انارماهی

بسم الله

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهل» ثبت شده است

چهل: دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

میدانی، من کاری ندارم که حاجت این چهل روز انعام خواندنم را میدهی یا نه. شاید صلاح ندانی این دنیا بدهی، آن دنیا میدهی، شاید هم اصلا کلا حال نکنی حاجتم را روا کنی، در کل ، این چهل روز خیلی خوش گذشت. اولین چله ای بود که با همه ی سختی هایش، خوش گذشت و خم و راستم کرد و پیچاندم و بعد یک جوری کوباندم زمین که همه ی قلنج هایم شکست. دوستت دارم خدا

  • انارماهی : )

سی و نه: بعضی وقت ها بچگانه باید با تو حرف زد

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ
تو را شبیه دایی محسن میبینم، یک مرد سیبیل چخماقی که ریش و سیبیل و موهایش هشتاد و پنج درصد سفید شده، لاغر اندام است ولی نه دیلاق. یک جور تناسب خاص که نمیتوانی منکرش باشی. قُد و یک دنده ولی مهربان و دلسوز. هرقدر خودش را بکشد نمیتواند بداخلاق باشد ولی خب حرف حرف خودش است، اما یک جوری حرف خرف خودش است که آزرده خاطرت نمیکند. تو را در یک شلوار خاکستری و بلوز آستین کوتاه سفید حدس میزنم. با چشمانی درشت و نافذ، با دستهایی بزرگ و انگشت هایی کشیده و کفش های اسپرت و کیف پر پول و پاهایی که آماده اند برای کمک رسانی و دهانی که جان میدهد برای قربان صدقه رفتن و حرفهای خوش زدن. تو البته خیلی بی عیب و نقص تر از دایی محسنی، تو بی عیب و نقص مطلقی با اشک هایی که به موقع میبارند و شانه هایی که به موقع لرزان و تبسمی که به موقع روان ... تو مرا دوست داری، بیشتر از خیلی ها و کمتر از بعضی ها، شاید از من بهتر خیلی داشته باشی، ولی فقط یک ملیکا با این مختصات و قدر و اندازه داری که لابد خیلی خاطرش را میخواهی و من فقط یک خدا دارم که خیلی دوستش دارم.
  • انارماهی : )

سی و هشت: میل داری؟ پس هستی

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ب.ظ

خاله میگفت در کتابی خوانده که این قانون راز و کائنات و اینها هم نوعی از عرفان های کاذب است که در جوامع دین دار به خصوص رواج زیادی دارد. این را گفتم که شما هم اگر همچین تفکری دارید یا همچین چیزی را خوانده اید به متن زیر نیز توجه کنید .

من مطالعه ی زیادی در زمینه ی عرفان های کاذب و فلان و بهمان و راز و کائنات و اینها ندارم. راستش خیلی علاقه هم ندارم، اما در دین ما، میل کردن، میل داشتن، میل به صعود و سقوط، نیت، فکر و امثال اینها خیلی مهم است. خیلی سفارش شده به فکر خوب، به میل به چیزهای خوب داشتن و نعمت های مادی و معنوی خوب تا آنجا که در قیامت با آن چیزهای محشور میشویم که بهشان میل و رغبت داریم. در سوره ی مبارکه عبس، بحث تزکیه مطرح شده، واژه ی تزکیه یعنی جدا کردن خوبی از بدی، یعنی کثیفی را از بین بردن و تمیزی را جایگزین کردن، در این سوره میل به تزکیه مطرح شده و سفارش شده به واسطه ی اینکه کسی میل به تزکیه داشته باشد بر ما واجب است با او رفتار حسنه داشته باشیم، رفتار مبتنی بر قرآن.

حالا، خاله و عمه و مامان و بابا و عمو و خواهر و برادر و دیگران را بیخیال، به خودمان چقدر به دید تزکیه نگاه میکنیم؟ در مقابل خودمان بیشتر از بقیه مسئولیم هااااا تو سر خودت نزن، دهع

  • انارماهی : )

سی و هفت: بسیار سفر باید

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

#ای_کاش_تنهایی_نبود_این_در_کنارم_ماندنت ...

تابستان امسال به سفر گذشت، سفر پشت سفر ... روستا پشت روستا ... سفر آدم را صبور می کند، میدانی تا صبر نکنی به مقصد نمیرسی. صبر همرا با مرحمت، صبر همراه با تقوا، صبر همراه با صلات ... درست مثل سفارش های خدا در قرآن ... اوصیکم بالصبر و الزندگی 

  • انارماهی : )

سی و شش: زشتِ زیبا

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

مثلا مثلِ همین پستِ قبل، از یک مقدمه ی بی ربط و زشت، میشود رسید به یک نتیجه ای که هی دلت بخواهد با خودت بخوانی و تکرار کنی "پیامبری از جنسِ هجرتی مدام" و هی بخوانی و بخوانی و بخوانی ...


میدانی، این روزها هی معجزات شما را میشنوم. هی از شما می گویند. هی از مریضِ بد حال، هی از بچه ی فلجِ مادر زاد، هی هی هی ... من هی میخوانم و میشنوم و اشک میریزم و فکرِ حسرتی مدام برای تشییع در حرمِ شما ... این روزها شما خیلی هستید ... این روزها همه جا حرفِ شماست، چرا؟ چرا امروز بعد از نمازِ صبح آن آیه ی سوره ی روم آمد؟ چرا امروز و این روزها من این همه امیدوارم؟


میدانید، از بعضی مقدمه های زشت، میشود به نتیجه های قشنگ رسید. ما خیلی وقت ها مادر و پدرِ خوبی نداریم. خیلی وقت ها از دستمان در میرود، هوار هوار میکشیم سرِ خلقِ خدا، نا سزا میگوییم حتی ... ولی خب، تهِ دلمان که اینجوری نیستیم هان؟ تهِ دلمان پشیمانیم، تهِ دلمان نمیگوییم حقش بود خوب کردم، حتی خیلی وقت ها میرویم عذرخواهی میکنیم بعدش ... پس میتوانیم به خودمان امیدوار باشیم که شاید از این مقدمه های زشت برسیم به نتیجه های قشنگ، پس، بخواهیم و امیدوار باشیم ... از آنهایی که این روزها تویِ زندگی مان خیلی هستند بخواهیم ...


+ بگردیم ذکرِ وجودی مان را پیدا کنیم. ذکر وجودی یعنی چیزی که برای ما اثر دارد. خودمان باید پیداش کنیم، باید ببینیم چی خوبمان می کند. چی رویِ ما اثر دارد و باید خودمان پیدایش کنیم ...


  • انارماهی : )

سی و دو: هجرت

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ
تب کرده بودم، تن و بدن درد امانم نمیداد. چشم هایم به اندازه ای درد میکرد که حس میکردم همین الان است از کاسه ی سر خارج شود و سرگیجه باعث میشد هر ده دقیقه یک بار بروم زیرِ میزم پناه بگیرم و فکر کنم زلزله آمده. درد در تمامِ تنم پیچیده بود و بخاطرِ اینکه در طول ترم یک کلمه هم نخوانده بودم نمیتوانستم مسکن بخورم مبادا خوابم بگیرد و همان یک کلمه ی شب امتحان را هم نشود بخوانم. لازم به ذکر است که به احد الناسی از حالِ بدم هیچ چیزی نگفته بودم و توی اتاقم چپیده بودم که خدای نکرده نخواهند مرا ببرند دکتر و بعد کلی مراقبت و اینها و ... خلاصه تصمیم گرفته بودم اول امتحاناتِ ترم ششم دانشگاه را در بیست و دو سالگی بدهم و بعد بمیرم.
روزِ پرکارِ بدی بود. دو تا امتحان داشتم و دانشگاهم مرکز شهر بود و بعدش باید میرفتم شمال و از آنجا به غربی ترین نقطه ی تهران و بعد برمیگشتم به شرق. سرِ امتحان دوم به گریه افتاده بودم، انقدر که هی از رویِ صندلی غش میکردم اینور و آنور مراقب مدام حواسش بود که تقلب نکنم. زودتر از همیشه برگه ی حقوق تجارت را دادم و آمدم بیرون. شب نزدیک ساعت ده بود که رسیدم خانه. مامان با دیدنم داد زد که چرا انقدر قرمزی؟؟؟؟ و بعد شکمم را چک کرد که هیچ اثری نبود و بعد پشتِ سرم را، بله من فقط مبتلا به یک آبله مرغانِ ساده شده بودم و قرار نبود بمیرم.

تب کرده ام، چمباته زده ام تویِ اتاقم یک گوشه نشسته ام. زار زار زار اشک هام را تویِ حلقم خفه میکنم و ذکرِ خدایا گریه م نیاد گرفته ام و مثلِ روانی ها هم اشک میریزم هم بغضم را قورت میدهم و  هم دستمال را چپانده ام تویِ چشمم که نکند اشکم سرریز شود. من فقط یک "ندا"ی طولانیِ روشن میخواهم. مثلِ گفتگوهای با موسی. بگویی آن چیست در دستت؟ در حالی که میدانی و من بگویم این غربتِ من است، با آن زندگی میکنم، راه میروم، گله ی اموراتم را به جلو و عقب میرانم، بگویی آن را به زمین بیفکن ... آن را به زمین بیفکنم و بعد پیامبری شده باشم از جنس هجرتی مدام.

  • انارماهی : )

همیشه این طوری بوده که اتفاق می افتد و بعد من تصمیم میگیرم که از این اتفاق چقدر ناراحت شوم یا خوشحال. مثلا اتفاقی میفتد که دلم را میشکند، در لحظه تبدیل به پودر میشوم، اشکم میاید، دلم میخواهد گوشی را بگیرم دستم و همه را، دقیقا و کاملا همه را خبر کنم و بگویم که "من خیلی [...]م" و به کل دنیا بفهمانم که اتفاقی افتاده که باب میلم نبوده و نابودم کرده [اینها را گفتم برای اینکه بتوانیدِ عمقِ فاجعه ی اتفاقِ افتاده را درک کنید]. از آن طرفی ش هم هست، مثلا دکتر میم زنگ میزند و کللللی از یادداشتهام تعریف میکند یا استاد قاف حسسسسابی از گزارشی که بر روی کتابش نوشتم خوشش آمده یا خانم کاف از منش و خانومانگی ام با اینکه اصلا و ابدا پسری در اطرافش نیست حسااااابی تعریف کرده یا نمره ی درسِ مدیریت رفتار سازمانی م نوزده و نیم شده یا مدیریت مالی دو پاس شده یا مدرکم را بی درد سر گرفته ام و در فضا به سر میبرم از این همه تعریف و تحسین و حرفهای خوب و خوش و گل و بلبل و دارم رویِ ابرها پشمکِ چوبی از آنها که شهربازی ها دارند میخورم [اینها را هم گفتم که دقیقا بتوانید عمقِ پیشامدِ خوشایند رخ داده را درک کنید] بعد تصمیم میگیرم که چه کار کنم.


مثلا تصمیم میگیرم اشکم را قورت دهم، گوشی را خاموش کنم، به هیچ بنی بشری نگویم که چی شده و در خلوتِ خودم اشک بریزم یا تصمیم میگیرم آهنگ بگذارم، برقصم، اصلا فکر نکنم که چی شده، یا بروم در فاز عرفانی و معنوی و یک جوری با اشک و لبخند بینِ خودم و خدا مساله را حل کنم یا تصمیم میگیرم که به همه بگویم چی شده و چه اتفاقی افتاده و من دقیقا چقدر [...]م یا وقتی که رویِ خوبِ سکه افتاده رویِ زمین تصمیم میگیرم که بخندم، بپرم بالا، همه را خبر کنم و به همه بگویم که چی شده یا اینکه سکوت کنم، خیابان را قدم بزنم و به روزهای بهتر فکر کنم یا اینکه بزنم تویِ سرِ خودم که از این بهتر هم میشد باشد و نیست یا هر عکس العمل دیگری که رویِ مودَش باشم. هم بستگی به مودِ انتخابی من دارد و هم بستگی به اطرافیان. بستگی دارد به اینکه تصمیم گرفته باشم شاد زندگی کنم یا غمگین. بستگی دارد تصمیم گرفته باشم مثلِ پرنسس ها زندگی کنم یا مثلِ کارتن خواب ها.


اینکه من تصمیم بگیرم چه عکس العملی داشته باشم کاملا به خودم مربوط میشود و کاملا عملی میشود و کاملا میتواند مرا به قهقرا و نیستی برساند یا به وضعیت تبدیل یک تهدید به فرصت یا به وضعیتِ وحشتناکی که ابدا فکرش را نمیکردم. این مساله بر رویِ همه ی ما صادق است. کافی ست تمرین کنیم [چون مدلِ زندگیِ من به صورتِ جبری طوری بود که باید یاد میگرفتم بعد از هر اتفاق چه نوع عکس العملی باید داشته باشم، به صورتِ اتوماتیزه در گوی بودم و کاری جز تمرین نداشتم] که بعد از اتفاق، فقط و فقط سی ثانیه فکر کنیم، به خودمان فرصت بدهیم که فکر کنیم، به عواقبِ عکس العملی که تصمیم گرفته ایم داشته باشیم فکر کنیم. خودِ این سی ثانیه فکر کردن سی ثانیه ی بعدی را برای شما به ارمغان می آورد، و بعد سی ثانیه ی دیگر، و همین فکر کردن شما را از عکس العمل عجولانه باز میدارد و همین عجله نکردنِ در خنثی کردنِ فنِ حریف [بخوانید دنیا] به مرور زمان شما را به یک مبارزِ کارکشته [بخوانید بنده ی خدا] تبدیل میکند.


یکی از بهترین اتفاقات این است که بعد از مدتی شما به جای اینکه یک هفته از یک رخداد ناخوشایند اعصابتان خورد باشد، چهار روز اعصابتان خورد است، کم کم سه روز، کم کم یک روز و نیم، کم کم یک ساعت و کم کم هیچی ... کافی ست استمرار داشته باشید ولو ده سال طول بکشد تا برسید به یک روز و دو روز، ارزشش را دارد.


پ.ن: لطفا بعد از خواندن این متن دستِ وا حسرتا بر سر نکوبید، نویسنده ی این متن در مرحله ی یک روز و نیمگی به سر برده و بیست و چهار سال به صورتِ جبری در حالِ تمرینِ چنین مساله ای بوده. پس امیدوار باشید و آسوده خاطر.


التماس دعا

  • انارماهی : )

سی: دارد

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

بندگانت مرا کنارشان خوش ندارند،

تو که داری

هان؟

  • انارماهی : )

بیست و نه: طوفان

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

وضع زندگی آشفته اش هراسانم نمیکند، آنقدرها که قبلا حالم بد میشد و فکرم مشغول، نمیشود. مثل همیشه سر به کوه و بیابان نمیگذارم و برای ساعاتی در خلوتیِ خیابان قدم نمیزنم و تفکراتِ سیاسی اجتماعی فلسفی خانوادگی همه چی ای ام را با هم مقایسه نمیکنم. با یک جور اطمینانِ خاص که البته از من بعید است بهش تاکید میکنم که "میگذرد" و راهم را میگیرم و میروم. نه که درکش نکنم، نه که ندانم در چه وضعیتی ست نه که دلم به حالش نسوزد ولی بی سکون بودن و تغییر همیشگیِ دنیا و وضعِ زمان انقدر برایم ثابت شده که ترجیح میدهم دیگر بهم نریزم و همه را به بهم نریختن دعوت کنم.


خبرِ سفرِ عجیب و غریبِ برادر مرضیه را که میشنوم و هول و حراسش را که میفهمم میروم به روزهای گذشته، سالهای دبیرستان، روزهایی که با مرضیه مینشستیم پشتِ نیمکت های چوبی یا پشتِ پنجره ی کلاس و درباره ی عدم تطابق فرهنگیِ خانواده ی آنها و خانواده ی عروسشان که آن روزها تازه رفته بودند خواستگاری اش حرف میزدیم و کلی معیار و مقیاس و خط کش برمیداشتیم و کلی نظریه میدادیم که من اگر بخواهم ازدواج کنم فلان و بهمان. آن روزها هیچ کداممان فکرش را هم نمیکردیم که برادرِ مرضیه یک روزی این طوری زمینی از مرزِ ایران به مقصدِ آلمان خارج شود و امشب از دریا با قایق ترکیه را برود به طرفِ یونان و مامانش در اضطراب باشد و زن و بچه اش تنها و بی پناه.

تغییر پشتِ تغییر، و این حجمِ عظیمِ تغییراتِ عالم هم میترساندم و هم امیدوارم میکند. زندگیِ مژگان، زندگیِ مهناز، زندگیِ مژده، زندگیِ درسا، زندگیِ هانیه، زندگیِ پردیس و هزار و یک زندگیِ دیگر که همه و همه و همه انقدر مشمولِ تغییر بوده اند که حس میکنم دنیا یک دریای طوفانی ست که گذشتن از آن مستلزم داشتنِ سکانی ست محکم که باید آن را سفت چسیید و درست حرکتش داد ... و باز سوال و سوال و سوال ...

  • انارماهی : )

بیست و هشت: این یک حقِ جدی ست که میشود از آن نگذشت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ


به طورِ کاملا غریزی و نه به دلیل وابستگی سیاسی یا شکمِ پر یا سر راحت بر زمین گذاشتن یا سواره بودن و خبر از حالِ پیاده نداشتن یا هر کدام از اقلامِ دیگری که ثابت بکند نفسم از جای گرمی در می آید [با سی و هفت درجه دمای طبیعی و همیشگی بدن مگر میشود نفس از جای سرد دربیاید اصلا؟] همیشه با جمله هایی که میگفت "ایرانیا فلان اند" مشکل داشتم. همیشه از خیابان های بدونِ ترافیک و جاده های بدونِ معطلی و تصادف و پلیس های راهنمایی و رانندگی که سر وقت و به موقع همه جا هستند و فستیوالهای شگفت انگیز و مهیج و به موقع و فضایِ سبزِ تمیز و کلبه های جنگلیِ کارتونی و حراجی های شیک و پاساژهایی که همه ی اقلامی که تویِ کارتون های کودکی دیده ام در آنها پیدا میشود و خیابان های تمیز و متروهایی که زود و تند و سریع میایند و میروند و بی آر تی هایی که در تایم مشخص و دقیقی ما را به هر کجا که بخواهیم میرسانند و کارهای اداری ای که بی معطلی و سریع انجام میشود و همشهری هایی که زرت و زرت فحشت نمیدهند و بخاطرِ نوعِ پوششت تحقیرت نمیکنند و صبر میکنند اول مسافران پیاده شوند بعد سوارِ قطار میشوند و برقی که هدر نمیرود و آبی که گِل نمیشود و اروپا و  امریکا و استرالیا و دو قطب لذت برده ام ولی هیچوقت کسانی را که بی اطلاع، بی دانش، از سرِ جهل و بی فکری به منِ ایرانی برچسب هایی را میچسبانند که صرفا شبکه های اجتماعی شان پر بازدید شود یا در میتینگ های دوستانه و خانوادگی حرفی برای گفتن داشته باشند و خاطراتشان و حرفهایشان خلاصه میشود در توهین به منِ هم وطن که مثلِ آنها دارم در همین سرزمین زندگی میکنم و اتفاقا خیلی هم به حقوقِ شهروندی و انسانی و دینی خودم نسبت به آنها پایبندم و اتفاقا ایمان دارم که تا آنهایی که بلندگوی "آی ایرانی اینجوری نباش و آن جوری باش" خودشان خودشان را اصلاح نکنند هیچ گل و بلبلی از آسمان بر سرِ این سرزمین نمیبارد را؛ نمیبخشم. 

  • انارماهی : )

بیست و هفت: و قسم به تو، که هر دم و بازدم را "هستی"

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

مدت ها پیش، حدودا دو سال قبل، بعد از خواندنِ آیاتی از سوره ی مومنون (اگر اشتباه نکنم) و مطالعه ی بخشی از خلقت انسان و آیاتی که میگفت تو یک لجن متعفن بد بو بودی که ما از روحِ خود در تو دمیدیم و بعد از فرشته ها خواستیم به تو سجده کنند. فکر کردم "از روحِ خود" یعنی خیلی چیزها. یعنی توی انسان فطرتا شامل همه ی صفاتِ الهی هستی، یعنی غفاری، رحیمی، عظیمی، ستری و مستوری، امانی و امینی، فعلی و فعالی، رحمی و رحمتی، یعنی قادری، خبیری، بصیری و اگر هر کدامِ اینها نباشی، یعنی اگر از هر کدامِ اینها دور شوی به مرتبه ی لجنِ متعفن بودن نزدیک شده ای و تویِ انسان دائماً در حال برو و بیا بینِ خداگونه بودن و لجن بودن زندگی میکنی. آن روزها فکر میکردم به اینکه همین یک آیه برای همه ی زندگی آدم بس است و همین یک آیه حجت را بر انسان تمام میکند که یعنی دهانت را ببند، انقدر نگو "نمیتوانم"، "و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی غلط میکنی بگویی نمیشود و نمیتوانم، تلاشت را بکن، دست و پایت را بزن، این طرفی نشد آن طرفی، اصلا تو نباید به این نتیجه برسی که "همه ی تلاشم را کردم ولی نشد" اصلا نباید برسی به نقطه ی نشد و نمیشود. تو دائم باید در حالِ شدن و توانستن باشی و ایمان داشته باشی که میشود. یک لحظه از دست دادنِ ایمان همان و یک قدم به سمتِ تعفن برداشتن همان.


این روزها، دارم فکر میکنم که آن آیات، و آن استنباطی که من داشتم، میتواند وجهِ دیگری هم داشته باشد. ما، خودمان را جدا تصور میکنیم از خدا. خودمان را یک فعل و انفعالِ خاص تصور میکنیم در گوشه ای از هستی و خدا را یک فعل و انفعالِ دیگر در آن طرف، فکر میکنیم که یک سری فرمول های فیزیکی و تغییراتِ شیمیایی باید رخ دهد تا ما را به خدا وصل کند. تا ما بتوانیم با خدا حرف بزنیم و از او چیزی بخواهیم، باید یک ایکس مقابل ایگرگ قرار بگیرد و یکی از این دو مقدار را به ازای صفر به دست آورد و بعد دیگری را تعیین کرد تا در نقطه ای از مختصاتِ هستی بتوان خدا را حس کرد یا ازش چیزی خواست یا دیدَش. اما این طور نیست. ما خودِ خداییم و خدا دقیقا همه جا هست. در پوست و گوشت و استخوانمان جاری و ساری ست. در تمامِ لحظه ها و دقایقِ ما هست. فرقی نمیکند سرِ سفره ی یک رمّال نشسته باشیم برای حدسِ آینده ی نامعلوممان یا سرِ کلاسِ درسِ استاد میردانشگاهیان پور تهرانیِ اصل یا وسطِ غیبت های خاله از عمه یا درست بینِ بازیِ بارسلونا و رئال مادرید، خدا هست. ما فکر میکنیم وقتی داریم با دایی چای میخوریم خدا رفته نشسته به فیلم دیدن، فکر میکنیم وقتی از خانه میرویم بیرون اگر در را با ذکر باز کنیم و تا سرِ کوچه قل هو الله بخوانیم خدا هست و بعد از سرِ کوچه به بعد با خدا خداحافظی میکنیم و میرویم تا وقتِ اذان، وقت اذان خدا تویِ نمازخانه ی دانشگاه یا محل کار منتظرِ ما نشسته و بعد باز خدا میرود تا ما به راحتی نهار بخوریم و بعد باز میرود تا نماز مغرب و عشا و آخر شب هم که خوابمان میاید و برای نماز شب بیدار نمیشویم خدا مینشیند گوشه ی اتاق و به ما زل میزند و گاهی چشم غره میرود و گاهی میگوید خاک بر سرت و گاهی دل میسوزاند و گاهی میگوید خب عب نداره حالا امشب هم بخواب. نهههههه این چنین نیست که ما خدا را درست عینِ مامان و بابا و استاد دانشگاه و مدیرِ مالی شرکت تایم بندی شده و محدود داشته باشیم.


