انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام موسی» ثبت شده است

روزهایی که می ماند

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ب.ظ

زنگ زدند، از شبکه دو، یادم نیست به من یا به دوستم ولی نهایتا ختم به من شد؛ که بیایید بروید مجموعه سرچشمه، خواهرِ امام موسی میخواهد بیاید، یک گزارش میخواهیم بگیریم و این حرفها. بلند شدیم رفتیم.

چه شوری، چه نوری، چه روزی بود آن روز، رویِ زمین بند نبودم، سخنرانیِ کوبنده ی سارا شریعتی، حرفهای تازه ی آقای زائری، هم قدم شدن با ربابِ صدر و گرفتنِ شماره تلفنی که هیچوقت باهاش تماس نگرفتم و هم کلام شدن با او و دیدنِ معلمِ علومِ کلاسِ سوم راهنمایی خانم رییس قاسم ؛ ولی از همه ی اینها دلچسب تر برایم اغوشِ بازِ حورا صدر بود. چه روزی بود آن روز.

خیلی تلاش کردم آن آغوش را، آن عطر را آن آرامش را آن ناآرامی را آن ترس را آن شجاعت را آن مردم گریزی و آن اجتماعی بودن را برای خودم مسخره کنم. آره، باید اعتراف کنم خیلی تلاش کردم حورا، دخترِ بزرگِ امام موسی و آن چشم های آبی جادویی که انگار خودِ خودِ امام موسی بود و محبتم به پدرش و بعد او و حتی عمه ربابش را و اصلا همه ی اتفاقاتِ آن روز را برای خودم مسخره کنم، سعی کردم خودم را مسخره کنم که این چیزها و این اشخاص را دوست داشتم ولی نشد.

هنوز به امام موسی فکر میکنم، به حج، به اینکه امام موسی انگشتر عقیق داشته یا نه، به حورا، به عمه رباب، به خواهران قد خمیده و به سید صادق و عدنان و غزاله و سارا شریعتی و از همه ی اینها بیشتر به صدای دکتر مصطفا که یک باره توی سالن پخش شد و اشک را رویِ صورتم تمام و کمال جاری کرد و باز از همه ی اینها بیشتر هنوز ده باره و صد باره و هزار باره روایتِ دومِ کتابِ "هفت روایتِ خصوصی" روایتِ صدری از زندگی پدرش را میخوانم و هنوز و هنوز و هنوز هیچ کدام اینها برایم مسخره نشده.

همه ی این دو ماه سعی کردم همه ی این ها را برای خودم مسخره کنم ... بله، آن دخترِ تویِ آن عکس که روسری رنگی رنگی به سر کرده منم، منم که همه ی وجودم ترس بود و شجاعت، همه ی وجودم سست بود و محکم، منم که در متناقض ترین حالتِ عمرم کنار سید رباب صدر نشسته ام. کامنت شما و بیدار شدنِ دوباره ی همان حس ها، بهم فهماند بی جهت در مسخره کردنِ خودم و همه ی اجزایِ وجودم کوشیده ام. فهماند، در کویِ نیک نامان ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی این عشوه ها بیافزا . . .

  • انارماهی : )