هفده: چه بگویم، سخنی نیست میانِ من و تو
پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ
مسائل خصوصیِ زندگیِ شما
به هیچ کس
حتی به مادر و خواهرِ خودتان هم ربطی ندارد
میخواهد بینتان شکراب باشد یا خوش خوشان، لطفا مقابلِ بقیه زبان به کام بگیرید و زندگی خودتان را بکنید. بقیه نه وظیفه ی کمک کردن به شما را دارند، نه وقتش را، نه حوصله اش را، و نه از همه ی اینها مهم تر توانش را.
+ مدام گله مند است، مدام شکایت می کند. یک لحظه شکایت از زبانش نمیفتد و مدام حرفش این است که "هیشکی منو دوست نداره" گاهی فکر میکنم علی رغمِ سی و چهار سال سن و دو بچه هنوز دوازده-سیزده ساله است، گاهی دلم برایش میسوزد، گاهی سعی میکنم بهش محبت کنم و مثلا جایِ خالی محبت های ندیده را پر، گاهی نصیحتش میکنم گاهی راهکار میدهم گاهی فقط شنونده ام ولی این اواخر نمیدانم چه کار کنم. نمیدانم آدمی که فقط و فقط به خودش و خودش و خودش ایمان دارد را باید چه کار کرد.
+ زیاد شده. بی قیدی، در جامعه زیاد شده. قدیم ها، قدیم ترها که هنوز گوشی و اس ام اس نبود، زن و مردی که داشتند زیرِ یک سقف زندگی میکردند و از هم خوششان هم نمی آمد. بالاخره به هر جان کندنی بود زندگی را سر میکردند، ارتباط با زن/شوهر همسایه بغلی سختی هایی داشت، چارچوب هایی داشت، قبح هایی داشت. الان تا تهِ خیار به دهانِ کسی تلخ میاید، یک گوشی هست و یک گروه و یک عالمه زن و مردِ آماده به خدمت ... و من از زندگی در چنین جامعه ای، هر کجایِ دنیا که باشد، وحشت دارم. و فی الحال دارم مراتبِ وحشتِ عظمی را میگذرانم چرا که من هم مثلِ بقیه، یک آدمم، گوشی دارم و در گروه های مختلفی عضو هستم و گاهی تهِ خیار بدجوری به دهانم تلخ میاید. (این یک پاراگراف را از زبانِ خودتان برای خودتان یک بارِ دیگر بخوانید).
به هیچ کس
حتی به مادر و خواهرِ خودتان هم ربطی ندارد
میخواهد بینتان شکراب باشد یا خوش خوشان، لطفا مقابلِ بقیه زبان به کام بگیرید و زندگی خودتان را بکنید. بقیه نه وظیفه ی کمک کردن به شما را دارند، نه وقتش را، نه حوصله اش را، و نه از همه ی اینها مهم تر توانش را.
+ مدام گله مند است، مدام شکایت می کند. یک لحظه شکایت از زبانش نمیفتد و مدام حرفش این است که "هیشکی منو دوست نداره" گاهی فکر میکنم علی رغمِ سی و چهار سال سن و دو بچه هنوز دوازده-سیزده ساله است، گاهی دلم برایش میسوزد، گاهی سعی میکنم بهش محبت کنم و مثلا جایِ خالی محبت های ندیده را پر، گاهی نصیحتش میکنم گاهی راهکار میدهم گاهی فقط شنونده ام ولی این اواخر نمیدانم چه کار کنم. نمیدانم آدمی که فقط و فقط به خودش و خودش و خودش ایمان دارد را باید چه کار کرد.
+ زیاد شده. بی قیدی، در جامعه زیاد شده. قدیم ها، قدیم ترها که هنوز گوشی و اس ام اس نبود، زن و مردی که داشتند زیرِ یک سقف زندگی میکردند و از هم خوششان هم نمی آمد. بالاخره به هر جان کندنی بود زندگی را سر میکردند، ارتباط با زن/شوهر همسایه بغلی سختی هایی داشت، چارچوب هایی داشت، قبح هایی داشت. الان تا تهِ خیار به دهانِ کسی تلخ میاید، یک گوشی هست و یک گروه و یک عالمه زن و مردِ آماده به خدمت ... و من از زندگی در چنین جامعه ای، هر کجایِ دنیا که باشد، وحشت دارم. و فی الحال دارم مراتبِ وحشتِ عظمی را میگذرانم چرا که من هم مثلِ بقیه، یک آدمم، گوشی دارم و در گروه های مختلفی عضو هستم و گاهی تهِ خیار بدجوری به دهانم تلخ میاید. (این یک پاراگراف را از زبانِ خودتان برای خودتان یک بارِ دیگر بخوانید).