برخی احکام مستحبی را اگر انجام نمیدهیم، معناش هم نمیدانیم، اصلا اگر حتی به به نظرمان مسخره هم هست، خوب است درش فکر کنیم. خدایی که برای نحوه ی ورود به دستشویی و نوعِ نشستن و چگونه ذکر گفتن و چه گفتن در آن حال هم احکام آورده، خدایی ست که مثل زنگ های مدرسه گاهی باشد و گاهی نباشد؟ معنا دارد اصلا؟ خدای انسان گناهکار سرش شلوغ است و خدای انسانِ مومن سرش خلوت؟


"و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی من همواره با توام، و تو همواره از منی، میخواهی گناه بکنی، میخواهی راهِ راست بروی یا کج، من کنارت هستم، میخواهی تصمیم بگیری درس بخوانی، میخواهی ازدواج کنی، میخواهی فلان برنامه را بریزی، میخواهی بروی، میخواهی بیایی، من کنارت هستم، من در تو هستم، اینکه تو نمیخواهی مرا ببینی، اینکه تو نمیخواهی مرا دخیل در تصمیماتت کنی، اینکه تو فکر میکنی که من یک لحظه هستم و یک روز مرخصی میگیرم، تصورِ توست، اینکه فکر میکنی حتما باید بروی بالای کوهی یا امام زاده ای یا تویِ غاری تا شاید تشعشعی از من را ببینی تصورِ کم و پایین توست. اینکه فکر میکنی تا برای من فلان کار و بهمان کار را نکنی من برایت خدایی نمیکنم تصورِ شرطیِ توست که تا غذایت را تا ته نخوری از پارک خبری نیست.


منِ قادرِ مطلق، منِ خدایِ کُن فیکون، همواره در تو و همراهِ توام، از چه میترسی؟

  • انارماهی : )

بیست و شش: حرف حق را باید زد

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

کتاب را داده بودم خانم صاد خوانده بود. کتابی که اگر صد درصدش را نه، هشتاد درصدش را با تمامِ عقاید و تفکرات و کمیات و کیفیاتِ خودم نوشته بودم. کتابی که به بند بندِ آن هشتاد درصدش عمل میکردم، اعتقاداتم را تشکیل میداد، بنیادِ خیلی از حرفها و عملهایم میشد و دو دوتا چهارتاهایم را در حد و اندازه ی خودم جواب میداد. خانم صاد خوانده بود و مرا خواسته بود که باهام حرف بزند، بعد از جلسه مرا کشانده بود کنار و شروع کرده بود گفتنِ اینکه "همه از این مقدمه ها این نتایج را نمیگیرند، کتاب با یک جور سوگیری خاص نوشته شده و فقط یک قشرِ خاص میتوانند مخاطبش باشند و این چیزهایی که نوشته ای آن چیزهایی نیست که باید باشد و ..." و من هم با دهانی تا فرقِ سر باز گفته بودم "ععععععَ من اصلا به این بعدش توجه نکرده بودم، حق با شماست، باید تغییرش بدم" و بعد او یک سیستم خاص را گفته بود و یک خروار مساله ی دیگر به کتاب اضافه کرده بود و تاکید کرده بود که همه ی اینها باید در کتاب باشد و من هم گفته بودم باشه و بعد قرار شده بود هر بخش کتاب را که نوشتم بفرستم بخواند و بعد نظر بدهد و بعد ادامه بدهیم. بعد از این صحبت خیلی احساس پوچ بودن کرده بودم، احساسِ خاک بر سر بودن، احساس اینکه چرا همه ی اعتقاداتم آن چیزی نبوده که مورد تاییدِ او قرار بگیرد و بعد با همان حسی که مثل یک پتک مدام مرا تویِ زمین فرو میبرد یک دفعه حوالی ایستگاه مترو خانم صاد را دیدم. با هم هم مسیر شدیم.

از ترمِ سه ی دانشگاه سوارِ واگنِ ویژه ی بانوان شدن برایم یک اصل پذیرفته شده بود، بودن در واگن مختلط تا قبل از آن یکجور روشنفکر بازیِ خاص محسوب میشد و احترام به حقوقِ انسان هایی که در همه چیز مثلِ من بودند الا جنسیت ولی از ترمِ سوم بدونِ هیچ حرف و سخنی از سمتِ کسی و بدونِ اینکه حتی کسی از خانواده بفهمد و بخواهد تذکری بدهد، حس کردم در من چیزی هست که نباید در واگنِ مختلط حراج شود و دیگر پا به آن قسمت نگذاشتم، تا آن روز. آن روز که خانم صاد همه ی بنیان های فکری و عقیدتی مرا برده بود زیرِ تریلی هیژده چرخ و من با دهان باز نگاهش کرده بودم و در بهتی خاص نفهمیده بودم چه میگوید و فقط قبول کرده بودم، با خانم صاد سوارِ مترو و واگن مختلط شدیم و من تمامِ آن چند ایستگاه به این فکر کردم که "خب لابد اشکالی نداره" و تمامِ طولِ راه حس کردم اعصابم دارد جویده میشود ولی سعی کردم بی اعتنا باشدم چون "لابد خانم صاد هرچه بگوید درست است، چون خانم صاد نویسنده است، خانم صاد اِل است، خانم صاد فلان جا کار میکند، خانم صاد ..." وقتی از مترو پیاده شدم حس کردم لختم، نه از نظر ظاهری، حسِ کسی را داشتم که دیگر هیچ چیزی برای پوشاندن ندارد، نه عقیده ای، نه فکری، نه هیچی، یک شیشه که دارد راه میرود و بی هیچی بی هیچی ست. پر از هیچ شده بودم، لُختِ لُخت. یک هفته ی تمام فکر کردم که چطوری کتاب را آن طوری که خانم صاد گفته بنویسم؟ نمیشد، با هیچ جایِ وجودم جور در نمیامد، حتی راهکارهایی که خانم صاد برای زندگی ام گفته بود هم از یک جایی به بعد دیگر جواب نمیداد، با عقایدم جور نبود که آن طوری که او میگفت شب را به روز و روز را به شب برسانم، به من نمیامد ...

به جای نوشتنِ کتابِ جدید، به مطالبِ کتاب فکر کردم، به خودم فکر کردم، به خانم صاد فکر کردم، به دوست هایم، خانواده ام، اطرافیانم، به اهدافم، به جایگاهی که دوست دارم در این عالم داشته باشم، به خدایم، به پیامبرم، به امامم، به جای نوشتنِ کتابِ جدید به همه ی اینها فکر کردم و دیدم خیلی زشت است که وقتی خدا به من شعور و قوه ی تشخیص و شناخت داده بخواهم مثل یک نفرِ دیگر فکر کنم، بخواهم خودم را برای خوشامد یک نفر دیگر یا عده ای دیگر تغییر دهم، دیدم خیلی زشت است که شبیهِ خودم نباشم و هی بخواهم مثلِ خانم صاد و آقایِ عین و فلانی و بهمانی فکر کنم. خب خیلی ها این نتیجه را از کتاب نمیگیرند، خب نگیرند، مگر همه به این دنیا آمده اند یک یک نتیجه بگیرند؟ مگر همه به این عالم آمده اند که یک جور زندگی کنند؟ مگر همه آمده اند که از یک راه به خدا برسند و از یک راه خدا را بشناسند؟ وقتی اثرِ انگشت هر کدام از ما با آن یکی، مطابقت نمیکند، پس چطور میشود که ما بتوانیم عینِ هم فکر کنیم و نتیجه بگیریم و به مقصد برسیم؟

عالَم، عالَم فراوانی ست، عالَمِ کثرتِ در عینِ وحدت است، اصلا اگر کثرت نباشد وحدت معنا ندارد، پس چرا باید تلاش کنیم عینِ هم باشیم تا بتوانیم کاری کنیم؟ چرا باید تلاش کنیم عین هم فکر کنیم، پا در کفشِ هم کنیم و به اصرار دستِ دیگران را بگیریم و دنبالِ خودمان بکشیم تا مثلا حرفِ حقی را به گوش برسانیم؟ چرا باید مثلِ چارپایان دنباله یک نفر عینِ خودمان راه بیفتیم و بعد عین او فکر کنیم و عین او بخواهیم و عینِ او بزاییم؟ خدا به انسان شعور داده و حسنِ خلق، به انسان رحمت داده و عقل، به انسان قلب داده و چشم، چرا نباید بخواهد که خودش باشد؟ بدونِ اینکه بخواهد بقیه را شبیهِ خودش کند. حرف حق را بزند به صرفِ حق بودن نه برای اینکه فلانی و فلانی ها قبولش کنند.

  • انارماهی : )

بیست و چهار: مرگ تدریجیِ یک انسان

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ

همیشه از فکر کردن به آدم ها هم لذت برده ام و هم ترسیده ام. شهلا، برای من اسوه ی سیاست های زنانه بود. همیشه حاضر بودم چیز بزرگی در زندگی ام را بدهم و یک روز به جایِ شهلا زندگی کنم. او که بعد از سالها زندگی اخلاقِ فامیلِ شوهر چنان در دستش بود که انگار آنها موم اند و او طراحِ مجسمه ساز انقدر راهکار و تکنیک برای زن بودن و زن ماندن بلد بود که مرا که آن روزها یک دخترِ پر شر و شورِ هفده ساله بودم با یک دنیا فکرِ بکر و دست نخورده را به غبطه و تحیر وا میداشت (چقدر ادبی هستیم ما، به به). حاضر بودم چادر و حجاب را بگذارم کنار و عینِ شهلا باشم. یک بی حجابِ خوشبختِ خوش خلقِ کار بلد. اما نمیشد. من همیشه از اینکه به حرفهای گنده گنده ی خدا گوش نکنم ترسیده بودم هرچند حرفهای کوچک کوچکش را زیرِ پا له میکردم و مثلا خلق و خویِ خوشی نداشتم ولی سعی میکردم ادایِ شهلا را دربیاورم و خیلی وقت ها صاحبِ خلق و خویِ محمدی باشم. حسرتِ شهلا و اخلاق و محبوبیتش همیشه در من بود تا اینکه در یک آلبومِ خانوادگیِ عکسِ جوانی های شهلا را دیدم. سالهای اولِ انقلاب بود شهلا با چادر و مقنعه ی خیلی کیپ نشسته بود زیرِ سایه ی درخت بهارنارنج حیاط و عکس انداخته بود. نمیتوانستم دهانم را از تعجب باز کنم، این زن مومنه ی محجبه ای که یک طوفانِ صد و هشتاد کیلومتر در ساعتی هم نمیتواند چادرش را کنار بزند شهلاست؟؟؟!!!! بعد فکرهای دیگری آمد سراغم که خب لابد حکومت نتوانسته امثالِ شهلا را جذب کند، یا لابد شهلا به مرور زمان به این نتیجه رسیده که برخی از حرفهای دین را میشود ندیده گرفت، لابد شهلا به این نتیجه رسیده که حجاب خیلی هم مساله ی مهمی نیست، اصلا مگر برای حجاب حدی تعیین شده؟ شاید اگر روحانیت کمی بهتر جامعه رفتار میکرد شهلا این طوری نمیشد؟ اصلا به من چه خب شهلا دلش پاک است، دل من که پاک نیست او میرود بهشت و من با این همه حجاب و چادر و چاقچول (؟) به جهنم. اینها فکرهایی بود که یکی پس از دیگری از ذهنم میگذشت و نمیتوانستم هیچ جوابِ درستی برایش پیدا کنم. شهلا جداً محبوب بود، جداً خوش خلق بود و الحق و الانصاف در سیاست بازی یک زنِ به تمام معنا بود، طوری که فکر میکنم مهدعولیا مادرِ ناصرالدین شاه در گور به وجوش افتخار میکرد. شهلا عروس دار شد و نوه دار شد و برای من اسطوره ی نجابت و پاکی و خلقِ محمدی و زنیت باقی ماند تا چند وقت پیش که طی یک تماسِ تلفنی متوجه شدم چقدر عوض شده. انگار یک فرشته ی خاک گرفته بود که حرف میزد و تیکه می انداخت و هر هر به تیکه پاره های زبانش که ما را زخمی میکرد میخندید، ما تصمیم گرفتیم خانوادتاً آن تماس را ندیده بگیریم و فکر کنیم شهلا در وضعیتِ روحیِ بدی و تحتِ تاثیر کهولت سن آن حرفها را زده چون همه به شدت شوک زده بودیم تا چند روز پیش که طی یک پیامک حاویِ یک جوک که مبانی قرآن و دین را به سخره گرفته بود یک بار دیگر ما را به تعجب و تحیر واداشت، شهلا حجاب نداشت ولی نماز میخواند، قرآن میخواند، به جلساتِ قرآن میرفت، روزه میگرفت، به فقرا کمک میکرد. یک بار دیگر و این بار با اعجابِ بیشتری خانوادتاً به شوک سلام گفتیم و حالا دوباره آن عکسِ خانوادگی و آن حجابِ به شدتِ کیپِ شهلا جلویِ چشمم رژه میرود و از خودم میترسم. خودم که معلوم نیست چند سال بعد چجوری ام و چه شکلی و باید حواسم به تدریجی بودنِ روندِ تغییر باشد ...


