انارماهی

بسم الله

بایگانی
حسّ خوبی بود ، برف ، مه ، سرما ، تجربه ای که سالها گاه به جبر و گاه به اختیار از من ربوده شده بود . برف میزد توی صورتم و من مست از سرمایی که آرام آرام تمامِ جانم را میگرفت راه میرفتم و گاه با نفسِ عمیقی دانه برفی را میهمانِ دماغ و حلق و ریه ام میکردم . مثلِ روزهای کلاسِ 305 بود ، که پنجره باید باز میبود تا مهِ تویِ حیاط به درونِ کلاس هم بیاید ، ... چه خوشحال بودم من که دوست داشتم کلاس را آنقدر مه بگیرد که ما دیگر معلم را نبینیم و معلم دیگر ما را نبیند و همه غرقِ دنیای خودمان آنچه را بیاموزیم که دوست داریم و آنچه را رد کنیم که میپسندیم ... و این همه را لذتِ بیشتری فرا میگرفت وقتی که چند بچه دانش آموزِ هم قد و قوارهء خودم پیشِ حرفم گوشِ شنوا داشتند ... اینها همه بود و من که وقتِ برف و مه مستِ دنیای آسمانی میشدم که بی مهابا خود را به وجودم میسایید . حالا امروز بعد از سالها تمامِ احساساتِ آن روزها را تنهایی و در خیابانی به سمتِ ونک و بعد میرداماد تجربه میکردم ... تنهایی ، برف ، خیالبافی ، گاه به قدرِ یک کودکِ پنح ساله و گاه تا بلندای یالِ اسبِ سواری شاهزاد که در ذهنِ دخترکِ پانزده ساله ای خودنمایی میکند و گاه به قدرِ خیالاتِ فلسفیِ پیرِ چهل و اندی ساله ای که وامانده بین رفتن و ماندن روزگار میگذراند ... راه طی شد ، ...پیاده روی و قدم زنی و هم سخنی با برفها و نورها و سبزه ها و کورها بس بود ، باید سوارِ ماشین میشدم ، هرچه صبر کردم نیامد ، غروری مخصوص به خود مرا به رفتن خواند ، اول در جستجوی آژانس برامدم و وقتی نیافتم فکرِ "این من نیستم که باید منتظرِ تاکسی باشم اوست که باید به من خدمت برساند وگرنه من پا دارم ولی حیاتِ او و حرکتِ او وابسته به من است" مرا به رفتن خواند ، ... دیگر هیچ چیز خوشایند نبود ، سرما تمامِ جانم را گرفته بود و شاید برای حفظِ حیاتِ انگشتانِ دست هرازچندگاهی با ارسال یک اس ام اس یا تکانی به انگشتهایم میفهماندم که هنوز زنده ام و تا زنده ام آنها هم باید زنده باشند . خوبی ش به بودنِ مردمِ در تکاپو بود ، گاه به همهمهء ذهنِ دختری گوش میدادم که لباسِ مناسبِ مهمانی نداشت و به قولِ خودش با یک ژاکتِ بهاره در آن هوای سرد به میهمانی میرفت و گاه به تعدد آژانس های املاک گیر میدادم که بینِ این همه یک آژانسِ اتومبیل نیست که مرا به خانه برساند ، تقاطعِ آفریقا با این فکرها رد شد ، حالا تنها امیدِ به جلو رفتن همین بود که فکر کنم مردمِ رویِ پل توی ماشین نشسته اند و من حداقل حرکتی و جنبشی دارم و خودم را از فکرِ گرمایِ توی ماشین هایشان خلاص میکردم ، تقاطعِ مدرس آه از نهادم برآمد ، یادِ نرده های وسطِ اتوبان افتادم ، فکر کردم باید یا انقققققدر بروم پایین تا به پلِ همت برسم و نمیدانم با چقدر مشقت خودم را به آن سمتِ اتوبان برسانم و یا مدرس را آنققققدر پیاده گز کنم که برسم به هفت تیر و اصلن به مردمی که مقابلم راه میرفتند توجه نمیکردم و انقدر سرگرم شمردنِ دانه های برفِ نشسته رویِ مژه هایم بودم که فکر نکردم پس این آدمهایی که مقابلم راه میروند چرا یهو محو میشوند و نه مدرس را تا همت یا هفت تیر میروند و نه هیچ که سر بلند کردم و دیدم بله ، شهرداریِ محترمِ تهران یک عدد پلِ هوایی آنجا کاشته که مخصوص رد کردنِ اتوبانِ مدرس و ادامهء راهِ بلوارِ میرداماد است ، چه نعمتی ست پله برقی ، برای کسی که خشک شدنِ مایهء بین مفصلی اش را به وضوح حس میکند و چه صعب است خراب بودنِ طرفِ دیگرِ این پلهء جدیدِ تکنولوژیک ، برای منی که کم خونیِ شدید یکی از امراضِ بر ملا شدهء وجودم است و توی آن سرما همان یک ذره خون هم از حرکت ایستاده و به پر روییِ خویش زنده بودم با مفاصلی خشک شده و ترق ترق کنان پایین آمدن از پله ها مصیبتی عظیم بود که از شرحِ آن در این مقال عاجزم ... دوباره ادامهء راه ، حالا مغازه های لباس فروشی یکی یکی پیدا میشد ، کتِ پاییزهء مسعود را از یکی از همین مغازه ها خریدیم ، همین سرِ نبشی ، یک کتِ پاییزهء نخودی رنگ بود و تنها عنصرِ دوست داشتنیِ وجودِ او برای من که البته برای او عَرَضی حساب میشد و نه ذاتی . آمبولانس توی لاینِ چپیِ میرداماد گیر افتاده بود و توی ترافیک فقط آژیر میکشید ، دلم به حالِ کسی که دل نگرانِ آمبولانس بود سوخت ، باز هم برابریِ ماشین با انسان را تحمل نمیکردم ... رسیدم به شهرِ کتاب ، دلم اتود خواست ، رفتم تو ، یک اتودِ زرد انتخاب کردم ، به خیالِ اینکه حداکثر ده تومان قیمت دارد اتود را در دست گرفتم و چرخی بینِ دفترها زدم که خوشبختانه چیزی چشمم را نگرفت ، چیزی توی وجودم گفت قبل از اینکه مداد را ببری دمِ صندوق قیمتش را بپرس ، پرسیدن همان و جا گذاشتنِ مداد در جا مدادی و پیشِ باقیِ مدادها همان ، بیست و دو هزار تومان قیمتی نبود که من حالا با این روحیه برای یک مداد خرج کنم ، اما اگر چهار سالِ پیش بود ... بیرون که آمدم هنوز صدایِ آژیرِ آمبولانس میامد ، هنوز راه پیدا نکرده بود و هنوز میرفت که انسانی را به خود متوسل کند ، چراغِ زرد رنگِ مترو نمایان شد ، دستهام دیگر مالِ من نبودند ، برای زدنِ یک اس ام اسِ سادهء "رسیدم به مترو" چندین و چند بار پاک کردم و نوشتم و نوشتم تا بتوانم سند کنم ... سرما هنوز بود ، انقدر که گریه م گرفت ، گریه و گریه و گریه و بعد درد ...
  • انارماهی : )

اجتماعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی