انارماهی

بسم الله

بایگانی

۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تقدیم به باباهای ساکتِ خندوانه

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ق.ظ

میدانی دختر، بابای من هیچوقت نبود. نبود و در فامیل ما رسم بود (و هست) که شب عروسی بابای دختر عروس و داماد را دست به دست دهد و این یعنی خداحافظی، و من در تمام سالهای عمرم به آن شبی که بابا نیست فکر کردم و اشک ریختم و هنوز نمی دانم آن شب که بابا نیست را چطوری باید به صبح برسانم، آن شبی که همه هستند، الا بابا. بعد دیشب که خندوانه را دیدم، تمام مدت داشتم به تو فکر میکردم، به تو که با سهمیه رفتی دانشگاه درس خواندی، به تو که بابایت نبود، ولی سهمیه اش بود، به تو که درد بابا را میدیدی و یک چشمت اشک بود و یک چشم خون ولی حق نداشتی بخاطر قلدر بازی های امثال من حرف بزنی چون سهمیه داشتی، به تو که با سهمیه زودتر از من رفتی سر کار. آره، به تو فکر میکردم که آن شب سر سفره ی عقد وقتی که بابا درست سی دقیقه ، فقط سی دقیقه قبل از بله گفتنِ تو از صدای بوق اتومبیلی موجی شد و مجبور شد با حال نزاری برگردد آسایشگاه، چند درصد سهمیه شامل حالت شد که مثلا زودتر و بهتر و قشنگ تر از من و امثال من بله بگویی؟ اصلا همه ی سهمیه ها چقدر به دردت میخورد وقتی بابا نمیتوانست باشد که بفهمد دخترش دکتر شده، مهندس شده؟ سهمیه به چه درد آدم میخورد وقتی بابای آدم نتواند باشد که بفهمد دخترش عروس شده؟ هان؟

  • انارماهی : )

مِهر به مُهر

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با خاله بزرگه رفته ایم خرید. بیشتر از هر چیزی چشمم دنبال کیف و کفش است. کتونی های مختلف و کیف هایی که جادار باشند. و بیشتر از هر چیز موقع دقت به کتونی ها به اینکه موقع دویدن سُر میخورند یا نه دقت میکنم و موقع توجه به کوله پشتی ها به این دقت میکنم که هر کدام را با چه شتابی اگر پرت کنی رویِ زمین پاره میشود یا نمیشود.

دست آخر با چهارتا شلوار و یک دامن برمیگردیم خانه. امسال مهر، نه مدرسه دارم نه دانشگاه و این یعنی بزرگ شده ام لابد. امسال مهر هیچ ناظمی را سر کار نمیگذارم و از هیچ استادی صبغه ی تحصیلی اش را که از قضا خیلی هم خوب بوده نمیشنوم. با هیچ دانش آموز جدیدی دوست نمیشوم و برای روزهای اولِ دانشگاه هیچ ترم اولی ای دل نمیسوزانم. امسال مهر از دفتر و خودکار و کتاب ثبت نام شده هیچ خبری نیست . امسال مهر باید مطلبِ آذر ماه نشریه را برسانم، با استاد قاف یک قرار هماهنگ کنم به پیشنهادِ خانم دکتر میم فکر و یک جوری تلاش کنم بی مبالاتی ام در صحبت کردن با خانم صاد را جمع و جور کنم که آن دنیا شرمنده ی خودم و خدا نباشم.

زندگی تغییر میکند. مثلا همین مهرماه، از یک جایی به بعد در زندگی هیچ کداممان رنگ و بوی مهرماه های قبل را ندارد، لابد بهار هم از یک جایی به بعد همین طوری ست، یا حتی تابستان و رمستان. دِل به روزها و زمان های دنیا نبندیم.

  • انارماهی : )

چهل: دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

میدانی، من کاری ندارم که حاجت این چهل روز انعام خواندنم را میدهی یا نه. شاید صلاح ندانی این دنیا بدهی، آن دنیا میدهی، شاید هم اصلا کلا حال نکنی حاجتم را روا کنی، در کل ، این چهل روز خیلی خوش گذشت. اولین چله ای بود که با همه ی سختی هایش، خوش گذشت و خم و راستم کرد و پیچاندم و بعد یک جوری کوباندم زمین که همه ی قلنج هایم شکست. دوستت دارم خدا

  • انارماهی : )

سی و نه: بعضی وقت ها بچگانه باید با تو حرف زد

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ
تو را شبیه دایی محسن میبینم، یک مرد سیبیل چخماقی که ریش و سیبیل و موهایش هشتاد و پنج درصد سفید شده، لاغر اندام است ولی نه دیلاق. یک جور تناسب خاص که نمیتوانی منکرش باشی. قُد و یک دنده ولی مهربان و دلسوز. هرقدر خودش را بکشد نمیتواند بداخلاق باشد ولی خب حرف حرف خودش است، اما یک جوری حرف خرف خودش است که آزرده خاطرت نمیکند. تو را در یک شلوار خاکستری و بلوز آستین کوتاه سفید حدس میزنم. با چشمانی درشت و نافذ، با دستهایی بزرگ و انگشت هایی کشیده و کفش های اسپرت و کیف پر پول و پاهایی که آماده اند برای کمک رسانی و دهانی که جان میدهد برای قربان صدقه رفتن و حرفهای خوش زدن. تو البته خیلی بی عیب و نقص تر از دایی محسنی، تو بی عیب و نقص مطلقی با اشک هایی که به موقع میبارند و شانه هایی که به موقع لرزان و تبسمی که به موقع روان ... تو مرا دوست داری، بیشتر از خیلی ها و کمتر از بعضی ها، شاید از من بهتر خیلی داشته باشی، ولی فقط یک ملیکا با این مختصات و قدر و اندازه داری که لابد خیلی خاطرش را میخواهی و من فقط یک خدا دارم که خیلی دوستش دارم.
  • انارماهی : )

سی و هشت: میل داری؟ پس هستی

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ب.ظ

خاله میگفت در کتابی خوانده که این قانون راز و کائنات و اینها هم نوعی از عرفان های کاذب است که در جوامع دین دار به خصوص رواج زیادی دارد. این را گفتم که شما هم اگر همچین تفکری دارید یا همچین چیزی را خوانده اید به متن زیر نیز توجه کنید .

من مطالعه ی زیادی در زمینه ی عرفان های کاذب و فلان و بهمان و راز و کائنات و اینها ندارم. راستش خیلی علاقه هم ندارم، اما در دین ما، میل کردن، میل داشتن، میل به صعود و سقوط، نیت، فکر و امثال اینها خیلی مهم است. خیلی سفارش شده به فکر خوب، به میل به چیزهای خوب داشتن و نعمت های مادی و معنوی خوب تا آنجا که در قیامت با آن چیزهای محشور میشویم که بهشان میل و رغبت داریم. در سوره ی مبارکه عبس، بحث تزکیه مطرح شده، واژه ی تزکیه یعنی جدا کردن خوبی از بدی، یعنی کثیفی را از بین بردن و تمیزی را جایگزین کردن، در این سوره میل به تزکیه مطرح شده و سفارش شده به واسطه ی اینکه کسی میل به تزکیه داشته باشد بر ما واجب است با او رفتار حسنه داشته باشیم، رفتار مبتنی بر قرآن.

حالا، خاله و عمه و مامان و بابا و عمو و خواهر و برادر و دیگران را بیخیال، به خودمان چقدر به دید تزکیه نگاه میکنیم؟ در مقابل خودمان بیشتر از بقیه مسئولیم هااااا تو سر خودت نزن، دهع

  • انارماهی : )

سی و هفت: بسیار سفر باید

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

#ای_کاش_تنهایی_نبود_این_در_کنارم_ماندنت ...

تابستان امسال به سفر گذشت، سفر پشت سفر ... روستا پشت روستا ... سفر آدم را صبور می کند، میدانی تا صبر نکنی به مقصد نمیرسی. صبر همرا با مرحمت، صبر همراه با تقوا، صبر همراه با صلات ... درست مثل سفارش های خدا در قرآن ... اوصیکم بالصبر و الزندگی 

  • انارماهی : )

این یک هشدار جدی ست

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

از من به شما نصیحت، آن وقت هایی که خیلی خوش خوشانتان است، حس میکنید روی ابرهایید، یقین دارید وقتی قامت میبندید ملائکه میگویند بح بح چه نمازی، وقتی که در دلتان میگویید اصلا مگر از من متواضع تر هم وجود دارد؟ وقتی که هر اتفاق مرئی و نا مرئی در اطرافتان می افتد را میفهمید و حس میکنید حس ششم را از روی شما خلق کرده اند، درست زمانی که فکر میکنید خدا اصلا مگر بنده ای بهتر از شما دارد، همان لحظه ای که به این نتیجه رسیدید که اصلا در یاران امام زمان شما نباشید که باشد، درست همان زمانی که فهمیدید دنیانخواه تر و عابد تر و سالک تر و مهربان تر از شما وجود ندارد کمی به خودتان شک کنید و از خودتان بترسید.


این از آن رازهایی بود که باید در گوشی به همه گفت

  • انارماهی : )

سی و شش: زشتِ زیبا

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

مثلا مثلِ همین پستِ قبل، از یک مقدمه ی بی ربط و زشت، میشود رسید به یک نتیجه ای که هی دلت بخواهد با خودت بخوانی و تکرار کنی "پیامبری از جنسِ هجرتی مدام" و هی بخوانی و بخوانی و بخوانی ...


میدانی، این روزها هی معجزات شما را میشنوم. هی از شما می گویند. هی از مریضِ بد حال، هی از بچه ی فلجِ مادر زاد، هی هی هی ... من هی میخوانم و میشنوم و اشک میریزم و فکرِ حسرتی مدام برای تشییع در حرمِ شما ... این روزها شما خیلی هستید ... این روزها همه جا حرفِ شماست، چرا؟ چرا امروز بعد از نمازِ صبح آن آیه ی سوره ی روم آمد؟ چرا امروز و این روزها من این همه امیدوارم؟


میدانید، از بعضی مقدمه های زشت، میشود به نتیجه های قشنگ رسید. ما خیلی وقت ها مادر و پدرِ خوبی نداریم. خیلی وقت ها از دستمان در میرود، هوار هوار میکشیم سرِ خلقِ خدا، نا سزا میگوییم حتی ... ولی خب، تهِ دلمان که اینجوری نیستیم هان؟ تهِ دلمان پشیمانیم، تهِ دلمان نمیگوییم حقش بود خوب کردم، حتی خیلی وقت ها میرویم عذرخواهی میکنیم بعدش ... پس میتوانیم به خودمان امیدوار باشیم که شاید از این مقدمه های زشت برسیم به نتیجه های قشنگ، پس، بخواهیم و امیدوار باشیم ... از آنهایی که این روزها تویِ زندگی مان خیلی هستند بخواهیم ...