  • انارماهی : )

بیست و دو:

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

بدجوری دنبالِ خودمم.

بالاخره من هم باید یک خط و خطوطی برای خودم داشته باشم. نباید همه ی حرفهای خانم صاد یا همه ی نگرش های آقای لام را بپذیرم. نباید با همه ی گفته های خانم میم یا همه ی فرمایشاتِ خانم طا مخالف یا موافق باشم. من باید خودم را پیدا کنم. بالاخره باید تکلیفم را روشن کنم که از کافی شاپ رفتن خوشم میاید یا نه. اهلِ کوه رفتن هستم یا نه. اهل چی ام اصلا؟ اینها باید مشخص شود. 


برای شما مشخص شده؟ شما خودتان را پیدا کرده اید؟


  • انارماهی : )

بیست و یک: من شبیه خودم میشم

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شبیه خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست

انگار وقتی که تلاش میکنم عقاید و تفکرات و نقطه نظرات یکی دیگه رو رعایت کنم خیلی راحت تره. راحت تره چون برای هر کاری نباید دلیلی داشته باشی و هرجا که اشتباهی رخ داد میتونی بگی "نمیدونستم". با یه نمیدونستمِ ساده که به اشکالِ مختلف میشه بیانش کرد، میشه از زیر بارِ خیلی چیزها شونه خالی کرد و راحت بود ولی از طرفی لذتِ پا گذاشتن به راهی که خودت ساختی ش، خودت انتخابش کردی و مطمئنی مخصوصِ توئه، یه جوریه که نمیشه ازش بگذری.

خیلی از آدم ها تو روزگارِ ما شبیهِ خودشون بودن. از آدم های معروفی مثلِ امام موسی صدر بگییییر تا یه زنِ روستایی تویِ دورترین نقطه به پایتخت که داره با عشق محصولاتِ دستسازش رو تویِ خونه تولید میکنه و درس نمیخونه و حضورِ چندانی توی اجتماع نداره و با هر کوکی که میزنه زندگی رو میپاشه به دنیا. بنظرم نوعِ زندگیِ امام موسی صدر با نوعِ زندگیِ یه زنِ روستایی که داره دقیقا مناسب با شرایطش کارهایی رو میکنه که باعث پر رنگ تر و پر رنگ تر شدنِ زندگی تو دنیا میشه برابری میکنه.

برای همینه که میگم شبیهِ خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست. وقتی تصمیم میگیری شبیهِ خودت باشی باید مراقب باشی، مراقب باشی که ندزدنت، مراقب باشی که نکشنت، مراقب باشی که زندانی نشی. یکی مثلِ امام موسی زندانی میشه و یکی مثلِ یه زنِ روستایی میتونه با شبیه شدن به زندگیِ شهری و اخلاق و آداب و رسومی که از اول برای خودش انتخاب نکرده خودش رو از خودش بدزده و زندانی کنه.

نقطه نظراتِ خانم صاد یا سبکِ زندگیِ آقای ت یا مدلِ رفتاری ح یا حتی نظراتِ مامان و بابا شبیهِ من نیست، شبیهِ خودشونه، من باید شبیهِ خودم باشم.

  • انارماهی : )

بیست:

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ
زمانه ی جاهلیت، آنان که بر آیینِ ابراهیم بودند، خیلی قشنگ با عربِ جاهلیِ احمقِ زبان نفهمِ مُشرک وحدت داشتند.
خیلی قشنگ ها
فقط وحدت نبود
بینشان محبت بود
ما را چه شده ؟


+ و جنابِ مجیدی به زیباییِ هرچه تمام تر این وحدت را نشان داده بود.

  • انارماهی : )

سخنران بلندگو گرفته بود دستش و حرف میزد. اشک میریخت و راهکار میداد، رویکردش این طوری بود که از حضّار فقط سوال میپرسید، "فکر میکنید امام زمان کجای زندگی شماست؟" ، "چقدر واقعا میخواید امام زمان بیاد؟" ، "اگر آقا دفتری داشته باشه که اسم شما تویِ اون دفتر باشه فکر میکنید اسم شما کجایِ اون دفتره؟" ، سوال میپرسید و منتظر جواب نمی ماند و رد میشد، حضار هم اشک میریختند و ناله میکردند. یک دفعه گفت: "روزی یک ساعت، روزیِ نیم ساعت، روزی یک ربع با آقا حرف بزنید، برای آقا بنویسید، با آقا ارتباط بگیرید، تویِ بیست و چهار ساعت چقدر با آقا حرف میزنید؟" بعد هم اضافه کرد: "آیت الله بهجت تاکید داشتند کسی که متوجهِ حضورِ امام زمان باشه به مقام مراقبه میرسه و دیگه نیازی به مشارطه و محاسبه نداره" ، میگفت: "خودتون رو متوجهِ حضورِ امام زمان بکنید".


  • انارماهی : )

هجده: ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ

اگر انسان به تاثیرِ همنشین واقف میشد

هر آینه از ترس جان میداد.


  • انارماهی : )

هفده: چه بگویم، سخنی نیست میانِ من و تو

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ
مسائل خصوصیِ زندگیِ شما
به هیچ کس
حتی به مادر و خواهرِ خودتان هم ربطی ندارد
میخواهد بینتان شکراب باشد یا خوش خوشان، لطفا مقابلِ بقیه زبان به کام بگیرید و زندگی خودتان را بکنید. بقیه نه وظیفه ی کمک کردن به شما را دارند، نه وقتش را، نه حوصله اش را، و نه از همه ی اینها مهم تر توانش را.


+ مدام گله مند است، مدام شکایت می کند. یک لحظه شکایت از زبانش نمیفتد و مدام حرفش این است که "هیشکی منو دوست نداره" گاهی فکر میکنم علی رغمِ سی و چهار سال سن و دو بچه هنوز دوازده-سیزده ساله است، گاهی دلم برایش میسوزد، گاهی سعی میکنم بهش محبت کنم و مثلا جایِ خالی محبت های ندیده را پر، گاهی نصیحتش میکنم گاهی راهکار میدهم گاهی فقط شنونده ام ولی این اواخر نمیدانم چه کار کنم. نمیدانم آدمی که فقط و فقط به خودش و خودش و خودش ایمان دارد را باید چه کار کرد.

+ زیاد شده. بی قیدی، در جامعه زیاد شده. قدیم ها، قدیم ترها که هنوز گوشی و اس ام اس نبود، زن و مردی که داشتند زیرِ یک سقف زندگی میکردند و از هم خوششان هم نمی آمد. بالاخره به هر جان کندنی بود زندگی را سر میکردند، ارتباط با زن/شوهر همسایه بغلی سختی هایی داشت، چارچوب هایی داشت، قبح هایی داشت. الان تا تهِ خیار به دهانِ کسی تلخ میاید، یک گوشی هست و یک گروه و یک عالمه زن و مردِ آماده به خدمت ... و من از زندگی در چنین جامعه ای، هر کجایِ دنیا که باشد، وحشت دارم. و فی الحال دارم مراتبِ وحشتِ عظمی را میگذرانم چرا که من هم مثلِ بقیه، یک آدمم، گوشی دارم و در گروه های مختلفی عضو هستم و گاهی تهِ خیار بدجوری به دهانم تلخ میاید. (این یک پاراگراف را از زبانِ خودتان برای خودتان یک بارِ دیگر بخوانید).
  • انارماهی : )

شانزده: در موردِ اینها که گفتم فکر کن [دخترم]

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

فرقی نمی کند تحتِ تاثیرِ تفکرِ غربی باشی یا شرقی، اسلام یا کُفر [اگر دخترِ من باشی هر کدامِ اینها ممکن است برایت اتفاق بیفتد، مثلِ همه ی دخترهای مادرانشان که پیش از من و تو بوده اند] در هر کدامِ اینها آدم هایی ست که به جهتِ عجیب و غریب و بزرگ و بسیط بودن "بولد" شده اند. شاعر، مهندس، نویسنده، رزمنده، پاسدارِ فرهنگی، سرلشکر، بازیگر، خواننده، و هر نقشِ دیگری را که تو فرض کنی داشته اند و اسمشان به سبب اقداماتشان افتاده سرِ زبان ها و تو را وادار کرده مثلِ "او" زندگی کنی. مثلِ او به دنیا نگاه کنی، مثلِ او از خود گذشتگی کنی، مثلِ او باشی و انقدر این مثلِ او بودن برایت بزرگ و ارزشمند شده که عکسش را گذاشته ای رویِ میزت، چسبانده ای به دیوارِ اتاقت، یا آویزانِ گردنت کرده ای یا شاید هم اسمش را بدهی رویِ تنت خالکوبی کنند. بالاخره علاقه است دیگر، دوست داری هم نشینی را تمام قد نشان دهی. و این یک مساله ی طبیعی ست که اصلا هم بد و زشت و مذموم نیست.

هیچ فرقی نمیکند، بسیطِ زیبایِ وسیعِ عجیب و غریبِ همه چیز تمام [از نگاه تو] یی که انتخاب کرده ای زنده باشد یا مرده، شهید باشد یا کشته یا شاید هم خودکشی کرده باشد، هیچ کدامِ اینها فرقی نمیکند، اینها همه بر میگردد به مرام و مسلکی که تو انتخاب کرده ای تو را با آن بشناسند. مهم این است که تو او را دوست داری، انتخاب کرده ای و حالا همه ی تلاشت را می کنی همه ی انتخاب هایت شبیهِ او باشد.

