، دنیایت را بسازد.



  • انارماهی : )

آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست*

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

یک وقتهایی توی این دنیا دلت میگیرد، نه که فقط بگیردها، میچسبد، انگار هرچه میخوری جایی بین معده و گلو میماند، بین دنیا و آخرت هروله میکنی، نمیدانی چه میخواهی و میدانی، داد میزنی و سکوت میکنی، اشک میشوی و خشم میباری، هوار میکشی و صدایت به گوش خودت هم نمیرسد، با توام معصومه، بکوب، محکمتر به سینهی دنیا بکوب، حقت را که نمیدهد، ولی زیر بارش خم نشده ای.


*در تنگ دیگر شور دنیا غوطه ور نیست-فاضل نظری

  • انارماهی : )

غزل نشد خیالِ من، جنونِ من نگفته باقی ست.

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
اطمینان، آدم را بزرگ میکند. این را از من به یادگار داشته باش. آدم باید به یک اطمینانِ محکمی چسبیده باشد تا بتواند زندگی کند. اطمینان به یک تکه چوب از بی اطمینانی محض و راه رفتن در شک و تردید و دو دلی بهتر است. دختر دبیرستانی های زمانِ ما، وقتی با یک پسر دوست میشدند، رویِ ابرها سیر میکردند، نیازِ ما آن زمان فقط در شنیده شدن خلاصه میشد. دخترها آن زمان دوست داشتند گوشی داشته باشند برای شنیده شدن و پسرهای آن زمان گوش های خوبی بودند. همیشه تویِ جلسه های مدرسه مشاورها به مادران تذکر میدادند که به حرفهای عجیب و غریب و مسخره ی دخترتان گوش بدهید تا محتاجِ بقیه نباشد. [و من چه پیر کردم گوش های مادرم را از بس که حرف داشتم برای زدن]. آن روزها اطمینانِ دخترها به پسری که همه ی حرفهایشان را میشنید، خیلی قوی بود. پسرک میشد یک بُت که باید پرستیدش. چون حرفهایی که باید شنیده میشد را میشنید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. بعد مثلا فردا میدیدیم دخترک با چادر آمده مدرسه، چرا؟ چون پسرک گفته. آره، فرق داشت، با این روزها فرق داشت. گوشی انقدر همگانی نبود، مثلا نصفه شبی وقتی که مامان و بابا خواب بودند دخترها میتوانسند یواشکی گوشی بابا را کش بروند و یک اس ام اس یواشکیِ "جیرجیرک به خرس گفت بیا قدم بزنیم و خرس گفت الان وقتِ خوابِ زمستانی ست باشد برای بعد و رفت در حالی که نمیدانست عمرِ جیرجیرک فقط یک روز است" بعد مثلا از پسرک جواب میامد که: "رنگین کمان سهم کسانی ست که تا آخرین لحظه زیر باران مانده باشند" و بعد که بابا غلت زد هر دو پیام را پاک میکرد و میرفت میخوابید و فردا صبح از این دو تا پیام هزار تا قصه ی هزار و یک شب بود که تویِ مدرسه رویِ دهانِ دختر/پسرها میچرخید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. دخترها اطمینان داشتند که آن پسره دوستشان دارد که وقتی ولشان میکرد میرفت تا سه روز کل مدرسه عزای عمومی بود. آن زمان اطمینان ها راحت تر بود. اطمینان به اینکه کریستین رونالدو تویِ بازی های لیگ اروپا به دوربین مستقیم نگاه کرده و قطعا با [مثلا] شیرین بوده که او را دوست داشته و بعد به واسطه ی این خوشی و خوشحالیِ شیرین هفت شبانه روز در مدرسه قوطی های رانی را به سلامتیِ کریستین میزدیم به هم و میخوردیم. [زمان ما با حالا خیلی فرق داشت]. آن زمان اطمینان کردن خیلی راحت تر بود. بچه مثبت ها، به جایِ اعتماد و اطمینان به محمود و عرشیا و احسان و ساسان، اطمینانشان به خدا بود. یک خدای خیلی خیلی خاصی که همیشه بود، همه جا بود، بعضی ها با گوشی بابا عشقبازی را تجربه میکردند و بعضی ها در مناجات هایِ دلِ شب. آن زمان ها این دو گروه خیلی همدیگر را دوست داشتند، خدای اینها به اندازه ی دوست دختر/پسرِ آنها بود، اینها به اندازه ی اطمینانِ آنها به دوست دختر/پسرشان به خدا اطمینان داشتند و همزمان همدیگر را خیلی دوست.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. پریسا و رویا و میترا و سارا و حمید و ساسان و احسان و امید و امیر با اطمینانشان به هم بزرگ شدند و ابراهیم و احمد و موسی و ایوب و مریم و علی، با اطمینانشان به تو. اطمینانِ ابراهیم بود که اسماعیلش را به ذبح برد، اطمینانِ احمد بود که به آغوشِ تو کشاندنش و بعد نزولِ سوره ی ضحی، احمد اگر اطمینان نداشت از تمسخر کفار به تو پناه نمیاورد و دل شکسته اش را پیشِ تو عرضه نمیکرد که در جوابِ "هه خدایت ولت کرده محمد؟" بگویی "قسم به روز و شب که ما تو را رها نکرده و مورد خشم قرار نداده ایم". اطمینان موسی بود که میدانست تو میدانی آن عصاست و با آن چه میکند و باز عاشقانه جوابت را میداد و با تو سخن میگفت، اطمینانِ ایوب بود که باز هم بعد از آن همه درد و زجر و رنج و تلخی و خواری و خفت، گفت :"شکرت". اطمینانِ مریم بود که پا زد به نخلِ خشکیده، اطمینانِ علی بود که ماجرایِ کوچه را تاب آورد.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. اطمینان به یک تکه چوب، قدرِ یک تکه چوب بزرگت میکند، اطمینان به یک چشم آبیِ آسمانیِ که دستانش قدر اقیانوس هاست و صداش قدرِ بادها و اشک هاش اندازه ی طوفان ها که شلوارِ خاکستری میپوشد و بلوزِ سفید و هی دوست دارد رحمت و رحمان و رحیم و رئوف و وهاب و ستار خوانده شود، آدم را خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ میکند لابد. من ترجیح میدهم به تو مطمئن باشم. به تو که این روزها انگار تلخک مالیده ای به قاشقِ مهربانی هایت.
  • انارماهی : )

