بیا گل گاو زبان بخوریم
نمیدانم چه کنم. حال و روزم بهم ریخته. خنده هایم از ته دل است، عصبانیت و قهر و کینم هم. به مرز دق مرگی نزدیک شده ام. دنیا دست به دست داده تا بهترین روزهای زندگی ام را تباه کند. ترس روزهای کودکی، وحشت لحظه های نوجوانی و خاطرات تلخ به جامانده از حرفهای مفت، ذره ذره روح آدم را میجود. کاش میشد بعضی آدمها را نشنید و ندید.
سابقه نداشته فکر به نیش و کنایه ها و سوالات کسی خواب شب را از من بگیرد، سابقه نداشته با شنیدن اسم کسی بشوم اسفند روی آتش، سابقه نداشته برای برداشتن هر قدم فکر کنم به اینکه اگر فلانی اینجوری پرسید چجوری جواب بدهم ... میدانی زینب جان سابقه نداشته این همه بیکار و بی عار بچرخم دور خودم و هی با خودم مرور کنم فلان روز چرا فلانی اینجوری گفت ...
سرم همیشه شلوغبوده، خواندن کتابی، نوشتن قصه ای، انجام پروژه ای، دوختن کیفی یا ته ته ش عوض کردن ویندوز، ولی حالا که همه چیز افتاده روی غلتک، حالا که همه چیز آماده و حاضر مقابلم گذاشته شده حرفها و نیش و کنایه ها به چشمم آمده.
زینب جان، دختر موطلاییِ مامان، سرت را گرم کن، مادر، زن، دختر باید نیاز سنجی بلد باشد، اگر نیاز امروز یک لیوان آب گوارا به بابا دادن برای رفع خستگی ست ، بداند و عمل کند ... اگر نیاز فردا خواندن شبانه ی سوره ی حشر است، حواسش را جمع کند، مادری که بداند هر روزِ زندگی اش بر کدام پایه هاست که استوار است درگیر حرف و نیش و کنایه نمیشود.
زینتِ پدر، اندکی صبر کن، فکر کن، در آرامش به روزهای رفته بیاندیش و آدم های قبل را به خاطر بیاور، حرف و حدیث کدام یک تو را از آنچه که خدا برایت میخواست ذره ای و کمتر از ذره ای دور کرده؟ خدایت را بشنو، خدایت را ببین. آدم ها را بیخیال.