لطفا، یک بار و فقط و فقط یک بار، بی جبهه گیری و بی ملاحظه "کیمیا خاتون" را بخوان، و بدان، همه ی آدم های بزرگِ وسیعِ بسیطِ عجیب و غریبِ دوست داشتنیِ همه چیز تمام، لزوماً همسرِ خوبی نبوده اند. من نمیخواهم نگاهِ تو را به مقدساتت بد کنم یا تغییر دهم یا بگویم آنها که تو دوست داری مقدس نیستند نه. من فقط میگویم صرفِ بزرگ بودن، وسیع بودن، عجیب و غریب بودن، نویسنده و نقاش و شاعر و حتی شهید بودنِ آدم ها، ویژگی هایشان را برای "همسر"ت نخواه، و همسرت را با خط کشِ آنها اندازه نگیر، چون تو هیچوقت نمیدانی، و نمیتوانی که بدانی آنها چگونه "همسر"ی بودند. و میتوانند تو را "همسر" باشند یا نه.

  • انارماهی : )


اَللّهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِکْ عَلَى السَّیِّدِ الْمَعْصُومِ وَ الْاِمامِ الْمَظْلُومِ، وَ الشَّهیدِ الْمَسْمُومِ وَ الْغَریبِ الْمَغْمُومِ،وَ الْقَتیلِ الْمَحْرُومِ، عالِمِ عِلْمِ الْمَکْتُومِ، بَدْرِ النُّجُومِ، شَمْسِ الشُّمُوسِ، وَ اَنیسِ النُّفُوسِ، اَلْمَدْفُونِ بِاَرْضِ طُوس،اَلرَّضِىِّ الْمُرْتَضى، اَلْمُرتَجَى الْمُجْتَبى، اَلْاِمامِ بِـالْحَقِّ اَبِى الْحَسَنِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِ. اَلصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا، یَابْنَ رَسُولِ اللهِ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤمِنینَ، یا حُجَّةَ اللهِعَلى خَلْقِه، یا سَیِّدَنا وَ مَوْلانا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ، وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا فِى الدُّنْیاوَ الاْخِرَةِ، یا وَجیهًا عِنْدَ اللهِ، اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ.




  • انارماهی : )

چهارده: در لحظه نگرانِ لحظه ی بعدت باش

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
خلاصه این پست این است که: اگر در لحظه نگرانِ لحظه ی بعدت باشی میتوانی در لحظه زندگی کنی. حالا اگر وقت داشتید مشروحش را بخوانید؛
: )


خودمان
را نقطه نقطه فرض کنیم. این طوری که در این نقطه خودمان را این طوری ببینیم که [فی المثل] آدمِ با تقوایی هستم. بعد نقطه ی قبل را بررسی کنم که آدم با تقوایی نبودم. حالا تویِ این نقطه میتوانم چند رویکرد داشته باشم:

یک: این نقطه در اثر پشیمانی از اعمالِ گذشته و توبه و غفرانِ خدا به دست آمده، و من هیچ نقشی در به دست آوردنش نداشتم جز لطفی که خدا به من کرد و هدایتم کرد، پس باید در حفظش بکوشم

دو: من که قبلا آدم [...] ای بودم، اینم مالِ یه دیقه س، ولش کن بابا این چیزا به ما نیومده، من که این کار و اون کار و اون یکی کار بد و گناه و خلاف رو کردم پس دیگه پرونده م سیاهه سیاهه و نباس خودمو همچین پسر پیغمبری فرض کنم

سه: آخییییییش چقدر سبک شدم، اصن یه حالی داد این توبه به من که قرصِ ایکس نداد. احساس میکنم دارم تو خودِ بهشت راه میرم، اصن مگه کسی به جز منم راه میدن تو بهشت؟!! لابد خدا خیلی حال کرده با توبه م، همچین فخر فروخته به ملائکه ش که بیا و ببین. دیگه نباید با دختر/پسر آقای فلانی رفت و آمد کنم اونا رو چه به منِ پاکِ طیب و طاهر، والا.

موقع بررسیِ نقطه ایِ خودتان بدانید و آگاه باشید که شما همان پخی که هستید خواهید ماند اگر به جایِ دل نگرانِ نقطه ی بعد بودن سعی کنید نقطه ی قبلِ خودتان را بررسی کنید و تویِ همان بمانید یا از خوشحالی و وجدِ رسیدن به نقطه ی تازه، فراموش کنید که نقطه ی بعدی هم وجود دارد. فلذا خودتان را نقطه ای نگاه کنید و بعد در لحظه نگرانِ نقطه ی بعدِ خودتان باشید. یعنی مثلِ رویکردِ اول تلاش کنید در حفظ و نگه داری نقطه ی فعلی تان کوشیده و آن را به مراتبِ بالاتری ارتقا دهید.

برعکسش هم هست، اگر الان آدمِ روم به دیواری هستید، الان این طوری هستید، یک لحظه ی بعد که تصمیم بگیرید نباشید، دیگر نیستید، پس حواستان همین طور که ایییییین همه به گذشته ی خراب اندر خرابتان هست، به آینده ای که هنوز نساختیدش هم باشد. این حرفها هم که گذشته آینده را تحت الشعاع قرار میدهد در مقابل غفران و مرحمتِ خدا پشیزی قدرت ندارد. پس مثلِ بچه ی آدم، امیدوار، شاد، سرزنده و باحال زندگی بفرمایید، لطفاً
  • انارماهی : )

سیزده: بِبَند

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ

چقدر خوب میشد اگر به جای زیر و رو کردن یه حرف برای اینکه بفهمیم غیبتِ یا بدگویی یا تهمت یا چی

کلا درباره ی کسی حرف نزنیم

اییییین همه موضوع هست برای حرف زدن

میشه درباره ی کسی حرف نزد و شاد بود و زندگی کرد


  • انارماهی : )

دوازده: آموزشِ روشِ تدبر در آیات (1) سوره ی فلق

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ
خیلی از شماها دوست دارید در کلاس های قرآن شرکت کنید. ولی وقت، هزینه، مسافت و خیلی دلایل دیگر به شما این  اجازه را نمیدهد. خب، اشکالی ندارد، خیلی از ماها اینجاییم که به هم کمک کنیم.

راستش تا قبل از رفتن به این کلاس ها من نمیدانستم چطوری باید قرآن خواند. قرآن خواندن برایم یک مساله ی کسالت بار بود و اذیتم میکرد و همیشه وقتی به ترجمه ای میرسیدم که درکش نمیکردم آرزو داشتم زبانِ عربی را بلد بودم و بهتر میفهمیدم. همین بلد نبودنِ زبانِ عربی و کسالتِ همیشگی باعث شده بود قرآن خواندنم منحصر شود به ختم های شفا و حاجت و مِیّت و ... که تلاشم بر خواندن و فهمیدن نبود، میخواندم که یک جزئی که قبول کرده ام بر گردنم نماند. اما وقتی به کلاسِ تدبر در قرآن رفتم فهمیدم میشود از هر آیه ای از تویِ همان ترجمه ی تحت اللفظی چندین گزاره دراورد و به هر کدام کللللی فکر کرد. بعد قرآن خواندن برایم شیرین شد.

میخواهم اینجا چند آیه چند آیه، و کم کم، و به مرور، این کار را با هم انجام دهیم، مطمئنم این کار تفکر و تعمقِ شما را نیز در قرآن زیاد میکند و قرآن برایتان همانی میشود که باید باشد، یک کتابِ همراه و راهنما، نه صرفا یک دکور برای تویِ سفره ی هفت سین و علامتی برای مسلمان بودنِ صاحب خانه.

 از سوره ی مبارکه ی فلق آغاز میکنیم.

  • قُل اَعوذُ بِرَبِّ الفَلَق : بگو، پناه می برم به ربِّ سپیده دم

گزاره ها:

  1. پناه بردن در زندگی امری لازم است
  2. اینجا از طرفِ خداوند به پناه بردن امر شده
  3. پناه بردن را باید ابراز کرد، بیان کرد
  4. در زندگی چیزهایی هست که باید از آنها به چیزی یا کسی پناه برد
  5. پناهگاه وجود دارد
  6. پناهگاه قابل شناسایی ست و باید شناخته شود
  7. به هر پناهگاهی نمیشود پناه برد
  8. پناه بردن نوعی انتخاب کردن است
  9. تاریکی ای وجود دارد که از آن باید به روشنایی پناه برد
  10. رِب پناه گاه است.
  11. فلق به عنوانِ شروع روز، نشانه ی آغازِ حرکت است
  12. نشانه شناسی یک حرکت درآغازِ آن مهم است
  13. آدم ها متوجه اینکه مسائلِ مقابلشان خیر است یا شر، هستند، توانایی شناسایی دارند
  14. آدم ها توانایی انتخاب دارند.
  15. ....

معنی واژگان:

  • فلق: به معنای شکاف همراه با آشکاری چیزی ست، در این صورت جدایی و انفکاک از وضعیت قبل و تمایل به وضعیتِ بعد در آن موضوعیت دارد. پس فلق عبارت از انشقاق و شکافتن با حصول جدایی در میان طرفین است.
  • رب: رفع نواقص و حوائج شیء و سوق دادنش به سویِ کمال
  • اعوذُ: پناه بردن از تهدیدی که در روبروی فرد است به سوی چیزی یا کسی که میتواند مصونیت از این تهدید را ایجاد کند
  • قُل: ابراز کردنِ آنچه انسان در درونِ خود دارد که می تواند با زبان، اشاره یا هر نوعِ دیگری باشد.


+ معنایِ واژگان را در انتها نوشتم که بدانیم بدونِ دانستنِ معنایِ دقیق واژه هم اگر با دقت آیات را بخوانیم میتوانیم با تفکر بخوانیم و گزاره هایش را استخراج کنیم.


+ شما هم میتوانید به گزاره های این آیه اضافه کنید.


اگر موافقِ این طرزِ بیان سوره و آیات هستید بفرمایید تا من طبقِ یک نظم جلو بروم.

  • انارماهی : )
برخی از اعمالِ انسان ها

پست است

نه خودِ انسان ها


  • انارماهی : )

ده: قم اللیل

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سال دوم دانشگاه کلاسی داشتیم که راس ساعتِ هشت و ربعِ شب تمام میشد. تمامِ پاییز را که از قضا از آن پاییزهای زمستان نما بود، باید زیرِ برف و بارانِ شدید، خیابان های سوت و کورِ اطرافِ پلِ حافظ را در تاریکیِ خوفناکش طی میکردم تا برسم به دانشکده ای که در خیابانِ رودسر بود و ساعتِ هشتِ و ربع به بعد را باید همان خیابان ها را که سوت و کورتر هم شده بود برمیگشتم تا برسم به خانه. مساله ی بغرنج این بود که کلاس در دانشکده ی خودِ ما تشکیل نمیشد و بچه های آن یکی دانشکده همه شهرستانی و خوابگاهی بودند و برای کلاسشان سرویس داشتند و من یکه و تنها باید مسیرِ دانشکده تا مترو را که کلهم یک طرفه به سمتِ بالا بود، به سمتِ پایین طی میکردم چون بنده تنها کسی بودم که بخاطرِ هولِ زودتر پاس کردنِ درس از این دانشکده مهمانِ آن دانشکده میشدم و نه هیچ کسِ دیگر. برای اینکه در تاریکیِ محضِ حافظ گیر نکنم راه حلی اندیشیده بودم. چون انتهای خیابانِ رودسر که به ولیعصر میرسید به شدت تاریک بود و سوسک هم آن موقع شب درش پرنمیزد، حافظ را تا طالقانی میامدم پایین و از طالقانی که اندک ذره ای حیات درش به چشم میامد خودم را به ولیعصر میرساندم. طی کردنِ خلوتیِ حیابانِ طالقانی نزدیکِ نهِ شب و در خلوت ترین ساعتِ ممکنِ این خیابان ترسِ عجیب و غریبی داشت که به من ثابت میکرد یک قهرمانم. وقتی میرسیدم به ولیعصر و خودم را به  سیلِ آدم هایِ از من خسته تری که نا نداشتند کیفشان را بگیرند دستشان میرساندم حسِ دانش آموزانی را داشتم که از یک ده کوره باید برای تحصیل به شهر بیایند. خودم این فکر به سرم زد که سوارِ بی آرتی های طالقانی تا ولیعصر شوم و خودم را با حمل و نقل عمومی به مترو برسانم ولی دقیقا در همان بازه ی زمانی بودیم که اتوبوس های راه آهن تجریش از طالقانی میپیچیدند و به سمتِ چهارراه نمیرفتند و هنوز زیر گذر عابر پیاده ساخته نشده بود. وقتی نزدیکِ ساعتِ ده شب بعد از آقاجون به خانه میرسیدم حس میکردم نان آورِ خانواده ام، حس میکردم کارِ خیلی خیلی مهمی کرده ام، حس میکردم درس خواندن چقدر ارزشمند است، و کلی حس های با شکوهِ دیگر. در هفته دو شب این حس های زیادِ قهرمانی تکرار میشد.


حالا حس میکنم شب بیدار شدن،پتو را از رویِ خود کنار زدن و بعد با هزار زحمت نشستن و با یک میلیون زحمتِ دیگر ایستادن و بعد وضو گرفتن و بعدش نماز خواندن. برای ما شهری ها کارِ سختِ خیلی بغرنجِ به شدت خسته کننده ای ست که حالِ انجام دادنش را نداریم. ولی بعد از انجامش حسِ سبکی خاصِ بعد از به گردن انداختنِ مدالِ طلا انقدر برای آدم شیرین است که دلش نمیخواهد به هیچ وجه از دستش بدهد. شب را عبادت کردن، از آن حس های خیلی خاصِ روزگار است. مثلِ راه رفتن در خیابانِ تاریکی میماند که تنها عنصرِ حیاتی اش خودِ تویی که باید بیدار باشی تا تویِ راه بمانی.


  • انارماهی : )

نُه: لطفا به این سوال پاسخ دهید

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۸ ق.ظ

اون دنیا اگر بهتون بگن

فقط؛ این شوهر / مادرشوهر / مادرزن / پدرزن / برادر / خواهر / مادر / پدر / بچه ی بددهنِ بی ادبِ دستِ بزن دارِ بی شعورِ بی لیاقتِ خسیسِ [ادامه رو به دلخواه تکمیل کنید]

میتونست تو رو به واسطه ی اخلاق بدش به مراتب بالای کمال برسونه و تو اون رو از خودت روندی و ارتباطت رو باهاش قطع کردی چون تحملش رو نداشتی، از شدتِ خسرانِ حاصل شده ای که دیگه هییییییچ کاری ش نمیشه کرد، با چه شدتی میزنید تو سرِ خودتون؟


  • انارماهی : )

یک،

در فضای مجازی هم نگاه به نامحرم تیری ست از ناحیه ی شیطان

لطفا عکس های پروفایل نامحرم را زیر و رو نکنیم


دو،

زیر و رو نکردنِ عکسِ پروفایلِ حضرتِ نامحرم، گاوِ نر میخواهد و مردِ کهن

هر دو را باشیم لطفا


+ مبارزه با نفس، همین کوچیک کوچیک های به چشم نیامدنی ست


  • انارماهی : )

هفت: "نا"

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ

تویِ "نا

"الهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک"تان

"ما" هم شریک

خب؟



  • انارماهی : )

شش: موضوعات خوبی را برای حرف زدن انتخاب کنیم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ
گناه که کردید
نمازتان که قضا شد
گناه کردنِ کسی را که دیدید
قصوری از خودتان که سر زد
عروستان اگر یک تیکه ی آب دار بهتان انداخت
شوهرتان اگر دستِ بزن داشت
همسایه تان اگر دعوایی بود و تویِ خانه زیاد داد میزد
صدایِ موسیقی همسایه ی آن طرفی اگر آزارتان میداد
و هزار و یک موردِ دیگر
را
لطفا به دیگران منتقل نکنید، گفتنِ این چیزها در جامعه تبعات دارد:

یک؛ دیدِ افراد را به هم بد میکند
دو؛ قبحِ گناه را در جامعه میریزد، گناه کردنِ را عادی میکند
سه؛ فکرِ همه را خراب میکند
چهار؛ آنهایی که دوست دارند روزی به موقعیتی که شما در آن هستید برسند را ناامید میکند.

در یک کلام ، منتقل کردنِ گناه و بدی و کم کاری و زشتی و پستی و ... در جامعه فاجعه به بار میاورد، فاجعه ای که انقدر تدریجی اتفاق میفتد که خودتان را هم غرق میکند.


+ روزتون مبارک : کلیک

  • انارماهی : )

پنج: استمرار

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ

در راستای محدوده ی زمان که در پستِ قبل مطرح شد

باید بگم که

محدودیت در جِلدِ زمان

بدونِ استمرار

هیچ فایده ای نداره



+ هی میخوام سوره ی ماعون رو بنویسم و بخشی از سوره ی ناس، هی وقت نمیشه. برای برکت وقتم دعا کنید.


+ از فردا چهل روزی که حضرتِ موسی علیه السلام به کوهِ طور رفتند و به چله ی کلیمیه یا موسویه یا چهل روزِ مبارک، معروفه، شروع میشه، از اولِ ذی القعده تا روزِ عرفه. اگر پیشنهادی برای این چهل روز دارید بفرمایید.



  • انارماهی : )

چهار : محدوده ی زمان محدود است

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ
وقتی آدم برای خودش یک وقت تعیین میکند. یک بازه ی زمانی میگذارد مثلِ این:

"چهل روز تمرین میکنم فحش ندهم"

اگر روز اول فحش داد، روز دوم فحش داد، روزِ سوم و چهارم و پنجم و دهم و یازدهم هم فحش داد. خیلی فرق میکند با کسی که همچین قراری نگذاشته، هر روز فحاشی می کند و هر روز بدتر از دیروز میشود، حتی اگر تویِ دلش بخواهد بهتر باشد چون زمانی تعیین نکرده، یا از این سرِ بوم میفتد یا از آن سر.
از یک سرِ بوم افتادگی در این مساله این طوری ست که فرد یا کلا از خودش ناامید میشود و این ناامیدی در این مقطع هزار و یک عیب و ایرادِ دیگر را برایش به امغان میاورد چون میگوید "منِ فلان فلان شده که بددهن هستم حالا سه چهارتا دروغ هم بگم طوری نمیشه".
و سویِ دیگر بوم این است که فرد به این نتیجه میرسد که "خب من همین قدر از دستم ساخته بود، خدا هم که به قدرِ وُسع توقع دارد پس بیخیال".

اهمیتِ تعیین یک بازه ی زمانی برای کسب مکارم اخلاقی در این است که به ذهن نظم میدهد، یک جور ترتیبِ زمانیِ مفید ایجاد میکند و باعث میشود شما خودتان را در یک محدوده ی زمانی احساس کنید که با زمان های دیگرِ عمرتان تفاوت دارد. فردی که قصد میکند چهل روز، بیست روز، یا یک هفته بد دهن نباشد، به سلول های وجودش فرمان داده بددهنی را کنار بگذارند. ولی کسی که هر روز یک تصمیمی میگیرد و هیچوقت خودش را در محدوده ی زمان نگاه نمیکند، نمیتواند چنین فرمانی را بدهد.

زمان از آنجا باید برای ما خیلی مهم باشد، که میدانیم همه ی ما را اَجَلی و پایانی ست.


  • انارماهی : )

سه

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ
حدیث قدسی:

ای کسی که وصال ما را ترک کرده ای، برگرد؛
و ای کسی که بر جداییِ ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشکن؛
ما ابلیس را برای این از خود راندیم که بر تو سجده نکرد.

  • انارماهی : )

دو

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۳ ق.ظ

اندازه ی حسرت ها با هم فرق  دارد

کسی که دویست سالِ پیش، رویِ شما را ندیده و مُرده

کمتر حسرت میخورد

نسبت به کسی که

یک سال، یک ماه، یک هفته، یک روز، یک ساعت، ...

قبل از ظهورِ شما

بــ ــمــ ـیــ ـرد



  • انارماهی : )

یک

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ
ظرف، اندازه دارد، قدر دارد، تمامیت دارد. این طوری نیست که اگر تو ماست و خیار زیاد دوست داری به همان اندازه که دوست داری در کاسه ات جا بدهند. باید کاسه ی اولی را بخوری، بعد دومی را دوباره برایت پر کنند. بعد اگر میلت به ماست و خیار بی نهایت بود، سومی و چهارمی و اِنمی. اما میلِ تو به ماست و خیار بی نهایت نیست که، هست؟ نمیتواند باشد.

اما درد چه؟ ظرفِ درد را چه قدر و اندازه و تمامیتی ست؟

کاری بود برای گروهِ سنی دبیرستان، باید از مبارزه با نفس برایشان مینوشتم. هی نوشتم فلان کار را نکنید و بهمان کار را بکنید. اما یک کلام برایشان ننوشتم که درد بخورید، خونِ دل بجوید، زجر بیاشامید. نمیدانم چرا. خیلی پشیمانم که سطحِ مخاطبم را آوردم پایین و با بُعدِ عرفانیِ مبارزه با نفس آشنایش نکردم. البته به مخاطبِ دبیرستانیِ امروزی حق میدهم که اصلا دلش نخواهد بفهمد این چیزها چیست، چه رسد به اینکه بخواهد عرفانی و قلبی و دلی و درونی نگاهش کند.

من اما دوست دارم بدانم ظرفِ دردِ آدمی چقدری ست. اینکه میگویند "هرکس به اندازه ی خودش در این دنیا مشکل دارد" یعنی چه؟ مشکل برای آدم ها چطور معنا میشود؟ چرا یک مشکل به چشمِ یکی مصیبتِ عظمی ست و به چشمِ دیگری وضعیتی که میتوانست از آن بدتر هم باشد؟ آدمِ وسطِ درد، آدمِ میانه ی آتش، آدمِ زیرِ تیغ، وضعیتِ از این بدتر برایش قابل تصور نیست. یک کلام که بهش بگویید میتوانست از این بدتر هم باشد، آنچه میداند و نمیداند را نثارتان میکند. شاید بعداً که از هیمه ی آتش آمد بیرون، بعداً که گردنش زیرِ تیغ نبود، بعداً که داغِ دردش خوابیده بود، بنشیند پیشِ خودش دو دوتا چهارتا کند و فکر کند که بله از این بدتر هم میشد، ولی در همان لحظه نه. نمیتواند.

دلش میخواهد زود از تندیِ آتش بکشد بیرون، زود دو متر اینطرف تر از تیغ باشد، لباسِ درد از تن بیرون کرده باشد. اما نمیشود. نمیتواند. باید صبر کند و همین صبر میشود یک درد رویِ همه ی دردها، انگار همین که میخواهد صبر کند یکی پایش را میگذارد رویِ تیغ، یکی فوت میکند به آتش، یکی مچاله ترش میکند.

دوایش تعددِ درد است، تعدد آتش، تعدد تیغ. این ها آدم را آبدیده میکند. این ها ظرفِ دردِ آدم را بزرگ میکند، بی نهایت میکند. آتشی که به ابرهیم گلستان شد، مگر اولین آتشِ جانِ ابراهیم بود؟ نهنگی که یونس از تنگی و تاریکی اش رَست، مگر از ابتدئیاتِ تنگی و  تاریکیِ زندگیِ یونس نبی بود؟ مگر تنهایی و سردی و خشکی ِ طور، اولین صحرایِ خشک و تاریک و بی همه چیزِ زندگیِ موسی بود؟ ... مگر از میانه ی آتش گذشتنِ جعفربن محمد صادق علیه السلام، اولین از میانه ی آتشِ خانه و کوچه گذشتنِ بنی هاشم بود؟
  • انارماهی : )

روز چهلم ...

