انارماهی

بسم الله

بایگانی

ده: قم اللیل

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ

سال دوم دانشگاه کلاسی داشتیم که راس ساعتِ هشت و ربعِ شب تمام میشد. تمامِ پاییز را که از قضا از آن پاییزهای زمستان نما بود، باید زیرِ برف و بارانِ شدید، خیابان های سوت و کورِ اطرافِ پلِ حافظ را در تاریکیِ خوفناکش طی میکردم تا برسم به دانشکده ای که در خیابانِ رودسر بود و ساعتِ هشتِ و ربع به بعد را باید همان خیابان ها را که سوت و کورتر هم شده بود برمیگشتم تا برسم به خانه. مساله ی بغرنج این بود که کلاس در دانشکده ی خودِ ما تشکیل نمیشد و بچه های آن یکی دانشکده همه شهرستانی و خوابگاهی بودند و برای کلاسشان سرویس داشتند و من یکه و تنها باید مسیرِ دانشکده تا مترو را که کلهم یک طرفه به سمتِ بالا بود، به سمتِ پایین طی میکردم چون بنده تنها کسی بودم که بخاطرِ هولِ زودتر پاس کردنِ درس از این دانشکده مهمانِ آن دانشکده میشدم و نه هیچ کسِ دیگر. برای اینکه در تاریکیِ محضِ حافظ گیر نکنم راه حلی اندیشیده بودم. چون انتهای خیابانِ رودسر که به ولیعصر میرسید به شدت تاریک بود و سوسک هم آن موقع شب درش پرنمیزد، حافظ را تا طالقانی میامدم پایین و از طالقانی که اندک ذره ای حیات درش به چشم میامد خودم را به ولیعصر میرساندم. طی کردنِ خلوتیِ حیابانِ طالقانی نزدیکِ نهِ شب و در خلوت ترین ساعتِ ممکنِ این خیابان ترسِ عجیب و غریبی داشت که به من ثابت میکرد یک قهرمانم. وقتی میرسیدم به ولیعصر و خودم را به  سیلِ آدم هایِ از من خسته تری که نا نداشتند کیفشان را بگیرند دستشان میرساندم حسِ دانش آموزانی را داشتم که از یک ده کوره باید برای تحصیل به شهر بیایند. خودم این فکر به سرم زد که سوارِ بی آرتی های طالقانی تا ولیعصر شوم و خودم را با حمل و نقل عمومی به مترو برسانم ولی دقیقا در همان بازه ی زمانی بودیم که اتوبوس های راه آهن تجریش از طالقانی میپیچیدند و به سمتِ چهارراه نمیرفتند و هنوز زیر گذر عابر پیاده ساخته نشده بود. وقتی نزدیکِ ساعتِ ده شب بعد از آقاجون به خانه میرسیدم حس میکردم نان آورِ خانواده ام، حس میکردم کارِ خیلی خیلی مهمی کرده ام، حس میکردم درس خواندن چقدر ارزشمند است، و کلی حس های با شکوهِ دیگر. در هفته دو شب این حس های زیادِ قهرمانی تکرار میشد.


حالا حس میکنم شب بیدار شدن،پتو را از رویِ خود کنار زدن و بعد با هزار زحمت نشستن و با یک میلیون زحمتِ دیگر ایستادن و بعد وضو گرفتن و بعدش نماز خواندن. برای ما شهری ها کارِ سختِ خیلی بغرنجِ به شدت خسته کننده ای ست که حالِ انجام دادنش را نداریم. ولی بعد از انجامش حسِ سبکی خاصِ بعد از به گردن انداختنِ مدالِ طلا انقدر برای آدم شیرین است که دلش نمیخواهد به هیچ وجه از دستش بدهد. شب را عبادت کردن، از آن حس های خیلی خاصِ روزگار است. مثلِ راه رفتن در خیابانِ تاریکی میماند که تنها عنصرِ حیاتی اش خودِ تویی که باید بیدار باشی تا تویِ راه بمانی.


  • انارماهی : )

نماز شب

چهل

نظرات  (۱)

برای توفیق ما هم دعا کنید.
پاسخ:
شما هم برای ما دعا کنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی