انارماهی

بسم الله

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیصد و سیزده نامه» ثبت شده است

نامه به خانم شماره ی چهار (فوری)

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

سلام.

همان طور که در تیترِ نامه میبینید این نامه فوری نوشته شده. یعنی هم فوری نوشته شده و هم باید فوری خوانده شود و هم باید فوری جواب داده شود. بله، من هم مثلِ شما عجولم. وقتی انرژیِ هسته ای حقِ مسلّمِ ما شد، وقتی جشنِ غنی سازیِ اورانیوم گرفتیم، وقتی آن چند نفر آمدند رویِ یک سن و یک استوانه که چیزِ زردی درونش بود را هی با شعری دست به دست کردند و با لباس های اقوامِ مختلفِ ایرانی از غنی سازیِ چند درصد حرف زدند و وقتی چند ماه بعدش یک جشنِ دیگر گرفتیم و یک چند نفرِ دیگری آمدند و از همان تیاترها اجرا کردند و این بار چند شاخه گندم را دست به دست کردند و گفتند در گندم خودکفا شده ایم، من درگیر و دارِ درس و مدرسه بودم، کلاس سوم راهنمایی. نه میفهمیدم کیکِ زرد چیست و نه میدانستم ارزشِ خودکفایی در گندم چقدر است و چجوری ست. وقتی سالِ هشتاد و هشت شد، من سالِ آخرِ دبیرستان بودم، درگیر و دارِ کنکور، غولِ بی شاخ و دمی که باید کشته میشد. من دانشگاه قبول شدم، سرِ کلاس های مسخره درسهای مسخره تر خواندم، چهارسال درباره ی اقتصادِ هزار و نهصد و بیست و نهِ آمریکا جزوه و کتاب بلغور کردم و هروقت سوالی درباره ی وضعِ موجودِ کشورم پرسیدم از اساتیدی که نگرانِ جوانیِ به هدر رفته ی من در روزگارِ انقلابِ اسلامی بودند در جواب شنیدم که: "اقتصادِ ایران رو با هیچ جا مقایسه نکنید، وضعیتِ ما استثناییه". و چهار سال و اندی به همین منوال گذشت تا اینکه، وضع دیگر مثلِ قبل نبود، ما گندم وارد میکردیم، اورانیوم را از غنی سازی بیست و دو درصد به هشت درصد رساندیم، تورم روز به روز بالا رفت، وامِ ازدواج گران شد، فرشِ دستبافتِ ایرانی از سبدِ کالایِ ایرانی خارج شد، پرایدها دنده عقب نداشتند، سنِ ازدواج و نرخ بیکاری هر دو سر به فلک کشید و صاحبخانه ها سرمایه دار شدند. این وسط، من زندگی کردم، بزرگ شدم، رشد کردم، عاشق شدم، دلشکسته شدم، بی پولی کشیدم، ولی ربطِ هیچ کدامِ روزهایِ سختِ جوانی ام را با فتنه هشتاد و هشت و گرانی و تورم و بیکاری و اورانیومِ بتون ریزی شده نمیفهمم.

خانم شماره ی چهار

لطفا به من بگویید اینهایی که میخواهند بعد از برداشته شدنِ تحریم ها جوانی کنند، دقیقاً چه کار میخواهند بکنند؟ شاید حال و روزِ من هم بهتر شد.


قربانِ شما

سیصدوچهاردهمی


  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی سه

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ
سلام
میدانم شما هم مثلِ من بی حوصله اید. یا شاید نه، بی حوصلگی نامِ تمیزی برای حال و احوالِ الانمان نیست، شما هم مثلِ من عصبانی اید. خیلی ها فکر میکنند نمیشود از دستِ خدا عصبانی بود، ولی من و شما میدانیم که میشود. شاید اصلا به همین دلیل قرابت شدیدی بین خودم و شما حس میکنم. به دلیلِ همین عصبانی بودن. عاشق وقتی زیادی از دستِ دلبر عصبانی میشود در هر جایگاهی که باشد دلش میخواهد بزند. میخواهد دلبر را بزند، آنقدر بزند که در بغلش بیهوش شود. هرچند دلبر همیشه قوی تر از آن است که از عاشق کتک بخورد، ولی این تنها کاری ست که از دستِ او بر میاید. او میزند و دلبر نگاه میکند، نوازش میکند، پا به پای او اشک میریزد حتی،  ولی میگذارد خودش را خالی کند.
حالِ من و شما همین طوری ست، با خدا. میدانی، اعصابمان از دستش خورد شده حالا شما یک جور من یک جور، توفیر نمیکند، مهم همین اعصاب خوردی ست. حالا نمیدانم کجای دنیا نوشته که عصبانیت یعنی چی، بگذار همان معنای عرفی ساده ی شاید غلط برایمان بماند.
شما هم دلدادگی را تجربه کرده اید؟ حتماً کرده اید، این روزها با هرکی حرف میزنم در سفرِ تجربه است، اصلا برای همین دوست دارم به عالم و آدم یک تف بیندازم و راهم را کج کنم و بروم و تمام. اصلا برای همین است که از دیشب تا حالا هی چشم میچرخانم ببینم صحن جمهوری را از کجا پیدا میکنم و از کجا میتوانم ضریح را خوب ببینم، از دیشب مثل وسط های دعای کمیل هی رویِ زمین پا میکوبم و حرف میزنم و خط و نشان میکشم و دلم آرام نمیگیرد.
شما کجا دلتان را رام میکنید؟ الان در کجای صحنِ انقلاب دلتنگی را به نظاره نشسته اید؟ به گمانم همین صحن یعنی صحنه ی دلتنگی، انگار همگی نقاشِ نقشِ دلتنگی های عمیقی هستیم که یک تماشاچیِ مهربان دارد.
خانم شماره ی سه، من حالم خوب است، شما هم قطعاً خوب هستید، ولی عصبانی ام، از دستِ خدا عصبانی ام که چرا آقا نیست، که چرا آقا نیست؟ جرا آقا نیست خب؟

دوستدار عصبانیِ بی اخلاقِ شما
سیصدو چهاردهمی
  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی دو

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خانم شماره ی دو سلام

میدانم که در محضرِ شما باید خیلی خیلی آداب دان باشم، البته اگر در نامه بی ادبی رخ داد و کاملا اصول نامه نگاری رعایت نشد، مرا ببخشید. میدانم پشتِ ظاهرِ همیشه جدی تان قلبِ مهربانی دارید. راستش، سوالهای زیادی از شما دارم. مثلا شما وقتی توی ترافیکِ شریعتی گیر میکنید به چه چیزی فکر میکنید؟ چه رنگ پارچه ای میپوشید؟ چه رنگ پارچه ای را دوست دارید؟ خب شما از آن دسته آدم هایی هستید که هر کاری که دوست دارند را انجام نمیدهند. از آن دسته آدم های سلمانِ فارسی طور، از آنها که بینِ همه ی کارها سخت ترینش را انتخاب میکنند. مثلا شاید خواستگاری که دوستش داشته اید را بخاطرِ نظرِ والده محترمه رد کرده باشید و با کسی که چندان علاقه ای به او نداشته اید ولی رضایتِ مادرتان در آن بوده ازدواج کرده اید.

میدانم که چهره ی خشکتان را لبخندِ مادر میتواند نرم کند، راستی روزهای بی پدری بر شما هم سخت گذشت نه؟ میدانم که طلاق قصه ی راحتی ندارد، ماجرای آسانی نیست، مخصوصا برای شما که در کودکی ... . راستی خانم شماره ی دو، با این همه جدیت از کدام سوره ی قرآن بیشتر خوشتان میاید؟ کدام آیه از بینِ آن همه آیاتِ لطیف به دلتان بیشتر مینشیند؟ حدس میزنم "و رفعنا لک ذکرک" باشد.

شاید در روزگاری که نه دیر است و نه دور، همدیگر را دیدیم، من سیصد و چهاردهمی هستم، راستش را بخواهید زیادی شوخ و شنگم و شاید به چشمِ چون شمایی ملنگ بیایم ولی لطفا، آن روز که آقایمان آمد بگذارید من یک جایی بنشینم که خوب ببینمش، یک دلِ سیر.

قربانِ شما

سیصدوچهاردهمی

  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی یک

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ

کدام گوشه ی مشعر؟

کدام کنجِ منا؟

کجا نشسته اید؟ یا شاید ایستاده اید... یا شاید کِز کرده اید، یا ... نمیدانم، شاید خوابیده باشید تویِ تخت و دلتان آنجا باشد، شاید سرِ سجاده باشید، شاید دارید گریه میکنید از امتحانی که امروز خراب کردید، شاید ...

سلام خانمِ شماره یِ یک.

ببخشید، من فعلا هیچ نامی به جز این برای شما بلد نیستم. نه اسمی از شما میدانم، نه رسمی، فقط میدانم که هستید. و همین هست بودن است که خوب است، یا شاید ... شاید هنوز نطفه ای در رحمِ مادری باشید، شاید پیرزنی مهربان، شاید جوانی سربلند، شاید از همین دخترهای متوسط القامه ی معمولی، شاید عضو بسیج، شاید عضو نهاد رهبری، شاید عضوِ هیچ جا.


این ایده که برای شما بنویسم، مالِ من نبود، اما من همه ی ثوابش را تقدیم صاحب ایده میکنم، خاله کوچیکه. حدس میزنم حرف زدن با شما راحت باشد. حدس میزنم آبی را دوست داشته باشید و انگشتری فیروزه بر انگشت سر بر سجده های طولانی بگذارید و اشک پشتِ اشک... آقا به دیدار شما هم دیر به دیر میاید؟ یا زود؟ یا اصلا آقا با عینک چشم های شما چه شکلی ست؟

شما لابد مهربان اید، چشمانتان افق های دور را میبیند، آهسته راه میروید نه به شتاب، آرام، با طمانینه، صبور اید، آنقدر صبور که مثال زدنی ... حدس میزنم نمازهایتان را نه آنقدر تند میخوانید که اعصابِ آدم خورد شود نه آنقدر آرام که حوصله سر بر باشد. شما و پنجاه دوستِ دیگرتان را حدس میزنم ...

لابد آسمان تهران امروز برای شما هم آفتابی نبود، شاید امروز رفته باشید مزار شهدا، شاید وقت نکرده باشید، شاید دلتنگ بوده باشید ، شاید ... میدانی خانم شماره ی یک، اگر بخواهم خودم را معرفی کنم، من خانم شماره ی سیصد و چهارده ام، نه فقط من، من و خیلی دیگر از ما، شماره ی سیصد و چهارده ایم، سیصد و چهاردهمین یارهایی که هنوز ناامید نشده اند.

وقتی بیاید بیشتر همدیگر را میشناسیم ولی فی الحال همینقدر بگویم که میدانم در دلتنگی مشترکیم.

  • انارماهی : )