+ بگردیم ذکرِ وجودی مان را پیدا کنیم. ذکر وجودی یعنی چیزی که برای ما اثر دارد. خودمان باید پیداش کنیم، باید ببینیم چی خوبمان می کند. چی رویِ ما اثر دارد و باید خودمان پیدایش کنیم ...


  • انارماهی : )

سی و دو: هجرت

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ
تب کرده بودم، تن و بدن درد امانم نمیداد. چشم هایم به اندازه ای درد میکرد که حس میکردم همین الان است از کاسه ی سر خارج شود و سرگیجه باعث میشد هر ده دقیقه یک بار بروم زیرِ میزم پناه بگیرم و فکر کنم زلزله آمده. درد در تمامِ تنم پیچیده بود و بخاطرِ اینکه در طول ترم یک کلمه هم نخوانده بودم نمیتوانستم مسکن بخورم مبادا خوابم بگیرد و همان یک کلمه ی شب امتحان را هم نشود بخوانم. لازم به ذکر است که به احد الناسی از حالِ بدم هیچ چیزی نگفته بودم و توی اتاقم چپیده بودم که خدای نکرده نخواهند مرا ببرند دکتر و بعد کلی مراقبت و اینها و ... خلاصه تصمیم گرفته بودم اول امتحاناتِ ترم ششم دانشگاه را در بیست و دو سالگی بدهم و بعد بمیرم.
روزِ پرکارِ بدی بود. دو تا امتحان داشتم و دانشگاهم مرکز شهر بود و بعدش باید میرفتم شمال و از آنجا به غربی ترین نقطه ی تهران و بعد برمیگشتم به شرق. سرِ امتحان دوم به گریه افتاده بودم، انقدر که هی از رویِ صندلی غش میکردم اینور و آنور مراقب مدام حواسش بود که تقلب نکنم. زودتر از همیشه برگه ی حقوق تجارت را دادم و آمدم بیرون. شب نزدیک ساعت ده بود که رسیدم خانه. مامان با دیدنم داد زد که چرا انقدر قرمزی؟؟؟؟ و بعد شکمم را چک کرد که هیچ اثری نبود و بعد پشتِ سرم را، بله من فقط مبتلا به یک آبله مرغانِ ساده شده بودم و قرار نبود بمیرم.

تب کرده ام، چمباته زده ام تویِ اتاقم یک گوشه نشسته ام. زار زار زار اشک هام را تویِ حلقم خفه میکنم و ذکرِ خدایا گریه م نیاد گرفته ام و مثلِ روانی ها هم اشک میریزم هم بغضم را قورت میدهم و  هم دستمال را چپانده ام تویِ چشمم که نکند اشکم سرریز شود. من فقط یک "ندا"ی طولانیِ روشن میخواهم. مثلِ گفتگوهای با موسی. بگویی آن چیست در دستت؟ در حالی که میدانی و من بگویم این غربتِ من است، با آن زندگی میکنم، راه میروم، گله ی اموراتم را به جلو و عقب میرانم، بگویی آن را به زمین بیفکن ... آن را به زمین بیفکنم و بعد پیامبری شده باشم از جنس هجرتی مدام.

  • انارماهی : )

همیشه این طوری بوده که اتفاق می افتد و بعد من تصمیم میگیرم که از این اتفاق چقدر ناراحت شوم یا خوشحال. مثلا اتفاقی میفتد که دلم را میشکند، در لحظه تبدیل به پودر میشوم، اشکم میاید، دلم میخواهد گوشی را بگیرم دستم و همه را، دقیقا و کاملا همه را خبر کنم و بگویم که "من خیلی [...]م" و به کل دنیا بفهمانم که اتفاقی افتاده که باب میلم نبوده و نابودم کرده [اینها را گفتم برای اینکه بتوانیدِ عمقِ فاجعه ی اتفاقِ افتاده را درک کنید]. از آن طرفی ش هم هست، مثلا دکتر میم زنگ میزند و کللللی از یادداشتهام تعریف میکند یا استاد قاف حسسسسابی از گزارشی که بر روی کتابش نوشتم خوشش آمده یا خانم کاف از منش و خانومانگی ام با اینکه اصلا و ابدا پسری در اطرافش نیست حسااااابی تعریف کرده یا نمره ی درسِ مدیریت رفتار سازمانی م نوزده و نیم شده یا مدیریت مالی دو پاس شده یا مدرکم را بی درد سر گرفته ام و در فضا به سر میبرم از این همه تعریف و تحسین و حرفهای خوب و خوش و گل و بلبل و دارم رویِ ابرها پشمکِ چوبی از آنها که شهربازی ها دارند میخورم [اینها را هم گفتم که دقیقا بتوانید عمقِ پیشامدِ خوشایند رخ داده را درک کنید] بعد تصمیم میگیرم که چه کار کنم.


مثلا تصمیم میگیرم اشکم را قورت دهم، گوشی را خاموش کنم، به هیچ بنی بشری نگویم که چی شده و در خلوتِ خودم اشک بریزم یا تصمیم میگیرم آهنگ بگذارم، برقصم، اصلا فکر نکنم که چی شده، یا بروم در فاز عرفانی و معنوی و یک جوری با اشک و لبخند بینِ خودم و خدا مساله را حل کنم یا تصمیم میگیرم که به همه بگویم چی شده و چه اتفاقی افتاده و من دقیقا چقدر [...]م یا وقتی که رویِ خوبِ سکه افتاده رویِ زمین تصمیم میگیرم که بخندم، بپرم بالا، همه را خبر کنم و به همه بگویم که چی شده یا اینکه سکوت کنم، خیابان را قدم بزنم و به روزهای بهتر فکر کنم یا اینکه بزنم تویِ سرِ خودم که از این بهتر هم میشد باشد و نیست یا هر عکس العمل دیگری که رویِ مودَش باشم. هم بستگی به مودِ انتخابی من دارد و هم بستگی به اطرافیان. بستگی دارد به اینکه تصمیم گرفته باشم شاد زندگی کنم یا غمگین. بستگی دارد تصمیم گرفته باشم مثلِ پرنسس ها زندگی کنم یا مثلِ کارتن خواب ها.


اینکه من تصمیم بگیرم چه عکس العملی داشته باشم کاملا به خودم مربوط میشود و کاملا عملی میشود و کاملا میتواند مرا به قهقرا و نیستی برساند یا به وضعیت تبدیل یک تهدید به فرصت یا به وضعیتِ وحشتناکی که ابدا فکرش را نمیکردم. این مساله بر رویِ همه ی ما صادق است. کافی ست تمرین کنیم [چون مدلِ زندگیِ من به صورتِ جبری طوری بود که باید یاد میگرفتم بعد از هر اتفاق چه نوع عکس العملی باید داشته باشم، به صورتِ اتوماتیزه در گوی بودم و کاری جز تمرین نداشتم] که بعد از اتفاق، فقط و فقط سی ثانیه فکر کنیم، به خودمان فرصت بدهیم که فکر کنیم، به عواقبِ عکس العملی که تصمیم گرفته ایم داشته باشیم فکر کنیم. خودِ این سی ثانیه فکر کردن سی ثانیه ی بعدی را برای شما به ارمغان می آورد، و بعد سی ثانیه ی دیگر، و همین فکر کردن شما را از عکس العمل عجولانه باز میدارد و همین عجله نکردنِ در خنثی کردنِ فنِ حریف [بخوانید دنیا] به مرور زمان شما را به یک مبارزِ کارکشته [بخوانید بنده ی خدا] تبدیل میکند.


یکی از بهترین اتفاقات این است که بعد از مدتی شما به جای اینکه یک هفته از یک رخداد ناخوشایند اعصابتان خورد باشد، چهار روز اعصابتان خورد است، کم کم سه روز، کم کم یک روز و نیم، کم کم یک ساعت و کم کم هیچی ... کافی ست استمرار داشته باشید ولو ده سال طول بکشد تا برسید به یک روز و دو روز، ارزشش را دارد.


پ.ن: لطفا بعد از خواندن این متن دستِ وا حسرتا بر سر نکوبید، نویسنده ی این متن در مرحله ی یک روز و نیمگی به سر برده و بیست و چهار سال به صورتِ جبری در حالِ تمرینِ چنین مساله ای بوده. پس امیدوار باشید و آسوده خاطر.


التماس دعا

  • انارماهی : )

سی: دارد

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

بندگانت مرا کنارشان خوش ندارند،

تو که داری

هان؟

  • انارماهی : )

بیست و نه: طوفان

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

وضع زندگی آشفته اش هراسانم نمیکند، آنقدرها که قبلا حالم بد میشد و فکرم مشغول، نمیشود. مثل همیشه سر به کوه و بیابان نمیگذارم و برای ساعاتی در خلوتیِ خیابان قدم نمیزنم و تفکراتِ سیاسی اجتماعی فلسفی خانوادگی همه چی ای ام را با هم مقایسه نمیکنم. با یک جور اطمینانِ خاص که البته از من بعید است بهش تاکید میکنم که "میگذرد" و راهم را میگیرم و میروم. نه که درکش نکنم، نه که ندانم در چه وضعیتی ست نه که دلم به حالش نسوزد ولی بی سکون بودن و تغییر همیشگیِ دنیا و وضعِ زمان انقدر برایم ثابت شده که ترجیح میدهم دیگر بهم نریزم و همه را به بهم نریختن دعوت کنم.


خبرِ سفرِ عجیب و غریبِ برادر مرضیه را که میشنوم و هول و حراسش را که میفهمم میروم به روزهای گذشته، سالهای دبیرستان، روزهایی که با مرضیه مینشستیم پشتِ نیمکت های چوبی یا پشتِ پنجره ی کلاس و درباره ی عدم تطابق فرهنگیِ خانواده ی آنها و خانواده ی عروسشان که آن روزها تازه رفته بودند خواستگاری اش حرف میزدیم و کلی معیار و مقیاس و خط کش برمیداشتیم و کلی نظریه میدادیم که من اگر بخواهم ازدواج کنم فلان و بهمان. آن روزها هیچ کداممان فکرش را هم نمیکردیم که برادرِ مرضیه یک روزی این طوری زمینی از مرزِ ایران به مقصدِ آلمان خارج شود و امشب از دریا با قایق ترکیه را برود به طرفِ یونان و مامانش در اضطراب باشد و زن و بچه اش تنها و بی پناه.

