انارماهی

بسم الله

بایگانی

۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

جایی ننوشته ست گنه کار نیاید

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ

خبرگزاریِ فارس بودم، هم باید استاد را میدیدم هم همسر و فرزندِ شهید را و هم در رونمایی نمادینِ سایتی شرکت میکردم و هم یادداشت هایم را میگرفتم و هم نظرِ استاد را میپرسیدم و هم هزارتا کارِ دیگر، تمامِ مدت نشسته بودم و کتابی که استاد اولِ جلسه بهم داد و جلسه درباره ی همان کتاب بود را میخواندم و گوش نمیکردم چه کسانی چه میگویند، محوِ زندگیِ تویِ کتاب شده بودم که مامان زنگ زد. نمیشد جواب داد، پیام دادم که هر کاری دارید پیام بدهید. پیام از مامان رسید که:

من فکر کردم رسیدی خونه، خواستم بگم بیای بریم خادم امام رضا

و پیام همین جا تمام شده بود انگار دستِ مامان خورده بود و پیامی را نصفه برایم فرستاده بود. تا پیام بعدی برسد هزار و یک فکر از سرم گذشت: یعنی قرار شده بریم مشهد زندگی کنیم؟ قراره بریم خادم بشیم؟ ینی به آرزوم میرسم؟ ینی میریم مجاور میشیم؟ شاید میخوایم بریم مشهد، شاید به دعوتِ خادمای امام رضا میخوایم بریم مشهد ... . جلسه و کتاب و همه چیز فراموشم شده بود و واژه های مشهد و خادم و امام رضا تویِ سرم دورِ هم میچرخیدند که پیام بعدی مامان رسید "خادم های امام رضا اومدن مسجد محمدی میرن مسجد مسلم مراسم ما هم میریم"

لوح های تقدیر رد و بدل شد و عکس های یادگاری گرفته شد، آن بخش از صحبت های همسرِ شهید را هم که استاد گفته بود درباره ش بنویسم ضبط کرده بودم، یادداشتم را گرفتم  و دادم به استاد و تشکر و قدردانی و مراسماتِ مرسوم و راهیِ خانه شدم. مسجد محمدی پرنده پر نمیزد، فکر کردم پیام مامان را اشتباه خوانده ام، زنگ هم که میزدم آنتن نداشتند، بالاخره فهمیدم مامان اینها کجایند و خیابان ها را به سمتِ مسجد مسلم گز کردم. نمیفهمیدم مردم برای چه جمع شده اند، خادم امام رضا مگر دیدن داشت؟ بعد یک دفعه عزیز و نصرت را کنارِ هم دیدم، شاخم درامد، اشک و بهت و بغض و شاخ و خستگی و کوفتگی و شوق را داشتم با هم درونِ خودم حل میکردم که یک دفعه آفای ف که آن لحظه فقط به این فکر کردم که چقدر آشناست و نشناختمش پرچم را گرفت طرفم که برم جلو و زیارت کنم. تا تصمیم بگیرم از این غیر روشن فکربازی ها بکنم یا نه، پرچمِ گنبد را بوسیده بودم و بغض داشت خفه م میکرد و بعد من بودم که رویِ فکرهای روشنم پا گذاشته بودم و جماعتی بودند که پیشِ رویم پرچم را بدرقه میکردند و عزیز و نصرت که بعد از سالها اختلاف را کنار گذاشته بودند و دوشادوشِ هم ایستاده بودند و گاهی در بغلِ هم زار میزدند.

ما نه مشهد رفتیم، نه خادم شدیم، نه قرار است مجاور شویم ولی امام رضا ناطور دلمان را هوایی کرد و رفت ...

  • انارماهی : )

دوازده: آموزشِ روشِ تدبر در آیات (1) سوره ی فلق

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ
خیلی از شماها دوست دارید در کلاس های قرآن شرکت کنید. ولی وقت، هزینه، مسافت و خیلی دلایل دیگر به شما این  اجازه را نمیدهد. خب، اشکالی ندارد، خیلی از ماها اینجاییم که به هم کمک کنیم.

راستش تا قبل از رفتن به این کلاس ها من نمیدانستم چطوری باید قرآن خواند. قرآن خواندن برایم یک مساله ی کسالت بار بود و اذیتم میکرد و همیشه وقتی به ترجمه ای میرسیدم که درکش نمیکردم آرزو داشتم زبانِ عربی را بلد بودم و بهتر میفهمیدم. همین بلد نبودنِ زبانِ عربی و کسالتِ همیشگی باعث شده بود قرآن خواندنم منحصر شود به ختم های شفا و حاجت و مِیّت و ... که تلاشم بر خواندن و فهمیدن نبود، میخواندم که یک جزئی که قبول کرده ام بر گردنم نماند. اما وقتی به کلاسِ تدبر در قرآن رفتم فهمیدم میشود از هر آیه ای از تویِ همان ترجمه ی تحت اللفظی چندین گزاره دراورد و به هر کدام کللللی فکر کرد. بعد قرآن خواندن برایم شیرین شد.

میخواهم اینجا چند آیه چند آیه، و کم کم، و به مرور، این کار را با هم انجام دهیم، مطمئنم این کار تفکر و تعمقِ شما را نیز در قرآن زیاد میکند و قرآن برایتان همانی میشود که باید باشد، یک کتابِ همراه و راهنما، نه صرفا یک دکور برای تویِ سفره ی هفت سین و علامتی برای مسلمان بودنِ صاحب خانه.

 از سوره ی مبارکه ی فلق آغاز میکنیم.

  • قُل اَعوذُ بِرَبِّ الفَلَق : بگو، پناه می برم به ربِّ سپیده دم

گزاره ها:

  1. پناه بردن در زندگی امری لازم است
  2. اینجا از طرفِ خداوند به پناه بردن امر شده
  3. پناه بردن را باید ابراز کرد، بیان کرد
  4. در زندگی چیزهایی هست که باید از آنها به چیزی یا کسی پناه برد
  5. پناهگاه وجود دارد
  6. پناهگاه قابل شناسایی ست و باید شناخته شود
  7. به هر پناهگاهی نمیشود پناه برد
  8. پناه بردن نوعی انتخاب کردن است
  9. تاریکی ای وجود دارد که از آن باید به روشنایی پناه برد
  10. رِب پناه گاه است.
  11. فلق به عنوانِ شروع روز، نشانه ی آغازِ حرکت است
  12. نشانه شناسی یک حرکت درآغازِ آن مهم است
  13. آدم ها متوجه اینکه مسائلِ مقابلشان خیر است یا شر، هستند، توانایی شناسایی دارند
  14. آدم ها توانایی انتخاب دارند.
  15. ....

معنی واژگان:

  • فلق: به معنای شکاف همراه با آشکاری چیزی ست، در این صورت جدایی و انفکاک از وضعیت قبل و تمایل به وضعیتِ بعد در آن موضوعیت دارد. پس فلق عبارت از انشقاق و شکافتن با حصول جدایی در میان طرفین است.
  • رب: رفع نواقص و حوائج شیء و سوق دادنش به سویِ کمال
  • اعوذُ: پناه بردن از تهدیدی که در روبروی فرد است به سوی چیزی یا کسی که میتواند مصونیت از این تهدید را ایجاد کند
  • قُل: ابراز کردنِ آنچه انسان در درونِ خود دارد که می تواند با زبان، اشاره یا هر نوعِ دیگری باشد.


+ معنایِ واژگان را در انتها نوشتم که بدانیم بدونِ دانستنِ معنایِ دقیق واژه هم اگر با دقت آیات را بخوانیم میتوانیم با تفکر بخوانیم و گزاره هایش را استخراج کنیم.


+ شما هم میتوانید به گزاره های این آیه اضافه کنید.


اگر موافقِ این طرزِ بیان سوره و آیات هستید بفرمایید تا من طبقِ یک نظم جلو بروم.

  • انارماهی : )

بِگذَر

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ
وقتی یه چیزی رو از بچه ی 2-3 ساله میگیریم، سریع یه چیز دیگه به جای اون میدیم دستش. اصلا تا یه چیز تازه بهش ندیم حاضر نمیشه که مثلا گوشی موبایلی که یهویی رویِ میز کشف کرده رو پس بده.

مُدلِ رفتارِ خدا با هم همین طوریه. وقتی به چیزهای خطرناک دست میزنیم، تا یه چیز تازه بهمون نده وادارمون نمیکنه که ولش کنیم. هوای نَفس، یکی از اون چیزهاییه که اگر ولش کنیم، خدا خیلی چیزهای گنده تری بهمون به جاش میده.


+ بنظرتون، کدوم مساله ی اخلاقیِ مهم، تو جامعه ی ما رعایت نمیشه؟


  • انارماهی : )
برخی از اعمالِ انسان ها

پست است

نه خودِ انسان ها


  • انارماهی : )

مدرسه اهل بیت: سوره ی ماعون

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ
درباره ی واژه ی یتیم قبلا حرف زدیم. اینجا ، ولی الان میخواهم کمی ساده تر و کمی مفصل تر درباب یتیم صحبت کنم. کلا از این به بعد ساده تر و مفصل تر از درسهای مدرسه اینجا مینویسم تا مورد استفاده قرار گیرد. ان شاء الله

  • یتیم،
  • یعنی کسی که سرپرست ندارد
  • برگی ست که از شاخه افتاده و هیچ شاخه ای یا درختی نیست که این برگ به آن بچسبد
  • یتیم کسی ست که قبلا به اعتبارِ حضور و وجودِ کسی تکریم میشده، ولی حالا آن شخص را از دست داده و تکریم نمیشود
  • هیچ حمایت کننده ای ندارد
  • هیچ کسی را ندارد که راهِ درست از نادرست را نشانش دهد.
  • یتیم خیلی طفلکی و مورد دلسوزی قرار گیرنده است.

به اعتبارِ این معانی همه ی ما از جهتِ ندیدنِ حضورِ امامِ زمان عج الله تعالی فرجه یتیم هستیم، همه ی ما از جهت عدم فهم معارف حقیقی دین یتیم هستیم، همه ی ما از جهت نداشتنِ کسی که راهِ درست را از نادرست نشانمان دهد یتیم هستیم، ولی این پایانِ ماجرا نیست

  • دَع
  • واژه ی دَع در سوره ی مبارکه ی ماعون
  • یعنی رد کردن همراه با تندی
  • یعنی رد کردن همراه با انزجار
  • یک جوری طرف را رد کنی که بفهمد از او بدت می آید
  • رد کردنِ همراه با برو گمشو حوصله ت رو ندارم.

به اعتبارِ معنیِ واژه ی دَع، تکریمِ یتیم فقط به معنی کمکِ مالی و غذایی و پوششی به او نیست، فقط نیازهای مادیِ یتیم را شامل نمیشود.

و

به اعتبارِ دو معنیِ قبلی واژه ی یتیم و واژه ی دَع . اگر ما خودمان را به سمت کسی یا چیزی هدایت کنیم که نتواند مفاهیم و معنویاتِ دین را درست به ما بشناساند، خودمان، خودمان را دَعِ یتیم کرده ایم. پس بحثِ یتیم و رد کردنِ او بحثِ مفصلی ست.


باید من باب واژه ی مسکین، مکذب، صلوة و ریاء نیز که در این سوره به آن ها اشاره شده بنویسم، که انشاالله برای طولانی نشدنِ مطلب در پست های آینده به آن میپردازیم. فعلا بگردیم و مصادیقِ دَع یتیمِ خودمان نسبت به خودمان را پیدا کنیم. اگر هم مصادیقتان را اینجا بنویسید کمک بسیاری به بنده کرده اید و مشوق خوبی برای بیانِ این مفاهیم بوده اید و در ثوابش شریک خواهید بود.


التماسِ دعا.

  • انارماهی : )

بی وطن

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ

"رضای لبنانی که سکوتِ او را می بیند، سرِ حرف را باز می کند:

- راستی، روزه که هستی؟ به خاطر مزرعه ی اَندی که روزه ات را باز نکردی؟

- روزه ام

- دائم السفری ها ارمیا! دائم السفر وطن ندارد ...

- وطن ندارم. روزه ی بی وطن همیشه درست است ..."*


باید دانه دانه، یکی یکی، شاید هم مشت مشت و خروار خروار، بکنی بندازی دور. همه ی چیزهایی که دلت بهشان چسبیده را. نمیدانم چه مرضی ست که از همه ی کارهای عالَم، از همه ی بگیر و ببندهای این طرفی و آن طرفی، از همه ی واحدهای درسی، همیشه دوست دارم سخت ترین هاش را بردارم برای خودم. مثل آن سال که هیچ کس با استاد ح.ف درس برنداشت، یا وقتی که رفتم نشستم سرِ کلاسِ استاد سین. یا وقتی که با خاله اینها رفتم بیمارستان، یا وقتی که عروسکم را دادم به رها، یا وقتی که شیرینی لطیفه خوردم. یا وقتی که با آقاجون حرف زدم. یا وقتی که با مالیدنِ پیهِ همه چیز به تنم همه چیز را به مامان گفتم. یا وقتی که ... . من همیشه سخت ها را انتخاب کرده ام. به دلیلِ نامعلومی، حالا هم بی وطن می شوم، به دلیلِ نامعلومی.


* بی وتن، رضا امیرخانی، فصلِ زبان.

  • انارماهی : )

صورتی با گل های سفید و برگ های سبزِ روشن

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ

یک تشک بدوزم قدِّ غلتیدنِ چهارتا بچه ی قد و نیم قد که مادرِ پا به ماهشان وسطشان بخوابد برایشان شنگول و منگول بخواند تا بابایشان که برای تبلیغ رفته آخرِ ماهِ صفر برگردد و دستِمان را بگیرد و با قدمِ نورسیده ببرد مشهد پابوسِ آقا.

  • انارماهی : )

صورتی با گل های سفید و برگ های سبزِ روشن

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ

یک تشک بدوزم قدِّ غلتیدنِ چهارتا بچه ی قد و نیم قد که مادرِ پا به ماهشان وسطشان بخوابد برایشان شنگول و منگول بخواند تا بابایشان که برای تبلیغ رفته آخرِ ماهِ صفر برگردد و دستِمان را بگیرد و با قدمِ نورسیده ببرد مشهد پابوسِ آقا.

  • انارماهی : )

ده: قم اللیل

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سال دوم دانشگاه کلاسی داشتیم که راس ساعتِ هشت و ربعِ شب تمام میشد. تمامِ پاییز را که از قضا از آن پاییزهای زمستان نما بود، باید زیرِ برف و بارانِ شدید، خیابان های سوت و کورِ اطرافِ پلِ حافظ را در تاریکیِ خوفناکش طی میکردم تا برسم به دانشکده ای که در خیابانِ رودسر بود و ساعتِ هشتِ و ربع به بعد را باید همان خیابان ها را که سوت و کورتر هم شده بود برمیگشتم تا برسم به خانه. مساله ی بغرنج این بود که کلاس در دانشکده ی خودِ ما تشکیل نمیشد و بچه های آن یکی دانشکده همه شهرستانی و خوابگاهی بودند و برای کلاسشان سرویس داشتند و من یکه و تنها باید مسیرِ دانشکده تا مترو را که کلهم یک طرفه به سمتِ بالا بود، به سمتِ پایین طی میکردم چون بنده تنها کسی بودم که بخاطرِ هولِ زودتر پاس کردنِ درس از این دانشکده مهمانِ آن دانشکده میشدم و نه هیچ کسِ دیگر. برای اینکه در تاریکیِ محضِ حافظ گیر نکنم راه حلی اندیشیده بودم. چون انتهای خیابانِ رودسر که به ولیعصر میرسید به شدت تاریک بود و سوسک هم آن موقع شب درش پرنمیزد، حافظ را تا طالقانی میامدم پایین و از طالقانی که اندک ذره ای حیات درش به چشم میامد خودم را به ولیعصر میرساندم. طی کردنِ خلوتیِ حیابانِ طالقانی نزدیکِ نهِ شب و در خلوت ترین ساعتِ ممکنِ این خیابان ترسِ عجیب و غریبی داشت که به من ثابت میکرد یک قهرمانم. وقتی میرسیدم به ولیعصر و خودم را به  سیلِ آدم هایِ از من خسته تری که نا نداشتند کیفشان را بگیرند دستشان میرساندم حسِ دانش آموزانی را داشتم که از یک ده کوره باید برای تحصیل به شهر بیایند. خودم این فکر به سرم زد که سوارِ بی آرتی های طالقانی تا ولیعصر شوم و خودم را با حمل و نقل عمومی به مترو برسانم ولی دقیقا در همان بازه ی زمانی بودیم که اتوبوس های راه آهن تجریش از طالقانی میپیچیدند و به سمتِ چهارراه نمیرفتند و هنوز زیر گذر عابر پیاده ساخته نشده بود. وقتی نزدیکِ ساعتِ ده شب بعد از آقاجون به خانه میرسیدم حس میکردم نان آورِ خانواده ام، حس میکردم کارِ خیلی خیلی مهمی کرده ام، حس میکردم درس خواندن چقدر ارزشمند است، و کلی حس های با شکوهِ دیگر. در هفته دو شب این حس های زیادِ قهرمانی تکرار میشد.


حالا حس میکنم شب بیدار شدن،پتو را از رویِ خود کنار زدن و بعد با هزار زحمت نشستن و با یک میلیون زحمتِ دیگر ایستادن و بعد وضو گرفتن و بعدش نماز خواندن. برای ما شهری ها کارِ سختِ خیلی بغرنجِ به شدت خسته کننده ای ست که حالِ انجام دادنش را نداریم. ولی بعد از انجامش حسِ سبکی خاصِ بعد از به گردن انداختنِ مدالِ طلا انقدر برای آدم شیرین است که دلش نمیخواهد به هیچ وجه از دستش بدهد. شب را عبادت کردن، از آن حس های خیلی خاصِ روزگار است. مثلِ راه رفتن در خیابانِ تاریکی میماند که تنها عنصرِ حیاتی اش خودِ تویی که باید بیدار باشی تا تویِ راه بمانی.


  • انارماهی : )

نُه: لطفا به این سوال پاسخ دهید

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۸ ق.ظ

اون دنیا اگر بهتون بگن

فقط؛ این شوهر / مادرشوهر / مادرزن / پدرزن / برادر / خواهر / مادر / پدر / بچه ی بددهنِ بی ادبِ دستِ بزن دارِ بی شعورِ بی لیاقتِ خسیسِ [ادامه رو به دلخواه تکمیل کنید]

میتونست تو رو به واسطه ی اخلاق بدش به مراتب بالای کمال برسونه و تو اون رو از خودت روندی و ارتباطت رو باهاش قطع کردی چون تحملش رو نداشتی، از شدتِ خسرانِ حاصل شده ای که دیگه هییییییچ کاری ش نمیشه کرد، با چه شدتی میزنید تو سرِ خودتون؟


  • انارماهی : )

یک،

در فضای مجازی هم نگاه به نامحرم تیری ست از ناحیه ی شیطان

لطفا عکس های پروفایل نامحرم را زیر و رو نکنیم


دو،

زیر و رو نکردنِ عکسِ پروفایلِ حضرتِ نامحرم، گاوِ نر میخواهد و مردِ کهن

هر دو را باشیم لطفا


+ مبارزه با نفس، همین کوچیک کوچیک های به چشم نیامدنی ست


  • انارماهی : )

هفت: "نا"

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ

تویِ "نا

"الهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک"تان

"ما" هم شریک

خب؟



  • انارماهی : )

دلم :

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ

گاهی دوست دارم به اندازه ی همه ی اسم های جالب و عجیب و غریبی که به ذهنم میرسه وبلاگ داشته باشم، بعد دوست دارم به اندازه ی همه ی اون اسم ها یه کتاب داشته باشم و بعد به اندازه ی همه شون بچه ... مثلا بچه ای که صداش کنم "وادی السلام"


  • انارماهی : )

شش: موضوعات خوبی را برای حرف زدن انتخاب کنیم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ
گناه که کردید
نمازتان که قضا شد
گناه کردنِ کسی را که دیدید
قصوری از خودتان که سر زد
عروستان اگر یک تیکه ی آب دار بهتان انداخت
شوهرتان اگر دستِ بزن داشت
همسایه تان اگر دعوایی بود و تویِ خانه زیاد داد میزد
صدایِ موسیقی همسایه ی آن طرفی اگر آزارتان میداد
و هزار و یک موردِ دیگر
را
لطفا به دیگران منتقل نکنید، گفتنِ این چیزها در جامعه تبعات دارد:

یک؛ دیدِ افراد را به هم بد میکند
دو؛ قبحِ گناه را در جامعه میریزد، گناه کردنِ را عادی میکند
سه؛ فکرِ همه را خراب میکند
چهار؛ آنهایی که دوست دارند روزی به موقعیتی که شما در آن هستید برسند را ناامید میکند.

در یک کلام ، منتقل کردنِ گناه و بدی و کم کاری و زشتی و پستی و ... در جامعه فاجعه به بار میاورد، فاجعه ای که انقدر تدریجی اتفاق میفتد که خودتان را هم غرق میکند.


+ روزتون مبارک : کلیک

  • انارماهی : )

دخترم، روزت مبارک

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ق.ظ

دستت را میگیرم و میبرم خیابان، پاساژ به پاساژ، بازارچه به بازارچه، مغازه به مغازه، میچرخیم و سبزی و دستمال گردگیری و فیلتر جاروبرقی و شمع برای رویِ میز و ربان برای کادوهای مهمانیِ آخرِ هفته و چیپسِ خلالی و سیب زمینی نیمه آماده و پوست کَن و سی دی کارتونِ باب اسفنجی آن قسمتی که پولدار شده بود و آخرین کتابِ چاپ شده ی سوره ی مهر و یک بسته کاغذ رنگی آ چهار و آبرنگ و خمیر بازی و تسبیحِ فیروزه ای رنگ و کالسکه ی اسباب بازی برای تو وقتی عروسکت "سا-را" همراهت است و دو متر پارچه ی گل گلی برای رو میزی و پنج عدد پرتغال به تعداد اعضایِ خانه و سه عدد انار به تعداد شکوفه های انارِ خانه میخریم و برمیگردیم. تو با خمیر بازی و کالسکه و آبرنگ و کاغذرنگی ها مشغول میشوی و من سبزی ها را میشورم و رومیزی را بُرِش میزنم و هدیه ها را با کاغذپوستی و روبان کادو پیچ میکنم و لَکه ای که دیشب کنارِ میزِ تلویزیون به چشمم خورده را برطرف میکنم و پیازها را خورد میکنم و با ماهیچه میگذارم تویِ ظرف که برای فردا آماده باشند و پیاز سرخ کرده ی آخرِ قیمه بادمجان را اضافه میکنم و سیب زمینی های نیمه آماده را میریزم تویِ ماهیتابه ی روغن و تا سرخ شود، فیلتر جاروبرقی را جا میندازم و سیب زمینی ها را از روغن درمیاورم و پرتغال ها را میشورم و انارها را پاره میکنم و همان طور پاره-پاره میگذارم تویِ ظرف رویِ میز و مینشینم به کتاب خواندن که صدایِ زنگِ در به صدا میاید و در کمتر از کسرِ ثانیه ای در باز میشود و مردها "یا الله" گویان و خندان و شادان از راه میرسند، آنها، آبتنیِ خوبی داشته اند، ما هم زنانگیِ عالی ای داشته ایم. تو کالسکه و عروسک های خمیری را به برادرهایت نشان میدهی، من غنچه ی گلِ محمدیِ را با دقت تویِ فنجانِ "بابا" میگذارم.

+ روزتون مبارک، همه ی دخترهای سرزمینِ من

  • انارماهی : )
یک پیشنهاد برای چله ی موسویه رویِ ادامه مطلب کلیک بفرمایید [تا چهل روز پستِ ثابت]

  • انارماهی : )

پنج: استمرار

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ

در راستای محدوده ی زمان که در پستِ قبل مطرح شد

باید بگم که

محدودیت در جِلدِ زمان

بدونِ استمرار

هیچ فایده ای نداره



+ هی میخوام سوره ی ماعون رو بنویسم و بخشی از سوره ی ناس، هی وقت نمیشه. برای برکت وقتم دعا کنید.


+ از فردا چهل روزی که حضرتِ موسی علیه السلام به کوهِ طور رفتند و به چله ی کلیمیه یا موسویه یا چهل روزِ مبارک، معروفه، شروع میشه، از اولِ ذی القعده تا روزِ عرفه. اگر پیشنهادی برای این چهل روز دارید بفرمایید.



  • انارماهی : )

چهار : محدوده ی زمان محدود است

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ
وقتی آدم برای خودش یک وقت تعیین میکند. یک بازه ی زمانی میگذارد مثلِ این:

"چهل روز تمرین میکنم فحش ندهم"

اگر روز اول فحش داد، روز دوم فحش داد، روزِ سوم و چهارم و پنجم و دهم و یازدهم هم فحش داد. خیلی فرق میکند با کسی که همچین قراری نگذاشته، هر روز فحاشی می کند و هر روز بدتر از دیروز میشود، حتی اگر تویِ دلش بخواهد بهتر باشد چون زمانی تعیین نکرده، یا از این سرِ بوم میفتد یا از آن سر.
از یک سرِ بوم افتادگی در این مساله این طوری ست که فرد یا کلا از خودش ناامید میشود و این ناامیدی در این مقطع هزار و یک عیب و ایرادِ دیگر را برایش به امغان میاورد چون میگوید "منِ فلان فلان شده که بددهن هستم حالا سه چهارتا دروغ هم بگم طوری نمیشه".
و سویِ دیگر بوم این است که فرد به این نتیجه میرسد که "خب من همین قدر از دستم ساخته بود، خدا هم که به قدرِ وُسع توقع دارد پس بیخیال".

اهمیتِ تعیین یک بازه ی زمانی برای کسب مکارم اخلاقی در این است که به ذهن نظم میدهد، یک جور ترتیبِ زمانیِ مفید ایجاد میکند و باعث میشود شما خودتان را در یک محدوده ی زمانی احساس کنید که با زمان های دیگرِ عمرتان تفاوت دارد. فردی که قصد میکند چهل روز، بیست روز، یا یک هفته بد دهن نباشد، به سلول های وجودش فرمان داده بددهنی را کنار بگذارند. ولی کسی که هر روز یک تصمیمی میگیرد و هیچوقت خودش را در محدوده ی زمان نگاه نمیکند، نمیتواند چنین فرمانی را بدهد.

زمان از آنجا باید برای ما خیلی مهم باشد، که میدانیم همه ی ما را اَجَلی و پایانی ست.


  • انارماهی : )

سید مهدی شجاعی

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ
شاید اهلِ فن اسمش رو بذارن تقلید
یا شاید بد بدونن این مساله رو
ولی من
وقتی استاد یک خط از نوشته هام رو خوند و گفت عینِ نثرِ فلانیه، همه ی خستگیِ عمرم از تنم بیرون رفت.
آخه
فلانی، نویسنده ی معروف، کسی بود که با نوشته هاش به عرش رفته بودم، از کودکی اسمش تویِ خونه مون بود، همیشه مامان کتاباش رو میخوند و توصیه میکرد، نقدهاش، طنزهاش، مقاله هاش، داستان هاش، رمان هاش، انقدر اسمِ این نویسنده تویِ خونه ی ما بود و بود و بود که من آرزوم بود یه روزی شبیهش بنویسم.

این حرفِ استاد ادبیات رو میزارم کنارِ حرفِ یه نویسنده که بهم گفته بود: شما نثرِ مخصوص به خودتون رو دارید، از کسی وام نگرفتید.

راستش، حرفِ امروزِ استاد، شیرین تر بود برام. خیلی شیرین تر.

  • انارماهی : )

نکته:

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ
مبارزه با نداهای درونی ای که میگه:
خاک تو سرت، تو هیچی نمیشی، بدبخت، بیچاره، بی دست و پا، چلمن، ...
یک جور مبارزه با نفس محسوب میشه
حواسمون باشه
کدوم ندای درونی رو بشنویم
کدوم یکی رو نه

  • انارماهی : )

سه

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ
حدیث قدسی:

ای کسی که وصال ما را ترک کرده ای، برگرد؛
و ای کسی که بر جداییِ ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشکن؛
ما ابلیس را برای این از خود راندیم که بر تو سجده نکرد.

  • انارماهی : )

اگر هنوز زنده ای حواست را جمع کن

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۵۱ ب.ظ

میگویند مبارزه ی با نفس، هر بار، اندازه ی، هفتاد بار جان دادن سخت است.

امروز

چند بار جان دادی؟


  • انارماهی : )

دو

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۳ ق.ظ

اندازه ی حسرت ها با هم فرق  دارد

کسی که دویست سالِ پیش، رویِ شما را ندیده و مُرده

کمتر حسرت میخورد

نسبت به کسی که

یک سال، یک ماه، یک هفته، یک روز، یک ساعت، ...

قبل از ظهورِ شما

بــ ــمــ ـیــ ـرد



  • انارماهی : )

و هی منتظرم اساتیدِ فن نظرشون رو بدن

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

فکر میکنم واقعا میتونم حسِ مادرهایی که برای اولین بار مادر شدن و هی دکتر عوض میکنن و تا اومدنِ جوابِ آزمایش و سونوگرافی کلی دلهره دارن رو درک کنم، چون در آستانه ی تولدِ اولین کتابم هستم.


التماس دعای فراووووون


  • انارماهی : )

یک

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ
ظرف، اندازه دارد، قدر دارد، تمامیت دارد. این طوری نیست که اگر تو ماست و خیار زیاد دوست داری به همان اندازه که دوست داری در کاسه ات جا بدهند. باید کاسه ی اولی را بخوری، بعد دومی را دوباره برایت پر کنند. بعد اگر میلت به ماست و خیار بی نهایت بود، سومی و چهارمی و اِنمی. اما میلِ تو به ماست و خیار بی نهایت نیست که، هست؟ نمیتواند باشد.

اما درد چه؟ ظرفِ درد را چه قدر و اندازه و تمامیتی ست؟

کاری بود برای گروهِ سنی دبیرستان، باید از مبارزه با نفس برایشان مینوشتم. هی نوشتم فلان کار را نکنید و بهمان کار را بکنید. اما یک کلام برایشان ننوشتم که درد بخورید، خونِ دل بجوید، زجر بیاشامید. نمیدانم چرا. خیلی پشیمانم که سطحِ مخاطبم را آوردم پایین و با بُعدِ عرفانیِ مبارزه با نفس آشنایش نکردم. البته به مخاطبِ دبیرستانیِ امروزی حق میدهم که اصلا دلش نخواهد بفهمد این چیزها چیست، چه رسد به اینکه بخواهد عرفانی و قلبی و دلی و درونی نگاهش کند.

من اما دوست دارم بدانم ظرفِ دردِ آدمی چقدری ست. اینکه میگویند "هرکس به اندازه ی خودش در این دنیا مشکل دارد" یعنی چه؟ مشکل برای آدم ها چطور معنا میشود؟ چرا یک مشکل به چشمِ یکی مصیبتِ عظمی ست و به چشمِ دیگری وضعیتی که میتوانست از آن بدتر هم باشد؟ آدمِ وسطِ درد، آدمِ میانه ی آتش، آدمِ زیرِ تیغ، وضعیتِ از این بدتر برایش قابل تصور نیست. یک کلام که بهش بگویید میتوانست از این بدتر هم باشد، آنچه میداند و نمیداند را نثارتان میکند. شاید بعداً که از هیمه ی آتش آمد بیرون، بعداً که گردنش زیرِ تیغ نبود، بعداً که داغِ دردش خوابیده بود، بنشیند پیشِ خودش دو دوتا چهارتا کند و فکر کند که بله از این بدتر هم میشد، ولی در همان لحظه نه. نمیتواند.

دلش میخواهد زود از تندیِ آتش بکشد بیرون، زود دو متر اینطرف تر از تیغ باشد، لباسِ درد از تن بیرون کرده باشد. اما نمیشود. نمیتواند. باید صبر کند و همین صبر میشود یک درد رویِ همه ی دردها، انگار همین که میخواهد صبر کند یکی پایش را میگذارد رویِ تیغ، یکی فوت میکند به آتش، یکی مچاله ترش میکند.

دوایش تعددِ درد است، تعدد آتش، تعدد تیغ. این ها آدم را آبدیده میکند. این ها ظرفِ دردِ آدم را بزرگ میکند، بی نهایت میکند. آتشی که به ابرهیم گلستان شد، مگر اولین آتشِ جانِ ابراهیم بود؟ نهنگی که یونس از تنگی و تاریکی اش رَست، مگر از ابتدئیاتِ تنگی و  تاریکیِ زندگیِ یونس نبی بود؟ مگر تنهایی و سردی و خشکی ِ طور، اولین صحرایِ خشک و تاریک و بی همه چیزِ زندگیِ موسی بود؟ ... مگر از میانه ی آتش گذشتنِ جعفربن محمد صادق علیه السلام، اولین از میانه ی آتشِ خانه و کوچه گذشتنِ بنی هاشم بود؟
  • انارماهی : )

هندوانه هایت را بشمار

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

من جزء آن دسته آدم های "چند هندوانه را با یک دست بلند کن" ام. برای همین وقتی چیزهایی که بلدم را میشمرم خودم باورم نمیشود که این همه چیز بلد باشم و این همه کار را بدانم چطوری میشود به سر انجام رساند و اتفاقا به سر انجام رسانده باشم، باورم نمیشود چون به خودم و هندوانه هایم که نگاه میکنم دستاوردی نمیبینم، دستاوردی نمیبینم چون هیچوقت حاضر نشدم دو سه تا از هندوانه ها را بگذارم زمین و یکی را بگیرم تویِ دستم و براندازش کنم. همیشه فقط هندوانه هایم را حمل کردم و هی به تعدادشان اضافه کردم و هی از اینور با خودم بردم آن ور و از آن ور آوردم این طرف. کاری هم اگر کرده ام مجبور شده ام یا نصفه رها کنم یا دیقه نودی و طوری که خودم راضی نباشم تحویل دهم چون حجم دیگر هندوانه ها اجازه ی این کار را به من نداده.


هیچکس نبود که به من بگوید باید هندوانه هایت را بگذاری زمین، یا یک جایی انبارشان کنی و به وقتِ نیاز بیرون بیاوری، به تجربه بهش رسیدم، این را اینجا نوشتم که اگر کسی مانندِ من هست، طی یک تجربه ی طولانی و با هزار بار زمین خوردن و دوباره بلند شدن به این نتیجه نرسد، بداند که بهتر است از بین هندوانه هایش گلچین کند.


من دیشب از بینِ هندوانه هایم سه تا را گلچین کردم. با این کار چنان آرامشی کسب کردم که دیشب بعد از مدت ها باز خوابِ جنگ دیدم، از آن جنگ هایی که دوستشان دارم.


  • انارماهی : )

ادرکنی

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ

قدیم رازش را نمیفهمیدم، هنوز هم نمیفهمم، نمیخواهم هم بفهمم. من دقیقا هر وقت زیادی دلتنگم، درست وقتی که استیصال را با مغزِ استخوانم لمس میکنم، شما را صدا میکنم و درست، درست در همان لحظه یک پیام به دستم میرسد:


"حرم ام

و به یادت ..."


نه که من آدمِ خیلی خوبی باشم ها، نه، انقدر از من بهتر است، فکر کنم جمله ی مسخره ای گفتم، مگر من "به" ام که از من بهتر باشد؟! آدم های خوب زیاد اند، من هم جزوشان نیستم، ولی به گمانم از آنجا که مرا هم با مردمِ آخر الزمان، در همین زمان، اشتراکاتی هست، برای من هم نشانه هایی باید باشد برای نگه داشتنِ این آهنِ گداخته درونِ دو دست.


  • انارماهی : )

خودت را دریاب

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ

از بعدِ خواندنِ این پست که توصیه میکنم خواندنش را. دارم فکر میکنم که خب بله، درست، صحیح، "ید الله مع الجماعه" ولی آیا به همین راحتی که ما بهش نگاه میکنیم؟ ما این طوری نگاه میکنیم که دعای دسته جمعی زودتر مریض را شفا میدهد، یا بلندتر نگاه کنیم این طوری که عبادتِ دسته جمعی قبول تر است، افق دیدمان را ببریم بالاتر به این نتیجه میرسیم که ترکِ عاداتِ بدِ اخلاقی یا ایجادِ صفاتِ خوبِ اخلاقی با جمع بهتر رخ میدهد و باز هم بالاتر اینکه مثلا در جمع زودتر میشود نماز شب خوان شد و هزار و یک تا از این توضیحات و توصیفاتی که اینور و آنور درباره ی جمع و فوایدش میخوانیم.

اما سوالِ من که بعد از خواندِ پستِ مذکور به وجود آمده این است که آیا این نسخه ی "جمعی" برای همه و در همه ی زمان ها و با هر جمعی و به هر شکلی صادق است؟ جمع از کنارِ هم بودنِ عده ای با داشتن مشترکاتی حاصل میشود، پس چرا خدا همه جای قرآن مدام گفته  اکثرشان نمیفهمند، نمیدانند، شکرگزاری نمیکنند، شرک میورزند و ... یعنی در نفهمیدن و ندانستن و عمل نکردن و کفر ورزیدن و شرک، مشترک بودن هم باعث به وجود آمدنِ جمعی میشود که بنابر قرآن اکثرِ جمع ها را فرا میگیرد.


شاید تاکیدِ همراهی با جمع این است که وسطِ آن هایی که نمیفهمند و نمیدانند و فکر نمیکنند و شکر نمیکنند و کفر میورزند و شریک قرار میدهند و ... درست وسطِ همه ی اینها تو بتوانی و اتفاقا باید بتوانی پیامبرِ خودت باشی، نه اینکه خودت را ول کنی و هی بگردی دنبالِ این جمع و آن جمع و این کلاس و آن مدرسه که به خدای خودت برسی.


شاید اصلا همین تاکید خیلی خیلی خیلی زیادِ دین ما رویِ نمازِ جماعت و عبادتِ دسته جمعی همین باشد که در همین جمع هاست که باید خودت را نشان بدهی نه اینکه بنشینی ببینی این جمع ها چی به تو میدهند.



+ البته روایتی هم هست که این جمله ی ید الله ... را حضرتِ علی علیه السلام در جنگ نهروان خطاب به خوارج فرمود و اصلا میگویند اصلِ جمله این است "فأن یداللَّه علی الجماعه و ایاکم و الفرقه" نه آن چه ما میخوانیم. حالا میتوانید در اینترنت سرچی داشته باشید و همچنین نظرِ اساتیدِ دور و برتان را در مورد جمع و جماعت بخوانید و بدانید.

  • انارماهی : )

دنیای حاج کاظم رفته بود

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 

"حاج کاظم از دارِ دنیا یک پسر داشت". خودِ این جمله تناقضِ محض بود. حاج کاظم و یک پسر از دارِ دنیا؟!!! شوخیِ بزرگی بود که ننه حاجی همیشه با عروسش داشت. عروس هم همیشه بعد از این حرف لبخندِ اشک داری میزد و میرفت. حالا یا تویِ مطبخ، یا تویِ پستو، یا تویِ هشتی، مهم نیست کجا، عروسه میرفت که میرفت. اگر صبح بود تا حوالی غروب، اگر ظهر بود، تا سرِ سفره ی شام دیگر خبری از عروسه نمیشد. ننه حاجی هم انگار خوشش میامد رویِ عروسه را که همین طوری صداش میکرد، نبیند، هر از چندگاهی بی مقدمه میگفت "حاج کاظم از دارِ دنیا یک پسر داشت"، ادای این جمله از دهن ننه حاجی همان و رفتن و گم و گور شدنِ عروسه همان. عروسه برای ننه حاجی شبیه ابراهیم بود.

حاج کاظم از دارِ دنیا یک پسر داشت. باغِ شمرون و باغچه ی دماوند و زمین های بالای قلهک و زیر خاکی های کشف شده زیرِ خانه ی ابویِ در شیراز و حجره های سه دهنه و پنج دهنه ی تویِ بازار و آن زمان بنزِ هزار و پونصد و معدنِ فیروزه ی نیشابور و معدنِ آهنِ اصفهان را نداشت. حاج کاظم رادیو و انگشتر عقیق و چاپخانه ی مخفیِ زیر زمینِ حجره ی سبزه میدان را هم نداشت. فقط یک پسر داشت.

حاج کاظم از دارِ دنیا یک پسر داشت که صدام هوسِ ایران به سرش زد. باغ شمرون و باغچه ی دماوند را فروخت پولش را داد برای زخمی ها یک بیمارستانِ صحرایی نزدیکِ شلمچه ساخت از صدتا بیمارستان هزار تختِ خوابیِ ارتش مجهزتر. حجره های سه دهنه اش را بست و زن های محل و منزلِ خودش و همین ننه حاجی را توش جمع کرد که لباس و پتو و ملافه بدوزند برای رزمنده ها، حجره های پنج دهنه را با یک گاراژ هفت هکتاری تهِ خانی آباد طاق زد و همه ی کامیون هاش را کرد مخصوصِ ببر و بیارِ کمک های مردمی. چند تا اتوبوسِ بنزِ آخرین مدلِ آن زمان هم خرید و داد برای اینکه رزمنده ها راحت بروند و بیایند. حاج کاظم همه چیزش را داد که ابراهیم پیشش بماند. رفت تویِ چند تا از منطقه های تهران خانواده های محروم را شناسایی کرد و برایشان مقرری خوبی قرار داد، خیلی ها از همین مقرری حاج کاظم زندگی شان از این رو به آن رو شد. حاج کاظم همه چیزش را داد که ابراهیمش را ندهد.

حاج کاظم از دارِ دنیا فقط یک ابراهیم داشت، که یک روز یکشنبه هجدهم مرداد، آمد و دید برایش نوشته"از من بگذر آقاجون" و رفته.

 


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

این روزها بدجوری بهم ریخته ام

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ
نه به این معنی که حالم خوب نیست، داغونم، دارم میمیرم یا هر عبارتِ دیگری که کنارِ بهم ریختگی بیاید. نه. این روزها بدجوری بهم ریخته ام چون در لحظه تغییر میکنم. تغییر روحیه ای نه ها. گفتم که، حالم خوب است. یک لحظه میرقصم لحظه ی بعد گریه میکنم، یک لحظه اِبی میخوانم لحظه ی بعد دمِ نوحه میگیرم، یک لحظه بستنی میخورم، درست لحظه ی بعد یک مشت چیپس میچپانم تویِ حلقم، یک لحظه گرسنه ام در حدِ فیل های شاخِ آفریقا و در لحظه ی بعد اندازه ی دو قاشق غذا میخورم و سیر میشوم. باورم نمیشود که کارِ عقب مانده ای ندارم، باورم نمیشود که طیِ یک اقدامِ محیرالعقول و درست وقتی که لبِ پرتگاهِ بزرگترین تصمیم زندگی بودم خدا یک فرصتِ دیگر داد بهم. باورم نمیشود که باز فرصت دارم برای خوب شدن، برای تغییر کردن، باورم نمیشود. و از شدتِ این باورِ خوش بهم ریخته ام. انقدر بهم ریخته ام که خنده هایم صدای خنده ی اهلِ خانه را میرساند به گوشِ فلک و درست لحظه ای بعد همه مینشینند نگاهم میکنند و "بانویِ ماتم" صدایم میکنند. بدجوری بهم ریخته ام و در تمامِ این بهم ریختگی یک فکر اصلا و ابدا از ذهنم دور نمیشود و آن هم این است که:
این ایّام، روزهای بیعت کردنِ مردمِ حال بهم ریخته ی کوفی ست، با مسلم ... دلم میخواهد تویِ این بهم ریختگی نمانم ...
  • انارماهی : )

انسان وقتی از خودش راضی بشه، ایست میکنه

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ
بچه ها زیاد این سوال را سرِ کلاس میپرسند:

ما یه تصمیم خوبی میگیریم، مثلا تصمیم میگیریم نماز شب بخونیم، بعد یک هفته میخونیم انقدر خوبه، انقدر خوشمون میاد، انقدر از زندگی مون راضی ایم، انقدر حالِ خوشی بهمون دست میده، بعد به محضِ اینکه اون حالِ خوش رو تجربه میکنیم یهویی انگار تموم میشه، از دست میره، دیگه نمیخونیم، فقط یه مدتِ خاصیه . چرا اینجوریه؟

استاد هم هر جلسه بعد از این سوال میگه:

دقیقا بخاطرِ همون حالِ خوشه، حالِ خوش برای این بهتون دست میده که از خودتون راضی میشید. نباید از خودتون راضی بشید برای اینکه بتونید استمرار در کارِ خیر رو رعایت کنید. اون دعاهای عظیم و پر سوزی که از ائمه باقی مونده، که از لحظه ی بعدِ خودشون میترسیدند، بخاطرِ همین بوده هرگز از خودشون راضی نمیشدند و نگرانِ نقطه ی بعدِ خودشون بودند. شما نگرانِ نقطه ی بعدِ خودتون نیستید.

بعد بچه ها میپرسن:

خب چیکار کنیم که از خودمون راضی نشیم و استمرار داشته باشه کارِ خیرمون؟

استاد میگه:

برای کارهاتون اجل قرار بدید. بگید من تا آخرِ این هفته خوش اخلاقم، تا آخرِ این هفته فلان سوره رو تویِ نمازم میخونم، بعد اگر وسطش بد اخلاقی کردید یا یادتون رفت سوره رو بخونید، بخاطرِ اینکه اجل قائل شدید تلاش میکنید تا موقعِ اجل برگردید رویِ نموداری که تویِ ذهنتون برای خودتون ترسیم کردید.

+ تکرار این پرسش و پاسخ برام خیلی عجیب و جالبه. مثل یک جور مساله ی خاصّ نوعِ بشر میمونه طوری که انگار همه ی انسان ها باهاش درگیرند و نمیتونن از شرش خلاص بشن
  • انارماهی : )

مدرسه اهل بیت: یتیم

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ
نمیدانم معنایِ یتیم را چطور بنویسم. شاید استاد حق داشت. ما هنوز نفهمیده ایم که یتیم هستیم. یک پدر از دست داده را بیارید جلویِ چشمتان، زار زدنش را، خمیده شدنش را، شکستنش را، بهانه گرفتنش را و همه ی حالاتش را تصور کنید. خودتان را بگذارید جایِ او، فرض کنید این جنازه ای که امروز از تویِ کوچه تان رد شد، جنازه ی پدرِ شما باشد. فکرش کافی ست تا اشک از دیدگان جاری شود.
یتیم در معنایِ عامِ کلمه یعنی پدر از دست داده. ما هر که پدر نداشته باشد را یتیم میدانیم. قرآنِ کریم در سوره های مختلف سفارش کرده که یتیم را، از خود نرنجانیم، به سرش دستِ نوازش بکشیم، با او مهربان تر از سایرین باشیم، یتیم، جورِ خاصی در روایات و آیاتِ دینِ ما سفارش شده. پس باید معنایِ نهفته تری پشتِ واژه ی یتیم باشد.

علامه مصطفوی در کتابِ التحقیق معنایِ یتم را چنین نوشته: "یتم به قطع شدن از چیزی که به آن تعلق داد و در ضعف قرار گرفتن گویند. و یتیم کسی ست که مربی و سرپرست امور و معیشت خود را از دست داده."

از این معنی برای درکِ مفهومِ واقعیِ یتیم باید به مفهومِ عامِ سرپرست توجه کنیم، در معنای عام، همین من و شمای نوعی به چه کسی سرپرست میگوییم؟ پدر، مادر، ولی، امام و ...
اولین معانی که به ذهن میرسد همین هاست. پدر و مادر را که گفتیم، از معنایِ ولی هم بگذریم و در امام گسترده ترش را بررسی کنیم.
یتیم یعنی کسی که بهره بردنِ از امامِ خویش را نمیتواند. از امامِ خود قطع شده، در ضعف قرار گرفته و امامِ خود را از دست داده. حالا رنجِ عظیم آن است که بدانیم همه ی ما یتیم هستیم.
فکر کنید، به یتیم بودن. استاد میگفت، برای درکِ مفهومِ یتیم بودن باید باور کنید که یتیم هستید. میتوانید باور کنید؟ پدر و مادرتان سرِ جایشان هستند و روزی و معیشت شما به وقتی که باید میرسد اما، سوال اینجاست که، همین؟ روزیِ منِ انسانِ خلق شده برای لقاء الله، آیا همین صبحانه و ناهار و شام و شهریه ی دانشگاه و نماز و روزه است؟ همین؟

از اینجاست که معنایِ یتیم دردناک میشود، چرا که ما در زمانه ای قرار گرفته ایم که امامان در غیبت است، رسول الله صل الله علیه و آله وسلم، سالیان قبل، برای ما دل سوزانده، برای مایی که اماممان نیست. هست، اما نیست.
خب
یکی از فکرهایی که به ذهن میرسد این است که با وجود ِ اینکه زمین هرگز از حجتِ خدا خالی نیست، پس، ما هیچ کدام یتیم نیستیم. اما، این خالی نبودنِ زمین از حجتِ خدا، شرطِ بهرمندیِ ماست؟ یعنی همین که زمین از حجتِ خدا خالی نباشد همه ی انسان ها امکانِ بهرمندی از حضورِ مبارکشان را دارند؟ خیر. این خیر را از وضعِ جامعه میتوان فهمید.

در سوره ی ماعون خداوند در شناساندنِ فردِ مُکَذِّب به ما، او را کسی معرفی میکند که یتیم را می راند و تحقیر میکند. باز کردنِ واژه ی دَع از رویِ التحقیق در اینجا ضرورت دارد، دَع، یعنی دفع کردنی که همراه با شدت، سختی و بدونِ مداراست.
به اطرافِ خود نگاه کنید، من اینجا مصداق نمی آورم، خودتان نگاه کنید ببینید چه کسی هست که نیازمندِ استفاده و بهربرداری از امامِ خویش است اما دستش کوتاه است. از ما سوالی میپرسد، از ما کمکی میخواهد، دستِ نیازی به سویمان دراز میکند. اگر جوابش را نمیدانیم، اگر حوصله اش نداریم، اگر علمِ کمک کردنِ بهش را نداریم، حداقل ردش نکنیم، او را دَع نکنیم، به کسِ دیگری، جایِ دیگری معرفی اش کنیم ولی به مدارا و اگر میتوانیم هم که جوابش را بدهیم و البته باز، با مدارا. مدارا یعنی اگر نفهمید و هزار باره سوال کرد، هر هزار بار را با رویِ خوش جواب دهیم.

خیلی از ما یتیم های درگاهِ خدا و امامِ زمانمان هستیم. این را از سبک زندگی هایمان، از میزانِ توکل هایمان، از شدتِ ایمان و کفرمان، از تعدد خدایانِ مادی و معنوی مان میشود فهمید. همدیگر را دَع نکنیم.

+ تقدیم به محضرِ شما آقا.
  • انارماهی : )

مخاطراتِ پله برقی:

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

این دسته از عزیزانی که وقتی پله برقیِ ایستگاهِ مترو خرابه میگن: "خدالعنتتون کنه" توجه داشته باشند که:

اگر رویِ سخنتون با خدایِ مسئولِ پله برقیِ ایستگاهه، واقعا فکر میکنید خدا انققققققدر به من و شما شباهت داره که بخاطر خرابی پله برقی بنده ش رو از رحمتِ خودش خارج کنه؟؟؟

و

اگر رویِ سخنتون با دولت و حکومت و مسئولینِ رده بالا و رده پایین و رده متوسطِ جمهوریِ اسلامیِ ایرانه که باید بگم خب عزیزِ من، شما فکر نکن مثلا لعنتِ خدا بزرگانِ مملکتت رو در بر بگیره شما خارج میمونی هاااا، نه خیر، شما هم همراهِ با اونهایی که لعنت کردی از رحمتِ خدا خارج میشی، چون اینجور مسائل بعدِ اجتماعی داره و اگر بهتون بر نمیخوره باید بگم که شما هم جزئی از همین اجتماع ی هستی که صبح تا شب داری به سر تا پاش لعن و نفرین میفرستی. اگر خیلی نگرانِ مسئولیت پذیریِ مسئولانِ کشورت هستی یه مقدار مسئولیت پذیری رو تمرین کن و به بچه هات هم یاد بده.


به واژه ی لعنت دقت کنیم ، لعنت یعنی : از رحمتِ خدا دور باد. خیییییییییییلی وزنِ واژه ش سنگینه هاااا، سی ثانیه در سکوت به این فکر کنید که از رحمتِ خدا دور بشید، بعد برای دشمن ترین دشمنتون هم نمیخواید که از رحمتِ خدا دور بشه.


  • انارماهی : )

دوست ندارید قطعاً

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ

آیه صد و هفتاد و نهم از سوره ی هفتمِ قرآن میگوید که خیلی از ماها از چهارپا بدتریم. دل هایی داریم که نمیفهمد، چشم هایی که نمیبیند، گوش هایی که نمیشنود، این آیه میگوید خیلی از ماها غافلیم.

یک بار خواندنِ این آیه زندگی خیلی ها را دگرگون کرده، اما رویِ سخنِ من با آنها نیست، حتی با غافلانِ موردِ خطابِ آیه هم نیست. رویِ سخنم با آنهایی ست که از مرحله ی چهارپایی با لطف خدا و فقط و فقط با لطف خدا رسیدند به مرحله ی انسانی و حالا گاهی پشیمان میشوند.

نمیتوانید درک کنید نه؟

فرض کنید در کثافت دست و پا بزنید. دقیقا در کثافتِ تمام. بعد یک اتفاقی بیفتد که هرجوری فکرش را میکنید کارِ عقلِ شما نبوده. هرجوری که دو دوتا چهارتا میکنید میبینید خیلی احمق بودید که باعث افتادنِ چنین اتفاقی شدید مثلا آبرویتان رفته، مثلا آسیب جدی جسمی دیده اید، مثلا در مسابقه ای شکست خورده اید، مثلا ورشکست شده اید ولی، در عوض به واسطه ی این اتفاقِ بد و بلکه خیلی خیلی بد، از آن کثافت، از قعرِ زباله دانیِ خلقت آمده اید بیرون و چشم و گوش و دلتان باز شده، بعد هی مینشینید فکر میکنید که ای کاش آبرویتان نرفته بود، ای کاش آسیب جدی جسمی ندیده بودید، ای کاش شکست نخورده بودید، ای کاش ورشکست نشده بودید ... خب این ای کاش ها واقعا طبیعی ست

اما

وقتی فکر کنید به اینکه آن موقعی که با آبرو بودید و سالم و قهرمان و مایه دار، چهارپا بودید، و طبق آیه ی 179 سوره ی اعراف از چهارپا هم بدتر، حالا هنوز دوست دارید در همان وضعیتِ قبل به سر ببرید؟ هنوز دوست دارید آبرودار و سالم و قهرمان و مایه دار بودید؟

  • انارماهی : )

یک کوه از رویِ شانه برداشته شدگی یعنی:

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

همه ی کارهای محوله را انجام داده باشید و برای دو هفته از رادیو مرخصی گرفته باشید و متنِ آبان ماهِ نشریه را هم فرستاده باشید؛ صد البته همه ی اینها باعثِ افسردگی و بی هدفیِ نویسنده شده، فلذا برنامه ی مطالعاتیِ عجیب و غریبی برای خودش ترتیب دیده که آن سرش ناپیدا.

  • انارماهی : )

همسرِ"آینده"

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ق.ظ
کافی ست یک دفترچه ی انتخاب رشته از سایتِ سازمان سنجش دانلود کنید و رشته های مقطع کارشناسی ارشد را درونش بخوانید و بالا و پایین کنید، بعد نام هر رشته ای که چشمتان را گرفته بود، بزنید توی گوگل و از ماهان و مدرسان شریف بپرسید منابعش چیست و اگر رشته ی آبخیزداریِ گیاهانِ گلمنگی رویِ مانتویِ خواهرتان را بخوانید تهش چه کاره میشوید و منابعش چیست و هر دانشگاهی چند عدد دانشجو برای اخذِ مدرکِ کارشناسیِ ارشدِ این رشته دارد و خلاص. شما یا این رشته را انتخاب میکنید و دو سال و اندی از عمرتان را پاش میگذارید یا نمیگذارید، تازه، هر وقت هم اعصابتان خورد شد به راحتی میتوانید کتابهای رشته ی مربوطه را برداشته و پاره پاره کنید یا مثلا سرِ کلاس یک کنفرانسی ارائه بدهید که به صورتِ کاملا ضمنی همه ی حرفهای استادتان را نقض کند یا اصلا همه ی نظریه های استاد راهنمایتان را در پایان نامه به چالش بکشید یا حتی در برخی موارد مشاهده شده دانشجو استادش را به قتل رسانده، تهِ تهِ تهش این است که رشته تان را ول کنید، کارشناسی ارشد هم که هنوز به اندازه ی لیسانس و سرِ کار رفتن و ازدواج کردن و بچه دار شدن برای اهلِ فامیل مهم نشده و هنوز در دسته ی آن سوالهایی که در هر مهمانی میپرسند قرار نگرفته، پس بدونِ اینکه خاله و عمو و دایی و مستاجرِ طبقه پایینیِ عمه اینها بفهمند میتوانید کارشناسی ارشدتان را رها کنید و بروید یک طوری که دوست دارید زندگی کنید و یا اصلا یک رشته ی دیگر را امتحان کنید.
موارد دیگری هم هست که دقیقا مثلِ همین انتخابِ رشته ی ارشد میماند، مثلِ انتخابِ شغل از تویِ نیازمندی های همشهری، یا نوشتنِ یک کتاب که فکر میکنید میتواند دنیا را تکان دهد، یا اختراع یک دستگاه برای جابجا کردنِ ظرف ها بعد از شستشو در ماشینِ ظرفشویی، یا ... شما هم فکر کنید، یک عالمه از این کارهای راحتی که بی هیچ آزاری و هیچ سختی ای میتوانید انجام دهید هست که من در پاراگراف بعدی به دوتا از آنها اشاره میکنم.
یکی دیگر از کارهای راحتی که در این عالم وجود دارد، انتخاب "همسرِ گذشته" است، انقدر راحت و بی سر و صدا همه چیز اتفاق افتاده که شما اصلا متوجه ش نشده اید و بعدی انتخابِ "همسرِ حال"؛ که از قضا این همه خیلی راحت و دم ِ دستی و بدونِ نیاز به تحقیق و دیگر موارد صورت گرفته ولی خب نمیدانم هر دویِ این همسرانِ گرامی شما را به کجا رسانده اند که تصمیم گرفته اید "همسرِ آینده"تان را انتخاب کنید؛ و این اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم، سخت ترین کارِ رویِ زمین و آسمان است.

آنهایی که میگویند نه؛ اجازه بدهند تشریف ببرند تویِ گود، از این بالا نگاهشان میکنم و با لبخندِ موزیانه ی مرموزی میگویم لنگش کن. آنهایی هم که دوره ی تویِ گودِ انتخاب کردن بودنشان گذشته لطفا فقط لحظه های خوشش را برای خودشان و ما یاداوری نکنند. با تشکر

پ.ن: نمیدونم چرا همه هی میگن "همسرِآینده" مگه همسرِ گذشته و حال هم داریم؟ مگه میشه؟ :دی
  • انارماهی : )

خوشبختی [!!!] یعنی:

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

سی و شیش تا متن بنویسید و برید از اول تا آخرش رو با خیال راحت و فکر به اینکه دیگه تموم شده بخونید و یهویی متوجه سه تا لحنی بشید که اصلا و ابدا شبیه هم نیستن و به صورتِ سینوسی از ادبیِ محضِ محض رسیده به محاوره و عامیانه و دوباره همین سیر را برعکس طی کرده !!!

ابتدا شاخ تان در می آید، بعد آه از نهادتان بلند میشود چون باید خیلی از متن ها را دوباره از نو بنویسید و بعد به این فکر میکنید که نکند مثلِ شخصیتِ کتابِ سیبِل شما هم چند شخصیت داشته باشید؟!!


نتیجه اینکه قبل از هر کاری سعی کنید به وضعیتِ ثبات برسید. چون دقیقا به خاطرِ همین تغییر لحن هاست که خیلی از روابط کاملا به هم میخورد.

  • انارماهی : )

مدرسه اهل بیت: باید شانه هایم را بمالم

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ق.ظ

استغفار، یعنی پوشاندن، این را وقتی استاد سرِ کلاس گفت فهمیدم. گفت یعنی اینکه تو بدانی فلانی فلان عیب و ایراد را دارد، ولی اصلن به آن چشم نگاهش نکنی. گفت، خدا این مدلی به ما نگاه میکند. این مدلی که به تمامِ عیب و ایرادهای ما آگاه است، ولی آنها را میگذارد کنار و نگاهمان میکند.

استاد میگفت، شما هم تویِ خانه، به باقیِ اعضا این طوری باید نگاه کنید. باید بدانید مثلا فرزندتان بی نماز است، ولی به نگاهِ استغفار نگاهش کنید، یعنی طوری بهش محبت کنید که انگار نه انگار میدانید این بچه نماز نمیخواند و شما را حرص میدهد.


از دیروز احساس سبکی و آرامشِ خاصی میکنم. از آن ها که باید ساعت ها و ساعت ها تویِ رخت خواب بمانی و غَلت بزنی و فکر کنی که حالت خوب است، حالت زیادی خوب است. میدانید آقا جان، دارم فکر میکنم شما مرا چجوری نگاه میکنید؟ چقدر مهربانانه، چقدر با دیده ی پوشیده، چقدر ملیح، چقدر لطیف. من را ها، همین من را، همین من که میداند چه ها کرده و چه ها نکرده را.