این یک هشدار جدی ست

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

از من به شما نصیحت، آن وقت هایی که خیلی خوش خوشانتان است، حس میکنید روی ابرهایید، یقین دارید وقتی قامت میبندید ملائکه میگویند بح بح چه نمازی، وقتی که در دلتان میگویید اصلا مگر از من متواضع تر هم وجود دارد؟ وقتی که هر اتفاق مرئی و نا مرئی در اطرافتان می افتد را میفهمید و حس میکنید حس ششم را از روی شما خلق کرده اند، درست زمانی که فکر میکنید خدا اصلا مگر بنده ای بهتر از شما دارد، همان لحظه ای که به این نتیجه رسیدید که اصلا در یاران امام زمان شما نباشید که باشد، درست همان زمانی که فهمیدید دنیانخواه تر و عابد تر و سالک تر و مهربان تر از شما وجود ندارد کمی به خودتان شک کنید و از خودتان بترسید.


این از آن رازهایی بود که باید در گوشی به همه گفت

  • انارماهی : )

شانزده: در موردِ اینها که گفتم فکر کن [دخترم]

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

فرقی نمی کند تحتِ تاثیرِ تفکرِ غربی باشی یا شرقی، اسلام یا کُفر [اگر دخترِ من باشی هر کدامِ اینها ممکن است برایت اتفاق بیفتد، مثلِ همه ی دخترهای مادرانشان که پیش از من و تو بوده اند] در هر کدامِ اینها آدم هایی ست که به جهتِ عجیب و غریب و بزرگ و بسیط بودن "بولد" شده اند. شاعر، مهندس، نویسنده، رزمنده، پاسدارِ فرهنگی، سرلشکر، بازیگر، خواننده، و هر نقشِ دیگری را که تو فرض کنی داشته اند و اسمشان به سبب اقداماتشان افتاده سرِ زبان ها و تو را وادار کرده مثلِ "او" زندگی کنی. مثلِ او به دنیا نگاه کنی، مثلِ او از خود گذشتگی کنی، مثلِ او باشی و انقدر این مثلِ او بودن برایت بزرگ و ارزشمند شده که عکسش را گذاشته ای رویِ میزت، چسبانده ای به دیوارِ اتاقت، یا آویزانِ گردنت کرده ای یا شاید هم اسمش را بدهی رویِ تنت خالکوبی کنند. بالاخره علاقه است دیگر، دوست داری هم نشینی را تمام قد نشان دهی. و این یک مساله ی طبیعی ست که اصلا هم بد و زشت و مذموم نیست.

هیچ فرقی نمیکند، بسیطِ زیبایِ وسیعِ عجیب و غریبِ همه چیز تمام [از نگاه تو] یی که انتخاب کرده ای زنده باشد یا مرده، شهید باشد یا کشته یا شاید هم خودکشی کرده باشد، هیچ کدامِ اینها فرقی نمیکند، اینها همه بر میگردد به مرام و مسلکی که تو انتخاب کرده ای تو را با آن بشناسند. مهم این است که تو او را دوست داری، انتخاب کرده ای و حالا همه ی تلاشت را می کنی همه ی انتخاب هایت شبیهِ او باشد.

لطفا، یک بار و فقط و فقط یک بار، بی جبهه گیری و بی ملاحظه "کیمیا خاتون" را بخوان، و بدان، همه ی آدم های بزرگِ وسیعِ بسیطِ عجیب و غریبِ دوست داشتنیِ همه چیز تمام، لزوماً همسرِ خوبی نبوده اند. من نمیخواهم نگاهِ تو را به مقدساتت بد کنم یا تغییر دهم یا بگویم آنها که تو دوست داری مقدس نیستند نه. من فقط میگویم صرفِ بزرگ بودن، وسیع بودن، عجیب و غریب بودن، نویسنده و نقاش و شاعر و حتی شهید بودنِ آدم ها، ویژگی هایشان را برای "همسر"ت نخواه، و همسرت را با خط کشِ آنها اندازه نگیر، چون تو هیچوقت نمیدانی، و نمیتوانی که بدانی آنها چگونه "همسر"ی بودند. و میتوانند تو را "همسر" باشند یا نه.

  • انارماهی : )

روزهای با تو

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

دستت را بگیرم ببرم توپ-خونه که لابد دیگر برای نسلِ شماها شده همان میدانِ امام خمینی، سوارِ درشکه بشویم که لابد پیشِ نگاهِ تو کمی بی کلاسی به حساب می آید و مراقبی یک وقت اتفاقیِ آشنایی تو را تویِ درشکه نبیند، برویم بازارِ کفش فروش ها، به اصرارِ من و انکارِ تو بالاخره سرِ یک وِرنیِ قرمزِ پاشنه تق تقی توافق کنیم و برگردیم خانه، از من اصرار که به لباسِ کوتاهِ توریِ قرمز ورنیِ قرمز خیلی میاید و از تو انکار که آن روزها لابد هیچ دخترِ پانزده ساله ای ورنیِ قرمز نمیپوشد.

میدانی حنّان، مادرت نقشه های قشنگی برایت کشیده، نقشه هایی که ای کاش به قَد و قواره ی سن و سالِ تو برسند.

  • انارماهی : )

هندوانه هایت را بشمار

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

من جزء آن دسته آدم های "چند هندوانه را با یک دست بلند کن" ام. برای همین وقتی چیزهایی که بلدم را میشمرم خودم باورم نمیشود که این همه چیز بلد باشم و این همه کار را بدانم چطوری میشود به سر انجام رساند و اتفاقا به سر انجام رسانده باشم، باورم نمیشود چون به خودم و هندوانه هایم که نگاه میکنم دستاوردی نمیبینم، دستاوردی نمیبینم چون هیچوقت حاضر نشدم دو سه تا از هندوانه ها را بگذارم زمین و یکی را بگیرم تویِ دستم و براندازش کنم. همیشه فقط هندوانه هایم را حمل کردم و هی به تعدادشان اضافه کردم و هی از اینور با خودم بردم آن ور و از آن ور آوردم این طرف. کاری هم اگر کرده ام مجبور شده ام یا نصفه رها کنم یا دیقه نودی و طوری که خودم راضی نباشم تحویل دهم چون حجم دیگر هندوانه ها اجازه ی این کار را به من نداده.


هیچکس نبود که به من بگوید باید هندوانه هایت را بگذاری زمین، یا یک جایی انبارشان کنی و به وقتِ نیاز بیرون بیاوری، به تجربه بهش رسیدم، این را اینجا نوشتم که اگر کسی مانندِ من هست، طی یک تجربه ی طولانی و با هزار بار زمین خوردن و دوباره بلند شدن به این نتیجه نرسد، بداند که بهتر است از بین هندوانه هایش گلچین کند.


من دیشب از بینِ هندوانه هایم سه تا را گلچین کردم. با این کار چنان آرامشی کسب کردم که دیشب بعد از مدت ها باز خوابِ جنگ دیدم، از آن جنگ هایی که دوستشان دارم.


  • انارماهی : )

خواستگاری

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای ارشد بخوانی و اینستاگرامت را چک کنی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.

  • انارماهی : )

سلام دخترم

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ


عتیقه را همواره ترکی ست زینت‌بخش، که به تنش خوش می‌نشیند. حالا که داری خانه‌ی ما ترک می‌کنی و می‌روی که زیرِ سقفِ کبودِ آسمان سایبانی کنارِ دیگری، بر پا کنی و چون آنان که سال‌ها کنارِ هم، هم‏دم و هم‌قدم و هم‏سر و هم‏راه بودند، زندگی آغاز کنی. حالا که رسیده‌ای به آنجا که همگان کمالش گویند و بزرگان نعمتش دانند و خداوند تسکین و آرامشش خوانده.لازم دیدم با تو از عتیقه بگویم.

جانِ دلم، در این سال‌ها باید یاد گرفته باشی که عتیقه را  جایی دور از دسترسِ همگان قرار می‌دهند، عتیقه باید در  مکانی باشد دور از دسترس اما چشم‌نواز. عتیقه را کنارِ ظرف‌های ناهار و شام و عصرانه نمی‌نشانند. عتیقه را هر روز و هر لحظه به میان نمی‌آورند و ترک‌هایش را به جست‌وجو نمی‌نشینند. عتیقه، همین که هست، همین که پشتِ شیشه‌ای کنارِ دیواری در خانه باشد، زیباست. همین که، هر از چند گاهی به آن سر بزنیم و با مهارت دستمالی برای غبارتکانی به سر و رویش بکشیم کافی‏ست. عتیقه را باید که در گذرِ زمان حفظ کرد.

 اما آن‌که باید حافظِ این عتیقه باشد کیست؟ یک نفر باید زیرِ سایبانِ ما باشد، سره از ناسره شناس، بامعرفت، صبور و ظریف بین. که عتیقه را همواره گردی و خاکی ست دل‌نشین، که محافظتش را لازم می‌کند. تو خوب میدانی که ظرف، آن هنگام که از دست رها شود در لحظه‌ای می‌شکند. پس آن ‌که حافظِ عتیقه‌ی میانِ خانه‌ی ماست، باید که دقیق باشد، محکم باشد، و در عینِ حال لطیف و گاهی سهل‌انگار.

جنسِ عتیقه ارمغان زمان است و زمان ماحصلِ صبر و صبر میوه‌ی درختِ همان کمالی ست که از آن با تو سخن‌ها گفته‌ام. دخترم، عتیقه، وقتی که از دست رها شد دیگر عتیقه نیست. تکه شکسته‌های ظرفی‏ست کهنه، که دیگر مقداری از آن جز برای یادگاری و گاهی عبرت، نمی‌ارزد.

میوه‏ ی دلم؛ عتیقه‌ی خانه‌ی تو، همان ارتباطی ست که همسری‌اش دانند. همان اشتراکاتی ست که به درکِ تفاوت‌ها دل‌نشین می‌شود، همان محبتی ست که به غبارِ فاصله‌ها زینت‌بخش گشته و همان ظرفِ زیبا و چشم‌نواز دور از دسترسی‎ست که تو حافظِ آنی. گاهی به لطف، گاهی به قهر، گاهی به مهر، گاهی به سهل‌انگاری، عتیقه‌ی خانه‌ات را حفظ کن. مگذار که ترک‌های دل‌نشین عتیقه‌ات که هر کدامش تجربه‌ای و کمالی‏ست برای تو سخنانِ وقت گذرانه‌ی آنانی شود که عتیقه‌شناس نیستند. مگذار غبارِ سکوت بر عتیقه‌ات نشیند و دیگران ظرفِ تو را نقل مجالسِ بی‌حیایشان کنند، بگو، با آن که عتیقه را با تو شریک است سخن بگو و هرروز و هرلحظه و هر بار در پی جستن و یافتنِ راهی باش برای هرچه بهتر نگاه‌داری از عتیقه‌ای که ماحصلِ صبوری‌های توست.

  • انارماهی : )