تغییر پشتِ تغییر، و این حجمِ عظیمِ تغییراتِ عالم هم میترساندم و هم امیدوارم میکند. زندگیِ مژگان، زندگیِ مهناز، زندگیِ مژده، زندگیِ درسا، زندگیِ هانیه، زندگیِ پردیس و هزار و یک زندگیِ دیگر که همه و همه و همه انقدر مشمولِ تغییر بوده اند که حس میکنم دنیا یک دریای طوفانی ست که گذشتن از آن مستلزم داشتنِ سکانی ست محکم که باید آن را سفت چسیید و درست حرکتش داد ... و باز سوال و سوال و سوال ...

  • انارماهی : )

بیست و هشت: این یک حقِ جدی ست که میشود از آن نگذشت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ


به طورِ کاملا غریزی و نه به دلیل وابستگی سیاسی یا شکمِ پر یا سر راحت بر زمین گذاشتن یا سواره بودن و خبر از حالِ پیاده نداشتن یا هر کدام از اقلامِ دیگری که ثابت بکند نفسم از جای گرمی در می آید [با سی و هفت درجه دمای طبیعی و همیشگی بدن مگر میشود نفس از جای سرد دربیاید اصلا؟] همیشه با جمله هایی که میگفت "ایرانیا فلان اند" مشکل داشتم. همیشه از خیابان های بدونِ ترافیک و جاده های بدونِ معطلی و تصادف و پلیس های راهنمایی و رانندگی که سر وقت و به موقع همه جا هستند و فستیوالهای شگفت انگیز و مهیج و به موقع و فضایِ سبزِ تمیز و کلبه های جنگلیِ کارتونی و حراجی های شیک و پاساژهایی که همه ی اقلامی که تویِ کارتون های کودکی دیده ام در آنها پیدا میشود و خیابان های تمیز و متروهایی که زود و تند و سریع میایند و میروند و بی آر تی هایی که در تایم مشخص و دقیقی ما را به هر کجا که بخواهیم میرسانند و کارهای اداری ای که بی معطلی و سریع انجام میشود و همشهری هایی که زرت و زرت فحشت نمیدهند و بخاطرِ نوعِ پوششت تحقیرت نمیکنند و صبر میکنند اول مسافران پیاده شوند بعد سوارِ قطار میشوند و برقی که هدر نمیرود و آبی که گِل نمیشود و اروپا و  امریکا و استرالیا و دو قطب لذت برده ام ولی هیچوقت کسانی را که بی اطلاع، بی دانش، از سرِ جهل و بی فکری به منِ ایرانی برچسب هایی را میچسبانند که صرفا شبکه های اجتماعی شان پر بازدید شود یا در میتینگ های دوستانه و خانوادگی حرفی برای گفتن داشته باشند و خاطراتشان و حرفهایشان خلاصه میشود در توهین به منِ هم وطن که مثلِ آنها دارم در همین سرزمین زندگی میکنم و اتفاقا خیلی هم به حقوقِ شهروندی و انسانی و دینی خودم نسبت به آنها پایبندم و اتفاقا ایمان دارم که تا آنهایی که بلندگوی "آی ایرانی اینجوری نباش و آن جوری باش" خودشان خودشان را اصلاح نکنند هیچ گل و بلبلی از آسمان بر سرِ این سرزمین نمیبارد را؛ نمیبخشم. 

  • انارماهی : )

بیست و هفت: و قسم به تو، که هر دم و بازدم را "هستی"

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

مدت ها پیش، حدودا دو سال قبل، بعد از خواندنِ آیاتی از سوره ی مومنون (اگر اشتباه نکنم) و مطالعه ی بخشی از خلقت انسان و آیاتی که میگفت تو یک لجن متعفن بد بو بودی که ما از روحِ خود در تو دمیدیم و بعد از فرشته ها خواستیم به تو سجده کنند. فکر کردم "از روحِ خود" یعنی خیلی چیزها. یعنی توی انسان فطرتا شامل همه ی صفاتِ الهی هستی، یعنی غفاری، رحیمی، عظیمی، ستری و مستوری، امانی و امینی، فعلی و فعالی، رحمی و رحمتی، یعنی قادری، خبیری، بصیری و اگر هر کدامِ اینها نباشی، یعنی اگر از هر کدامِ اینها دور شوی به مرتبه ی لجنِ متعفن بودن نزدیک شده ای و تویِ انسان دائماً در حال برو و بیا بینِ خداگونه بودن و لجن بودن زندگی میکنی. آن روزها فکر میکردم به اینکه همین یک آیه برای همه ی زندگی آدم بس است و همین یک آیه حجت را بر انسان تمام میکند که یعنی دهانت را ببند، انقدر نگو "نمیتوانم"، "و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی غلط میکنی بگویی نمیشود و نمیتوانم، تلاشت را بکن، دست و پایت را بزن، این طرفی نشد آن طرفی، اصلا تو نباید به این نتیجه برسی که "همه ی تلاشم را کردم ولی نشد" اصلا نباید برسی به نقطه ی نشد و نمیشود. تو دائم باید در حالِ شدن و توانستن باشی و ایمان داشته باشی که میشود. یک لحظه از دست دادنِ ایمان همان و یک قدم به سمتِ تعفن برداشتن همان.


این روزها، دارم فکر میکنم که آن آیات، و آن استنباطی که من داشتم، میتواند وجهِ دیگری هم داشته باشد. ما، خودمان را جدا تصور میکنیم از خدا. خودمان را یک فعل و انفعالِ خاص تصور میکنیم در گوشه ای از هستی و خدا را یک فعل و انفعالِ دیگر در آن طرف، فکر میکنیم که یک سری فرمول های فیزیکی و تغییراتِ شیمیایی باید رخ دهد تا ما را به خدا وصل کند. تا ما بتوانیم با خدا حرف بزنیم و از او چیزی بخواهیم، باید یک ایکس مقابل ایگرگ قرار بگیرد و یکی از این دو مقدار را به ازای صفر به دست آورد و بعد دیگری را تعیین کرد تا در نقطه ای از مختصاتِ هستی بتوان خدا را حس کرد یا ازش چیزی خواست یا دیدَش. اما این طور نیست. ما خودِ خداییم و خدا دقیقا همه جا هست. در پوست و گوشت و استخوانمان جاری و ساری ست. در تمامِ لحظه ها و دقایقِ ما هست. فرقی نمیکند سرِ سفره ی یک رمّال نشسته باشیم برای حدسِ آینده ی نامعلوممان یا سرِ کلاسِ درسِ استاد میردانشگاهیان پور تهرانیِ اصل یا وسطِ غیبت های خاله از عمه یا درست بینِ بازیِ بارسلونا و رئال مادرید، خدا هست. ما فکر میکنیم وقتی داریم با دایی چای میخوریم خدا رفته نشسته به فیلم دیدن، فکر میکنیم وقتی از خانه میرویم بیرون اگر در را با ذکر باز کنیم و تا سرِ کوچه قل هو الله بخوانیم خدا هست و بعد از سرِ کوچه به بعد با خدا خداحافظی میکنیم و میرویم تا وقتِ اذان، وقت اذان خدا تویِ نمازخانه ی دانشگاه یا محل کار منتظرِ ما نشسته و بعد باز خدا میرود تا ما به راحتی نهار بخوریم و بعد باز میرود تا نماز مغرب و عشا و آخر شب هم که خوابمان میاید و برای نماز شب بیدار نمیشویم خدا مینشیند گوشه ی اتاق و به ما زل میزند و گاهی چشم غره میرود و گاهی میگوید خاک بر سرت و گاهی دل میسوزاند و گاهی میگوید خب عب نداره حالا امشب هم بخواب. نهههههه این چنین نیست که ما خدا را درست عینِ مامان و بابا و استاد دانشگاه و مدیرِ مالی شرکت تایم بندی شده و محدود داشته باشیم.


برخی احکام مستحبی را اگر انجام نمیدهیم، معناش هم نمیدانیم، اصلا اگر حتی به به نظرمان مسخره هم هست، خوب است درش فکر کنیم. خدایی که برای نحوه ی ورود به دستشویی و نوعِ نشستن و چگونه ذکر گفتن و چه گفتن در آن حال هم احکام آورده، خدایی ست که مثل زنگ های مدرسه گاهی باشد و گاهی نباشد؟ معنا دارد اصلا؟ خدای انسان گناهکار سرش شلوغ است و خدای انسانِ مومن سرش خلوت؟


"و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی من همواره با توام، و تو همواره از منی، میخواهی گناه بکنی، میخواهی راهِ راست بروی یا کج، من کنارت هستم، میخواهی تصمیم بگیری درس بخوانی، میخواهی ازدواج کنی، میخواهی فلان برنامه را بریزی، میخواهی بروی، میخواهی بیایی، من کنارت هستم، من در تو هستم، اینکه تو نمیخواهی مرا ببینی، اینکه تو نمیخواهی مرا دخیل در تصمیماتت کنی، اینکه تو فکر میکنی که من یک لحظه هستم و یک روز مرخصی میگیرم، تصورِ توست، اینکه فکر میکنی حتما باید بروی بالای کوهی یا امام زاده ای یا تویِ غاری تا شاید تشعشعی از من را ببینی تصورِ کم و پایین توست. اینکه فکر میکنی تا برای من فلان کار و بهمان کار را نکنی من برایت خدایی نمیکنم تصورِ شرطیِ توست که تا غذایت را تا ته نخوری از پارک خبری نیست.


