12. چند سال میشود نفس را حبس کرد؟
چیزی تویِ دلم مدام مچاله میشود، هی اشک میاید به چشم هام، هی برنامه ی بعد از ظهرم را مرور میکنم، هی فکر میکنم، هی تلاش میکنم گریه نکنم، سعی میکنم اشک هام را ربط بدهم به استرسِ خواستگاریِ آخر هفته، تلاش میکنم گریه ام را ربط بدهم به استرسِ آزمونِ ساعتِ دو، یا ربطش بدهم به تغییراتِ آخری زندگی ... نمیشود اما ... این اشک ها را به هیچ چیزی جز صد و هفتاد و پنج جوانِ رعنایِ دست بسته نمیتوان ربط داد.
مثلِ تویِ فیلم ها، لابد قبل از عملیات کلی شوخی بوده و خنده و عطر به سر و رو زدن و تسبیح انداختن سرِ اینکه شهید میشوند یا نه، ... دارم فکر میکنم صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ خانه ی مان جا میشوند یا نه، صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ حیاط خانه مان، پارکینگ خانه مان .. جا میشوند یا نه؟ از سرِ کوچه اگر صد و هفتاد و پنج نفر آدم را کنار هم به صف کنیم چه حجمی را اشغال میکنند؟ صد و هفتاد و پنج نفر آدم را چطور میشود دست بسته یک جا، جا داد؟
با زنان و مادران و خواهرانشان کاری ندارم، فقط دعا میکنم کاش دختر نداشته باشند، کاش از هیچ کدامِ این صد و هفتاد و پنج نفر دختری نمانده باشد، کاش دختری دست های پدرش را بسته نبیند ... اشک باز جایِ خودش را رویِ گونه هام باز میکند، دارم فکر میکنم چقدر میتوانم نفسم را زیرِ آب حبس کنم؟ چقدر میتوانم نفس نکشم ؟ تمرین میکنم، تمرین میکنم و وقتی نفسم بند می آید بغضم میترکد، بعضم به وسعتِ حجمِ بودنِ صد و هفتاد و پنج تا شهیدِ غواص میترکد...
واقعا درد داره و برای ما که از اون ها و آرمان هاشون غافل شدیم خجالت داره