: )
شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ
یه وقتی توی این زندگی، آدمی پا به روزهامون میذاره که آشناست. انقدر آشنا که فکر میکنیم سالها قبل باهاش درباره ی همه چیز، از مسخره ترین بحران های خاورمیانه تا شور و آبکی بودنِ قرمه سبزی، حرف زدیم. انقدر آشناست که اگر ساعت ها و ساعت ها فقط بشینیم و در سکوت نگاهش کنیم سیر نمیشیم. انقدر آشناست که یهویی میفهمیم اونی که همه ی لحظه هامون تا الان کم داشته خودِ خودِ خودشه؛ از اون لحظه به بعد، لحظه ها تنگ میشن، تاریک میشن، کش میان ... .
چون اونی که باید باشه هست
ولی نیست.
چون اونی که باید باشه هست
ولی نیست.