منِ قادرِ مطلق، منِ خدایِ کُن فیکون، همواره در تو و همراهِ توام، از چه میترسی؟

  • انارماهی : )

بیست و شش: حرف حق را باید زد

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

کتاب را داده بودم خانم صاد خوانده بود. کتابی که اگر صد درصدش را نه، هشتاد درصدش را با تمامِ عقاید و تفکرات و کمیات و کیفیاتِ خودم نوشته بودم. کتابی که به بند بندِ آن هشتاد درصدش عمل میکردم، اعتقاداتم را تشکیل میداد، بنیادِ خیلی از حرفها و عملهایم میشد و دو دوتا چهارتاهایم را در حد و اندازه ی خودم جواب میداد. خانم صاد خوانده بود و مرا خواسته بود که باهام حرف بزند، بعد از جلسه مرا کشانده بود کنار و شروع کرده بود گفتنِ اینکه "همه از این مقدمه ها این نتایج را نمیگیرند، کتاب با یک جور سوگیری خاص نوشته شده و فقط یک قشرِ خاص میتوانند مخاطبش باشند و این چیزهایی که نوشته ای آن چیزهایی نیست که باید باشد و ..." و من هم با دهانی تا فرقِ سر باز گفته بودم "ععععععَ من اصلا به این بعدش توجه نکرده بودم، حق با شماست، باید تغییرش بدم" و بعد او یک سیستم خاص را گفته بود و یک خروار مساله ی دیگر به کتاب اضافه کرده بود و تاکید کرده بود که همه ی اینها باید در کتاب باشد و من هم گفته بودم باشه و بعد قرار شده بود هر بخش کتاب را که نوشتم بفرستم بخواند و بعد نظر بدهد و بعد ادامه بدهیم. بعد از این صحبت خیلی احساس پوچ بودن کرده بودم، احساسِ خاک بر سر بودن، احساس اینکه چرا همه ی اعتقاداتم آن چیزی نبوده که مورد تاییدِ او قرار بگیرد و بعد با همان حسی که مثل یک پتک مدام مرا تویِ زمین فرو میبرد یک دفعه حوالی ایستگاه مترو خانم صاد را دیدم. با هم هم مسیر شدیم.

از ترمِ سه ی دانشگاه سوارِ واگنِ ویژه ی بانوان شدن برایم یک اصل پذیرفته شده بود، بودن در واگن مختلط تا قبل از آن یکجور روشنفکر بازیِ خاص محسوب میشد و احترام به حقوقِ انسان هایی که در همه چیز مثلِ من بودند الا جنسیت ولی از ترمِ سوم بدونِ هیچ حرف و سخنی از سمتِ کسی و بدونِ اینکه حتی کسی از خانواده بفهمد و بخواهد تذکری بدهد، حس کردم در من چیزی هست که نباید در واگنِ مختلط حراج شود و دیگر پا به آن قسمت نگذاشتم، تا آن روز. آن روز که خانم صاد همه ی بنیان های فکری و عقیدتی مرا برده بود زیرِ تریلی هیژده چرخ و من با دهان باز نگاهش کرده بودم و در بهتی خاص نفهمیده بودم چه میگوید و فقط قبول کرده بودم، با خانم صاد سوارِ مترو و واگن مختلط شدیم و من تمامِ آن چند ایستگاه به این فکر کردم که "خب لابد اشکالی نداره" و تمامِ طولِ راه حس کردم اعصابم دارد جویده میشود ولی سعی کردم بی اعتنا باشدم چون "لابد خانم صاد هرچه بگوید درست است، چون خانم صاد نویسنده است، خانم صاد اِل است، خانم صاد فلان جا کار میکند، خانم صاد ..." وقتی از مترو پیاده شدم حس کردم لختم، نه از نظر ظاهری، حسِ کسی را داشتم که دیگر هیچ چیزی برای پوشاندن ندارد، نه عقیده ای، نه فکری، نه هیچی، یک شیشه که دارد راه میرود و بی هیچی بی هیچی ست. پر از هیچ شده بودم، لُختِ لُخت. یک هفته ی تمام فکر کردم که چطوری کتاب را آن طوری که خانم صاد گفته بنویسم؟ نمیشد، با هیچ جایِ وجودم جور در نمیامد، حتی راهکارهایی که خانم صاد برای زندگی ام گفته بود هم از یک جایی به بعد دیگر جواب نمیداد، با عقایدم جور نبود که آن طوری که او میگفت شب را به روز و روز را به شب برسانم، به من نمیامد ...

به جای نوشتنِ کتابِ جدید، به مطالبِ کتاب فکر کردم، به خودم فکر کردم، به خانم صاد فکر کردم، به دوست هایم، خانواده ام، اطرافیانم، به اهدافم، به جایگاهی که دوست دارم در این عالم داشته باشم، به خدایم، به پیامبرم، به امامم، به جای نوشتنِ کتابِ جدید به همه ی اینها فکر کردم و دیدم خیلی زشت است که وقتی خدا به من شعور و قوه ی تشخیص و شناخت داده بخواهم مثل یک نفرِ دیگر فکر کنم، بخواهم خودم را برای خوشامد یک نفر دیگر یا عده ای دیگر تغییر دهم، دیدم خیلی زشت است که شبیهِ خودم نباشم و هی بخواهم مثلِ خانم صاد و آقایِ عین و فلانی و بهمانی فکر کنم. خب خیلی ها این نتیجه را از کتاب نمیگیرند، خب نگیرند، مگر همه به این دنیا آمده اند یک یک نتیجه بگیرند؟ مگر همه به این عالم آمده اند که یک جور زندگی کنند؟ مگر همه آمده اند که از یک راه به خدا برسند و از یک راه خدا را بشناسند؟ وقتی اثرِ انگشت هر کدام از ما با آن یکی، مطابقت نمیکند، پس چطور میشود که ما بتوانیم عینِ هم فکر کنیم و نتیجه بگیریم و به مقصد برسیم؟

عالَم، عالَم فراوانی ست، عالَمِ کثرتِ در عینِ وحدت است، اصلا اگر کثرت نباشد وحدت معنا ندارد، پس چرا باید تلاش کنیم عینِ هم باشیم تا بتوانیم کاری کنیم؟ چرا باید تلاش کنیم عین هم فکر کنیم، پا در کفشِ هم کنیم و به اصرار دستِ دیگران را بگیریم و دنبالِ خودمان بکشیم تا مثلا حرفِ حقی را به گوش برسانیم؟ چرا باید مثلِ چارپایان دنباله یک نفر عینِ خودمان راه بیفتیم و بعد عین او فکر کنیم و عین او بخواهیم و عینِ او بزاییم؟ خدا به انسان شعور داده و حسنِ خلق، به انسان رحمت داده و عقل، به انسان قلب داده و چشم، چرا نباید بخواهد که خودش باشد؟ بدونِ اینکه بخواهد بقیه را شبیهِ خودش کند. حرف حق را بزند به صرفِ حق بودن نه برای اینکه فلانی و فلانی ها قبولش کنند.

  • انارماهی : )

بیست و چهار: مرگ تدریجیِ یک انسان

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ

همیشه از فکر کردن به آدم ها هم لذت برده ام و هم ترسیده ام. شهلا، برای من اسوه ی سیاست های زنانه بود. همیشه حاضر بودم چیز بزرگی در زندگی ام را بدهم و یک روز به جایِ شهلا زندگی کنم. او که بعد از سالها زندگی اخلاقِ فامیلِ شوهر چنان در دستش بود که انگار آنها موم اند و او طراحِ مجسمه ساز انقدر راهکار و تکنیک برای زن بودن و زن ماندن بلد بود که مرا که آن روزها یک دخترِ پر شر و شورِ هفده ساله بودم با یک دنیا فکرِ بکر و دست نخورده را به غبطه و تحیر وا میداشت (چقدر ادبی هستیم ما، به به). حاضر بودم چادر و حجاب را بگذارم کنار و عینِ شهلا باشم. یک بی حجابِ خوشبختِ خوش خلقِ کار بلد. اما نمیشد. من همیشه از اینکه به حرفهای گنده گنده ی خدا گوش نکنم ترسیده بودم هرچند حرفهای کوچک کوچکش را زیرِ پا له میکردم و مثلا خلق و خویِ خوشی نداشتم ولی سعی میکردم ادایِ شهلا را دربیاورم و خیلی وقت ها صاحبِ خلق و خویِ محمدی باشم. حسرتِ شهلا و اخلاق و محبوبیتش همیشه در من بود تا اینکه در یک آلبومِ خانوادگیِ عکسِ جوانی های شهلا را دیدم. سالهای اولِ انقلاب بود شهلا با چادر و مقنعه ی خیلی کیپ نشسته بود زیرِ سایه ی درخت بهارنارنج حیاط و عکس انداخته بود. نمیتوانستم دهانم را از تعجب باز کنم، این زن مومنه ی محجبه ای که یک طوفانِ صد و هشتاد کیلومتر در ساعتی هم نمیتواند چادرش را کنار بزند شهلاست؟؟؟!!!! بعد فکرهای دیگری آمد سراغم که خب لابد حکومت نتوانسته امثالِ شهلا را جذب کند، یا لابد شهلا به مرور زمان به این نتیجه رسیده که برخی از حرفهای دین را میشود ندیده گرفت، لابد شهلا به این نتیجه رسیده که حجاب خیلی هم مساله ی مهمی نیست، اصلا مگر برای حجاب حدی تعیین شده؟ شاید اگر روحانیت کمی بهتر جامعه رفتار میکرد شهلا این طوری نمیشد؟ اصلا به من چه خب شهلا دلش پاک است، دل من که پاک نیست او میرود بهشت و من با این همه حجاب و چادر و چاقچول (؟) به جهنم. اینها فکرهایی بود که یکی پس از دیگری از ذهنم میگذشت و نمیتوانستم هیچ جوابِ درستی برایش پیدا کنم. شهلا جداً محبوب بود، جداً خوش خلق بود و الحق و الانصاف در سیاست بازی یک زنِ به تمام معنا بود، طوری که فکر میکنم مهدعولیا مادرِ ناصرالدین شاه در گور به وجوش افتخار میکرد. شهلا عروس دار شد و نوه دار شد و برای من اسطوره ی نجابت و پاکی و خلقِ محمدی و زنیت باقی ماند تا چند وقت پیش که طی یک تماسِ تلفنی متوجه شدم چقدر عوض شده. انگار یک فرشته ی خاک گرفته بود که حرف میزد و تیکه می انداخت و هر هر به تیکه پاره های زبانش که ما را زخمی میکرد میخندید، ما تصمیم گرفتیم خانوادتاً آن تماس را ندیده بگیریم و فکر کنیم شهلا در وضعیتِ روحیِ بدی و تحتِ تاثیر کهولت سن آن حرفها را زده چون همه به شدت شوک زده بودیم تا چند روز پیش که طی یک پیامک حاویِ یک جوک که مبانی قرآن و دین را به سخره گرفته بود یک بار دیگر ما را به تعجب و تحیر واداشت، شهلا حجاب نداشت ولی نماز میخواند، قرآن میخواند، به جلساتِ قرآن میرفت، روزه میگرفت، به فقرا کمک میکرد. یک بار دیگر و این بار با اعجابِ بیشتری خانوادتاً به شوک سلام گفتیم و حالا دوباره آن عکسِ خانوادگی و آن حجابِ به شدتِ کیپِ شهلا جلویِ چشمم رژه میرود و از خودم میترسم. خودم که معلوم نیست چند سال بعد چجوری ام و چه شکلی و باید حواسم به تدریجی بودنِ روندِ تغییر باشد ...


  • انارماهی : )

بیست و دو:

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

بدجوری دنبالِ خودمم.

بالاخره من هم باید یک خط و خطوطی برای خودم داشته باشم. نباید همه ی حرفهای خانم صاد یا همه ی نگرش های آقای لام را بپذیرم. نباید با همه ی گفته های خانم میم یا همه ی فرمایشاتِ خانم طا مخالف یا موافق باشم. من باید خودم را پیدا کنم. بالاخره باید تکلیفم را روشن کنم که از کافی شاپ رفتن خوشم میاید یا نه. اهلِ کوه رفتن هستم یا نه. اهل چی ام اصلا؟ اینها باید مشخص شود. 


برای شما مشخص شده؟ شما خودتان را پیدا کرده اید؟


  • انارماهی : )

بیست و یک: من شبیه خودم میشم

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شبیه خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست

انگار وقتی که تلاش میکنم عقاید و تفکرات و نقطه نظرات یکی دیگه رو رعایت کنم خیلی راحت تره. راحت تره چون برای هر کاری نباید دلیلی داشته باشی و هرجا که اشتباهی رخ داد میتونی بگی "نمیدونستم". با یه نمیدونستمِ ساده که به اشکالِ مختلف میشه بیانش کرد، میشه از زیر بارِ خیلی چیزها شونه خالی کرد و راحت بود ولی از طرفی لذتِ پا گذاشتن به راهی که خودت ساختی ش، خودت انتخابش کردی و مطمئنی مخصوصِ توئه، یه جوریه که نمیشه ازش بگذری.

خیلی از آدم ها تو روزگارِ ما شبیهِ خودشون بودن. از آدم های معروفی مثلِ امام موسی صدر بگییییر تا یه زنِ روستایی تویِ دورترین نقطه به پایتخت که داره با عشق محصولاتِ دستسازش رو تویِ خونه تولید میکنه و درس نمیخونه و حضورِ چندانی توی اجتماع نداره و با هر کوکی که میزنه زندگی رو میپاشه به دنیا. بنظرم نوعِ زندگیِ امام موسی صدر با نوعِ زندگیِ یه زنِ روستایی که داره دقیقا مناسب با شرایطش کارهایی رو میکنه که باعث پر رنگ تر و پر رنگ تر شدنِ زندگی تو دنیا میشه برابری میکنه.

برای همینه که میگم شبیهِ خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست. وقتی تصمیم میگیری شبیهِ خودت باشی باید مراقب باشی، مراقب باشی که ندزدنت، مراقب باشی که نکشنت، مراقب باشی که زندانی نشی. یکی مثلِ امام موسی زندانی میشه و یکی مثلِ یه زنِ روستایی میتونه با شبیه شدن به زندگیِ شهری و اخلاق و آداب و رسومی که از اول برای خودش انتخاب نکرده خودش رو از خودش بدزده و زندانی کنه.

نقطه نظراتِ خانم صاد یا سبکِ زندگیِ آقای ت یا مدلِ رفتاری ح یا حتی نظراتِ مامان و بابا شبیهِ من نیست، شبیهِ خودشونه، من باید شبیهِ خودم باشم.

  • انارماهی : )

سوره ی مبارکه ی ناس

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم.
قل اعوذ برب الناس ؛ ملک الناس ؛ اله الناس ؛ من  شر الوسواسِ الخناس ؛ الذی یوسوس فی صدور الناس ؛ من الجنة و الناس

در سوره ی مبارکه ی ناس، مسائلی مطرح شده که قابل توجه و بررسی ست، یکی خنّاس و دیگری وسوسه که به معنا و شرحِ هر کدام میپردازیم.

  • خناس از ریشه ی خنس به معنی گرفتگی و عقب انداختن و تاخیر در امری ست که تاخیر در آن جایز نیست
  • وسواس  جریانی در درون انسان  است که گویی صوت و صدایی مخفی ست. این جریان که صوت مخفی کاذب است به دلیل زوال و فقدان علم و یقین بر فرد عارض می شود و او را دچارِ خطوراتی می کند که باعث تزلزل در او میشود.

این دو واژه را از این سوره انتخاب کردم چون اگر به بقیه ی سوره به صورتِ تخصصی آگاه نباشیم برایمان مشخص است ولی این دو واژه را باید کامل و تمام بدانیم تا بتوانیم از سوره در زندگی مان استفاده کنیم.


حال به شرح مصادیقی از وسوسه ی خناس میپردازیم.

 این وسوسه هر نوع الهام درونی را که بخواهد یک امرِ خیر را به تاخیر بیندازد شامل میشود مثل:

  • به تاخیر انداختن کارهای روزمره من جمله غذا پختن، مطالعه کردن، سرکار رفتن، خوابیدن، ورزش کردن
  • به تاخیر انداختنِ اموراتِ خیر مثل حال و احوال پرسی تلفنی یا پیامکی، مثل قرآن خواندن، مثلِ به روز رسانی مطلبِ مفیدی در یک وبلاگ
  • به تاخیر انداختنِ اموراتی از مردم که به ما سپرده شده ، مثلِ پرسیدن یک سوال از استادی برای پیدا کردن پاسخ یک نفر، مثل به تاخیر انداختنِ جوابِ تلفنِ کسی که از ما سوال دارد، مثل به تاخیر انداختن امانت را به صاحبش رساندن
  • به تاخیر انداختنِ اموراتِ خودمان، مثل نماز، مثلِ بازی با کودکمان، مثل حرف زدن با خواهرمان، مثل کنارِ خانواده نشستن
  • ...

که در این سوره امر بر پناه بردن از هر کدامِ این تاخیر انداختن ها که به صورتِ یک وسوسه ی درونی ست به خداوند شده. یعنی باید هم از حیث ربوبیت خدا که راهنما و راهگشا و مایه ی هدایت به سوی کمال است و هم از حیث مالکیت و تسلطِ همه جانبه ی خداوند و هم از حیثِ الوهیت و عبادت همراه با خضوع به خدا پناه برد. این سوره خدا را از جهتِ ربوبیت، مالکیت و الوهیت پناهگاهی برای رهایی از وسوسه های درونی به تاخیر اندازنده معرفی میکند.

  • انارماهی : )

بیست:

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ
زمانه ی جاهلیت، آنان که بر آیینِ ابراهیم بودند، خیلی قشنگ با عربِ جاهلیِ احمقِ زبان نفهمِ مُشرک وحدت داشتند.
خیلی قشنگ ها
فقط وحدت نبود
بینشان محبت بود
ما را چه شده ؟


+ و جنابِ مجیدی به زیباییِ هرچه تمام تر این وحدت را نشان داده بود.

  • انارماهی : )

یک سبز آبیِ روشن با راه های سفید و لیمویی

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ق.ظ

با مردی ازدواج میکنم که شعر خواندن بداند و بفهمد گاهی اشتباه خواندنِ یک هِجا شاعری را از زندگی ناامید میکند. با مردی ازدواج میکنم که دست هایش آبی باشد، آبیِ خودکاری یا آبیِ رنگی یا آبیِ دریا فرقی نمی کند، مردی با دست های آبی همیشه میتواند بنویسد یا بکشد یا بگوید که "دوستَت دارم". با مردی ازدواج میکنم که حداقل یک چمدان کتاب تویِ اثاثیه اش باشد و خواندن بداند. مردی که صبحِ زود بیدار شدن را بفهمد و غروب به خانه برگشتن را بلد باشد. مردی که رفتنِ به موقع از آداب و مناسکِ مردانگی اش باشد. مردی که طواف بداند. مردی که نارنجی را بفهمد. با مردی ازدواج میکنم که پاهایش سبز باشد و کفش هایش گِلی. مردی که ماهی ها را دست چین کند. مردی که آدابِ قفس برانداخته باشد و برای دختر کوچکمان جوجه مرغ های بی حصار فراهم کند. مردی که کودکی را بفهمد، بهارنارنج را بشنود و انار را بشناسد. با مردی ازدواج میکنم که آبی کاربونیِ غلیظ باشد، فیروزه ای را هم نشینی بتواند و آدابِ تیله بازی بداند. با مردی ازدواج میکنم که در چشم هایش بشود آسمان را دید، ساده، آرام، واضح و بی هیچ غباری، گاهی اما بارانی. با مردی ازدواج میکنم که سفره اش اگرچه کم عرض ولی طویل باشد. مردی که اَمان بودن بشناسد و شرحِ امنیت باشد. با مردی ازدواج میکنم که همدم و همراه و همقدم و همسر باشد، اگرچه با تفاوتِ قد اما شانه به شانه.

  • انارماهی : )

نامرد مردم ما خدا ...

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

فیلم محمد رسول الله را دیدم. همه، از داخلی و خارجی و اینوری و آنوری، برای این فیلم حرفها دارند. من اما فقط یک چیز به چشمم آمد، مخصوصاً در سکانسِ دریا و ماهی ها، و آن هم این که ما الآن، همین الآنِ الآن رحمةٌ لالعالمینی با همان کیفیت و کمیت، داریم و از فیضِ وجودش بی بهره ایم، بی بهره ی بی بهره هم نیستیم، اما به جای نگاه کردن به او، رفته ایم به بت هایمان جسبیده ایم، کاش به بسترِ بیماریِ ما هم بیایی آقا و مثلِ حلیمه بت ها را از سر و دست و جان و دلمان برداری و دستمان را بگیری و شفایمان دهی. گریه دار است موقعیت و کیفیت و کمیتِ امامِ زمانت را نشانت دهند و خودش را نه. غم به دلم نشسته بعد از دیدنِ این فیلم ...


جنابِ مجیدی، اجرت با امامِ زمانت ...


