انارماهی

بسم الله

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای حنّان» ثبت شده است

عنوان ندارد

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ

بیا برایمان مهم نباشد چه کسی رای میاورد، بیا چند ماهی خون دل نخوریم برای نوشتن متن های رادیو، بیا اخلاق برایمان بی ارزش باشد، بیا اصلا نسل نوجوان و مجله شان را بریزیم دور و فکر کنیم ستون ثابتی نداریم، بیا سایت ها را به حالِ خود رها کنیم، مثل ظرفها و لباس های تا نشده و پیراهن های اتو نشده ی بابا سید. بیا فکر کنیم جهان هیچ ربطی به ما ندارد، بیا بیا مادر-دختری کنیم بچه، بریم بیرون، بخندی، گریه کنی، بغلت کنم، شیرت دهم، بخندم، نگران نباشم، بیا، بیا بی هیچ فکرِ دیگری مادر-دختری کنیم، بی فکرِ ناهار، بی فکرِ شام، بیا فقط به هم نگاه کنیم، بیا فقط بخواه تویِ بغلم باشی، بیا و اصلا بغلی شو، بیا و وابسته ام شو و پیش هیچ کسی نمان، مگر چقدر طول می کشد؟ نهایتش دو سال، بعدش تو دنیا را کشف می کنی، دیگر این من نیستم که دستت را به گل ها و برگ ها و خاک و آب بکشم، بعدش این تویی که کشف می کنی، بی هیچ نیازی به من. بعدش این تویی که حتی مرا هم کشف می کنی.

راستی چه نعمت خوبی ست مادر شدن

برای اولین بار کشف می شوی، توسط دست هایی که برای اولین بار لمس می کند، برای اولین بار بو می کشد، برای اولین بار می بیند و هر بار تو را و تو را و تو را به نامِ مادر، کشف می کند.


  • انارماهی : )

ناهار نرگسی پخته ام، یک نرگسیِ دو نفری

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

حنّانه ی مامان. روزهایی میرسد که بی برو برگرد پریشانی. تشویش از سر و رویت میبارد. بین ماندن و رفتن و گفتن و نگفتن و خوردن و نخوردن و گوش کردن و گوش نکردن هاج و واج مانده ای. آن روز احتمالِ قریب به یقین هیچ کدامِ حرفهای مرا نفهمی و آن قسم را هم که متوجه میشوی متفاوت با دنیایت میپنداری و مرا دور از روزهایِ خودت تصور میکنی و با غیظی فروخورده به اتاقت پناه میبری تا بهترین تصمیم را بگیری. آن روزها انسان هایی هستند به قدرِ وسعِ خود فهیم و دانا و ترش و تلخ چشیده و نظریاتی دارند که تو را بیش از آنچه من و بابا بگوییم خوش خواهد آمد. حرفهایی که در نظرت به دنیای تو شبیه تر است و نگاه هایی که برایت تحسین برانگیزتر است از آنچه در خانه داشته ای، آنها را من حیث المجموع بهتر از ما خواهی دید.

اما

نورِ دیده ام، فکر کن، آنها که خریدارِ حرفهایِ بی مثالشانی، مادران و پدرانی هستند، چون ما که حرفشان در تنورِ خانه ی خودشان خریدار نداشته، نه که کم کار بوده باشند، یا به قصد و غرضی تو را از آنچه هستی به میلِ خود بکشانند، نه، آنها در تنورِ دیگری با گِلِ دیگری از رنگ و لعاب و قانونِ دیگری پخته اند، که تو غیر از آنها بوده ای. پس جانِ دلم، راهت را خودت انتخاب کن. حرفها را بشنو، پندها را به خاطر بسپار و پیشنهاداتِ ریز و درشت و خرد و کلانِ زندگی ات را بررسی کن، ولی نگذار رای و نظرِ دیگری راهِ تو را انتخاب کند. که اگر به راهِ انتخابیِ دیگران پا بگذاری، خسته و نالان هرجا که باشی مجبوری برگردی و از اول شروع کنی.


نگذار راهِ رویاهای دیگران، دنیایت را بسازد.



  • انارماهی : )

شناختِ آدم ها را بیخیال شو حنّان

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ
 

یک چیزی را خوب بدان حنّان، اینجا، مکانِ دلبستگی ست، مِن بابِ دلبستگی صحبت ها داریم با هم امّا حالا که یک دفعه چیزی یادم افتاده، بد نیست فی المجلس با تو بگویم. گاهی دلبسته ی کسی می شوی و تمامِ آینده ات را در آغوشِ او تصور می کنی، در آغوشِ چشم و دل و جسمش. او نمیداند، اما تو برایِ خودت میسازی و میبافی و بزرگ میکنی. هیچ کس نمیداند اما از همه میشنوی که فلان بنِ فلان انگار برایِ تو ساخته و پرداخته شده. و تو جَبریِ صبری حنّان، باید که صبر کنی و این صبر کردن، خودش حکایتی ست مفصل که باید جداگانه از آن با تو سخن ها بگویم. تو صبر میکنی به فَتحِ صاد و بالاخره روزی میرسد که فلان بنِ فلان هم تو را می خواهد، البته این مالِ وقتِ سختِ ماجراست. بعد تو مجبوری به تماشا، تماشای فلانی که تا دیروز کنارش ساخته ای و پرداخته ای و بافته ای و بزرگ کرده ای را حالا باید از نزدیک تماشا کنی اگر همان بود که بود ولی اگر نبود یک عمر به خودت و روزهایت و دِلَت و احساست ناسزا نگو که چرا دِل به فلانی دادی؛ که تو نمیشناختی حنّان و این یعنی همین شناخت است که دیگری را برای تو بزرگ و کوچک و خوار و حقیر و با شکوه می کند. سعی کن آدم ها را نشناسی حنّان، به جاش، تا می توانی خودت را شناخت کن.

 



نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

شناختِ آدم ها را بیخیال شو حنّان

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ
 

یک چیزی را خوب بدان حنّان، اینجا، مکانِ دلبستگی ست، مِن بابِ دلبستگی صحبت ها داریم با هم امّا حالا که یک دفعه چیزی یادم افتاده، بد نیست فی المجلس با تو بگویم. گاهی دلبسته ی کسی می شوی و تمامِ آینده ات را در آغوشِ او تصور می کنی، در آغوشِ چشم و دل و جسمش. او نمیداند، اما تو برایِ خودت میسازی و میبافی و بزرگ میکنی. هیچ کس نمیداند اما از همه میشنوی که فلان بنِ فلان انگار برایِ تو ساخته و پرداخته شده. و تو جَبریِ صبری حنّان، باید که صبر کنی و این صبر کردن، خودش حکایتی ست مفصل که باید جداگانه از آن با تو سخن ها بگویم. تو صبر میکنی به فَتحِ صاد و بالاخره روزی میرسد که فلان بنِ فلان هم تو را می خواهد، البته این مالِ وقتِ سختِ ماجراست. بعد تو مجبوری به تماشا، تماشای فلانی که تا دیروز کنارش ساخته ای و پرداخته ای و بافته ای و بزرگ کرده ای را حالا باید از نزدیک تماشا کنی اگر همان بود که بود ولی اگر نبود یک عمر به خودت و روزهایت و دِلَت و احساست ناسزا نگو که چرا دِل به فلانی دادی؛ که تو نمیشناختی حنّان و این یعنی همین شناخت است که دیگری را برای تو بزرگ و کوچک و خوار و حقیر و با شکوه می کند. سعی کن آدم ها را نشناسی حنّان، به جاش، تا می توانی خودت را شناخت کن.

 



نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

روزهای با تو

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

دستت را بگیرم ببرم توپ-خونه که لابد دیگر برای نسلِ شماها شده همان میدانِ امام خمینی، سوارِ درشکه بشویم که لابد پیشِ نگاهِ تو کمی بی کلاسی به حساب می آید و مراقبی یک وقت اتفاقیِ آشنایی تو را تویِ درشکه نبیند، برویم بازارِ کفش فروش ها، به اصرارِ من و انکارِ تو بالاخره سرِ یک وِرنیِ قرمزِ پاشنه تق تقی توافق کنیم و برگردیم خانه، از من اصرار که به لباسِ کوتاهِ توریِ قرمز ورنیِ قرمز خیلی میاید و از تو انکار که آن روزها لابد هیچ دخترِ پانزده ساله ای ورنیِ قرمز نمیپوشد.

میدانی حنّان، مادرت نقشه های قشنگی برایت کشیده، نقشه هایی که ای کاش به قَد و قواره ی سن و سالِ تو برسند.

  • انارماهی : )