استاد میگفت، سوره ی نصر، مثلِ یک جور طوفان است، میگفت، خطابِ سوره ی نصر، به آنهایی ست که بدترین گناهان را کرده اند، سخت شده اند، ناامید شده اند، فکر میکنند دیگر هیچکس نگاهشان نمیکند، میگفت خطابِ سوره ی نصر به این هاست، به این ها میگوید بلند شوید، بلند شوید انقلاب کنید، بلند شوید به راهی که تا امروز جلویِ چشمتان بوده و نمیدیدش بپیوندید. میگفت استغفارِ سوره ی نصر یعنی یک انقلاب، یعنی یک طوفان، یعنی من دیگر خودم را به این چشم نگاه نمیکنم، یعنی خودم را به چشم بدترین و خاک برسرترین آدم نمیبینم.


میدانید آقاجان، دارم فکر میکنم به برکتِ دعا، به برکتِ تصور، بنظرم تصور کردن باید خیلی امرِ مهمی باشد که خدا بهترین تصورکنندگان و بهترین صورت دهندگان و بهترینِ کسانی ست که میتوانند برای ما تصوراتی داشته باشند. این ها را از یا مصوّرِ جوشنِ کبیر میگویم. علم روانشناسی، این روزها خیلی از قانونِ جذب و رویا و آرزو و فکر میگوید. اقاجان، دارم فکر میکنم، چه مساله ی شگفتی ست که شما، ما را با نوعِ نگاهتان به ما، هدایت میکنید. ما را با تصورتان از ما هدایت میکنید. فکر میکنم که، ما بخواهیم نخواهیم در مسیرِ هدایتِ نگاهِ شما هستیم، چون شمایید که "ولی"ِ مایید، پس، این همه تو سری زدن، اصلا و ابداً معنا ندارد، ما همه در مسیرِ نگاهِ استغفاریِ شماییم.


انگار کوهی از رویِ دوشم برداشته شده. اینکه، من هم، همین من، دقیقا همین من با همه ی کمیات و کیفیاتی که دارد، هم، در مسیرِ هدایتِ نگاهِ شماست.


  • انارماهی : )

ذغال گداخته ای به نام زندگی

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ

و خدا

من را

پَر پَر

دوست‌تر دارد


  • انارماهی : )

الهی آمین

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

ورایِ   طاعتِ   دیوانگان   ز  ما  مطلب

که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانست


دوست ندارم دیدارِ ما به قیامت باشد حتی. دوست ندارم، ندارم، ندارم.

خدایا، مرا و نسلِ مرا با نفهم های روزگارِ پسین و پیشین و حال، محشور، نفرما


  • انارماهی : )

خواستگاری

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای ارشد بخوانی و اینستاگرامت را چک کنی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.

  • انارماهی : )

خودِ فضایی

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ
این روزها حالِ خرابی دارد، یک جوری ست که دلم برایش میسوزد. نه از آن سوختن ها که یک ترحم الکی باشد، نه. چون میدانم چطوری میسوزد، همزمانِ با او، اینجا، کیلومترها دورتر از اصفهان، برایش میسوزم.
فی البداهه راهی به ذهنم رسید که خودم بارها تجربه اش کرده بودم، ولی از همان وسط های راه انقدر زرق و برقِ ایستگاهی که بهش رسیده بودم برایم لذت بخش بود که ماندنی ام کرده بود و نگذاشته بود تمامش کنم، و از آنجایی که آدمِ دل بستن به زلم زیمبو نبودم، چند وقتِ بعد آش همان بود و کاسه همان، ...

بهش گفتم سه تا کاغذ بگذارد جلوش، اولی را از وسط به دو نیم کند، بنویسد ببیند چی دارد، چی ندارد، میخواهد چجوری باشد، میخواهد چجوری نباشد؛ رویِ کاغذ دوم بنویسد ببیند چه امکاناتی برای رسیدن به هر کدام خواستنی ها و نخواستنی هاش دارد و چه موانعی بر سرِ راهِ هر کدام. بعد هر دوی این کاغذها را کنار بگذارد و خودِ فضایی اش را خلق کند، فکر کند به اینکه بهش یک تکه گِلِ اعلی داده اند گفته اند فلانی را خلق کن، این گوی و این میدان، بنشین و خلق کن، دوست داری آنچه خلق میکنی چطوری باشد؟ چه شکلی راه برود؟ کجاها زمین بخورد؟ چجوری برخیزد؟ یاعلی گفتنش چقدر از تهِ دل باشد؟ اصلا تهِ دلش کجا باشد؟ گفتم بشین خودت را خلق کن؛ بعد این سه تا کاغذ را بگذار کنار هم، پایین و بالا کن، سبک و سنگین کن، واقعیتِ خودت را بکش بیرون، با خودت روراست باش و ببین دوست داری واقعا به کجا برسی و بعد برای همه ش تلاش کن. گفت بی اراده ام، گفتم نگرشت را به سختی ها عوض کن، فکر کن که هر پله ی سختِ مزخرفِ دردناکِ اعصاب خوردکنی، یک مدرکِ دهان پر کن است، بزرگت میکند، درِ دهنِ مردم را میبندد، یا چه میدانم هر تصوری که به خودت کمک میکند را در مورد هر کدام سختی ها بکن، ولی بدان بزرگت میکند، اینجوری ضعف اراده اصلا پیش نمیاید که بخواهی از بینش ببری.

این ها را گفتم و دو سه روزی او هی گفت باید عملی ش کند. شرط هم کردم که تمامِ مدتی که سرش گرم این سه برگه است، راه های مواصلاتی ش را قطع کند. یعنی گوشی و تلفن و ... تعطیل.

خودم بارها و بارها این کار را کرده ام، به برگه ی سوم که رسیده ام انقدر به نظرم دنیا قشنگ و خوب و "اوکی" بوده که بقیه ش را فراموش کرده ام، ولی این بار دلم میخواهد از اول، همان طوری که به او گفتم، خودم را خلق کنم. این یک تئوریِ یهویی* است که میگوید از بیست و دو سه سالگی به بعد، ما دیگر محصولِ رفتارِ پدر و مادرمان نیستیم و میتوانیم خودمان را خلق کنیم، منتها فرصتِ این خلق کردن کوتاه است، کوتاه اما عمیق. شما هم اگر از خودِ این روزهایتان خسته شده اید، خودِ فضایی تان را بنویسید و خلق کنید و برایش تلاش کنید.

* تئوری یهویی یعنی نظراتِ من که میتواند درست باشد یا غلط.
  • انارماهی : )

عنوان ندارد

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ
درست مثلِ شبِ امتحانِ فلسفه، سالِ سومِ دبیرستان، که تویِ اتاق نشسته بودم و هق هق م را فرو میخوردم و مچاله و مچاله و مچاله تر میشدم و کتابم را خیس و خیس و خیس تر میکردم و دیوانِ حافظ را باز میکردم و "غم مخور" میخواندم و فکر میکردم غمِ چه چیز را؟ ؛ شده ام.

اشک، همدمِ همیشگی و همواره ام شده. تو، جاری و ساریِ همه ی لحظه هایم. من شبیهِ آدم خوب هایی که به پیشانی شان مهر میزنی نیستم. شبیه آدم بدهایی که به قلبشان مهر میزنی هم نیستم. نمیدانم شبیه کی ام، چی ام، چجوری ام، من، فقط میدانم که از تمامِ آنچه که آفریده ای که از شمارش منِ خارج است، "فقط" تو را دارم. من میدانم که به جای مامان، به جای بابا، به جای دایی، به جای بابابزرگ، به جایِ خان عمو، به جای هر نسبت سببی و نسبی و درجه اول و دوم و سوم و چهارم و هفتمی که فکرش را بکنی، من، از اولِ اولِ اولش، فقط تو را داشتم. اینکه میگویم جاری و ساریِ همه ی لحظه هام هستی از شدت ایمان و کثرتِ سجده ام نیست. من راهی جز تو نداشتم، کسی جز تو نداشتم، و هر بار سعی کردم کسی را کنارِ تو داشته باشم چنان بر زمینم زدی و چنان با پشتِ دست کوبیدی تخت سینه ام که پرت شدم آن طرفِ دیواری که بینِ خودم و تو ساخته بودم. من چاره ای جز تو نداشتم. من هیچ چیزی جز تو نداشتم. نه که مومن باشم یا متقی یا جزوِ هر کدامِ گروه هایی که الله یحب الفلانی شامل حالشان است، نه. من راهِ فراری از تو نداشتم، نخواستی که داشته باشم.

حالا، خیزان خیزان، افتان افتان، خمیده و رمیده و درد کشیده و شکسته، رسیده ام اینجا، همین طوری، خاکی، خُلی، کثیف، بهم ریخته، ژولیده مو و شوریده سر؛ بالاغیرتاً دستِ رد به سینه ام نزن.
  • انارماهی : )