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ
و تمام ...   شما چه کردید ؟
  • انارماهی : )

روز سی و پنجم

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۷ ب.ظ
روی لپ تاپ یا هر ماسماسک دیگری که باهاش اینترنت گردی میکنیم ، دانلود منیجر نصب میکنیم که سرعتِ دانلودِ فایلهایمان را ببرد بالا ... که زودتر به فایلهایی که میخواهیم برسیم . روی دلمان ، هی کینه روی کینه میگذاریم ، هی نفرت روی نفرت میچینیم ، بعد توقع داریم انوارِ الهی خیلی زود و تند و سریع بنشیند روی دلمان و کمکمان کند .   + سخت خسته ام ... سخت ... و شانه خالی کردنِ کسی که شانه خالی کردنش از تصورم هم خارج است ... خسته و خسته و خسته ترم میکند ... میشکندم + تاییدِ نظرهای پست های قبلی را حوصله ای نیست ... شاید بعدی ها را هم نباشد
  • انارماهی : )

روز سی و چاهارم

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ
این روزهای مرا مهم نیست کسی بخواند یا نه ، من مینویسم برای فردای حافظه ام .امروز واردِ ساختمانِ عریض و طویلی شدم که لقبِ فرهنگی را یدک میکشید و به یک ساختمان مدرنِ فول امکانات بیشتر شباهت داشت تا جایی که قرار است کار فرهنگی کند . جوانکِ ترسویِ دل به دریا نزده ای را نشانده بودند که لابد یا فوقِ لیسانس داشت یا دکتری و مدیرِ بخش طویلی از آن سازمانِ عریضش کرده بودند ، جوانک ساده بود و برای ترسو بودنش دلم سوخت ، دلم سوخت که نمیدانست یک مدیر فرهنگی باید نام تمام شخصیت هایی که ما میبریم را بداند و اگر هم نمیداند جوری واکنش نشان دهد که یعنی بله من این آدم را میشناسم یا من با فلان آدم کار فرهنگی کرده ام ، یا فلان شماره از نشریه بهمان که سالِ فلان درامد طرحش مالِ من بود ، یا شما موسسه فلان را میشناسید ؟ بنده مدتی ...هی دلم میخواست از زبانش اینها را بشنوم ، هی منتظر بودم بعد از بردنِ نام آقای الف و ب و صاد و ضاد و طا ، یک واکنشی ببینم که نشان دهد این آدم قبلا یک بار این آدمها را از نزدیک دیده ، هی دلم میخواست جوانک یک طرح بگذارد روی طرحی که داشت پروپوزالش را میخواند ، هی دوست داشتم از طرحمان ایراد بگیرد ، دوست داشتم بگوید ما قبلا مشابه این کار را کرده ایم ... دوست داشتم نمونه کاری که آورد از نظرِ گرافیکی فول باشد ، دوست داشتم کتابی که هدیه داد مالِ دو ماه قبل در سالِ نود و دو باشد نه سالِ هشتاد و نه ...یعنی از سال هشتاد و نه تا نود و دو هیچ کارِ شاخِ دیگری در این طبقهء عریضِ فرهنگی صورت نگرفته بود ؟ادارهء تمیزی بود انصافاً ، جوانک دو تا منشی هم داشت ، فرت و فرت و پشت سر هم هم برایم چای آوردند ، توی اتاق جوانک هم اتاق کنفرانس جدا بود هم یک اتاق شخصی ... آنجا همه با هم میگفتند و میخندیدند و ساختمان هیچ شباهتی به ساختمانی که منتسب به فرهنگ و هنر است ... نداشتدلم امروز سوخت ... و بیشتر از قبل احساس مسوولیت کردم و باز دلم خواست با همهء نفرتم از دانشگاه و کنکور و درسهای کلیشه ایِ به دردنخور و اساتیدِ یدکـ ـکش ، شیش تا دکتری داشته باشم که یک روزی ، یک جایی ، کسی نتواند بخاطر نداشتنِ مدرک تمام استعدادم را زیرِ پاهاش لهـ کند ...درس بخوانید بچه مذهبی ها ...+ روزهای آخر چله خیلی خوب است ، خیلی ... خیلی به آنچه میخواستم برسم نزدیک شده ام ... خیلی ... نزدیک شده ام ها .. نرسیدم ، و همین نزدیک شدن را عشق است
  • انارماهی : )

روز سی و یکم

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
میان تمام اتفاقاتِ عاشورا ، یکی از همه بیشتر سالهاست ذهنِ مرا درگیر خودش کرده ...در مقاتل متعدد و در نوشته های آیت الله شوشتری و شیخ عباس قمی ، متواتر آمده که وقتی علی اصغرِ امام حسین علیه السلام به تیرِ دشمنِ ملعون ، به شهادت رسید ، حضرت ، خونِ فرزند را به آسمان پاشید و قطره ای از آن خون به زمین نریخت ...در کم و کیفِ شهادتِ طفل شیرخوار ، بحثی ندارم ، در اینکه قطره ای از این خون بر زمین نریخت هم سوالی ندارم ، ... فقط یک جاست که هرچه میکنم و هرچه میخوانم و هرچه دلائل وارد بر این قضیه را زیر و رو میکنم نمیفهمم ... نمیفهمم بر حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام ... چه گذشت ... چه گذشت که خونِ طفلِ شیرخواره را به آسمان پرتاب کرد و فرمود :چون خدا این مصائب را میبیند ، تمامش بر من آسان است ...خیلی دوست دارم حالِ حضرت را آن لحظه بدانم ، چه گفت پیشِ خودش و خدایش ؟ در دلِ حسین علیه السلام چه میگذشت که چنین کرد ؟ چه داغی بود داغِ نوهمسفرِ شش ماههء بنی هاشمی ؟ ... در دلِ حسین علیه السلام چه بود که خدا قطره ای از خونِ فرزندش را به زمین برنگرداند ؟امتِ شکم از مالِ حرام پاره کردهء کوفی ... در میدانِ نبرد ، چشم انتظارِ معجزه ای برای بیعتِ با حسین بن علی علیه السلام نیستند ... این اتفاق برای نشان دادنِ معجزه نیفتاده ... خونِ گلویِ فرزندِ خُردی بوده ... به دست های پدرِ تنهایِ دل شکسته ای ... پدرِ تنـ ـهای دلـ ـشـ ـکـ ـسـ ـتـ ـه ای که تمامِ آنچه بر او گذشته را میدانسته ... شهادتِ علی اصغر در عاشورا ، اتفاق شگرف و غیر قابل پیش بینی نبوده برای حسین علیه السلام که از کودکی روضهء کربلا را از جدّ و پدر و مادر و برادر بزرگوارش ... شنیده ...آن لحظه چه شد ؟چه بر پسرِ زهرا سلام الله علیها گذشت که چنین کرد ؟...آن قدر حجب و حیا داریم که سکوتِ خدا و نگاهش به مصائبمان و فقط نگاهش به مصائبمان ... مصیبت را ... مصیبت را ... نه غم و درد های زود گذر ... مصیبت را ... برایمان آسان کند ؟نمیدانم رازِ این اتفاق و این سوالِ همیشه همراهِ من درباره این اتفاق عاشورا ... کی سرگشاده میشود ...
  • انارماهی : )

روز بیست و نهم ... حبیب باشیم برای مردم ...

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۴۹ ق.ظ
از ابراهیم نبی ، در تورات ، به نامِ خلیل یاد شده ، چون مردم دار بود ، مردم را دوست داشت ، در قرآن از ابراهیمِ نبی ، به نامِ خلیل یاد شده ، چون با خدا بود ، خدا را دوست داشت و بعد از آن با نامِ حنیف .در قرآن از ابراهیم با نامِ حنیف یاد شده که در لغت عرب به معنی کسی ست که از تمامی باطل های دنیا روی گردانیده و به خدای واحد پناه آورده .بعد از اینکه خدا از ابراهیم با نامِ حنیف یاد میکند دیگر صفتِ پایین تری را به کار نمیبرد ... ابراهیم نبی ... مردم دار بود که خلیل الله شد ، ابراهیمِ نبی ، مردم دار بود که دانست فرقِ بینِ حق و باطل را ، و حنیف شد ...مردم دار باشیم مردم ......حبیب بن مظاهر ، همان کسی که یک سال قبل از بعثتِ رسولِ گرامی اسلام به دنیا آمد و با آنکه حدود ده تا سیزده سال از امام حسین علیه اسلام بزرگتر بود هم واره در مقابل حضرت متواضع و فروتن بود ... وی در میانِ مردمِ قبیلهء بنی اسد و هم چنین مردمِ کوفه ، به مردم داری و کرامت ، شهره بود ...حبیب دوستِ دورانِ کودکی حسین بن علی علیه السلام ، روزی در منزل به همراه خانواده انتظارِ حسین بن علی علیه السلام و پدرش علی بن ابی طالب علیه السلام را میکشید ، چون به زمانِ دیدار نزدیک شد ، حبیب بر بالای بامِ خانه رفت تا زودتر حسین بن علی علیه السلام را ببیند ، وقتی که حسین بن علی علیه السلام و پدر بزرگوارش به کوچه رسیدند و حبیب ، محبوبِ دلش را دید ، از شوق ، متوجه بلندی بام نشد و خواست خود را به حسین علیه السلام  برساند ... چون قدم برداشت ، از بام به زمین افتاد و جان داد ، وقتی که حسین بن علی علیه السلام از ماجرا آگاه شد ... حبیبش را یک بارِ دیگر از خدا خواست و خدا خواستهء حسین علیه السلام را اجابت کرد و حبیب بن مظاهر جانی دوباره گرفت ......حبیب بن مظاهر مردم دار بود که حبیبِ پسرِ رسولِ خدا شد و آنقدر به وجودش اطمینان بود که حضرت در راهِ عراق برایش نوشت : از حسین بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر: اما بعد،اى حبیب! تو خویشاوندى و نزدیکى ما را به‏ رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم میدانى و ما را بهتر از هرکس میشناسى; تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت میباشى، پس در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن، تاجدم رسول الله صل الله علیه و آله وسلم پاداش آن را در قیامت‏ به تو عطاکند + عیدتون مبارک : )+ نشریه مجازی هم وبلاگی با یک ویژه نامه برای غدیر در خدمتِ شماست : اینجا
  • انارماهی : )

روز بیست و هفتم ... کربلا ادب است

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ق.ظ
مهم نیست که خبر شهادت مسلم ، در زرود به امام حسین علیه السلام رسید یا زباله یا صفاح ، مهم نیست که اول کسی که برای بردنِ نامهء امام راهی کوفه شد قیس بن مسهر صیداوی بود یا دیگری ، مهم نیست که دومین نامهء امام از حاجر راهی کوفه شد یا از العقیق ، مهم نیست که فرزدق شاعر کجا امام را دید و زهیربن قین کجا به امام پیوست ... اینها موخراتِ کار است ، مهم پیوستنِ زهیر است و شهادتِ مسلم و حرفهای قیس بالای منبر مسجدِ کوفه ، حتی آنکه زهیر چرا پیوست و مسلم چگونه به شهادت رسید و نامهء قیس چه شد که به دستِ اهلش نرسید هم مهم نیست ... کربلا ، تاریخ نیست که هی بخوانی و هی بخواهی بنویسی از این منزل تا آن منزل به دخترِ علی بن ابی طالب علیه السلام چه گذشت ، کربلا جغرافیا نیست که نقشهء حرکتِ کاروان از مدینه به عراق را بکشی مختصاتِ هر منزل را در بیاوری و بدانی که هر منزل دقیقن چقدر با کربلا فاصله داشت ... کربلا ادبیات نیست که هی بخواهی از استعاره و تشبیه و کنایه و مراعات النظیر کمک بگیری و روایتش کنی ... که کربلا خودش کمک است به استعاره ، کمک است به تشبیه ، کمک است به کنایه و کمک است به مراعات النظیر ... کربلا ادب است . ادبِ در رفاقت ، ادب در فرزندی ، ادب در هم نشینی ، ادب در هم سفره شدن ، ادب در بخشش ، ادب در مهربانی ، ادب در صبر ، ادب در خشوع ، ادب در فقر ، ادب در غنا ، ادب در بندگی ، ادب در ... قلم بازی های مرا یارای نوشتن از کربلا نیست ، هنوز ادب ندارم ... هرکه دوست دارد ، بخواند و بداند ... اینجا دیگر روزشمار بلا ندارد
  • انارماهی : )

روز هیژدهم ...

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۲ ب.ظ
نوشته بود :من ، نه ، اما تو ، آرزوی به دست آوردنِ مرا با خودت به گور میبری ... "دنیا"
  • انارماهی : )

روز شانزدهم ...

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ
نوشته بود : " مدتهاست که وقتی رنگِ مانتو و روسری یا مقنعه ام همخوانی ندارد ، احساس بدی نمیکنم ، وقتی جورابِ قرمزم از کفش مشکی میاید بیرون خیلی خودم را نمیکشم ، هر کتابی که دوست داشته باشم را بدون توجه به معروف بودن و نبودنِ نام نویسنده و نوع موضوع انتخابی میگیرم دستم و توی مترو یا هر مکان عمومی دیگری میخوانم ... مدتهاست که دیگر نگاه کسی روی چینِ جلویِ مقنعه ام سنگینی نمیکند . انگار نگاهم به نوری معطوف شده که دیگر نگاه "مردم" را نمیبیند ..."   یاد بگیریم ... + شماره سوم نشریه مجازی هم وبلاگی منتظر شماست
  • انارماهی : )

روز سیزدهم ...

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ق.ظ
چند روزِ که هی زیرِ لب میگم :روحی لتُرابِ مقدمه لهُ الفداه ...بعد هی توی دلم کله قند آب میشه ... دلخوشی این روزهای گندِ زندگی م ، فقط همین یه جمله س که هی میاد روی زبونم ... هی
  • انارماهی : )

روز یازدهم ...

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ
یک بار "تو" هم ، "عشقِ من" ... از عقل میندیشبگذار که "دل" ... بگذار که "دل" ... حل کند این "مساله" ها راتازه با حاج مصطفی دوست شده ام ، دوستی مان از روزی شروع شد که من درمانده و رانده از همه جا ، گریان و زار ، از دانشگاه رفتم پیشش . رفتم ایستادم و گفتم : استاد این ترم خیلی هوای ما را داشته باش . او فقط خندیده بود ، من بیشتر گریه کرده بودم ، گفته بودم : استاد تمنا میکنم این ترم بدجوری هوای مرا داشته باشید . او پر رنگ تر خندیده بود ، با صدای بلندتر . من خجالت کشیده بودم ، او با دوستهاش بود و من تنهای تنها . جلوی دوستهاش داشت به من میخندید ، آن هم با صدای بلند ، انگار که التماسم را به سخره گرفته بود یا داشت میگفت : ما که هوای تو را داریم تو این ترم بد جوری دمِ ما را ببین .من آن روز نفهمیده بودم استاد چه میگوید ، زار زار گریه کرده بودم و دویده بودم و از او و دوستهاش دور شده بودم ... چند روز بعد دوباره پیش حاج مصطفی بودم ، زار تر ، این بار دور تر نشستم ، حاجتی بود ، پیغامی بود که خواستم به آقا روحی له الفداه برسانند و خوش رساندند ... و روزهای بعد تر و بعد تر و بعد تر ، به هر ساعتِ خالی و وقتی متوسل میشدم و خودم را سریع به حاج مصطفی میرساندم .امروز با حاج مصطفی روضهء حضرتِ زینب سلام الله علیها گوش دادیم ، روضهء اربعین ، روضهء شبِ اولِ محرم ، روضهء شبِ قدر ... حاج مصطفی همیشه میخندد ، همیشه مهربان است ، انقدر این ترم هوایم را دارد که مسائل پژوهش عملیاتی که من پیش نیازهاش را با بدبختی و ناپلئونی پاس کرده ام ، زیر قلم و مقابل چشمم از یک سهل ممتنع تجاوز نمیکند .من حاج مصطفی را خیلی دوست دارم .. خیلی . امروز میان لبخندِ پر رنگش خوش اشکی نشسته بود ... اشکِ عزای عزیزِ رئوفِ آلِ محمد صل الله علیه و آله وسلم به چشمش نشسته بود .+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت .. "آقا"+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت ......
  • انارماهی : )

روز دهم ...

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ
صبر را به بلا میدهند کظم غیظ را به خشم وانتظار را به داغ فراقو این هر سه هر کدام علت و معلول یک دیگرندپس ای حضرتِ بنده ، اگر صبر خواستی و بلا از آسمان به سرت نازل شد ، اگر خواستی کاظم باشی و لحظاتِ خشم از وجودت لبریز گشت و اگر منتظر بودن را طلب کردی و درد فراقت دادند ... بدان حاجت روا گشته ای ...+ اونی که مدّعی بود عاشقته ....
  • انارماهی : )

روز نهم ...

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
دل است دیگر ، اندازه اش بی انتهاست ، میشود بزرگش کرد ، هرچقدر که بخواهی میتوانی ازش انتظار داشته باشی . ته ندارد ، انتها ندارد ، تا بی نهایت میرود . پس نباید بشکند ... هان ؟ نباید خورد شود ... نباید کنده شود ... نباید بیفتد ... هرچقدر که بخواهی میشود بزرگش کرد ، میشود رشدش داد ... میشود چشمش را به روی خیلی چیزها بست .امروز دلم شکست ، امروز که ... راستش دی شب بود ، دلم بدجوری شکست ... از بد جایی . به اندازهء کافی قاطی کردم و به اندازهء کافی تیکه پاره های دلم را گرفتم دستم و نشان این و آن دادم و به اندازهء کافی فغان کردم . حالا یادم افتاده دل است ، میشود وسعتش داد ، میشود بزرگش کرد ، میشود آنقدر ندید و نخواست و نبود تا ... هنوز نمیدانم تا چی ، ولی لابد تهش یک چیزی میشود ... . تو سکوت کن ، تو مرا نبین ، تو اسمش را بگذار تفاوتِ ساده ، تو هر جور که صلاح میدانی باش ... من دلم را بزرگ میکنم ... خیلی بزرگ . من انقدر با دلم لج میکنم که بزرگ شود ، که نبیند ، که نخواهد ، که نباشد ... این کم طاقتی ها مالِ نازپرورده تنعم هاست ، نه مالِ من ، این ادا و اصول ها مالِ آنهاست که بالشِ پرِ قویشان هر شب لبخندِ قبل از خوابشان را عکس گرفته ... نه مالِ من ... .گاهی شانِ خودم را ، جایگاهِ خودم را ، روزگارِ خودم و آنچه تا امروز بر من گذشته را ندیده میگیرم ... نتیجه اش می شود این که امروز شد . اما دیگر ... نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ... .
  • انارماهی : )

روز ششم

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۷ ب.ظ
نمیدانم شده تا حالا از شدتِ انرژی ذخیره شده توی وجودتان کلافه شوید یا نه ، برای من بارها و بارها اتفاق افتاده ، امروز با اینکه یک شبهِ تصادف با اتوبوسِ خطِ تجریش داشتم ، روزِ خیلی خوبی بود . دیدنِ آدمهایی که به معنای واقعی کلمه پاک اند و پلیدی هیچ کجای وجودشان نیست ، منتظر اند ، تشنه اند ، تشنهء جرقه ای ، بارقه ای ، امیدی ، نوری ... آدمهایی که دست نخورده و بکر مانده اند ، هیچ کجای فطرتشان آلوده به دنیا نشده ... امروز با یکی شان هم کلام شدم ، راستش را بخواهید دوستش دارم ، خیلی ، هرچند که مشترکاتِ بینِ ما به باریکی مو نازک است اما ، دوستش دارم ... شاید از برکتِ وجودِ این آدم امروز روزِ خوبی شد ، امروزی که قرار بود از کلافگی ناشی از تصادف و بی رحمی آدمها خراب شود و داغونم کند ... روز خیلی خوبی شد ...امروز یک نفر دیگر را هم دیدم که مدام دوست داشتم نگاهش کنم ، دوست داشتم با چشم هام ببلعمش ، دلم میخواست مالِ من بود ، هر روز و هر شب و همیشه فقط و فقط نگاهش میکردم ... اسمش بشود "سبز" بنظرم خوب است ، همه جای وجودش سبز بود ... سبزی مایل به آبی روشن که هیچ سیاهی و خاکستری توش نیست ...خوب روزی بود امروز ، خیلی خوب ... هنوز دستم از تصادف صبح میسوزد و هنوز به درمانگاه نرفته ام ، ولی حالم انقدر خوب است که دوست دارم تمام خیابان ها را بدوم ... تا آن سرِ دنیا ... از این روست که از آنچه فی الحال در وجودم هست در حالِ انفجارم و خرسندعشق مانند متاعی ست به بازار حیاتگاه  ارزان  بفروشـند  و  گران  نیز  کننـد
  • انارماهی : )

روز چهارم ... انتظار بکشیم حضورِ آقا را ...

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ
آدمی زاده ، یعنی موجودی که توسطِ آدم زاده شده ، نه تنش پشم دارد ، نه نوک سرش شاخک دارد ، نه دمِ بلندی دارد و نه هیکلِ گنده ای ، نه پاهاش ریش ریش و چندش آور است ، و نه دندانهای غول آسای ترسناک دارد ، آدمی زاده ، یک چیزی ست شبیه من و شما و همهء آنهایی که شبانه روز باهاشان سلام و علیک داریم ، ...همین آدمی زاد ، اگر یهو ، یک جایی ، بپرد جلوی چشم آدم ، یهو بی هوا سر راه آدم سبز شود ، آدم را چهار متر به هوا میپراند ، گزارش شده در برخی نقاط سکته و نقص عضو هم داشته ایم ، ...بنظرِ شما چرا ؟چرا وقتی انتظارِ دیدنِ یک چیزی که شبانه روز باهاش سرو کار داریم را نداریم ، وقتی بی هوا مقابلمان سبز میشود میترسیم ؟علت چیست ؟بنظرِ من ، علتش در انتظار است ، انتظارِ دیدنِ کسی را در آن لحظه نداشتن ، انتظارِ حضور داشتنِ کسی را در آن محل نداشتن ، ...ربطش بدهیم به ترسِ بعضی ها از راه دادنِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه به زندگی هاشان ؟ربطش بدهیم به تفکرِ غلطی که آمدنِ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه را برابر با جنگ و کینه و خونریزی میدانند ؟
  • انارماهی : )

روز دوم

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۲ ب.ظ
حکمتش را نمیدانم ، ولی امروز که روزِ دوم است ، یک سوال مثلِ خوره [؟] به جانم افتاده ، از شما میپرسم ، شاید بدانید ، ... شاید هم جرقهء تفکری شود و بحث و پرسش و پاسخی و همه از آن بهرمند شویم ...چرا ، انسان باید از پدری و مادری حتی اگر به اون ظلم کردند ، سپاسگزار باشد ، که واسطهء ورودش به دنیایی شدند که در نظرِ بهترین مردِ عالم در حلم و علم و رفتار و عدل و اخلاق و تقوا ، "خانه ای ست که کسی در آن ایمنی ندارد " ،  "پست ترین چیزهاست" و "انسان را خوار میسازد" ... ؟منابع خطبه 63 نهج البلاغه و سایت تبیان
  • انارماهی : )