انارماهی

بسم الله

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک بغلِ سبزِ پررنگ لطفا

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ

من اسمش را میگذارم خسته-خمیده. مثل وقت های از اینجا رانده از آنجا مانده شدگی. در حالی که هیچ کدامِ این اتفاق ها نیفتاده ولی کاملا از اینجا رانده از آنجا مانده شده با تعریفِ کاملا علمی و ملموسِ لغاتی همچون خشم، عجز و تنهایی مینشینی سرِ سجاده و های های های اشک میریزی و نمیدانی چرا، مثلا الان العفو بگویی؟ مثلا برای فلان گناه توبه کنی؟ مثلا برای کارهای خیرِ عقب افتاده؟ برای غیبت های کرده؟ گریه میکنی برای دلی که نمیدانی و یادت نیست چرا و کی و چطور شکسته؟ اصلا شکسته؟ چرا گریه میکنی؟


خسته-خمیده خودت را پرت کرده ای تویِ بغلِ خدا ولی انگار نمیتوانی باور کنی که هست. یک چیزی سدّ راهِ آرامشت شده، یک چیزی سدّ راهِ همه ی قدرتِ محکمِ همیشگی ات برای توکل شده. یک چیزی آمده رویِ شانه هایت، رویِ بازوهایت، رویِ زانوهایت، رویِ تمامِ نقاطِ اتکایِ بدنت نشسته که مانع میشود راحت خودت را و همه ی چیزی که میدانی و نمیدانی چیست را بسپری به او و یک "آخیش" عمیق بگویی و همان سرِ سجاده بخوابی و خلاص. یک چیزی بختک تر از بختک نشسته رویِ قلبت و خیلی آرام توی گوشت میخواند که این خدا دیگر آن خدا نیست، این خدا با خدای دو سال پیش فرق کرده، با خدایِ مهربانِ پارسال تفاوت کرده، دیگر از آن همه مهربانی خبری نیست. با خودت فکر میکنی که چرا؟ من که فلان کار و بهمان کار را گذاشتم کنار من که فلان مساله را رعایت کردم، من که ... و انقدر من که من که من که میکنی که وقتی به خودت میایی که سجاده را جمع کردی و داری ظرف های نشسته ی تویِ آشپزخانه را میچینی تویِ سینک.


خسته-خمیده یعنی یک دفعه دنیا تو را یک غول بی شاخ و دم به خودت معرفی کند. این تویی که میتوانی جلویِ این دعوا را بگیری، تویی که میتوانی این مرد را بخندانی، تویی که میتوانی با زنگ زدن به این پیرزن دلش را شاد کنی، تویی که میتوانی توی این مهمانی خودت را در دل همه جا کنی، تویی که ... .


خسته-خمیده یعنی ازدواج، یعنی موقعیتی که تلویحاً به تو میگوید تا الان هرچه بود گذشت از اینجا به بعد تو هستی که باید عاطفه و مهر و محبت و پول و مال و رحمت و برکت را به خانه بیاوری. خسته-خمیده یعنی هم خودت و هم همه ی اطرافیان انقدر توقعشان از تو بالا میرود که یادت میرود خدا هنوز سرش برای تو خلوت است. هنوز دوستت دارد، هنوز نگاهت میکند، هنوز ما ودعک ربک و ما قلی ست.


+ چادرنمازی که برای زندگی جدید گرفتم، سبز است، سبزِ پررنگِ گلدار، هر کس دید نپسندید چون هیچ ربط و شباهتی به ملاحت یک عروس ندارد، ولی مرا یاد گنبد خضرا میندازد، یاد بغلِ مهربانِ رسول الله، یادِ نگاهِ پررنگِ خدا، یادِ دامنِ ام البنین ...


  • انارماهی : )
اوایل دوست داشتم معلم بشم، هنوزم دوست دارم ولی اوایل به این دلیل دوست داشتم معلم بشم که نه ماه از سال رو با آدم هایی بگذرونم که بالاخره یه جوری دارن از من خط میگیرن. دوست داشتم مثلا تا آخر سال چند نفر از بچه های کلاس از همون مارک خودکاری استفاده کنند که من دارم، یا رنگی رو دوست داشته باشن که من دوست دارم، جوری سلام کنند که من سلام میکنم و ... خلاصه دلم میخواست "من" تو گوشت و پوست و استخون بچه های کلاس نفوذ کنم، یه جوری که همه مثلِ من نگاه کنند.

بنظرم مثلِ "من" بودن خیلی خوب بود. خب من آدمِ خاصی بودم، بالا پایین های زیادی رو تجربه کرده بودم و جسارتی تو وجودم بود که هر کسی نداشت، پس اگر همه مثلِ من میشدند دنیا خیلی قشنگ میشد. (خیلی از کسانی که میخوان کارهای فرهنگی خیلی بزرگ بکنند همین نگاه رو دارند، بحثش بماند)

حالا با اینکه هنوز دوست دارم معلم بشم و ابدا از معلم شدن ناامید نشدم، دیگه دلم نمیخواد کسی مثلِ من بشه. دوست دارم آدم ها رو ببینم و بشناسم و کشف کنم. دوست دارم تفاوت های آدم ها رو بهشون نشون بدم، دوست دارم بهشون بفهمونم که اونها هم مثلِ خیلی دیگه از آدم بزرگ های دنیا میتونن بزرگ و شاذ و غیر قابل پیش بینی باشن.

من از یه رویا، یا از یه دنیای ناشناخته حرف نمیزنم، حتی نمیخوام آرمان های خاصی رو زنده کنم، همه ی ما قهرمانیم، همه ی ما شاذ و نادر و متفاوت و جسوریم. همه ی ما با بقیه فرق داریم، یکی با لج دربیاریش، یکی با سکوتش، یکی با صبوریش، یکی با خودخواهیش، ... ولی چیزی که مهمه اینه که این صفت، این چیزی که ما رو از بقیه تمییز میده نشه دستمایه ی کسانی که بخوان از ما برای اهداف خودشون استفاده کنند. باید قبل از اینکه یکی باشه که بیاد بگه "فلانی تو چقدر اینجوری ای" به آدم ها کمک کنیم "جور" خودشون رو بشناسن، جنس خودشون رو بدونن، خودشون رو بلد باشن.

نه برای اینکه به ما کمک کنند، نه برای اینکه مثلِ ما بشن، نه برای اینکه آرمان های ما رو دنبال کنند، فقط و فقط برای اینکه بتونن از گوهر ناب انسانی شون مراقبت کنند.

  • انارماهی : )

روز بیستم: بس نیست؟

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ
باور کن، قبول کن، بپذیر که مدل مو و رنگ فرش و تعداد لامپهای لوستر خونه ی مردم به تو ربطی نداره. انقدر در مورد فرق سر تا نوک پای مردم نظر نده.


  • انارماهی : )