انارماهی

بسم الله

بایگانی

تو یک تیر "خلاص" شده ای به پهنه ی هستی

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ
یک وقت هایی توی زندگی برای رسیدن به چیزی میدویی، تند، بدجور، خودت را به در و دیوار میکوبی که برسی بهش، میرسی، میبینی نیست، رفته، تمام شده، نخواسته که باشد.
دقیقا بعد از این وقت هاست که دیگر به معنای واقعی کلمه واژه ی "ذوق" از فرهنگ لغات زندگی ات حذف میشود، تو دیگر حتی ذوق غمگین شدن برای کنسل شدن عروسی پسر عمو را هم نداری، حتی معجزه هم کارساز نیست.

+بلوار دریا، یک نصفه شب، پیاده روی جهت هضم غذا
  • انارماهی : )

والا

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

یه "که چی؟" بذار قبل همه ی چیزایی که از دنیا میخوای و خیال خودتو راحت کن

  • انارماهی : )


+ چجوری انقدر خوب آر پی جی میزنی؟


- با چشم بسته



  • انارماهی : )

چون قاعدتاً چشماتون رو از سرِ راه نیاوردید.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

از من به شما نصیحت، هیچوقت کشیدن نمودار سوره به اضافه نوشتن متن گزارش یک ترم کلاس به اضافه طراحی لوگو به اضافه درست کردنِ دفترِ خیاطی تون به اضافه خوندن کتابچه ای که استاد گفته حتما سه شنبه بهش تحویل بدید رو ... نگذارید تو یه روز.


حاصلِ نمودارِ هنوز توسطِ استاد تصحیح نشده ی سوره ی مبارکه ی بَلَد:


  • انارماهی : )

پنج. گروه رو ترک کردم.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ق.ظ
یک.
مدت ها قبل، به خودم اومدم و دیدم اسیر شدم، اسیر حرفها و نکته ها و موافقت ها و مخالفت هایی که هییییچ دردی از من و بقیه دوا نمیکنه. ساعت ها و ساعت ها بحث بر سر مسائلی مثل ولایت فقیه و وحدت و ریاست جمهوری و خطبه غدیر و فدک و ... انقدر ازم انرژی فکری میگرفت که به خودم میومدم میدیدم ساعت دو نصفه شبه و من با وجودِ اینکه هیچ کارِ فیزیکی انجام ندادم دارم از شدت خستگی و ضعف جسمی دیوانه میشم. همین مساله باعث شد گروه ها رو ترک کنم. حتی گروه های شعری یا گروه های مذهبی که قرار بود (!!) توش فقط مطلب مفید گذاشته بشه. بعد از اون زندگی برام خیلی راحت تر شد.

دو.
مدتی پیش به اجبارِ هماهنگی های کاری به اعضایِ گروهِ تحریریه ای که باید با هم برای نوشتن متونی هماهنگ میبودیم اضافه شدم. همه چیز خوب بود. بحثی در نمیگرفت و هرچی بود هماهنگی و نهایتا یه حال و احوال ساده بود تا اینکه شیخ نمر به شهادت رسید. با عوض کردنِ عکس پروفایلم و اعلام ناراحتی در همون گروه یکی از اعضا واردِ بحثی شد که وادارم کرد دفاع کنم ولی مدت کوتاهی نگذشت که بخاطرِ احترامِ بزرگتر کوچکتری و بی فایده دونستن بحث، با سلام و صلوات و خیر و خوشی مساله تمام شده اعلام شد.

سه.
چند ساعت بعد، باقی اعضای تحریریه به طورِ کاملا آهسته و فرسایشی به بیانِ عقایدِ خودشون در مورد لبنان و سوریه و ... پرداختند و با بیان قربون صدقه گونه ای همه ی عقایدم رو به تمسخر گرفتند. سکوت کردم.

چهار.
اگر عقایدتون رو کاملا درست و بی عیب و نقص میدونید، در بیانش شجاع باشید. از پشتِ دیوار سنگ پرت نکنید، بیاید رو در رو حرف بزنیم.




تا هفدهم دی ما میتونید به سینما فلسطین تهران و بقیه ی مراکز جشنواره عمار مراجعه کنید و هر فکری برای حفظِ مدافعانِ حرم از سرما دارید، عملی کنید.
  • انارماهی : )

گاهی امنیت درد دارد

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ

از سری فکرهای یهویی که به سراغم آمده بود این بود:

از خانه ی ما تا مشهد، نهصد کیلومتر فاصله است، نهصد کیلومتر فاصله یعنی نه ساعت، نه ساعت را میتوانیم اینجوری بگوییم:

موقعیتِ امام جواد علیه السلام

هی تویِ دلم خوشحال بودم از این کشفِ نو یافته که رسیدم خانه و رسیدم به اینترنت و فهمیدم از خانه ی شیخ نمر تا خدا دیگر هیچ فاصله ای نیست. خوشحالی کشفِ نویافته با فکرِ یهوییِ جدیدی کاملا ماسید:

معنی این صلح و امنیت و آرامشِ لعنتی که ما توش زندگی میکنیم چیست؟

چرا هیچ کاری نمیکنم؟
دقیقاً برای این روزهای شیعه چه کاری بکنیم؟


  • انارماهی : )
وقتی اتفاقی میفته، زندگی از روندِ عادی خودش خارج میشه، مشکلی پیش میاد، یا هر چیزی که فکرِ ما رو به خودش مشغول کنه. اولین سوالی که به ذهنمون میرسه اینه که "چیکار کنم؟". از دوست و آشنا گرفته تا مشاورهای خبره رو ردیف میکنیم و از هر کدوم به نوعی میپرسیم "چیکار کنم؟". دعا میکنیم، نذر میکنیم، از بقیه میخوایم برامون دعا کنند و هزار و یک راه رو پیدا میکنیم که ببینیم بالاخره به کدوم یکی از این راه ها میشه پا گذاشت و هی از خودمون و دیگران میپرسیم "چیکار کنم؟".

ما دوست داریم زودتر برگردیم به برنامه ی عادی زندگی مون، دوست داریم زودتر اون دل مشغولی رو از بین ببریم، دلمون میخواهد هرچه سریعتر از موقعیتی که توش افتادیم رها بشیم، و همه چی بشه دقیقا همون طوری که ما میخوایم. البته این کاملا طبیعیه و اگر غیر از این باشه جای تعجب داره ولی بد نیست گاهی کارهای عجیب بکنیم. به جای تغییر موقعیت و درست کردنِ موقعیت و حل کردنِ مساله و کمک گرفتن از در و همسایه و دوست و آشنا و مشاور و استاد و ... یه ذره تلاش کنیم با اتفاقِ پیش اومده کنار بیایم. به جای اینکه بخوایم حذفش کنیم، تغییرش بدیم و باهاش بجنگیم، باهاش بسازیم.

زندگی یه خونه ست، با یک عالمه سنگ و چوب و آهنِ نا همسان که باید با دست های ما ساخته بشه، مهم اینه که یاد بگیریم، از این چوب و سنگ و آهن های غیرِ هم شکل و بعضا خراب و شکسته و درب و داغون، خونه ای بسازیم که نه تنها خودمون توش آرامش داشته باشیم، که وقتی بقیه هم پا به خونه ی ما میذارن، حس کنند از یه دنیای درب و داغون پا به بهشت گذاشتن.
  • انارماهی : )

کجایی؟

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ
حیا، چیزی نیست که همه درکش کنند. از آن نعمت هایی ست که وقتی نباشد تازه میفهمی که نیست. وقتی حالم از تلفنی حرف زدن با نامحرم بد میشد، وقتی هول میشدم، وقتی برای هماهنگیِ یک نشریه یا یک جلسه ی کاری همه ی کلمه ها را قاطی میکردم و چرت و پرت میگفتم و سیصد بار هر جایی که بودم را میرفتم و برمیگشتم و بقیه مسخره ام میکردند که: "تو چرا تا یکی بهت زنگ میزنه هول میشی؟". نمیدانستم دارم با هر بار تمرینِ هول نشدن و ثابت ایستادن و کلمات را درست و کامل ادا کردن، حیایم را، عفتم را، دست نخوردگی و بکر بودنم را حراج میکنم. وقتی هر بار تماسِ اتفاقیِ دستِ راننده با انگشتانم موقع دادنِ بقیه پول را توجیه میکردم، نمیدانستم که دارم بخش های دست نیافتنیِ وجودم را از دست میدهم. وقتی دوختنِ جلویِ چادر شد مالِ "دختر انقلابی"ها و انقلابی بودن شد ننگ، نمیدانستم دارم بخش هایی از وجودم را با پاک کنی بی برگشت تمام میکنم. وقتی رو گرفتن از نامحرم شد مالِ پیرزن ها و منِ دخترِ جوان، به خاطرِ همین قیدِ جوانی باید روسریِ گلدارم را نشانِ همه میدادم که یک وقت فکر نکنند چادری ها کثیف و چرک هستند، هیچ فکر نمیکردم زمانی برسد که برایم سوال شود چرا همه انقدر راحت نگاهم میکنند.
کم کم حضور در راهپیمایی ها هرچه رنگی تر و خوشگل تر و باز تر، جذابیتِ بیشتری داشت، چراکه دیگر یک بچه مثبتِ حزب اللهی که خط قرمزهای مشخص و مربوط به خود را دارد خطاب نمیشدی، حالا شده بودی یک دخترِ "باحال" که "همه" دوستش داشتند. نمیدانستم که اصلا چرا "همه" باید آدم را دوست داشته باشند؟ کم کم تکه پرانی سر کلاس های دانشگاه برای تو هم حلال شد، چرا که "همه" باید از تو خوششان میامد. کم کم باید با "همه" همه جا میرفتی، از کافه هایی که بویِ سیگار پرشان کرده بود گرفته تا امام زاده هایی که بهترین جا برای توجیه یک قرار دوستانه ی دور همی بود، خب بالاخره امامزاده رفته بودید، مهم همین بود، مهم این نبود که تویِ امام زاده چه کارها و چه حرفها ...
دیگر شبیهِ خودم نبودم، نه شبیهِ خودم، نه شبیهِ چادرم، نه شبیهِ حرفهام. خنده ها و راه رفتن ها و لباس پوشیدن هام فرق کرده بود و من همه ی اینها را وقتی فهمیده بودم که شده بودم شبیهِ "همه".


+ وقتی استاد گفت داستانی میخواهند از زندگی فردی که در کودکی مورد کرامت قرار نگرفته و خواستند نوشتنش را به عهده بگیرم و قرار شد تا آخر همین هفته مقدمه ای از نوشته را آماده کنم، اولین چیزی که موقع نوشتن به ذهنم رسید حیا بود ... دعا کنید کارِ خوبی از آب دربیاید.

+ 9 دی درد دارد، به اندازه ی جمله ی "علمدار کجایی؟".
  • انارماهی : )

بـ ـهـ ـمـ ـرـیـ ـخـ ـتـهـ‌اـمـ

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ
از من به شما نصیحت، روانشناسی نخوانید و دنبال پیدا کردن ریشه های رفتارهای فعلی تان در کودکی نگردید. روانشناسی شما را از پدر و مادرتان متنفر کرده و آنها را از شما میترساند. به همین تیریپ من دراوردی پدر یا مادر سالاری که توی خانه هایتان هست با همه ی ضعف ها و کاستی ها و بدبختی ها ادامه دهید، هرچه که باشد از علاقه ی شما به والدینتان کم نمیکند. اصلا شاید یکی خوشحال باشد از اینکه به دلیل کتک هایی که در کودکی از مادرش خورده حالا دچار اضطراب مزمن است، به شما چه که آگاهش کنید علتش چه بوده؟ بگذارید با همین اضطراب مادرش را دوست داشته باشد. یا با ترس از تاریکی عاشق پدرش باشد یا مثلا فوبیای کمربند و چوب و سیم و هر چیز درازی داشته باشد ولی پدرش را دوست داشته باشد. به شما چه که آرامش آدم ها را ازشان میگیرید؟

+ به من چه که چون آقای الف مثل شمر با بچه هایش رفتار کرده حالا دخترش باید عکس هایش با یک اکیپ پسر را نشان من بدهد و با افتخار بگوید : خب ببین منم به محبت نیاز دارم، بابام که بهم محبت نکرده، اینجوری بزرگتر که بشم دچار عقده میشم ، پس نیاز به محبتمو باید یه جوری رفع کنم.
و در مقابل قیافه این ریختی 0_o من ادامه دهد که: به خدا راست میگم، استاد روانشناسیمون میگفت محبت های از دست رفته تون رو یه جوری جبران کنید...
  • انارماهی : )

ای که در شدّت غم «چهره ی باز ی» داری*

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ
آدم همیشه برای گریه کردن روضه نمیخواهد، وقتی که بشنوند شما به سگ غذا میدادید، اشکش سرازیر میشود و دیگر یادش میرود که امشب شبِ عید است. دلم اصلا کربلا نرفت، دلم رفت پیشِ خودم. دلم شکست آقا. که این همه آقا آقا آقا کردن، یعنی من از سگ کمترم؟
لابد هستم
نمیدانم.
میدانم برای امشب خیلی خیالها داشتم، خیلی آرزوها، خیلی نقشه ها، خیلی فکرها. اما خب از آنجا که شما دوست دارید مرا "حسرت زده" مثل سیل زده، مثل زلزله زده، ببینید، خب نشد که بشود. حالا من شبِ هفدهم ربیع الاولِ بیست و چهار سالگی ام را در سکوت محض سپری میکنم.

سلام حضرتِ سبز.
بچه که بودم اولین مداد رنگی که زودتر از بقیه کوچک میشد، مدادِ سبز بود. بس که دوست داشتم هر چیزی رنگِ سبزی داشته باشد. بزرگتر که شدم بیشترین لباس هایم سبز بودند، اما دلم ... . خب راستش آدم مدینه ندیده و کربلا نرفته که باشد، یازده ماه مشهد الرضا راهش ندهند قرار برایش نمیماند. انصافاً این بار بدجوری دلم درد آمده. پاسپورت هنوز توی کشو خاک میخورد، و من حسرت رویِ حسرت مینشانم. امشب گنبدِ سبزتان چه شکلی ست؟ امشب لبخندتان عمیق است یا نه؟ هنوز آرام گام برمیدارید کوچه های مدینه را؟ من به کنار، دلِ شیعه بدجور این روزها زخمی ست
اهل این کارها نیستم ولی انصافاً دلم به شادی نمیرود شبِ عیدی. لج دارم، از دنیا، از زمان، از مکان، از شما. از شما که چرا خسته نمیشوید، کاش من هم مثلِ شما بودم. کاش ... .
حضرتِ خضرا.
من هنوز حکایتِ آن جوان و آن آیه و آن راندنِ بی حسابِ شما را نفهمیده ام. ولی من هم جوانِ گناهکاری ام که گناهانم از رودها و دریاها و کوه ها بزرگتر است، امشب آمده ام درد و دل کنم. اشکالی ندارد این همه میگویند و میخندند و دست میزنند و هلهله میکنند آمدنِ شما را من یکی این گوشه اشک بریزم؟ جای کسی را تنگ نمیکنم، اصلا از همین دمِ در. ... از همین رویِ پله های بقیع، اصلا از همین دروازه ی شهر، نه از همین تهران که تا حجازِ شما فرسنگ ها فاصله است.
کم آورده ام
من این دفعه بدجوری کم آورده ام. مثل ماهیِ بی همه چیزی که تویِ تُنگِ زمردینش نشسته و از پشت شیشه تلظّیِ ماهی های دیگر را میبیند، نمیدانم چه کنم. از این ندانستن کم آورده ام. نیجریه، سوریه، یمن، حجاز، قدس، ایران، عراق، اصلا چرا این همه نام، بگذار بگویم شیعه آباد. شیعه آبادِ دنیا را به توپ بسته اند و من نمیدانم چه کنم. آقا من در تنگِ تلظّیِ خویش سرگردانم.

بابای سادات
خیلی دوست داشتم بابا صدایت کنم، یا برادر، یا ... تویِ خیالاتم "سید" صدایت میزنم و پیشِ خلوتِ خودم دلخوشم که اشکالی ندارد شما را این طور ساده خواندن. از نشستن و بافتن و نوشتن و گفتن و ماندن خسته ام سید. کاش راهی بود. اینها که میروند دفاع، آشپز نمیخواهند؟ کسی که کفش هایشان را واکس بزند، زخم هایشان را ببندد، جلویِ پایشان را جارو کند، توالت های صحرایی شان را بشورد، به هیچ کدامِ اینها نیاز ندارند این مدافعانِ حرم؟

دیدی بچه خودش را به در و دیوار میکوبد و بهانه پشتِ بهانه جور میکند که بابا، با خود همراهش کند؟ امشب این طوری ام سید. دردم آمده. این همه تنهایی، این همه به درد نخوردگی، حتی به دردِ گونیِ سنگر نخوردگی دردم آمده، شما هم هیچ نمیکنید. آره، من کارنامه ی سیاهی دارم، سیاه تر از ذغال، ولی به همین قرآنِ سورمه ایِ رویِ میز که یک شاخه گلِ میخکِ سفره ی علی اکبر و یک شاخه گلِ میخکِ سرِ خاکِ پلارک را امانت داری میکند، دوستتان دارم.


* چون مسیحا چه دمِ روح نوازی داری
تا که چون شیرِ خدا شیرِ حجازی داری
چه نیازی به فلانی و فلانی داری؟

+ نمیدانم شعر از کیست
  • انارماهی : )

برای عطیه

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

میدانی، نوشتن از آدم ها برایم سخت شده. قبلاً راحت تر بود، راحت تر مینوشتم، راحت تر شرح میدادم، ولی حالا. تفاوتِ های عجیب و غریبِ آدم ها برایم بی اهمیت شده. مثلا اینکه تو چطوری ذوق میکنی یا چطوری بالا و پایین میپری یا چقدر احوالاتت با آنچه واقعا هستی فرق میکند دیگر برایم مهم نیست. خیلی وقت است اصلا برایم مهم نیست که آدم ها چطوری اند و در پیِ اثباتِ عقیده ای یا حرفی یا احقاقِ حقی حرف نزده ام. خیلی وقت است فقط نگاه میکنم و فقط فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه اگر روزی من در جایگاهِ این آدم قرار بگیرم قطعاً بدتر از آنچه او الان هست عمل خواهم کرد.

مثلا همین تهران آمدنِ تو. من اگر جایِ تو بودم سرِ یک ماه عطایِ کارشناسی ارشد را به لقایش میبخشیدم و برمیگشتم ولایت. نه بخاطرِ اینکه تنبلم یا مسئولیت پذیر نیستم، نه. من آدمِ زیرِ بارِ حرفِ کسی رفتن نیستم و اصلا نمیدانم این خوب است یا بد، من آدمِ این مقاله را تا فلان تاریخ ترجمه کن، نیستم. مثلا تو دوست داری شبیهِ آدم های بنظرِ خودت خوب باشی، من نه. من دوست دارم شبیهِ هیچ کس نباشم. مثلا تو ادایِ آدم با کلاس ها را خوب درمیاوری ولی متاسفانه من سر تا پایِ هرچی کلاس در عالم است را قهوه ای میکنم و خلاص. من و تو با هم خیلی فرق داریم. به اندازه ی آن شبی که بی خداحافظی دمِ باب الرضا رفتم و تو هاج و واج ماندی. میدانم هرکس جایِ من بود و دوستش را بعد از مدتها دیده بود حداقل یک خداحافظی خشک و خالی میکرد، من ولی همه را ول کرده بودم و دویده بودم تا از دری که هنوز بسته نشده بود بتوانم وارد بازار شوم و کیفی که جا مانده بود را پیدا کنم.

مثلا همین لهجه یِ اصفهانی ت، که دوستش دارم، مثلا همین گول خوردن های بچه گانه ات یا مثلا همین سادگی و صافی که از تو توقع ندارم ولی مدام تویِ وجودت هست، من هر بار جایِ هر کدامِ اینها بودم گند میزدم، به لهجه ی اصفهانی، به گول خوردن، به سادگی و صافی. میدانی عطیه، همه ی ما در جایگاهِ خودمان قشنگیم. من اگر بخواهم جایِ تو باشم، تو اگر بخواهی ملیکا باشی، یا از اینها فراتر ما هر کدام اگر بخواهیم دیگری را چون خودمان را دوست نداریم، دوست داشته باشیم، دنیا به آخر میرسد.


  • انارماهی : )

جنگ بود، نه شوخی

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

+ حلالم کن آقاجون


- مرتضا، ازت راضی نیستم بری خودتو به کشتن بدی، برو دفاع کن



  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سیزدهم

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ
  • انارماهی : )

بگذار دل، آرامه ی جانی شده باشد

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ
عقیل، پسرم، سلام.

در انتخابِ نامِ تو همین بس که میخواستیم، امن و امانِ قوم و عشیره ات باشی. میخواستیم عقل با تو در منزلمان حضوری مداوم داشته باشد و میخواستیم در هر لحظه به خاطر بیاوریم که "مسلم" پسرِ چه کسی بود. بماند که با هر بار صدا زدنِ رئوف نامِ رئوفِ آلِ محمد در خانه ی مان زنده میشود و با هر بار خواندنِ حنّانه خانم، خواهرت، درک میکنیم که میشود یک درخت بود، اما مهربان و ذی شعور.

تا امروز که بخواهی این را بخوانی لابد روزها گذرانده ای و خواندنی ها خوانده ای و شنیدنی ها به خاطر سپرده ای، اما آنچه مرا واداشت تا این سخن با تو بگویم، حکایتِ "زراعت" بود. پسرم، کشاورز، دانا یا نادان، به امیدی هر شب سر بر بالین میگذارد که این زمین، زمینِ من است. این کِشت، کِشتِ من است و پاییز و زمستانم را توشه ی زندگی. و این امید را هر شب که راحت سر بر بالین میگذارد با اهلِ خانه قسمت میکند و فردا روز، هنگامه ی دِرو، اندازه ی عقل و تدبیر و آداب دانیِ خویش برمیدارد و به خانه میبرد.
اهلِ خانه، سرمست، خوشحال و مسرور از محصولِ به عمل آمده، به استقبال میایند و زارع، سررشته ی آن همه سرمستی و سرور و خوشی را در دست گرفته پا به خانه میگذارد. اگر محصول کم بوده باشد، گره به ابروان انداخته، با نیم نگاهی همه ی سرمستیِ اهلِ منزل را به باد میدهد و اگر محصول خوب و کامل و کافی بوده باشد، یک لبخندِ زارع برای یک سال پایکوبیِ اهلِ خانه بس است.
اما
کسی چه میداند از برکتِ محصولِ کم و آفتِ محصولِ زیاد؟ انبار پر از موش است و آسمان پر از نعمت. پس، هر گاه مردِ خانواده ای شدی، شادمانشان زنده بدار و روزهایشان را تیره مکن. بگذار، در کم و زیاد و بالا و پایین، انچه از تو به یادگار با خویش میبرند، "زندگی" باشد و "امید" و "ایمان".

دوست دارِ مهربانی هایت
مامان
  • انارماهی : )

متوکاربامول+بتامتازون+روباکسیم

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

+ ینی هر سه تا شو همین امشب بزنم دکتر؟

- آره ، برا فردا شبت سه تا دیگه مینویسم


پ.ن: درد داشت، خیلی


  • انارماهی : )

تو دیوانه ترین انتخابِ عالَمی

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ
نشسته ای و "فتحِ خون" میخوانی. مُحرَّم از نیمه گذشته است و تو انگار بخواهی انتقامِ چیزی یا کسی را بگیری، آرام و بی صدا فقط اشک میریزی. بی هیچ نقطه ی احساسی؛ تهِ تفکراتِ عالم، منتهایِ هرچه سکوت است. انگار لج کرده ای با کلمه ها، سکوت رویِ سکوت مینشانی، شانه میلرزانی و بی هیچ ناله ای حتی، اشک میریزی.
این کارِ همیشه ی توست. اصلا تو را بخاطرِ همین سکوت انتخاب کردم. حرف میزدم، میخندیدی، اشک میریختم، اخم میکردی، داد میزدم، نگاه میکردی، لج میکردم، صبر میکردی، تو فقط سکوت بودی و من واژه رویِ واژه میچیدم و تو را تعریف میکردم.
حالا نه فقط سکوت، که فقط اشک شده بودی، آب میشدی مقابلِ چشم هام و من نمیدانستم دیروزِ دستت را باور کنم که بالا آمده نیامده غلاف کردی و از خانه بیرون زدی و مرا با کلی سوال که خدایا قرمه سبزی چه ش بود؟ یعنی بخاطرِ برنج؟ نکند سس سالاد تلخ شده بوده؟ یا این شمعِ پر سوزی که مقابلِ چشم هام آب میشد. نمیدانستم ترسِ به جان نشسته ی خودم را آرام کنم که انتخابِ این مردِ ساکتِ خاموش درست بود؟ یا حجمِ مردانه ی تو را که چون طفلی یتیم نشسته بودی و زار میزدی و هر لحظه تکه پاره شدنت را به چشم میدیدم. نمیدانستم باید آرامت کنم یا چون خودت سکوت شوم؟ باید خودم باشم؟ یا تو؟
نفهمیدم کی رسیدم بالای سرت، کتاب رسیده است به آخر: "اما چه دشوار می نماید طیّ این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند می گویند میانِ ما و شما تنها همین خون، فاصله است؛ تا سدرة المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه ی جنون تو را خواهد برد ... طی این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست؛ بال می خواهد، و بال را به عباس می دهند که دستانش را در راهِ خدا قربان کرد."

برمیگردی، خیره میشوی تویِ چشم هام، این، آن نگاهِ مسکوتِ همیشه نیست. عاجزانه سکوت میکنم. حرفی ندارم، از دیروز هیچ کلمه ای برای با تو گفتن ندارم، چشم های تو اما حرف میزند، حرفی که خواندنش را بلد نیستم.
- منو ببخش بانو. دستم نباید بلند میشد. میشد حرف زد. میشد گفت لطفا برای من بخند بانو، بخند، ...

همین؟ آن همه اخم و تَخم و عصبانیت. فقط برای اینکه خنده های من ته کشیده بود از سکوتِ تو؟ دستت رفت بالا که چرا دیگر نمیخندم؟ یعنی نفهمیدی که قرمه سبزی لوبیا نداشت؟ متوجه نشدی که برنج بویِ دود گرفته بود؟ دستت رفت بالا که چرا نمیخندم؟

  • انارماهی : )

سبک زندگی جدید من

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

دانشگاه رفتن برایم مثلِ آب خوردن بود. نه از حیثِ سادگی، به لحاظِ حیاتی بودن. من باید یا میرفتم دانشگاه و یا میمردم. فکر میکردم دانشگاه رفتن یعنی رد شدن از دروازه ی مرگ، یعنی دنیا هنوز ادامه دارد، یعنی من هستم. پس خودم را کشتم و خواندم و خواندم و خواندم و خواندم تا بروم دانشگاه. چه رویاها که نداشتم، چه برنامه ها که نریخته بودم، چه فکر و خیالها ولی همان هفته اول همه آب شد و به اعماقِ زمین رفت. من در بهترین دانشگاه تخصصیِ کشورم قبول شده بودم که اصلا و ابداً شبیهِ من نبود. دانشگاه آن بهشتِ برینی که میتوانست مرا زنده نگه دارد نبود. ترم یک، انصراف ندادم، ترمِ دو، ترمِ سه، ترم پنج صبرم تمام شده بود ولی باز ادامه دادم، ادامه دادم که تمام نکردن، که نیمه کاره رها کردن جزئی از وجودم نشود، که ول کردن در سخت ترین شرایط عادتم نشود.

دی ماهِ پارسال که تمام شد، احساسِ آزادی، حسِ خوبِ از درِ کلاس بیرون دویدن بعد از خوردنِ زنگِ آخر. لحظه ی بکرِ دادنِ آخرین امتحان و خداحافظی و شیرجه در تابستان، همه ی اینها به اضافه ی کلی چیز قشنگ برایم تداعی شد. من آزاد شده بودم و حالا وقتم، عمرم، لحظاتم و هر چه داشتم برای خودم بود. نه برای استاد نه برای نظام آموزشی نه برای وزارت علوم.

تصمیم داشتم رشته ام را تغییر دهم و با تغییر رشته به کعبه ی آمال برسم، منابع را گرفتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر خواندم بیشتر از خودم پرسیدم همه ی اینها را بخوانم فقط برای یک مدرک؟ کتابها را جمع کردم و گذاشتم کنار، تصمیم گرفتم در یکی از همین دانشگاه های سطح پایین تحصیل کنم و هی نخوانم، فقط بروم دانشگاه که رفته باشم. مدتی بعد همین هم بنظرم مسخره آمد، محیطِ دیگری جایِ دیگری و نوعِ دیگری وجود داشت که مرا راضی میکرد، پس حالا باید بخوانم که اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم ... تا اینکه استاد حرفِ قشنگی زد: "شما هر زمان حرفی برای گفتن داشتی بزنش، چیکار داری مدرکت چیه؟" و با شجاعتِ تمام به خانواده و همه ی کسانی که مدام سراغِ دانشگاه رفتن و نرفتنم را میگرفتند و توضیه اکید به ادامه دادنش داشتند اعلام کردم که "من امسال کارشناسی ارشد ثبت نام نکردم و فعلا نمیخوام بخونم".

حالا خوشحالم

یک عالمه رنگ هست، یک عالمه نقش هست، یک عالمه کار هست، یک عالمه کتاب هست، یک عالمه نوشتنی هست، یک عالمه بازی و شادی و شور و زندگی و فکر و راه هست که میشود بی مزاحمتِ دانشگاه رفت و من از سبکِ زندگیِ تازه ی خودم خوشحالم.


از اینکه وقتی کمرم از خستگی میسوزد میتوانم بخوابم، از اینکه بنظرم همین که بتوانم در حدِ سلام و علیک و آدرس پرسیدن در کشور بیگانه انگلیسی حرف بزنم و گلیم خودم را بکشم بیرون بلدم، از اینکه میتوانم بی دغدغه ی نگاهِ غضب ناکِ استاد تکلیفم را با نهایت خلاقیت انجام دهم و تازه برای متفاوت بودنم تشویق هم شوم، از اینکه دلم شورِ ترجمه و مقاله و پایان نامه را نمیزند و به جاش مراقبِ غیبت و دروغ و تهمت و نگاه و مادرانگی و زنانگی و جامعه ی اطرافم هستم. از اینکه چشمم به جای پاورپوینت های استاد رویِ نگاهِ مردمِ کشورم زوم میشود، از اینکه چادرم زیر پایه صندلی های دانشگاه خاکی نمیشود، از اینکه بخاطرِ عقایدم تمسخر نمیشوم، از اینکه راهم را پیدا کرده ام؛ خوشحالم.

حالا

میتوان دانشگاه نرفت و زنده بود و خوشحال هم بود.

  • انارماهی : )

رضا برضائک

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ
دوباره کن فیکونت برای ما ، "لا" شد
و باز قصه ی تکراری ام معما شد

دوباره رعد میان نگاه ما افتاد
و این جوان سرافکنده بارها تا شد

دوباره نقشه کشیدی، دوباره طرح زدی
و این درخت خزان خورده باز بالا شد

دوباره نوبت بازی، دوباره صحنه و نقش
تو با دوات نوشتی ، مرا هم اجرا شد

و "شکر" سهم من و قرب و آسمان ، نگهت
دوباره تجربه ی جام و دستِ لیلا شد
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی دوازدهم

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ
کجایِ شهر نشستی به انتظارِ خودت؟
کجایِ کعبه رسیدی به ربّنایِ خودت؟

"کدام گوشه ی مشعر؟ کدام سوی منا؟"
کجایِ صحنه ی نیلی ست ردّ پایِ خودت؟

رسیدی و نرسیده ست این فراق به سر
کجایِ روضه ببینم کمانِ "آ"ی خودت؟

بیا و عطرِ قریبی بپاش غربت را
میانِ این همه زخمی، کجاست جایِ خودت؟



  • انارماهی : )

برای تو که اینجا را نمیخوانی نوشتن راحت تر است از بقیه. شاید حتی ندانی وبلاگ یعنی چی، همان طور که یادت نمی ماند آن برنامه ای که هرشب توش پیام رد و بدل میکنی وایبر است یا واتس اپ یا تلگرام. برای تو که باید دو ساعت توضیح دهیم اینستاگرام چیست و بگوییم که تارت سبزیجات همان غذایی ست که خوردی و دوست داشتی و با کدویِ سرخ کرده فرق دارد. برای تو که صبح ها با یک لبخندِ عمیق نگاهم میکنی و شب ها آرام از کنارم رد میشوی که بیدارم نکنی و پتو را بکشی رویِ آبجی فاطمه. برای تو که فوت و فن های رانندگی را فقط به من یاد میدهی و برای تو که موسیقی گوش دادن را خیلی دوست نداری ولی وقتی ما بخواهیم حرفی نمیزنی. برای تو که کاشفِ بهترین رستوران های شهری و حتی اگر در کورترین نقطه ی چالوس دنبالِ رستوران باشیم جایش را بلدی. برای تو که خوش سفری برای تو که کیفت را نمیدهی به من که سنگینم نباشد، برای تو که شیشه های عینکت شکسته، برای تو که اس ام اس های طولانی ات را من تایپ میکنم و میدانم وقتی نوشتی "جمعه مهمون داریم بیا که کمکِ مادت باشی" چقدر طول کشیده و چقدر دقت کردی دقیق تایپ کنی و باز "ر" مادر را جا انداختی، برای تو که شب ها آخرین نفر میخوابی، برای تو که هیچوقت تنها کاری که از دستت برمیاید را دریغ نمیکنی، برای تو که جنگ یک چاک عمیق انداخته بینِ ابروهات و هفتاد درصدت را از ما گرفته ولی لبهات هنوز صد در صد میخندد، برای تو، برای تو مینویسم پدر، برای اولین بار

دوستت دارم.


* نمیدانم شعر از کیست

  • انارماهی : )

بالاتر

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

+ میگم، ممدرضا قدش بلند بود آره؟


- آره خیلی، با ضد هوایی زدنش



  • انارماهی : )

بدونِ درد و خونریزی

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ق.ظ

+ چقدر لاغر شدی، چشمات گود رفته، شکمت رفته تو


- آره، همه میگن، آخه مهرشو از دلم کندم انداختم بیرون



  • انارماهی : )

هنوز ...

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۴ ب.ظ

نفس که میکشیدم انگار خار بود که توی سینه ام فرو میرفت، خاله میگفت بخاطرِ وایتکس است، مامان میگفت مالِ آلودگیِ هواست، دایی میگفت خودتو لوس نکن. من اما داشتم خفه میشدم. آب؟ بگو نفت، هر یک جرعه شعله می انداخت به وجودم. هوا روشن بود، ولی من در لیلة المبیت بودم.

و جعلنا میخواندم به اشک هام، صمٌ بکم میخواندم به صدای قلبم و لبخند میزدم، باید با نسترن ماهی درست میکردیم، با زهرا یک ربات که همه ی کارهای عزیز را بکند. سیگارهای دایی شیرزاد خوشبو بود، دلم سیگار میخواست. سیگاری که دودش بشود تار عنکبوتِ جلویِ صورتم، خودش بشود کبوتر و لانه کند رویِ گونه هام و کسی نباشد که اشک هام را.

آن شب شام چه خوردیم؟ نمیدانم. لیلة المبیتِ چشمهات بود از روزگارم و من تنهای تنهای تنها بی هیچ محضِ رضایِ خدا ابوبکری، ستاره میشمردم، زندایی ناراحت از نورِ صفحه ی گوشی و زهرا بی خواب و هوسِ بازی کرده، نگاهم میکرد، قورت دادنِ با چشم را تجربه کرده ای؟ من آن شب همه ی وجودم را تویِ چشمهام قورت دادم و برای سیده خانم نوشتم که: خوبم خیلی خوب.

دوست داشتم منتظر بمانم. یک روز، دو روز، سه روز، یک ماه، دو ماه. میدانی شازده، امیدِ من در انتظارم بود. انتظارِ رسیدن به یک سبز آبیِ روشن با راه های سفید و لیمویی. تو اما همین را هم از من گرفتی. انگار نمیدانستی بینِ امیدواری و انتظار توفیری نیست.

گفتی بن کن شدی، شدی؟ من هنوز منتظرم شازده .


+ربیع و هجرت و لیل است و باران

  کدام   آغاز بر من می دمد جان؟

  بـهـارِ     شیعـه    و   عیدِ   ائـمه

  من اهلِ ماتمم سامان به سامان

  • انارماهی : )

این را برای تو مینویسم

امیدوارم وقتی این نامه را میخوانی قد و قواره ات به فهمِ نامه برسد، نه فقط خوانِشِ کلمه ها. چرا که من، یعنی مادرت، کتابخوانی را زود شروع کردم، خیلی زود شاهزاده ی قاجار و کلوپاترا و ای شمع ها بسوزید و حافظ و کلیات سعدی و هزار و یک شب و خرمگس و حتی نفس المهموم و کتابهای مطهری و شریعتی را چون دم دستم بود خواندم، انقدر زود که وقتی پانزده شانزده ساله شدم، وقتی سنِ کتابخوانی ام بود، کتاب خواندن به نظرم عملی کودکانه میامد که در بزرگسالی(!!) انجام دادنش قبیح بود. اما تو هم بخوان، هر وقت دوست داشتی چیزی را بخوانی، بخوان، آن تاثیری که باید بگذارد را میگذارد و آن خط و ربطی که باید در تو ثبت کند را میکند ولی سعی کن گاهی برگردی و دوباره نگاهی به خوانده ها بیندازی، حالا، نمیدانم چند ساله ای و این اولین نامه ی من به توست.

رئوف، پسرم، سلام


در خودم این را نمیبینم که چون قیچی خطرناک است از دستت دور کنم، یا چون سوزن تیز است به تو ندهم یا چاقو را بردام که انگشتانت را نبری. من انتخاب را یادت میدهم، باید یاد بگیری خیر کدام است و آن را انتخاب کنی. وقتی اینها را دانستی دیگر آتش و چاقو و سوزن و تیغ برایت بازیچه های کوچکی ست که میدانی از هر کدام کجا و چطور استفاده کنی. شاید دستت را هم ببری، شاید در راهی قدم برداری که زانوهایت را زخم کند، شاید زمین بخوری، سرت بشکند، ولی میارزد به فهمِ معنایِ اختیار و انتخابِ آن.


رئوف پسرم. لابد شنیده ای که انسان قدرتِ اختیار دارد ولی نمیدانی که این اختیار به چه معناست، اختیار نه به معنی هرکار دلت خواست بکن، نه به معنی جبر است، اختیار از ریشه ی خیر، یادت میدهد که بفهمی خیر کدام است و آن را انتخاب کنی و من، یعنی مادرت، نقش مهمی در آموزش آن به تو دارم که امیدوارم خوب ایفایش کنم.

اما

این وسط آنچه به تو بستگی دارد، فهمِ استحکام است. ما محکم بودن را، ستون ماندن را، خراب نشدن را و آوار نبودن را به تو نشان میدهیم، اما اینکه چه اندازه اش را درک کنی و بفهمی و انتخاب کنی با توست. پسرم، بر سرِ انتخاب هایت بمان، حتی اگر اشتباه بود، اگر زشت بود، اگر قبیح بود، بمان، بمان و به فردایِ حافظه ات بسپار که این من بودم که چنین کردم، همین من بودن، بهتر  از هزار و یک خیر و تذکرِ مادرانه و پدرانه است.


من و بابا، هیچوقت تا ابد برای تو نیستیم، من و بابا هیچوقت تا انتها همراه تو نیستیم، فقط میتوانیم انتخاب کردن را، محکم ماندن را و ایستادگی و جنگیدن و رسیدن و نرسیدن و زور زدن را به تو یاد دهیم، بعد از آن تویی که نقاشِ نقشِ پر رنگِ خود در صحنه ی بی عیبِ روزگاری.


عزیزِ دلِ مادر، روزهایت شَفَقیِ پررنگ

دوستت دارم

  • انارماهی : )

ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

کنار خیابان پستش کردم، نشد اینجا لینکش را بگذارم تا الان

کلیک: چهارشنبه ی یازدهم


  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی سه

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ
سلام
میدانم شما هم مثلِ من بی حوصله اید. یا شاید نه، بی حوصلگی نامِ تمیزی برای حال و احوالِ الانمان نیست، شما هم مثلِ من عصبانی اید. خیلی ها فکر میکنند نمیشود از دستِ خدا عصبانی بود، ولی من و شما میدانیم که میشود. شاید اصلا به همین دلیل قرابت شدیدی بین خودم و شما حس میکنم. به دلیلِ همین عصبانی بودن. عاشق وقتی زیادی از دستِ دلبر عصبانی میشود در هر جایگاهی که باشد دلش میخواهد بزند. میخواهد دلبر را بزند، آنقدر بزند که در بغلش بیهوش شود. هرچند دلبر همیشه قوی تر از آن است که از عاشق کتک بخورد، ولی این تنها کاری ست که از دستِ او بر میاید. او میزند و دلبر نگاه میکند، نوازش میکند، پا به پای او اشک میریزد حتی،  ولی میگذارد خودش را خالی کند.
حالِ من و شما همین طوری ست، با خدا. میدانی، اعصابمان از دستش خورد شده حالا شما یک جور من یک جور، توفیر نمیکند، مهم همین اعصاب خوردی ست. حالا نمیدانم کجای دنیا نوشته که عصبانیت یعنی چی، بگذار همان معنای عرفی ساده ی شاید غلط برایمان بماند.
شما هم دلدادگی را تجربه کرده اید؟ حتماً کرده اید، این روزها با هرکی حرف میزنم در سفرِ تجربه است، اصلا برای همین دوست دارم به عالم و آدم یک تف بیندازم و راهم را کج کنم و بروم و تمام. اصلا برای همین است که از دیشب تا حالا هی چشم میچرخانم ببینم صحن جمهوری را از کجا پیدا میکنم و از کجا میتوانم ضریح را خوب ببینم، از دیشب مثل وسط های دعای کمیل هی رویِ زمین پا میکوبم و حرف میزنم و خط و نشان میکشم و دلم آرام نمیگیرد.
شما کجا دلتان را رام میکنید؟ الان در کجای صحنِ انقلاب دلتنگی را به نظاره نشسته اید؟ به گمانم همین صحن یعنی صحنه ی دلتنگی، انگار همگی نقاشِ نقشِ دلتنگی های عمیقی هستیم که یک تماشاچیِ مهربان دارد.
خانم شماره ی سه، من حالم خوب است، شما هم قطعاً خوب هستید، ولی عصبانی ام، از دستِ خدا عصبانی ام که چرا آقا نیست، که چرا آقا نیست؟ جرا آقا نیست خب؟

دوستدار عصبانیِ بی اخلاقِ شما
سیصدو چهاردهمی
  • انارماهی : )

بروم به کارم برسم تا دنیا را آب برنداشته

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ
اینجوری نبود
این طوری نبود
به طرزِ عجیبی از دیشب که با فاطمه حرف زدیم
به همه چیز یک تف میندازم و تمام
کارشناسی ارشد؛ تف
دنیا؛ تف
قُر قُرهای آبجی فاطمه؛ تف

  • انارماهی : )

دل قوی دار*

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ
تا حالا این مدلی به سوره ی فیل نگاه نکرده بودم، مگرنه اینکه دل حرم الله است؟
الم تر کیف فعل ربک باسباب دلدادگی؟
گاهی قشنگترین دلدادگی های به زعم ما، چنان در هم میشکند و پرنده‌های دلبریدگی را از راه میرساند که ...

*دل قوی دار
که این موج
نه از پهنه ی دریا
نه از غرش طوفان
که از آرامگه راز
بسی نکته ی سر بسته به آفاق رسانده
کَمَکی صبر کن ای نوگل خندان جوانی
تو کمی بیشتر از آینه باید که بمانی
میرسد لحظه ی خوشنودی و خوشحالی و سرمستی و آواز
که قدح دست بگیری و بخوانی و ببینی که تو را قد کمانی ست
از امروز
که برایت شده کالای گرانی

  • انارماهی : )

جای عاشق شدنی نیست میان من و تو

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

 "هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

*مناجات شهید دکتر مصطفی چمران


جناب آقای دکتر، سلام

این سومین بار است که مرا به این نقطه میرسانی ... به این نقطه که فقط همین را داشته باشم مقابل خدا بگویم ... شاید حکایت دیدن خواب مرتضی هم همین بود، نه؟ این بود شباهت من و مرتضی؟ این بود حکایت آن انگشتر عقیق؟ این بود دکتر؟ سلام مرا به مرتضی برسانید، بگوییدش درویش مصطفایی شده در زندگی این روزهام، بگوییدش این خواهرزاده ی عزیزکرده ی تنها را دریابد، بگوییدش دلداری ام دهد، همان طور که خودش را بعد از "خلّاصه" دلداری داده ... فقط ، فقط جناب دکتر، من نمیدانم باید تخریب چی کدام میدان مین شوم ... عجالتا این یکی را هم از دایی بپرسید.

والسلام

  • انارماهی : )

شاید هم در خودگوریدگی

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ

به حال الان من چی میگن؟

شوریدگی؟

ژولیدگی؟

مسخرگی؟

  • انارماهی : )

دستانم را حنا بگیر با انار

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ
پاییز که به نیمه میرسید، دست هایت از پاکتِ انار خالی نبود، من دانه میکردم، تو نگاه. هی میگفتم: "خب بخور" میگفتی با هم میخوریم. انارها که تمام میشد، کاسه ی بلورِ مادر بزرگ که پر میشد، دست هایم را میگرفتی تویِ دست و میگفتی "دستاتُ اناری دوست تر دارم"، اناریِ سیاه. دستهام را حناگیرِ انار میکردی و بعد مینشستی به نگاه کردن.
یاد هزار و یک چیز میفتادی با دست هام، هزار و یک قصه، ما پاییزها هر شب هزار و یک شب داشتیم.
مرد
کجایی؟
پاییز کم کم به پایان میرسد
دستهام سفیدِ سفید مانده، رنگِ موهام.
راستی، هیچوقت نگفتی، سه تا بمب را چطور زیرِ بدن جا دادی؟ لابد با دست هات هم؟؟
  • انارماهی : )

اینستاگرام

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ

بعضی چیزهای در ظاهر بد، گاهی اوقات میتواند مسبب خیر شود، البته این تقریبا به همان اصلِ هر کسی از ظنِّ خود برمیگردد، که یعنی هر کس یک جوری میتواند با هر چیزی حال کند که بقیه نمیتوانند یا نمیخواهد که بتوانند، یا شاید سرِ لج دارند یا هر دلیلی که اینجا محلِ بحثش نیست. الغرض میخواهم در مورد خیراتِ اینستاگرام در زندگیِ خودم بنویسم.

بعد از نصبِ این برنامه که بیش از دو سال از آن میگذرد، هی روزهای متمادی به این فکر کردم که "ما چقدر بدبختیم" و این جمله را در مدل ها و شکل های گوناگون تویِ ذهنم مرور میکردم، عکس های این و آن را میدیدم و تلاش میکردم به هر بدبدختی که شده یک سوژه ی ناب پیدا کنم و عکس بگیرم و لایک جمع کنم، لایک خوردن برایم یک ارزش شده بود. بعضی فیلترها بیشتر لایک میخورد، بعضی ها کمتر. کم کم دیدم از هیچ کدام خاطرات و روزها و مکان ها چیزی به یاد ندارم، با دیدن عکس ها یادم میامد که فلان جا رفته ام ولی خاطره نه، نمیدانستم آنجا چه شده و چه کار کرده ام، انگار به صورتِ کاملا اتوماتیزه رفته بودم که عکس بگیرم و گرفته بودم، عکس گرفته بودم که بگویم ما خیلی خوشبختیم.

این روندِ خود بدبخت پنداری وقتی که میدیدم نصفِ بیشتر هموطنان ما در اینستاگرام به شانصد زبان زنده ی دنیا مسلط اند، بیشتر میشد، تا اینکه طی یک عملیات انتحاری اکانت اینستاگرامم را پاک کرده و به زندگیِ عادی برگشتم. درست وقتی که دیگر چیزی نبود که با آن یا برایِ آن دنیا را نگاه کنم، تازه دنیای اطرافم را خالص دیدم. زندگی من چه چیزهای قشنگی داشت، ظرفهای آشپزخانه مان چقدر بکر بود و ما چه جاهای خوبی میرفتیم و میگشتیم.