  • انارماهی : )

سخنران بلندگو گرفته بود دستش و حرف میزد. اشک میریخت و راهکار میداد، رویکردش این طوری بود که از حضّار فقط سوال میپرسید، "فکر میکنید امام زمان کجای زندگی شماست؟" ، "چقدر واقعا میخواید امام زمان بیاد؟" ، "اگر آقا دفتری داشته باشه که اسم شما تویِ اون دفتر باشه فکر میکنید اسم شما کجایِ اون دفتره؟" ، سوال میپرسید و منتظر جواب نمی ماند و رد میشد، حضار هم اشک میریختند و ناله میکردند. یک دفعه گفت: "روزی یک ساعت، روزیِ نیم ساعت، روزی یک ربع با آقا حرف بزنید، برای آقا بنویسید، با آقا ارتباط بگیرید، تویِ بیست و چهار ساعت چقدر با آقا حرف میزنید؟" بعد هم اضافه کرد: "آیت الله بهجت تاکید داشتند کسی که متوجهِ حضورِ امام زمان باشه به مقام مراقبه میرسه و دیگه نیازی به مشارطه و محاسبه نداره" ، میگفت: "خودتون رو متوجهِ حضورِ امام زمان بکنید".


  • انارماهی : )

ای سر و سامان ، همه ، تُ

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

مهدیه، همیشه موجبِ حسادت و بغض و کینه ی من بود. تنها موجودی که میتوانست تمام و کمال حسادت کودکی ام را برانگیزد مهدیه بود. مهدیه که پوستِ صورتِ مامانش از مامانِ من سفیدتر بود، مهدیه که مامانش سرِ کار نمیرفت، مهدیه که تویِ همه ی نذری های خانم علیپور با مامان و مامان بزرگش حضورِ فعال داشت، مهدیه که اجازه داشت به چاقو دست بزند، مهدیه که بلد بود سیب زمینی پلو خورشِ قیمه ی شامِ غریبان را خلال کند، مهدیه که به قولِ خودش چون مامانش سادات بود پنجشنبه-جمعه ها او هم سادات میشد، مهدیه که خانم علیپور خیلی قشنگ "مهدیه سادات" صداش میکرد، مهدیه که از ما نه پول دار تر بود، نه لباس هاش از من قشنگ تر بود، نه مثلِ من دو تا چادر داشت، مهدیه که باباش به جایِ بی ام وِ یک پِژویِ قدیمیِ سفید داشت. اما هیچ کدام اینها چیزهایی نبود که حسادتِ مرا بر انگیزد به جز التماسِ دعاهایی که فرت و فرت خانم علیپور و مامان بزرگ بهش میگفتند، زرت و زرت صدایش میکردند و التماس دعا بود که به بچه ی نه ساله میگفتند و هی میبردندش قاطیِ بزرگترها، انگار یکی از کارهای مهم مهدیه این بود که دنبالِ مامان و مامان بزرگش راه بیفتد از این خانه به آن خانه و برای همه تعریف کند امام زمان را چطوری و کجا و با چه کیفیتی در خواب دیده و چه شده. مهدیه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی اندازه ی یک پیرزنِ عاقله ی هفتاد و اندی ساله برای همه ارزش داشت. وقتی مهدیه بود، من دیگر وجودِ خارجی نداشتم. همه ی توجهات سمتِ مهدیه بود. مهدیه که یک بار امام زمان را در خواب دیده بود و حالا همه بهش التماس دعا می گفتند انقدر برای من حسرت برانگیز شده بود که یک روز حسابی به آقاجون اصرار کردم بی ام وِ مان را بفروشیم و یک دانه از آن پِژو قدیمی ها بخریم، انقدر حسرت زده ام کرده بود که دوست داشتم مامانم سرِ کار نرود، پوستِ صورتش سفید باشد، سادات باشد، یک برادر برای من بیاورد که اسمش مهدی باشد و بعد مرا هم با وجودِ اینکه اسم مهدیه را دوست نداشتم مهدیه صدا کنند تا من هم خوابِ امام زمان را ببینم.

مهدیه بخاطرِ محیطی که توش قرار گرفته بود انقدر زود بزرگ شد که وقتی یک بار در نوجوانی دیدمش حس کردم سالها از هم دوریم. نمیدانم مهدیه باز هم خوابِ امام زمان را دید یا نه. نمیدانم هنوز هم پنجشنبه-جمعه ها مهدیه سادات صداش میکنند یا نه، نمیدانم هنوز به خانه ی خانم علیپور میرود یا نه چون چند سالی ست خانم علیپور قیمه پلویِ شام غریبان را از بیرون میخرد و دیگر سیب زمینی ای نیست که زن های محل جمع شوند و خلالشان کنند، نمیدانم حالا ماشینِ بابایِ مهدیه چیست و پوستِ مامانش هنوز سفید است یا نه، ولی میدانم من هنوز که هنوز است دوست دارم شما را در خواب ببینم، حتی اگر بعدش هیچکس به من هیچ توجهی نکند.

  • انارماهی : )

آموزش روش تدبر در آیات (2) سوره ی فلق

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۰ ب.ظ
  • من شرّ ما خَلَق : از شر آنچه خلق شده است

گزاره ها:

  1. اتفاقات در زندگی زاویه ی خیر و شر دارند
  2. انسان با شناخت شر می تواند از نتایج آن محفوظ بماند
  3. از هر اتفاقی میتوان برداشت، خیر یا شر داشت
  4. شر وجود دارد
  5. از شر باید پناه برد
  6. ...
  • و من شر غاسق اذا وقب : و از شر تاریکی آن هنگام که پایدار شده است

گزاره ها:

  1. شناختنِ بعضی شرها سخت است
  2. برخی شرور پنهان شده اند
  3. رهایی از شرهای پنهان شده موضوعیت دارد
  4. رهایی از شرهای نهان برنامه ریزیِ خاص می خواهد
  5. در تاریکی ممکن است هر شر و اشتباهی را انجام داد
  6. باید شرِ پنهان را شناسایی کرد
  7. پیدا کردنِ عللِ شرور پنهان سخت تر است
  8. باید از شرهای پنهان شده که حتی از وجودِ آنها خبر نداریم هم پناه ببریم
  9. ممکن است شری در جامعه وجود داشته باشد که ما هنوز نسبت به آن آگاهی نداریم پس باید مراقب باشیم
  10. ...
  • و من شرِّ نفاثاتِ فی العقد : و از شر دمندگان در گره ها

گزاره ها:

  1. بعضی شرور از جنس گره انداختن هستند
  2. شروری که ناشی از ارتباطاتِ خارجی انسان است
  3. باید از کسانی که باعثِ ایجاد شر میشوند نیز پناه برد
  4. شناسایی کسانی که ایجاد شر میکنند موضوعیت دارد
  5. ممکن است خودِ ما از دمندگان در گره ها باشیم، پس باید مراقب باشیم
  6. ...
  •  و من شر حاسد اذا حسد : و از شرِ حاسد آن هنگام که حسد می ورزد

گزاره ها:

  1. برخی شر ها ناشی از ارتباطاتِ انسانی ست
  2. حسد نوعی شر است
  3. پناه بردنِ از حسد موضوعیت دارد
  4. حسد ممکن است در وجودِ کسی باشد ولی بروز نداشته باشد
  5. باید از اینکه حسد به مرحله ی بروز برسد به خدا پناه برد

واژه ها:

  • شر : در مقابل خیر است. خیر چیزی ست که بر مبنای معیارهای عقلی انتخاب شده و به عنوان گزینه ی برتر گزینش میشود. شر چیزی ست که همراه آن ضرر و سوء اثر و فساد وجود دارد.
  • خلق: پدیدار شدن بر کیفیتِ مخصوص
  • غسق (غاسق) : ظلمتی که بر محیطی فرو آید و بر آن مسلط شود
  • نفث (نفاثات) : از نفث به معنای دمیدنِ شدیدی است که از طریق دهان بوده و همراه آن کمی آب دهان نیز هست
  • عقد: به معنای گره، یا پیوستنِ دو یا چند جزء با هم و محکم کردن آنها در یک نقطه است و مقابل آن واژه ی "حل" است که همان باز کردن گره مادی یا معنوی ست
  • حسد (حاسد) : حسد از صفات ناپسند است که سختی شدیدی را در نفس انسان ایجاد می کند و با طلب زایل شدن نعمت از صاحب نعمت و متضرر شدنِ او همراه است.

نتایج:

  • در این عالم شر به شکل های محتلف وجود دارد
  • باید از هر شری متناسب ِ با خودِ آن شر به خدا پناه برد، یعنی باید دید از شرِ حسادت چگونه میتوان پناه برد و به همان شیوه اقدام کرد
  • پناه بردن به خدا فقط یک نیت قلبی نیست بلکه بروزِ خارجی نیز دارد و برای هر نوع پناه بردنی باید اعمالی را متناسب با آن انجام داد
  • پناه بردن یک عمل است، نه فقط یک نیت
  • انسان باید بگردد، راهِ پناه بردن را پیدا کند و بعد انتخاب کند
  • طبق آیاتِ سوره ی فلق وظیفه ی انسان این است که خیر و شر را بشناسد و تشخیص دهد و خیر گزینی کند. درواقع پناه بردنِ از هر شری یک جور خیر گزینی ست
  • انتخاب خیر به این معنا نیست که ما بتوانیم اطرافمان را تغییر دهیم، بلکه تغییر باید در خودِ ما رخ دهد تا بتوانیم از شرور پناه ببریم
  • گاهی پناه بردنِ از یک شر مثلا در مسائل خانوادگی این است که صرفا رویِ صبر و بردباریِ خودمان کار کنیم
  • بر اساس این آیات انسان باید بگردد شرور زندگی اش را شناسایی کند نه اینکه منفعل بنشیند تا اگر شری بروز پیدا کرد اقدامی انجام دهد. برخی شرور پنهان هستند و باید شناسایی شوند.
  • گاهی ممکن است انسان خودش منشاء شر باشد، پس باید دوربین را قبل از هر کس به سمتِ خودش بچرخاند و خودش را هم بررسی کند، البته نه آن طوری که ناامیدی سراسرِ وجودش را فرا بگیرد.


نکته :

یک : از این سوره میتوان نکاتِ بسیار زیادِ دیگری را نیز استخراج کرد که ان شاالله در وبلاگ به آن می پردازیم

دو : التماس دعا

سه : با سوال یا طرحِ اشکال یا انتقاد یا نظراتِ خود بنده را راهنمایی فرمایید

  • انارماهی : )

هجده: ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ

اگر انسان به تاثیرِ همنشین واقف میشد

هر آینه از ترس جان میداد.


  • انارماهی : )

موجِ بلند و پهنه ی طوفانم آرزوست*

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ
اینکه تصمیم بگیری میانه باشی سخت است. قبلا یک شعار داشتم که تا تهش بودم، "یا رومی رومی یا زنگی زنگی". ولی حالا، حالا که دقیقا بینِ دو طیف قرار گرفته ام حالا که نه میتوانم این وریِ این وری باشم، نه آن وریِ آن وری، سخت تر شده. میدانید، آدم های متفاوت خیلی ساده تر از آدم های دیگر زندگی میکنند. برخلافِ تصورِ بقیه، آدم های یا اینورِ بوم یا آنورِ بوم، خیلی راحت و ریلکس به زندگیِ خودشان ادامه میدهند و بقیه را کم کم مجاب میکنند که "من اینطوری ام". متفاوت بودن بر خلافِ ظاهرش اصلا کارِ سختی نیست. چون خودتی و خودت.
مثلا میفهمی که قشنگ تر از بقیه میخندی، میفهمی که بر خلافِ بقیه در مواقعِ بحرانی میتوانی لبخند به لب داشته باشی و آرام باشی، میفهمی که بهتر از بقیه مینویسی، میفهمی که بهتر از بقیه فکر میکنی، میفهمی که ایده پردازِ عالی ای هستی و بعد از فهمیدنِ هر کدامِ اینها تلاش میکنی خودت را بکنی تویِ چشم. مثلا مدلِ لباس پوشیدنت، مدلِ راه رفتنت، مدلِ ادایِ سین و شین و تا و را و هـ جیمی ات فرق میکند، مدل سجده هایت، مدلِ جانماز پهن کردنت، مدلِ قنوت هایت فرق میکند. تو همه ی تلاشت را میکنی که تفاوتت را حفظ کنی. و این بر خلافِ تصورِ عموم از متفاوت ها، اصلا کارِ سختی نیست. اصلا سخت نیست که تو متفاوت باشی و این تفاوت را یک جوری [که بالاخره در جریانِ حیات یاد میگیری چجوری] بزنی تو سرِ بقیه.

میدانی سخت چیست؟ سخت این است که بدانی مدلت کاملا این طرفی ست، یا کاملا آن طرفی ولی بفهمی که هیچ کدامِ این دو طرف بر خلافِ ظاهرشان، برخلافِ آداب و رسومشان، برخلافِ اسم درکردنشان حق نیستند. تو طیِ جریانِ حیاتت به "حق" برخورد کرده ای و فهمیده ای این همه حفظِ مدل برای رهایی از همین "حق"ی بوده که کشفش کرده ای و حالا تصمیم با توست، میتوانی ندیده اش بگیری یا میتوانی زین پس "سخت" زندگی کنی، یعنی جایی در میانه ی میدان.

* رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست [مولانا]
  • انارماهی : )

هفده: چه بگویم، سخنی نیست میانِ من و تو

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ
مسائل خصوصیِ زندگیِ شما
به هیچ کس
حتی به مادر و خواهرِ خودتان هم ربطی ندارد
میخواهد بینتان شکراب باشد یا خوش خوشان، لطفا مقابلِ بقیه زبان به کام بگیرید و زندگی خودتان را بکنید. بقیه نه وظیفه ی کمک کردن به شما را دارند، نه وقتش را، نه حوصله اش را، و نه از همه ی اینها مهم تر توانش را.


+ مدام گله مند است، مدام شکایت می کند. یک لحظه شکایت از زبانش نمیفتد و مدام حرفش این است که "هیشکی منو دوست نداره" گاهی فکر میکنم علی رغمِ سی و چهار سال سن و دو بچه هنوز دوازده-سیزده ساله است، گاهی دلم برایش میسوزد، گاهی سعی میکنم بهش محبت کنم و مثلا جایِ خالی محبت های ندیده را پر، گاهی نصیحتش میکنم گاهی راهکار میدهم گاهی فقط شنونده ام ولی این اواخر نمیدانم چه کار کنم. نمیدانم آدمی که فقط و فقط به خودش و خودش و خودش ایمان دارد را باید چه کار کرد.

+ زیاد شده. بی قیدی، در جامعه زیاد شده. قدیم ها، قدیم ترها که هنوز گوشی و اس ام اس نبود، زن و مردی که داشتند زیرِ یک سقف زندگی میکردند و از هم خوششان هم نمی آمد. بالاخره به هر جان کندنی بود زندگی را سر میکردند، ارتباط با زن/شوهر همسایه بغلی سختی هایی داشت، چارچوب هایی داشت، قبح هایی داشت. الان تا تهِ خیار به دهانِ کسی تلخ میاید، یک گوشی هست و یک گروه و یک عالمه زن و مردِ آماده به خدمت ... و من از زندگی در چنین جامعه ای، هر کجایِ دنیا که باشد، وحشت دارم. و فی الحال دارم مراتبِ وحشتِ عظمی را میگذرانم چرا که من هم مثلِ بقیه، یک آدمم، گوشی دارم و در گروه های مختلفی عضو هستم و گاهی تهِ خیار بدجوری به دهانم تلخ میاید. (این یک پاراگراف را از زبانِ خودتان برای خودتان یک بارِ دیگر بخوانید).
  • انارماهی : )

روزها

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ
از دو حال خارج نیست، یا من یک رادیو تاسیس میکنم که متون را به آن سَبکی که من میخواهم بخوانند، نه محاوره ی آبَکی یا رادیویی ها تصمیم میگیرند آن طوری که من میخواهم متون را بخوانند، نه ماوره ی آبَکی. بعد از آن روز من دیگر مجبور نیستم متن هایم را به زبانِ محاوره بازنویسی کنم و احساس کنم دارم برنجِ کته را شفته و سوخته میکنم.

+ کتابمان باید کلّهم بازنویسی شود، نه بخاطرِ نظراتِ کارشناسانِ محترمه که همه نظرِ مصاعدی داشتند، بلکه به این خاطر که این نظرِ مساعد را فقط قشرِ خاصی داشتند، خودم و یک نفر دیگر که نشستیم از این طرف به ماجرا نگاه کردیم دیدیم همه چیز فقط برای یک عده به به چه چه دار است.

+ اگر به من نگفته بودند که خانم ط خانمِ رک و بی رودربایستی ست، قطعاً دفعه ی اول که تویِ آن اتاقِ نمورِ کوچکِ تاریک دیدمش و او با آن لحنِ بالا آورنده (یعنی گوینده الان است که بالا بیاورد) میگفت: "تو دهه هفتادی ای؟؟؟ اه اه اه" مینشستم های های های گریه میکردم. ولی امروز دوستانِ خوبی برایِ هم شده ایم.

+ یاسمن شاد است، میخندد، از هر چیزِ ریزِ کوچکی برای خودش خوشبختی میسازد و حتی دریا را به خانه ی خیلی کوچکِ وسطِ دود و ترافیکِ تهرانش هم میاورد. داد و قال ندارد، از آن ها نیست که وقتی هستند صدایشان همه جا را پر کند، هم متین است، هم شوخ، هم آرام و مهم تر اینکه میگوید" میدونی، مثلِ یه واکنشِ دفاعی میمونه، من تو زندگی م یاد گرفتم مشکلات رو نبینم و این یه جور دفاعه که از خودم میکنم."

راستی، پست های تدبر در قرآن را میگذارم تویِ موضوعِ خودش، هرکس خواست استفاده کند آن بالا کلیک کند و پست های جدیدتر را ببیند (البته بعداً چون فعلا پست جدیدی نیست)

  • انارماهی : )

شانزده: در موردِ اینها که گفتم فکر کن [دخترم]

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

فرقی نمی کند تحتِ تاثیرِ تفکرِ غربی باشی یا شرقی، اسلام یا کُفر [اگر دخترِ من باشی هر کدامِ اینها ممکن است برایت اتفاق بیفتد، مثلِ همه ی دخترهای مادرانشان که پیش از من و تو بوده اند] در هر کدامِ اینها آدم هایی ست که به جهتِ عجیب و غریب و بزرگ و بسیط بودن "بولد" شده اند. شاعر، مهندس، نویسنده، رزمنده، پاسدارِ فرهنگی، سرلشکر، بازیگر، خواننده، و هر نقشِ دیگری را که تو فرض کنی داشته اند و اسمشان به سبب اقداماتشان افتاده سرِ زبان ها و تو را وادار کرده مثلِ "او" زندگی کنی. مثلِ او به دنیا نگاه کنی، مثلِ او از خود گذشتگی کنی، مثلِ او باشی و انقدر این مثلِ او بودن برایت بزرگ و ارزشمند شده که عکسش را گذاشته ای رویِ میزت، چسبانده ای به دیوارِ اتاقت، یا آویزانِ گردنت کرده ای یا شاید هم اسمش را بدهی رویِ تنت خالکوبی کنند. بالاخره علاقه است دیگر، دوست داری هم نشینی را تمام قد نشان دهی. و این یک مساله ی طبیعی ست که اصلا هم بد و زشت و مذموم نیست.

هیچ فرقی نمیکند، بسیطِ زیبایِ وسیعِ عجیب و غریبِ همه چیز تمام [از نگاه تو] یی که انتخاب کرده ای زنده باشد یا مرده، شهید باشد یا کشته یا شاید هم خودکشی کرده باشد، هیچ کدامِ اینها فرقی نمیکند، اینها همه بر میگردد به مرام و مسلکی که تو انتخاب کرده ای تو را با آن بشناسند. مهم این است که تو او را دوست داری، انتخاب کرده ای و حالا همه ی تلاشت را می کنی همه ی انتخاب هایت شبیهِ او باشد.

لطفا، یک بار و فقط و فقط یک بار، بی جبهه گیری و بی ملاحظه "کیمیا خاتون" را بخوان، و بدان، همه ی آدم های بزرگِ وسیعِ بسیطِ عجیب و غریبِ دوست داشتنیِ همه چیز تمام، لزوماً همسرِ خوبی نبوده اند. من نمیخواهم نگاهِ تو را به مقدساتت بد کنم یا تغییر دهم یا بگویم آنها که تو دوست داری مقدس نیستند نه. من فقط میگویم صرفِ بزرگ بودن، وسیع بودن، عجیب و غریب بودن، نویسنده و نقاش و شاعر و حتی شهید بودنِ آدم ها، ویژگی هایشان را برای "همسر"ت نخواه، و همسرت را با خط کشِ آنها اندازه نگیر، چون تو هیچوقت نمیدانی، و نمیتوانی که بدانی آنها چگونه "همسر"ی بودند. و میتوانند تو را "همسر" باشند یا نه.

  • انارماهی : )


اَللّهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِکْ عَلَى السَّیِّدِ الْمَعْصُومِ وَ الْاِمامِ الْمَظْلُومِ، وَ الشَّهیدِ الْمَسْمُومِ وَ الْغَریبِ الْمَغْمُومِ،وَ الْقَتیلِ الْمَحْرُومِ، عالِمِ عِلْمِ الْمَکْتُومِ، بَدْرِ النُّجُومِ، شَمْسِ الشُّمُوسِ، وَ اَنیسِ النُّفُوسِ، اَلْمَدْفُونِ بِاَرْضِ طُوس،اَلرَّضِىِّ الْمُرْتَضى، اَلْمُرتَجَى الْمُجْتَبى، اَلْاِمامِ بِـالْحَقِّ اَبِى الْحَسَنِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِ. اَلصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا، یَابْنَ رَسُولِ اللهِ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤمِنینَ، یا حُجَّةَ اللهِعَلى خَلْقِه، یا سَیِّدَنا وَ مَوْلانا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ، وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا فِى الدُّنْیاوَ الاْخِرَةِ، یا وَجیهًا عِنْدَ اللهِ، اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ.




  • انارماهی : )

شناختِ آدم ها را بیخیال شو حنّان

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ
 

یک چیزی را خوب بدان حنّان، اینجا، مکانِ دلبستگی ست، مِن بابِ دلبستگی صحبت ها داریم با هم امّا حالا که یک دفعه چیزی یادم افتاده، بد نیست فی المجلس با تو بگویم. گاهی دلبسته ی کسی می شوی و تمامِ آینده ات را در آغوشِ او تصور می کنی، در آغوشِ چشم و دل و جسمش. او نمیداند، اما تو برایِ خودت میسازی و میبافی و بزرگ میکنی. هیچ کس نمیداند اما از همه میشنوی که فلان بنِ فلان انگار برایِ تو ساخته و پرداخته شده. و تو جَبریِ صبری حنّان، باید که صبر کنی و این صبر کردن، خودش حکایتی ست مفصل که باید جداگانه از آن با تو سخن ها بگویم. تو صبر میکنی به فَتحِ صاد و بالاخره روزی میرسد که فلان بنِ فلان هم تو را می خواهد، البته این مالِ وقتِ سختِ ماجراست. بعد تو مجبوری به تماشا، تماشای فلانی که تا دیروز کنارش ساخته ای و پرداخته ای و بافته ای و بزرگ کرده ای را حالا باید از نزدیک تماشا کنی اگر همان بود که بود ولی اگر نبود یک عمر به خودت و روزهایت و دِلَت و احساست ناسزا نگو که چرا دِل به فلانی دادی؛ که تو نمیشناختی حنّان و این یعنی همین شناخت است که دیگری را برای تو بزرگ و کوچک و خوار و حقیر و با شکوه می کند. سعی کن آدم ها را نشناسی حنّان، به جاش، تا می توانی خودت را شناخت کن.

 



نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

شناختِ آدم ها را بیخیال شو حنّان

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ
 

یک چیزی را خوب بدان حنّان، اینجا، مکانِ دلبستگی ست، مِن بابِ دلبستگی صحبت ها داریم با هم امّا حالا که یک دفعه چیزی یادم افتاده، بد نیست فی المجلس با تو بگویم. گاهی دلبسته ی کسی می شوی و تمامِ آینده ات را در آغوشِ او تصور می کنی، در آغوشِ چشم و دل و جسمش. او نمیداند، اما تو برایِ خودت میسازی و میبافی و بزرگ میکنی. هیچ کس نمیداند اما از همه میشنوی که فلان بنِ فلان انگار برایِ تو ساخته و پرداخته شده. و تو جَبریِ صبری حنّان، باید که صبر کنی و این صبر کردن، خودش حکایتی ست مفصل که باید جداگانه از آن با تو سخن ها بگویم. تو صبر میکنی به فَتحِ صاد و بالاخره روزی میرسد که فلان بنِ فلان هم تو را می خواهد، البته این مالِ وقتِ سختِ ماجراست. بعد تو مجبوری به تماشا، تماشای فلانی که تا دیروز کنارش ساخته ای و پرداخته ای و بافته ای و بزرگ کرده ای را حالا باید از نزدیک تماشا کنی اگر همان بود که بود ولی اگر نبود یک عمر به خودت و روزهایت و دِلَت و احساست ناسزا نگو که چرا دِل به فلانی دادی؛ که تو نمیشناختی حنّان و این یعنی همین شناخت است که دیگری را برای تو بزرگ و کوچک و خوار و حقیر و با شکوه می کند. سعی کن آدم ها را نشناسی حنّان، به جاش، تا می توانی خودت را شناخت کن.

 



نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

روزهای با تو

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

دستت را بگیرم ببرم توپ-خونه که لابد دیگر برای نسلِ شماها شده همان میدانِ امام خمینی، سوارِ درشکه بشویم که لابد پیشِ نگاهِ تو کمی بی کلاسی به حساب می آید و مراقبی یک وقت اتفاقیِ آشنایی تو را تویِ درشکه نبیند، برویم بازارِ کفش فروش ها، به اصرارِ من و انکارِ تو بالاخره سرِ یک وِرنیِ قرمزِ پاشنه تق تقی توافق کنیم و برگردیم خانه، از من اصرار که به لباسِ کوتاهِ توریِ قرمز ورنیِ قرمز خیلی میاید و از تو انکار که آن روزها لابد هیچ دخترِ پانزده ساله ای ورنیِ قرمز نمیپوشد.

میدانی حنّان، مادرت نقشه های قشنگی برایت کشیده، نقشه هایی که ای کاش به قَد و قواره ی سن و سالِ تو برسند.

  • انارماهی : )

روزهای با تو

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

دستت را بگیرم ببرم توپ-خونه که لابد دیگر برای نسلِ شماها شده همان میدانِ امام خمینی، سوارِ درشکه بشویم که لابد پیشِ نگاهِ تو کمی بی کلاسی به حساب می آید و مراقبی یک وقت اتفاقیِ آشنایی تو را تویِ درشکه نبیند، برویم بازارِ کفش فروش ها، به اصرارِ من و انکارِ تو بالاخره سرِ یک وِرنیِ قرمزِ پاشنه تق تقی توافق کنیم و برگردیم خانه، از من اصرار که به لباسِ کوتاهِ توریِ قرمز ورنیِ قرمز خیلی میاید و از تو انکار که آن روزها لابد هیچ دخترِ پانزده ساله ای ورنیِ قرمز نمیپوشد.

میدانی حنّان، مادرت نقشه های قشنگی برایت کشیده، نقشه هایی که ای کاش به قَد و قواره ی سن و سالِ تو برسند.

  • انارماهی : )

چهارده: در لحظه نگرانِ لحظه ی بعدت باش

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
خلاصه این پست این است که: اگر در لحظه نگرانِ لحظه ی بعدت باشی میتوانی در لحظه زندگی کنی. حالا اگر وقت داشتید مشروحش را بخوانید؛
: )


خودمان
را نقطه نقطه فرض کنیم. این طوری که در این نقطه خودمان را این طوری ببینیم که [فی المثل] آدمِ با تقوایی هستم. بعد نقطه ی قبل را بررسی کنم که آدم با تقوایی نبودم. حالا تویِ این نقطه میتوانم چند رویکرد داشته باشم:

یک: این نقطه در اثر پشیمانی از اعمالِ گذشته و توبه و غفرانِ خدا به دست آمده، و من هیچ نقشی در به دست آوردنش نداشتم جز لطفی که خدا به من کرد و هدایتم کرد، پس باید در حفظش بکوشم

دو: من که قبلا آدم [...] ای بودم، اینم مالِ یه دیقه س، ولش کن بابا این چیزا به ما نیومده، من که این کار و اون کار و اون یکی کار بد و گناه و خلاف رو کردم پس دیگه پرونده م سیاهه سیاهه و نباس خودمو همچین پسر پیغمبری فرض کنم

سه: آخییییییش چقدر سبک شدم، اصن یه حالی داد این توبه به من که قرصِ ایکس نداد. احساس میکنم دارم تو خودِ بهشت راه میرم، اصن مگه کسی به جز منم راه میدن تو بهشت؟!! لابد خدا خیلی حال کرده با توبه م، همچین فخر فروخته به ملائکه ش که بیا و ببین. دیگه نباید با دختر/پسر آقای فلانی رفت و آمد کنم اونا رو چه به منِ پاکِ طیب و طاهر، والا.

موقع بررسیِ نقطه ایِ خودتان بدانید و آگاه باشید که شما همان پخی که هستید خواهید ماند اگر به جایِ دل نگرانِ نقطه ی بعد بودن سعی کنید نقطه ی قبلِ خودتان را بررسی کنید و تویِ همان بمانید یا از خوشحالی و وجدِ رسیدن به نقطه ی تازه، فراموش کنید که نقطه ی بعدی هم وجود دارد. فلذا خودتان را نقطه ای نگاه کنید و بعد در لحظه نگرانِ نقطه ی بعدِ خودتان باشید. یعنی مثلِ رویکردِ اول تلاش کنید در حفظ و نگه داری نقطه ی فعلی تان کوشیده و آن را به مراتبِ بالاتری ارتقا دهید.

برعکسش هم هست، اگر الان آدمِ روم به دیواری هستید، الان این طوری هستید، یک لحظه ی بعد که تصمیم بگیرید نباشید، دیگر نیستید، پس حواستان همین طور که ایییییین همه به گذشته ی خراب اندر خرابتان هست، به آینده ای که هنوز نساختیدش هم باشد. این حرفها هم که گذشته آینده را تحت الشعاع قرار میدهد در مقابل غفران و مرحمتِ خدا پشیزی قدرت ندارد. پس مثلِ بچه ی آدم، امیدوار، شاد، سرزنده و باحال زندگی بفرمایید، لطفاً
  • انارماهی : )

یک توصیه به دخترخانم های دمِ بخت

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ
خواستگاران با آنچه در عکس میبینید بسیار تفاوت دارند
فلذا
هیچ خواستگاری را با دیدنِ عکسش نه بپسندید و نه نپسندید، کلاً حیّ و حاضر ببینید و بعد نظر دهید.

تبصر: حتی اگر قیافه برایتان اصلا مهم نیست هم به طریقِ بالا عمل کنید.


  • انارماهی : )

سیزده: بِبَند

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ

چقدر خوب میشد اگر به جای زیر و رو کردن یه حرف برای اینکه بفهمیم غیبتِ یا بدگویی یا تهمت یا چی

کلا درباره ی کسی حرف نزنیم

اییییین همه موضوع هست برای حرف زدن

میشه درباره ی کسی حرف نزد و شاد بود و زندگی کرد


  • انارماهی : )