انارماهی

بسم الله

بایگانی

حاجت روا

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ

از خیل حاجات مادی که بگذریم، مدتی ست خدا را برای حاجاتِ معنوی صدا میکنم، منظورم از معنوی حاجتی ست که در مرحله ی اول بعدِ مادی ندارد، و بیشتر بعدِ روحانی یا معنوی یا غیر مادی اش برایم حاجت و درخواست و تمناست. این آخری اما برای خودم هم خنده دار بود چه برسد به خدا. مدتی تمام فکرم مشغول این سوال بود که: "من قبلا از چه چیزی خییییییییییلی لذت می بردم؟" (البته اینجا منظورم فعالیتِ مداومِ لذت بخش است، مثلِ شغل یا هنر یا هرچه) شاید برای شما هم خنده دار باشد اما اگر زمان زیادی را صرف آموختنِ انواع و اقسام کارهایی کنید که فکر می کنید برایتان لذت بخش اند ولی در نهایت یا همان میانه ی راه ببینید لذت بخش که هیچ، خیلی هم ملال آور و خسته کننده اند، متوجه می شوید مساله اصلا خنده دار نیست.


دوست داشتم به اصلِ خودم برگردم، به آن اصلی که قبلاً سرشار از شور و شوقم می کرد. فقط یادم بود که قبل ترها، قبل از مادرشدن، قبل از ازدواج، قبل از فارغ التحصیلی و قبل از دانشگاه، یک چیزی بود که در من شادیِ عمیق و زلالی را پدید میاورد که دیگر نبود که دیگر نمی دانستم چیست. شروع کردم خودم را به سختی ورق زدن، روزها را رد کردم و رد کردم، مثل کتابی که تا تهش را خوانده ای و حالا دنبال ماجرای ابتدای قصه می گردی. خودم را برای پیدا کردن لحظات شاذ و نابِ گذشته ای که مال من بود و دوستش داشتم؛ ورق زدم. می دانستم چیزی را جایی حوالی هفده هجده سالگی جا گذاشته ام، چیزی را رها کرده ام که از نان شب برایم واجب تر بوده ولی فقدانش را هی با چیزهای دیگر پر کرده ام، مثل چاهی که ندانسته هی پر و پر و پرترش کرده ای و از الماس نابِ آن انتها غافل بوده ای.


تا اینکه چند روز پیش، وسطِ خلوتیِ خانه، درست زمانی که پهنِ زمین شده بودم و فکرهام را روی هم می چیدم و کلماتِ کتابِ در دست مطالعه ام را تویِ سرم بالا و پایین می کردم، رسیدم به لحظاتِ نقاشی کشیدن هام. لحظات طرح زدن هام، حتی لحظاتِ کپی کاری کردن هام و خودم را دیدم که با آن جزوه ی عریض و طویلِ عربی که بیشتر از صرف افعال پر از نقش و رنگ بود، با همان روپوش خاکستریِ مدرسه ی حضرتِ زینب قوطیِ سی و شش رنگ مدادرنگی هام را برداشته ام و با نگاهِ منتظری به خودم زل زده ام. انگار خودِ هفده هجده ساله ام تمامِ این سالها بالای پله های مدرسه منتظرم بود تا با هم به آسمان بپریم، من ولی به دلایلی که خودش می دانست و خودم، رهایش کرده بودم و حالا بعد از حدود ده سال دستش را گرفته ام و اینجا نشانده ام تا با هم دوباره طرح بزنیم و دوباره لذت ببریم از زندگی.


پ.ن: اگر تجربه ی مشابهی دارید بگویید. شاید نظرات این پست تاییدشد.


  • انارماهی : )

منِ دوباره

نظرات  (۵)

  • chefft.blog.ir 💞💕
  • مطلب جالبی بود، من الان همونجایی قرار دارم که شما تو گذشته از دست دادین، خبری نیست😔
    بهتر نیست اگر نظرات رو تایید نمی کنید یا جواب نمی دید کلا امکان نظر دادن رو بردارید؟!!
    وضع فعلی واقعا توهین آمیزه! 
    این که نظر رو نخواید جواب بدید قطعا به خودتون ربط داره و یک مسئله سلیقه ایه. ولی نظرات رو باز گذاشتید، بنده نوعی میام نظر می ذارم ولی نه جوابش برام فرستاده شده و نه تایید شده. 
    و این مسلما مودبانه نیست.
  • زهرا سادات
  • سلام

    چقدر این پست برام اشنا بود

    منم خیلی اوقات دنبال اون حس زیبا می گردم دنبال اون اشتیاق های دوران کودکی و نوجوانی

    کجا جا گذاشتمش ؟

    من که نتونستم برسم به نقطه ای که جا گذاشتمش

    ولی خیلی خیلی دوست دارم چند ساعنی اون حسا برگردن

    خدایا یعنی میشه ؟؟؟؟

    اینقدر زیبا نوشتید و شبیه احساس خودم بود که اشک توی چشمم جمع شد و سرازیر شد مرحبا بر شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی