بسم الله.
نمی دانم متنِ درباره ی منِ قبلی را دقیقا کی نوشته ام، احتمالا روزهای سالِ نود و سه یا نود و چهارِ خورشیدی بوده. ولی بنظرم هر درباره ی منی را باید روز به روز نو کرد. چرا که "من"ها رشد می کنند. و اساسِ بقا بر رشد است.
حال که می خواهم خودم را دوباره تعریف کنم، مادرم، همسرم، دخترم، خواهرم، و نقش های دیگری از این دست که در پسِ مادری برایم اهمیت یافته. در حالِ مطالعه ی خویشم. بنظرم مادرها بیشتر از هر کسِ دیگری باید بدانند، از توحید و فلسفه گرفته تا آشپزی و خیاطی و هنر. مادرها باید هفت شهرِ این عالم را گشته باشند تا بتوانند فرزندشان را به بار بنشانند. و این کسبِ علمِ مادری، نه از راه های دانشگاه و حوزه و درس و بحثِ مدرسه، که از طریقِ توسل به طیبات است که میسر است. طیب بودنِ نگاه، طیب بودنِ کلماتی که استفاده می کند، طیب بودن آنچه می خورد و می خوراند، ... حس میکنم علم پس از مادری علمی ست که با عمل به دانسته ها عطا می شود. از آن قسم که آیت الله بهجت فرموده بود: به آنچه می دانید عمل کنید، آنچه نمی دانید را به شما خواهند داد.
بنظرم مادری قبل از مطالعه ی هر کتابِ تربیتی، عمل به دانسته هاست. حال که می دانم او آنچه از من ببیند، می شود، پس بیشتر مراقبم، پس شاید بهتر باشد در تعریفِ خودِ این روزهایم بگویم: در مراقبه ای مدام به سر می برم. مراقبت است دست ها، نگاه ها، پاها، کلمات و هر آنچه از من ساطع می شود.
و در مقامِ همسری، هیچ خانه ای روشن و منور به نورِ شادی و خوشبختی نمی شود جز با گذشت و محبتِ یک طرفه و بی توقع از سمتِ مادری که هدفش را از این گذشت و محبتِ یک طرفه و بی توقع، رسیدن به خدا قرار داده باشد، نه حتی رسیدن به خانواده ای موفق. خوب یا بد، خوشتان بیاید، یا نیاید، من این طور به زندگی نگاه می کنم. شاید خیلی ها مخالفش باشند و بگویند زنِ این طوری زن نیست، ماشین است. من اما زنم، یک زنِ مهربانِ خوش قلب که البته به کرات از کوره در می ورم، ولی همین که سنگِ بنایِ مسیرم را بر گذشت و محبتِ بی توقع قرار داده ام، مطمئنم که روز به روز در راهِ رشد قدم بر می دارم.
و بعد از مادر شدن، نقشِ خواهری برایم بیشتر اهمیت یافت. فکر می کنم چقدر برای خواهرم خواهر نبودم. و دوست دارم این روزها جبران کنم و دارم برایش تلاش می کنم.
و برای دختر خوبی بودن. برای مادر و پدرم. استادی می گفت اگر بعد از ازدواج پیوندهای خانوادگی تان محکم تر نشد، بدانید یک جایی بد قدم برداشته اید، چراکه بعد از ازدواج باید دلبستگی ها و مهربانی ها و اهمیت های به خانواده بهتر و بیشتر شود، نه اینکه از هم دور شوند. و من دارم تلاشم را برای نزدیک و نزدیک تر شدن و دخترِ هرچه بهتری بودن می کنم.
حالا انقدر بزرگ شده ام که به بقال و چقال و آخوند و دانشجو و طلبه و ... گیر ندهم و راهِ خودم را بگیرم و برای اصلاحِ خودم بکوشم ... تا آینده چه شود.
و السلام
سه شنبه هجدهم مهر ماهِ هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی
ملیکا مشتاقی
بسم الله
دلم نمیخواست خودم را برای کسی تعریف کنم. همین مساله باعث شد در همه ی جلساتِ خواستگاری شنونده باشم و بعضا آن وسطها حوصله ام هم سربرود و یک دفعه بپرم وسطِ حرف بنده ی خدا که "من دیگه حرفی ندارم اگر شما صحبتی ندارید بریم ..." و بنده ی خدا دست و پایش را گم کند و بلند شود که برود.
وقتی به دلیل این بی میلی به تعریف کردنِ خودم فکر کردم دیدم خب من هیچ چیزی از خودم نمیدانستم که بخواهم بگویمش و همین جلسه ی خواستگاری یا هر مدل جلسه ی معارفه ای را سخت میکرد. انقدر سخت که وقتی در مصاحبه ی کاری پرسیدند: "اولین اولویتتون بعد از کار اینجا چیه؟" نمیدانستم چه بگویم.
اما حالا وضع فرق کرده. حالا میدانم که کتاب خواندن را دوست دارم، دانشگاه رفتن را به قدرِ ضرورت و معتقدم برای کارشناسی ارشد خواندن هیچوقت دیر نیست. حالا میدانم که دوست ندارم بیرون از خانه کار کنم و خیلی صریح استعفایم را دادم و میدانم که به جز قرآن و درس های منتهی به قرآن حوصله ی خواندن هیچ خزعبلِ غربی را از اقتصاد و روانشناسی و مهندسی و ... ندارم. حالا میدانم که ادبیات خواندن نیازی به دانشگاه رفتن ندارد و میدانم که دیگر واقعاً نویسنده ام. حالا میدانم اگر مدیریت نمیخواندم و اگر روزهای دانشگاه به آن سختی و بی رحمی نمیگذشت هیچوقت دنبالِ قرآن نمیرفتم.
حالا میدانم ولایتِ فقیه یعنی چی و خجالت نمیکشم از اینکه عکسِ پروفایلِ تلگرامم عکسِ آقا باشد. حالا میدانم دنیا با گوش کردن گزینشی به موسیقی هم قشنگ است و طلبه ها لولو خورخوره نیستند. حالا میدانم که دقیقا خط قرمزهایم چه چیزهایی ست و کجاهاو دقیقا با کدام مساله ها روح و روانم خدشه دار میشود.
حالا میدانم از دنیا، از زن بودن، از خودم و از خدا چه میخواهم، حالا راحت میتوانم خودم را تعریف کنم. میتوانم بگویم دنیایم دنیایِ رنگ ها و رنگ ها و کلمه ها و حرفهاست. حالا میدانم از فکر کردن در واژه ها لذت میبرم و از خلقِ هر چیزِ جدیدی به پرواز درمیایم. حالا میدانم دنیایم چه رنگی ست.
و از همه ی این دانستنی ها خوشحالم.
نمی دانم متنِ درباره ی منِ قبلی را دقیقا کی نوشته ام، احتمالا روزهای سالِ نود و سه یا نود و چهارِ خورشیدی بوده. ولی بنظرم هر درباره ی منی را باید روز به روز نو کرد. چرا که "من"ها رشد می کنند. و اساسِ بقا بر رشد است.
حال که می خواهم خودم را دوباره تعریف کنم، مادرم، همسرم، دخترم، خواهرم، و نقش های دیگری از این دست که در پسِ مادری برایم اهمیت یافته. در حالِ مطالعه ی خویشم. بنظرم مادرها بیشتر از هر کسِ دیگری باید بدانند، از توحید و فلسفه گرفته تا آشپزی و خیاطی و هنر. مادرها باید هفت شهرِ این عالم را گشته باشند تا بتوانند فرزندشان را به بار بنشانند. و این کسبِ علمِ مادری، نه از راه های دانشگاه و حوزه و درس و بحثِ مدرسه، که از طریقِ توسل به طیبات است که میسر است. طیب بودنِ نگاه، طیب بودنِ کلماتی که استفاده می کند، طیب بودن آنچه می خورد و می خوراند، ... حس میکنم علم پس از مادری علمی ست که با عمل به دانسته ها عطا می شود. از آن قسم که آیت الله بهجت فرموده بود: به آنچه می دانید عمل کنید، آنچه نمی دانید را به شما خواهند داد.
بنظرم مادری قبل از مطالعه ی هر کتابِ تربیتی، عمل به دانسته هاست. حال که می دانم او آنچه از من ببیند، می شود، پس بیشتر مراقبم، پس شاید بهتر باشد در تعریفِ خودِ این روزهایم بگویم: در مراقبه ای مدام به سر می برم. مراقبت است دست ها، نگاه ها، پاها، کلمات و هر آنچه از من ساطع می شود.
و در مقامِ همسری، هیچ خانه ای روشن و منور به نورِ شادی و خوشبختی نمی شود جز با گذشت و محبتِ یک طرفه و بی توقع از سمتِ مادری که هدفش را از این گذشت و محبتِ یک طرفه و بی توقع، رسیدن به خدا قرار داده باشد، نه حتی رسیدن به خانواده ای موفق. خوب یا بد، خوشتان بیاید، یا نیاید، من این طور به زندگی نگاه می کنم. شاید خیلی ها مخالفش باشند و بگویند زنِ این طوری زن نیست، ماشین است. من اما زنم، یک زنِ مهربانِ خوش قلب که البته به کرات از کوره در می ورم، ولی همین که سنگِ بنایِ مسیرم را بر گذشت و محبتِ بی توقع قرار داده ام، مطمئنم که روز به روز در راهِ رشد قدم بر می دارم.
و بعد از مادر شدن، نقشِ خواهری برایم بیشتر اهمیت یافت. فکر می کنم چقدر برای خواهرم خواهر نبودم. و دوست دارم این روزها جبران کنم و دارم برایش تلاش می کنم.
و برای دختر خوبی بودن. برای مادر و پدرم. استادی می گفت اگر بعد از ازدواج پیوندهای خانوادگی تان محکم تر نشد، بدانید یک جایی بد قدم برداشته اید، چراکه بعد از ازدواج باید دلبستگی ها و مهربانی ها و اهمیت های به خانواده بهتر و بیشتر شود، نه اینکه از هم دور شوند. و من دارم تلاشم را برای نزدیک و نزدیک تر شدن و دخترِ هرچه بهتری بودن می کنم.
حالا انقدر بزرگ شده ام که به بقال و چقال و آخوند و دانشجو و طلبه و ... گیر ندهم و راهِ خودم را بگیرم و برای اصلاحِ خودم بکوشم ... تا آینده چه شود.
و السلام
سه شنبه هجدهم مهر ماهِ هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی
ملیکا مشتاقی
بسم الله
دلم نمیخواست خودم را برای کسی تعریف کنم. همین مساله باعث شد در همه ی جلساتِ خواستگاری شنونده باشم و بعضا آن وسطها حوصله ام هم سربرود و یک دفعه بپرم وسطِ حرف بنده ی خدا که "من دیگه حرفی ندارم اگر شما صحبتی ندارید بریم ..." و بنده ی خدا دست و پایش را گم کند و بلند شود که برود.
وقتی به دلیل این بی میلی به تعریف کردنِ خودم فکر کردم دیدم خب من هیچ چیزی از خودم نمیدانستم که بخواهم بگویمش و همین جلسه ی خواستگاری یا هر مدل جلسه ی معارفه ای را سخت میکرد. انقدر سخت که وقتی در مصاحبه ی کاری پرسیدند: "اولین اولویتتون بعد از کار اینجا چیه؟" نمیدانستم چه بگویم.
اما حالا وضع فرق کرده. حالا میدانم که کتاب خواندن را دوست دارم، دانشگاه رفتن را به قدرِ ضرورت و معتقدم برای کارشناسی ارشد خواندن هیچوقت دیر نیست. حالا میدانم که دوست ندارم بیرون از خانه کار کنم و خیلی صریح استعفایم را دادم و میدانم که به جز قرآن و درس های منتهی به قرآن حوصله ی خواندن هیچ خزعبلِ غربی را از اقتصاد و روانشناسی و مهندسی و ... ندارم. حالا میدانم که ادبیات خواندن نیازی به دانشگاه رفتن ندارد و میدانم که دیگر واقعاً نویسنده ام. حالا میدانم اگر مدیریت نمیخواندم و اگر روزهای دانشگاه به آن سختی و بی رحمی نمیگذشت هیچوقت دنبالِ قرآن نمیرفتم.
حالا میدانم ولایتِ فقیه یعنی چی و خجالت نمیکشم از اینکه عکسِ پروفایلِ تلگرامم عکسِ آقا باشد. حالا میدانم دنیا با گوش کردن گزینشی به موسیقی هم قشنگ است و طلبه ها لولو خورخوره نیستند. حالا میدانم که دقیقا خط قرمزهایم چه چیزهایی ست و کجاهاو دقیقا با کدام مساله ها روح و روانم خدشه دار میشود.
حالا میدانم از دنیا، از زن بودن، از خودم و از خدا چه میخواهم، حالا راحت میتوانم خودم را تعریف کنم. میتوانم بگویم دنیایم دنیایِ رنگ ها و رنگ ها و کلمه ها و حرفهاست. حالا میدانم از فکر کردن در واژه ها لذت میبرم و از خلقِ هر چیزِ جدیدی به پرواز درمیایم. حالا میدانم دنیایم چه رنگی ست.
و از همه ی این دانستنی ها خوشحالم.