ای سر و سامان ، همه ، تُ
مهدیه، همیشه موجبِ حسادت و بغض و کینه ی من بود. تنها موجودی که میتوانست تمام و کمال حسادت کودکی ام را برانگیزد مهدیه بود. مهدیه که پوستِ صورتِ مامانش از مامانِ من سفیدتر بود، مهدیه که مامانش سرِ کار نمیرفت، مهدیه که تویِ همه ی نذری های خانم علیپور با مامان و مامان بزرگش حضورِ فعال داشت، مهدیه که اجازه داشت به چاقو دست بزند، مهدیه که بلد بود سیب زمینی پلو خورشِ قیمه ی شامِ غریبان را خلال کند، مهدیه که به قولِ خودش چون مامانش سادات بود پنجشنبه-جمعه ها او هم سادات میشد، مهدیه که خانم علیپور خیلی قشنگ "مهدیه سادات" صداش میکرد، مهدیه که از ما نه پول دار تر بود، نه لباس هاش از من قشنگ تر بود، نه مثلِ من دو تا چادر داشت، مهدیه که باباش به جایِ بی ام وِ یک پِژویِ قدیمیِ سفید داشت. اما هیچ کدام اینها چیزهایی نبود که حسادتِ مرا بر انگیزد به جز التماسِ دعاهایی که فرت و فرت خانم علیپور و مامان بزرگ بهش میگفتند، زرت و زرت صدایش میکردند و التماس دعا بود که به بچه ی نه ساله میگفتند و هی میبردندش قاطیِ بزرگترها، انگار یکی از کارهای مهم مهدیه این بود که دنبالِ مامان و مامان بزرگش راه بیفتد از این خانه به آن خانه و برای همه تعریف کند امام زمان را چطوری و کجا و با چه کیفیتی در خواب دیده و چه شده. مهدیه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی اندازه ی یک پیرزنِ عاقله ی هفتاد و اندی ساله برای همه ارزش داشت. وقتی مهدیه بود، من دیگر وجودِ خارجی نداشتم. همه ی توجهات سمتِ مهدیه بود. مهدیه که یک بار امام زمان را در خواب دیده بود و حالا همه بهش التماس دعا می گفتند انقدر برای من حسرت برانگیز شده بود که یک روز حسابی به آقاجون اصرار کردم بی ام وِ مان را بفروشیم و یک دانه از آن پِژو قدیمی ها بخریم، انقدر حسرت زده ام کرده بود که دوست داشتم مامانم سرِ کار نرود، پوستِ صورتش سفید باشد، سادات باشد، یک برادر برای من بیاورد که اسمش مهدی باشد و بعد مرا هم با وجودِ اینکه اسم مهدیه را دوست نداشتم مهدیه صدا کنند تا من هم خوابِ امام زمان را ببینم.
مهدیه بخاطرِ محیطی که توش قرار گرفته بود انقدر زود بزرگ شد که وقتی یک بار در نوجوانی دیدمش حس کردم سالها از هم دوریم. نمیدانم مهدیه باز هم خوابِ امام زمان را دید یا نه. نمیدانم هنوز هم پنجشنبه-جمعه ها مهدیه سادات صداش میکنند یا نه، نمیدانم هنوز به خانه ی خانم علیپور میرود یا نه چون چند سالی ست خانم علیپور قیمه پلویِ شام غریبان را از بیرون میخرد و دیگر سیب زمینی ای نیست که زن های محل جمع شوند و خلالشان کنند، نمیدانم حالا ماشینِ بابایِ مهدیه چیست و پوستِ مامانش هنوز سفید است یا نه، ولی میدانم من هنوز که هنوز است دوست دارم شما را در خواب ببینم، حتی اگر بعدش هیچکس به من هیچ توجهی نکند.
(خواب دیدن ملاک نیست حتی دیدن حضوری هم! ملاک درک محضر است و ادب محضر حضرت که خیلی ها که هم خواب دیدند و هم دیدار داشتند نداشتندش!)