من هر دفعه آمدم پیشِ شما حالم خوب بود، انقدر خوب که جلویِ ضریح می ایستادم و از اتفاقاتِ طولِ راه و سفر میگفتم. حاجتی نبود، درخواستی نبود. یا شاید آن لحظه ای که آنجا ایستاده بودم نبود. همین که رسیده بودم به شما انگار همه ی حاجاتِ دنیوی و اخروی را گرفته بودم، پس حالم خوبِ خوب بود و تنها حاجتِ روزهای آخر، زیارتِ دوباره بود که اطمینان داشتم به زودی برخواهم گشت.
مشهدِ آخری اما یک فرقِ اساسی داشت. من داشتم دق میکردم، داشتم میمردم، مضطر شده بودم، چیزی تویِ وجودم بالا و پایین میپرید و اجازه نمیداد بنشینم وسطِ دارالحجه و هر هر هر بخندم و بقیه را بخندانم و با شما شوخی کنم. چیزی تویِ وجودم اصلا خندیدن را اجازه نمیداد. چیزی تویِ وجودم بود که میخواست بپرد شما را بغل بگیرد، چیزی تویِ وجودم میخواست دست برساند به ضریح، برای اولین بار، آن مشهدِ آخری بود که همه ی روشنفکر بازی هایم را گذاشتم کنار و به خودم که آمدم چسبیده بودم به ضریح و های های گریه کرده بودم و خواسته بودم آنچه را که باید.
میخواستم با در و دیوارِ حرم یکی شوم، از قطار جا بمانم، برنگردم، مجاور شوم. خیلی چیزها میخواستم و میدانستم که نمیشود، از سرِ همین نشدن بود که بعد از زیارتِ آخری صحنِ جامع را دوان دوان طی کردم و آمدم بیرون، میخواستم از آن حجمِ عظیمِ دلتنگی که هر لحظه مرا میبلعید فرار کنم و کردم ؛ ولی زخمش ماند. چیزی مثلِ یک گلوله ی گِلی ماند بیخ گلوم و تکان نخورد تا همین حالا.
دلتنگم آقا، بدجور دلتنگم. یک دعایی کردم که خودم ماندم توش ... حکایت این مشهد نیامدنِ یک ساله هم همان دعاست، همان دعا که میدانید ...
بطلب آقاجان، میخواهم بهتان نشانش دهم، میخواهم ببینیدش، میخواهم کنار هم نگاهمان کنید.