: )
چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ
یک روزهایی تویِ این زندگی هست، دوست داری فیه و مافیهِ دنیا را رها کنی و تویِ خانه بمانی ورِ دلِ مادرت. همه ی کارهایت را هم برمیداری میبری وسطِ پذیرایی پهن میکنی که بیشتر و بیشتر و بیشتر ببینیش. بعد هی باهاش حرف میزنی، سوال میپرسی، از نحوه سرخ کردنِ ماهی گرفته تا برنامه ریزی برای عروسیِ هفته ی آینده. انگار زمان متوقف شده، ساعت ها ایستاده اند به وقتِ بهشت تا تو مادرت با همه ی وجود لمس کنی، ببینی، ببویی، ببوسی، بشنوی.
شوهرها و خواهرها و برادرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها را نمیدانم، اما، مادر و پدرها را میشود قشنگ از دریچه ی یک رمانِ قشنگِ پر فروش دید، کافی ست یک دستمال بگیریم دستمان و چشممان را تمیز کنیم و بعد نگاهشان کنیم، بهشت واقعا کنارِ همین هاست.