انارماهی

بسم الله

بایگانی

هنوز هم میشه با یه تیوپ خمیردندان خوشبخت بود

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ
امروز که گفتی رفتی دندانپزشکی ، امروز که یادم آمد گفته بودی وقتی دندانهات سیم داشت مسواک نمیزدی ، امروز که حرف از مسواک و خمیردندان و دندان شد ، یاد بچگی هام کردم . من عاشق بویِ خمیردندان بودم . شاید اسم چیزی که میخواهم بنویسم اعتراف باشد ولی این روزها برای خودم خنده دار است .من عاشق بویِ خمیردندان بودم . خنکیِ خاصش روحم را خوشحال میکرد و انگار که بهترین هدایایِ زندگی را به من داده باشند به آسمانها میرساند . ولی این علاقه فقط به بیش از حد مسواک زدن معطوف نمیشد . من صورتم را با خمیردندان میشستم . نمیدانم چه ماده ای داشت که باعث میشد گونه هام قرمز شود و مویرگهاش مشخص باشد . مویرگهای گونه م که مشخص میشد شبیهِ مهشید میشدم ، مهشید که دایی ش امریکا بود و براش از آنجا خودکار میفرستاد ، خودکارهای رنگی رنگی که عینِ همه شان توی ایران بود و من نمیدانم چرا فکر میکردم داییِ مهشید احتمالن تویِ "امریکا" بیکار است که هی بگردد و خودکارِ رنگی برای مهشید پیدا کند . مثلِ ما که آنقدر پولدار بودیم که فاصلهء پنج دقیقه ایِ از مدرسه تا خانه را با "کلفت"مان طی میکردم . مهشید اینها آنقدر پولدار بودند که یک "اتاق" داشتند پر از سکه و بابای من یک ماشین "هشت در" داشت . تقصیرِ من نبود که خالی بندی میکردم ، تقصیرِ مهشید نبود که حرفهای الکی میزد . تقصیرِ پوستِ سفید و موهای بورِ مهشید بود ، تقصیر امریکا بود که قبلهء آمال بود ، تقصیرِ ماشینِ هشت در بود که وجود نداشت و تقصیرِ خانهء مهشیداینها بود که کوچک بود و تقصیرِ ما بود که همه چیزِ زندگی مان کامل بود و یک کُلفَت کم داشتیم . خمیردندان پوستِ مرا سفید میکرد ، مویرگهای صورتم را مشخص میکرد ، مثلِ تمام دخترهای بورِ توی رویاهام و عطرش مرا به همان قصرِ زیبایی میبرد که توش زندگی میکردیم و نمیدانم چرا هیچوقت برای خودم و هیچ کدام بچه ها سوال نشد که این قصرِ عظیم الجثه ای که ما توش زندگی میکنیم کجاست که خیلی از بچه ها که همسایه ما بودند نمیدیدنش .امروز که از دندان گفتی و مسواک و خمیردندان ، یاد روزی افتادم که شوهرخاله رفت لیبی ، من رفتم پیش خاله ، یک خمیردندان داشتند که قدش بی اغراق سی سانت بود ، و من آنقدر محو جبروتِ خمیردندان شدم که همان یک ربع اول توی خانهء خاله اینها نصف خمیردندان را رویِ صورتم خالی کردم . سفید سفید شده بودم ، پوست صورتم حسابی داشت میسوخت و مویرگهای گونه هام حسابی زده بود بیرون و من داشتم در قصر آرزوهام قدم میزدم عینِ همهء دخترهای تویِ رویاهام و به این فکر میکردم که : " لابد مهشید اینها هم از این خمیردندان ها دارند و مهشید پوستش را با اینها میشورد که همیشه سفید است " ... خاله سر رسید ، خمیردندان را برداشت و گفت کارِ بدی کردم ... خاله هیچوقت نفهمید آن همه خمیردندان را به یکباره چه کار کردم ولی از سر رسیدنِ یهویی اش آنقدر شرمنده شدم که دیگر نه صورتم را با خمیردندان شستم و نه تا چند سال بعدش مثلِ قبل درست و حسابی مسواک زدم . + دوست عزیز "..." میشه خودت رو معرفی کنی ؟
  • انارماهی : )

کوچنامه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی