زیر نورِ مه تاب
سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ
یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد ول کند برود. همه چیز را ول کند برود وسطِ بیابان بنشیند، به ستاره ها نگاه کند و در عمقِ سکوتِ کویر، و صدایِ احتمالی باد، خدا را مقابل خود ببیند که نشسته، تکیه زده به تکه چوبی، آرام نگاهت می کند، لبخند می زند، و طوری که انگار گفته باشد راه را درست آمدی دست رویِ شانه ات میگذارد و بلند می شود می رود طوری که انگار بگوید بیا باز هم از همین مسیر به دنبالم بیا، و تو همین طور که رفتنش را در نورِ مه تاب دنبال می کنی، خیالت جمعِ خودت شود، و برگردی، ببینی همه چیز درست سر جای خودش است، همان طور آرام، همان طور کامل، و همان طور که باید باشد.
و در آن سکوت و آرامش، سماع می رقصی و به خواب می روی، به خوابی آرام.