دوباره اینستاگرام را نصب کردم ولی این بار، دنیای خودم را نگاه کردم نه دنیای دیگران را، زندگی کردم، از روزهایم عکس گرفتم و نگه داشتم برای فردایِ حافظه ام. اینستاگرام به من یاد داد، دنبالِ قشنگی های زندگیِ خودم باشم، نه دیگران.

  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی دو

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خانم شماره ی دو سلام

میدانم که در محضرِ شما باید خیلی خیلی آداب دان باشم، البته اگر در نامه بی ادبی رخ داد و کاملا اصول نامه نگاری رعایت نشد، مرا ببخشید. میدانم پشتِ ظاهرِ همیشه جدی تان قلبِ مهربانی دارید. راستش، سوالهای زیادی از شما دارم. مثلا شما وقتی توی ترافیکِ شریعتی گیر میکنید به چه چیزی فکر میکنید؟ چه رنگ پارچه ای میپوشید؟ چه رنگ پارچه ای را دوست دارید؟ خب شما از آن دسته آدم هایی هستید که هر کاری که دوست دارند را انجام نمیدهند. از آن دسته آدم های سلمانِ فارسی طور، از آنها که بینِ همه ی کارها سخت ترینش را انتخاب میکنند. مثلا شاید خواستگاری که دوستش داشته اید را بخاطرِ نظرِ والده محترمه رد کرده باشید و با کسی که چندان علاقه ای به او نداشته اید ولی رضایتِ مادرتان در آن بوده ازدواج کرده اید.

میدانم که چهره ی خشکتان را لبخندِ مادر میتواند نرم کند، راستی روزهای بی پدری بر شما هم سخت گذشت نه؟ میدانم که طلاق قصه ی راحتی ندارد، ماجرای آسانی نیست، مخصوصا برای شما که در کودکی ... . راستی خانم شماره ی دو، با این همه جدیت از کدام سوره ی قرآن بیشتر خوشتان میاید؟ کدام آیه از بینِ آن همه آیاتِ لطیف به دلتان بیشتر مینشیند؟ حدس میزنم "و رفعنا لک ذکرک" باشد.

شاید در روزگاری که نه دیر است و نه دور، همدیگر را دیدیم، من سیصد و چهاردهمی هستم، راستش را بخواهید زیادی شوخ و شنگم و شاید به چشمِ چون شمایی ملنگ بیایم ولی لطفا، آن روز که آقایمان آمد بگذارید من یک جایی بنشینم که خوب ببینمش، یک دلِ سیر.

قربانِ شما

سیصدوچهاردهمی

  • انارماهی : )

به جنابِ آقای نمیدانم که

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها و نقش ها. کوک میزنم و به تو فکر میکنم. به موهات که مجعد است یا لَخت. به دست هات که رنگی ست یا روغنی، اگر رنگی ست چه رنگی و اگر روغنی ست چربِ کدام روغن، روغنِ چراغ؟ یا روغنِ ماشین یا ... . شاید از پیاده روی برگشته باشی، شاید پای یکی از ستون ها دلت هوای بودنم را کرده باشد، که مثلا باشم و بگویم "خسته شدم، یه کم استراحت کنیم خب حاج آقا"، نگاهم کنی و بگویی ام: "باز من دستتُ ول کردم خسته شدی حاج خانوم" و نوووووم آخرش را بکشی ...

- به من نگو حاج خانوم مگه من چند سالمه؟

بخندی و تمام خستگی راه از تنم رفته باشد، آنقدر که شبانه هم پیاده روی کنیم. بعد لابد رسیده ای به تیر پانصد و چهل و هشتم و یک "هععععی" نثارِ دنیا کرده ای و بقیه ی راه را تنهایی گز کرده ای به امیدِ روزی که همراه باشیم.


نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها، کرم قهوه ای میپوشی یا زیتونیِ روشن؟ عینک میزنی یا هنوز دنیا چشمانت را کور نکرده؟ اصلا نکند کچل باشی هان؟ چه میخوانی؟ شاید تو هم این روزها مثل خیلی های دیگر دمِ "عزیزم کجایی" گرفته باشی و نشنوی که میگویم من اینجام، گوش برزخی هم نداری الحمدلله. بعدها که اینها را بخوانی شاید تو هم مثلِ فاطمه فکر کنی من از این دختر دیوانه ها بوده ام که ... (بقیه اش را بعدا به خودت میگویم). ولی از این گمان ها نکن، ما نویسنده ها یک دفعه کلمه میایدمان. میاید و دوست داریم که بنویسیم. حالا شما جنابِ آقای نمیدانم که، یا زودتر بیا و تکلیف این نوشته را معلوم کن یا دوری ات را معدوم کن.

  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی یک

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ

کدام گوشه ی مشعر؟

کدام کنجِ منا؟

کجا نشسته اید؟ یا شاید ایستاده اید... یا شاید کِز کرده اید، یا ... نمیدانم، شاید خوابیده باشید تویِ تخت و دلتان آنجا باشد، شاید سرِ سجاده باشید، شاید دارید گریه میکنید از امتحانی که امروز خراب کردید، شاید ...

سلام خانمِ شماره یِ یک.

ببخشید، من فعلا هیچ نامی به جز این برای شما بلد نیستم. نه اسمی از شما میدانم، نه رسمی، فقط میدانم که هستید. و همین هست بودن است که خوب است، یا شاید ... شاید هنوز نطفه ای در رحمِ مادری باشید، شاید پیرزنی مهربان، شاید جوانی سربلند، شاید از همین دخترهای متوسط القامه ی معمولی، شاید عضو بسیج، شاید عضو نهاد رهبری، شاید عضوِ هیچ جا.


این ایده که برای شما بنویسم، مالِ من نبود، اما من همه ی ثوابش را تقدیم صاحب ایده میکنم، خاله کوچیکه. حدس میزنم حرف زدن با شما راحت باشد. حدس میزنم آبی را دوست داشته باشید و انگشتری فیروزه بر انگشت سر بر سجده های طولانی بگذارید و اشک پشتِ اشک... آقا به دیدار شما هم دیر به دیر میاید؟ یا زود؟ یا اصلا آقا با عینک چشم های شما چه شکلی ست؟

شما لابد مهربان اید، چشمانتان افق های دور را میبیند، آهسته راه میروید نه به شتاب، آرام، با طمانینه، صبور اید، آنقدر صبور که مثال زدنی ... حدس میزنم نمازهایتان را نه آنقدر تند میخوانید که اعصابِ آدم خورد شود نه آنقدر آرام که حوصله سر بر باشد. شما و پنجاه دوستِ دیگرتان را حدس میزنم ...

لابد آسمان تهران امروز برای شما هم آفتابی نبود، شاید امروز رفته باشید مزار شهدا، شاید وقت نکرده باشید، شاید دلتنگ بوده باشید ، شاید ... میدانی خانم شماره ی یک، اگر بخواهم خودم را معرفی کنم، من خانم شماره ی سیصد و چهارده ام، نه فقط من، من و خیلی دیگر از ما، شماره ی سیصد و چهارده ایم، سیصد و چهاردهمین یارهایی که هنوز ناامید نشده اند.

وقتی بیاید بیشتر همدیگر را میشناسیم ولی فی الحال همینقدر بگویم که میدانم در دلتنگی مشترکیم.

  • انارماهی : )

معنی فاصله را حنجره ها میفهمند

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ

لحظه ی  آمدنت   را  گره ها   میفهمند

تو میایی، همه ی شهر خبر خواهدشد
سادگی را همه ی زمزمه ها   میفهمند

  • انارماهی : )

راهنمایی ام کنید لطفا

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

هفته پیش سرِ کلاس بحثِ این بود که آدم باید یک کار یا نهایتا دو کار را انجام دهد ولی به نحو احسن انجام دهد. طبق معمول کسی که از این مساله شاکی بود و سوال داشت و مساله ی هر روزه ی زندگی ش بود، بنده بودم که در کنار همه ی کارهای روزمره هزار و یک کار دیگر هم داشتم، جوابِ استاد چیزی بود به معنی اهم مهم کردن، من ولی با اهم و مهم کردنِ فعالیت هایم مشکل دارم، شاید هم کنار گذاشتن هر کدامشان را به معنی سقوط میدانم ولی الان به نقطه ای رسیده ام که ... بهتر است انتخاب کنم.


روحیه ای که از بچگی با من بود، روحیه ی ساخت و ساز بود، فکر میکردم برای اینکه به کسی محتاج نباشم باید بلد باشم همه چیز را بسازم و با همچین روحیه ای فکر کردم همه چیز را ساختن یعنی همه چیز، پس باید علاوه بر ابزار و مواد مادی و فیزیکی وارد حوزه ی ادبیات و شعر و داستان هم میشدم، مثلا به این فکر کردم که اگر روزی کتابی نبود که بخوانم بنویسمش، یا اگر روزی آینه ای نبود که خودم را در آن ببینم بسازمش، یا مثلا جامدادی و تخت و کمد و هر چیزی که به ذهنم میرسید و دور و برم بود را دوست داشتم خودم بسازم. اصلا نمیدانم چرا و چگونه ولی برایم عیب و عار بود که یک وسیله صنایع دستی را بخرم، چون فکر میکردم وقتی خودم بلدم بسازمش خریدنش یعنی مسخرگی، با همین نگاه خیلی چیزها را یاد گرفتم، و باز از آنجا که نشستن سرِ کلاسِ استاد را تاب نداشتم هر چیزی را خود آموز و با آزمون و خطا یاد گرفتم، مثل نصب ویندوز که بعد از دو بار سوزاندن کامپیوتر پنتیوم فورِ قدیمی مان حاصل شد.


حالا نمیدانم کدام را انتخاب کنم و خوب و تمیز انجامش دهم و غصه میخورم از این درخودگوریدگیِ خودم ایجاد کرده ی سنگین.

  • انارماهی : )

اینجا برای از تو نوشتن "فضا" کم است

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

برای همه ی ما پیش اومده که فرصت های گرانبهایی رو از دست دادیم. حالا اصلِ فرصت عمر و زمان و اینها به کنار. مثلا باید ساعت هفت بیدار میشدیم که به کارهامون برسیم، ساعت نه بیدار شدیم. مثلا باید برای کنفرانس بیست و چهار صفحه میخوندیم پنج صفحه خوندیم. مثلا باید به خواهرمون مهربونی میکردیم و تو اون موقعیت خاص درکش میکردیم و نکردیم. تو زندگی همه مون پره از این لحظه هایی که "فوت" شده، مُرده، از دست رفته و دیگه برنمیگرده.

همه ی اینا میشه وسیله ی اینکه از زندگی ناامید بشیم و از یک روز تا یک ماه و یک سال خودمون رو درگیر فرصت از دست رفته کنیم و آها بکشیم و فغان ها کنیم.

اما خداوند تبارک و تعالی یه راهی گذاشته برای اینکه ما بتونیم همه ی این فرصت ها رو به دست بیاریم. حتما میپرسید مگه میشه چیزی که از دست رفته و مرده و تموم شده رو دوباره به دست آورد؟ من بهتون میگم که بله میشه چون خدا یه اسمی داره که به واسطه ی اون اسم و با توسل به اون اسم ما میتونیم همه ی فرصت های از دست رفته رو زنده کنیم.


اون اسم اینه: یا جامعَ کلِّ فَوت. این اسم دقیقا برعکس اون فرصت های از دست رفته عمل میکنه و برای ما بستری رو فراهم میکنه که بتونیم فرصت های از دست رفته رو جبران کنیم.


یا علی.

  • انارماهی : )

حال و هوای کرب و بلا از دلم گرفت *

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

رفته بودم مسجد ارک، شاید هم رفته بودم بازار. نمیدانم به عشقِ مسجدِ ارک میروم بازار یا به عشقِ بازار میروم مسجدِ ارک، شاید هم همه ی اینها صدقه سریِ کار با چرم است که فقط از بازار میشود خرید و رادیو تهران که چسبیده به ارک. کلاً نمیدانم، ولی بینِ من و مسجدِ ارک یک جور نزدیکی ست که نمیدانم از کجاست. نه خاطره ی خاصی با هم داریم نه کودکی و نوجوانی ام در شب های قدر و محرمش گذشته، ولی در و دیوار مسجد با روح و روانم بازی میکند. راستش تنها مسجدِ تهران است که با میل و بی هیچ اکراهی واردش میشوم.

میگفتم

رفته بودم مسجدِ ارک. دلم کربلا میخواست، دلم نماز حاجت میخواست، دلم قبّه میخواست، دلم شش گوشه میخواست.

نماز حاجت میخوانم به نیتِ زیرِ قبّه ی اباعبدالله الحسین قربةً الی الله



* هر چه غبارِ خستگی از هجرِ نینواست...


اونایی که راهی اند، سلام را به سلامت برسانند.

  • انارماهی : )

رسوای جهانم کرد ، این رنگ پریدن‌ها*

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ


کلیک: چهارشنبه ی نهم 


*مولانا

  • انارماهی : )

تفکرآلات پنجم

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ

استثنا وجود دارد اما قانونی که ما را از آن مستثنی کند، خیر.



تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان
  • انارماهی : )

هرزنامه هایی که هرز نیستند

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ق.ظ
امروز متوجه شدیم که سیستم نظردهی بیان آپدیت شده، هی منتظر شدیم یکی برایمان نظر بگذارد ببینیم چطوری ست که اتفاقی دستمان رفت رویِ نظرات و مدلِ جدید هویدا شد.
حالا یک عالمه کامنت اینجاست، از تقاضای همکاری بگیر تا نظر شما در مورد مطلبم مهم است و حتما بیایید نظر بدهید، که سیستم بیان همینجوری خود به خودی تشخیص داده هرزنامه است و به ما نشانش نداده. خواستم عذرخواهی کنم و از پشت همین تریبون اعلام کنم که اگر ما نیامدیم و برای فلان مطلبتان نظر نگذاشتیم یا اگر تبریک و تسلیت و حرف و سخنی را بی جواب گذاشتیم، بدانید و آگاه باشید که تقصیر ما نبوده و تقصیر بیان بوده و ما را ببخشید.

ان شاالله در اسرع وقت مطالبی که توصیه کرده اید را میخوانم و به پیام هایی که گذاشته اید جواب میدهم
: )
  • انارماهی : )

.

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

برای من که تو را دوست تا همیشه توان داشت

چه چاره  جز  سفر  و  رفتن  و  به تو  نرسیدن ؟

  • انارماهی : )

آیینه خیره شد به من و من به آینه

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ
  • انارماهی : )

سنگسارِ یک آبرو

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

 رو راست اگر بخواهم بگویم بنظرم عشقِ انسان به انسانِ عادی وجود ندارد، یک حالتی ست به نامِ دوست داشتن، که روز به روز میتواند بیشتر و بیشتر یا کمتر و کمتر شود ولی به عشق نمیرسد، عشق مالِ بالاهاست، مالِ زمین نیست. کجای تاریخ نوشته فلانی رفت بخاطرِ فلانی جنگید یا نجنگید یا کشته شد یا نشد؟ همیشه یک چیزِ بالاتری وجود داشته که آدم ها لازم بدانند باید بخاطرش بجنگند، بخاطرش جان بدهند، بخاطرش بمیرند، یک چیزی مثلِ غیرت، مثلِ وطن، مثلِ یک امام معصوم، مثلِ یک چیزی شبیه یک ایدئولوژی. آدم ها هیچوقت بخاطرِ هم جانشان را نداده اند. پس عشق آدم به آدم وجود ندارد. دوست داشتن و محبت داشتن و مودت و رافت و رحمت داشتن در اعلی مرتبه ی خودش بله، ولی عشق نه.


نمیدانم شما این روزها داستانِ "پستچی" خانم چیستا یثربی را خوانده اید یا نه. با یک سرچِ ساده میتوانید بیست و نه قسمت به اضافه ی یک قسمتی که قسمتِ صفرم نام گرفته را بخوانید. چیزی که برای من بعد از خواندن همه ی قسمت ها و دنبال کردنِ کانال تلگرام و پیج اینستاگرام ایشان سوال شده و برای خودشان هم نوشتم و جواب نگرفتم، این است که قصدِ ایشان فارغ از همه ی دلایلی که برای احیای عشق و دوست داشتن و وفاداری و جسارت و اینها در نسل امروز گفته اند و نوشته اند، از نوشتن این داستان و علنی کردنِ زندگیِ شخصی شان چه بوده؟

خانم یثربی نویسنده ی موفقی ست، آثارِ خوبی را تا به حال رویِ پرده برده و برای نسلِ امروز نویسنده ی موفق محسوب میشود ولی اینکه چرا این زندگیِ نه چندان عاقلانه را علنی کرده خدا میداند و بس.

نمیتوانم درک کنم کشور ما رزمنده ای را به بوسنی بفرستد که همه ی فکر و ذکرش اینجا پیشِ دختری و بعد زنِ شوهر داری باشد که هیچ نسبتی با او ندارد، نمیتوانم درک کنم برای بیشتر ماندن در بوسنی و عملیات هایی که قبل از شروع جنگ بوسنی و در برهه زمانی خاصی اتفاق افتاده، رزمنده ای نظرِ دختری را بخواهد که فقط دوستش دارد ... نمیتوانم بفهمم خانم یثربی با اینکه این همه در داستان تاکید کرده مسلمان، شیعه مذهب و سادات است، چه اصراری بوده به افشای این زندگیِ دور از هر کدامِ اینها؟ چه اصراری بوده که زن را موجودیِ نفهم و بی شعور و بی فکر نشان دهند که خودش آبرویِ خودش را جلوی کمیته در فضای فکری آن زمان میبرد که با کسی که دوستش دارد ازدواج کند، نمیفهمم چرا مادر در این قصه انقدر مسخره است، مادری که نفهم و زورگوست و مادر دیگری که نفهم و سست عنصر است، پدری که از شدتِ روشنفکری انگار از مریخ آمده و کنار آمدن با مسائلی برایش عادی ست که در آن سالها اصلا و ابدا عادی نبوده. البته همه ی اینها تا قبل از قسمتِ صفرم برایم عادی بود. فکر میکردم خب ایشان هم مثل خیلی های دیگر اشتباهاتی کرده و گذشته و تمام شده ولی وقتی فهمیدم در تمام این سالها، بدونِ هیچ نسبتی فکرِ یک رزمنده در جنگ و ماموریت با ایشان بوده و همین طور فکرِ ایشان با او ... و تازه حالا بعد از این همه سال تصمیم ازدواج و ... راستش هنگ کردم، معنایِ این حرکتِ قبح ریزانه که با حجم وسیعی از رسانه های مکتوب پوشش داده شده را نمیفهمم. بچه های ما با خواندنِ این داستان چه فکری در مورد مدافعان حرم میکنند؟ چه فکری در مورد نویسنده های موفق میکنند و چه فکری در مورد خودشان؟ بهترین نتیجه گیری این است که "فلانی هر کاری دلش خواسته کرده موفق هم هست، پس ما هم میتونیم هر کاری دلمون خواست بکنیم موفق هم باشیم" ... عجیب تر پوشش عظیمِ رسانه ای و پر و بال دادن به جریانی ست که نمیفهمم حسنش به چیست؟ حسنِ افشای این قصه ی سرشار از اشتباه به نامِ زنده کردنِ عشق و دلدادگی به چیست؟ حسنِ چاپ و ماندگار کردنِ چنین اثر قبیحی چیست؟ آثار و قصه های بسیار بسیار از این زشت تر در رمان های ما چاپ میشود که میتواند واقعی باشد یا نباشد، ولی این بار ما با عنصری مواجه ایم که هست، مدرک دارد، سند دارد که من این اشتباهات را، این کارهای غیر عقلانی را، کردم و تازه قسم هم خوردم که یک روز همه ش را بنویسم و بر ملا کنم، چرااااا؟ چرااااا خانم یثربی؟  .... چرا با این اعترافات آبرویِ انسانیت را برده اید؟


آهم وقتی به هوا رفت که وقتی با نویسندگانِ همکار مطرح کردم متوجه شدم همه موافق و دوست دار و طرفدار این قصه بوده اند ... و من نمیفهمم چرا؟ شما میفهمید؟

  • انارماهی : )

تفکرآلات چهارم

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ


بنظر شما نپرسیدن سوالاتِ شخصی مرگ آور است؟




+ تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعی مان


  • انارماهی : )

یا ایهاالذین آمَنوا ، آمِنوا

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ
+ مومن، از ریشه ی امن، میاد. به فتح الف و سکونِ میم و نون. برای مومن، خیلی معانی دقیق و عمیقِ فلسفی و منطقی و روایی و ... هست و همیشه یه جوری از مومن برای ما یاد شده که ما فکر میکنیم خودمون که هیچی، هفت نسل بعد ما هم عمراً مومن نمیشه. ولی برای مومن بودن، یه راهِ خیلی خیلی ساده هست.
مومن با ریشه ی اَمن، یعنی کسی که همه ی اجزاء عام از وجودش در امان اند، و اون هم از همه ی اجزاء عالم در امان و امنیتِ کامله. برای همینه که یه روزی، رسول الله یهویی میزنن زیر خنده، ازشون میپرسن چرا میخندید یا رسول الله؟ میفرمایند که: به این میخندم که هررررررررچی برای مومن پیش میاد خیره.
ما فکر میکنیم این یعنی مومن خیلی خوب و خاص و پولدار و زیبا و با زن های بسیار خوشگل یا مردهای بسیار خوش اخلاق داره زندگی میکنه ، بسیار آبرو دار است، در مسجد او را میشناسند، میتواند ضمانتِ خیلی ها را بکند و ... اما نهههه مومن یعنی کسی که اینجا آبروش رو بردن، میره یه جای دیگه به زندگی ش ادامه میده و خیر میرسونه به خلق خدا، کارش رو اینجا از دست داد، میدونه کار بهتری در انتظارشه، امروز داره فقر میکشه، میدونه این فقر براش بهترین و زیباترین و بیشترین روزیه. مومن، یه نگاهِ اَمن و امان داره به دنیا، میدونه که دنیا مزرعه ی آخرتشه و ازش فقط به عنوان زمین کشاورزی ش استفاده میکنه.

مومن بودن، اصلا و ابدا سخت نیست.
  • انارماهی : )

چهارشنبه هفتم

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

پدرم گـاه صدا می زندم: شـعرِ سـپـیـد

بس که آشفته و رنجور و بهم ریخته ام


کلیک: چهارشنبه ی هفتم


+ حسن دلبری


  • انارماهی : )

و قسم به توبه ...

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ
وقتی یه گناهی مرتکب میشیم و بعدش توبه میکنیم، عذاب وجدان خیلی بدی گریبان گیرمون میشه. وقتی یه نفر که ما از گناهش خبر داشتیم، توبه میکنه، همش توی دلمون شک داریم که از این به بعد میشه به این آدم اعتماد کرد یا نه. برامون سواله که چرا خدا گفته "توابین" یعنی کسایی که زیاد توبه میکنند رو دوست داره. با یه ذهنیتِ خاص در مورد توبه ی نصوح فکر میکنیم که فقط یک بار تویِ زندگی میشه توبه کرد و اگر اون توبه رو شکستی باید سرتو بذاری بمیری.

با همه ی این چیزهایی که همیشه تویِ فکرمون در مورد توبه میگذره، حالا میخوایم ببینیم توبه واقعا یعنی چی و بعد از توبه چجور نگاهی باید به خودمون و اشخاص دیگه داشته باشیم و اینکه میشه صد هزار بار توبه کرد و باز هم مورد رحمت خدا بود یا نه.

خداوند، همواره نگاهش ، نظرش و توجهش رو به مخلوقاتش هست. یعنی همواره و همواره و همواره به بندگانش توجه میکنه و این توجه و نگاه، چیزی نیست که یک لحظه قطع بشه یک لحظه دیگه وصل بشه، وای فای نیست. یه توجه همیشگیه. به این توجه همیشگی، در اصطلاحِ قرآن، توبه ی خدا گفته میشه. یعنی خودِ واژه ی توبه که تحت اللفظی ش به معنی بازگشت است در مورد خدا صورتِ عینی ش میشه همین توجهِ همیشگی و قطع ناپذیر به کل مخلوقاتِ عالم.

از قبل، میدونیم که خدا، یک رحمتِ خاص داره، یک رحمت عام، به رحمتِ خاصِ خدا که شامل بندگانِ خاصش میشه میگن رحیمیت، به رحمتِ عام خدا که شامل همه میشه قطع و وصلم نمیشه، میگن رحمانیت.

به واسطه ی توجه همیشگی خدا، و رحمتِ عامِ خدا که شامل همه ی مخلوقاتِ عالم میشه، شما به خودت میای، میبینی یه جایی گناه کردی، توبه میکنی، استغفار میکنی و از خدا طلب بخشش میکنی. خدا هم چون غفار است، چون رحیم است، چون رحمان است، چون تواب است، توبه ی شما رو میپذیره.

حالا اینجا یه اتفاقی میفته، تا قبل از این توبه، خدا از پله ی سوم داشته به شما نگاه میکرده، از بعد این توبه از پله ی چهارم به شما نگاه میکنه، یعنی چی؟ یعنی اینکه بعد از هر بار توبه، توجه خدا به بنده ش بیشتر میشه، محبتش به بنده ش بیشتر میشه، انتظارش از بنده ش بیشتر میشه.

پس، عذاب وجدانِ بعد از توبه هایی که میکنیم، هیچ معنایی نداره، چون خدا داره از یه سطح بالاتر به ما نگاه میکنه. بدبینی و عدم اعتماد کردن به شخصِ گناه کار هم معنا نداره، چون سطح نگاهِ خدا به اون فرد تغییر کرده، ما کی باشیم که مثل قبل بهش نگاه کنیم؟ الان متوجه شدید چرا خدا اونایی که زیاد توبه میکنند رو دوست داره؟ چون که کسی که هی تند تند توبه میکنه، به درجه ای از توجه خاص خدا رسیده از هر عمل خیری هم که انجام میده استغفار میکنه که مبادا ذره ای و کمتر از ذره ای بدی تویِ اون عملِ خیر وجود داشته باشه، آدمی که در عین اینکه همیشه آرامش داره، همیشه مراقب هم هست. خب، مساله ی توبه ی نصوح هم انشاالله الان حل شده باشه.
  • انارماهی : )

همه ی دره ها تپه میشوند اگر

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۴۶ ب.ظ

درسهای مدرسه روز به روز سنگین تر میشد و من کم کم داشتم میرسیدم به این نقطه که تقریبا هیچی از درسها نمیفهمم که ترم تموم شد و با اساتیدِ جدید روبرو شدم. راستش برخلاف بقیه ی حضارِ کلاس، بنده از حرفهای استاد جدید هیچی نمیفهمیدم و هرچی سرِ کلاس های قبلی فعال و حرف بزن و سوال پرس بودم، سرِ این کلاس به خِنگ گفته بودم زکی. حاضران در جلسات تمرین حل میکردند و جزوه تحویل میدادند و حرف میزدند و سوال میپرسیدن و من دقیقا با دهانی تا فرقِ سر باز استاد رو نگاه میکردم، ولی دلم نمیومد نرم. با اینکه از چند جلسه ی سوره ی علق هیییچی نفهمیده بودم و با یکی دو تا سوالی که پرسیده بودم از نگاه های بقیه فهمیدم سوالام در حدِ "لیلی زن بود یا مرد" بوده،باز مصرانه هر جلسه رفتم و حضور زدم. تا اینکه تو یکی از جلسات، استادمون که یکی از اساتید برجسته ی موسسه ست گفت: "من وقتی اومدم مدرسه و این کلاسا رو شروع کردم، هیییچی از درسها نمیفهمیدم، کتابا رو میخوندم میگفتم یعنی که چی، اصن این چه وعضه نوشتنه، انقققدر ناامید شدم که تصمیم گرفتم دیگه نیام و نیومدم. یه جلسه که غیبت کردم یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت چرا نیومدی و وقتی براش علت رو گفتم، بهم گفت با اینکه هیچی نمیفهمی بیا، کار دیگه ای که نداری بکنی، بیا بشین سر کلاس قرآن ... منم دیدم راست میگه، وقتم خالی بود و بیکار بودم، کلاس ها رو اومدم تا الان که در خدمت شما هستم" ...


بعد از این حرفِ استاد، هم خییییلی به خودم امیدوار شدم هم خیییییلی خوشحال هم کللللی انگیزه گرفتم و برای جلسات بعد مطالعاتم رو بیشتر کردم. رفتم صوت کلاس های قبلی اساتیدِ دیگه رو گوش دادم و تازه دستم اومد تفکر در قرآن ینی چی. وقتی این اتفاق افتاده بود که ما سوره ی علق رو با همه ی نفهمی های من به پایان رسونده بودیم و وسطای سوره ی قلم بودیم و انگار همه ی این اتفاقات پشت سر هم افتاد تا من با شنیدنِ صوتِ کلاس های قبلیِ سوره ی قلم این نکته رو بفهمم که:

هر عمل ریز و درشتی که تو این عالم انجام میدیم، هر فکری، هر نگاه معنوی و مادی، هر نوع نگرش، هر مدل تغییر، به منزله ی یک قلم حساب میشه و چون قلم در عالم مظهر سطر و باقی گذاشتن و بر جای موندنه، ما دقیقا با اعمال و رفتار و نگرش و تفکرات و نگاه های خودمون آینده مون رو رقم میزنیم. این تلنگرِ عظیم تو صوتِ استاد باعث شد خیلی بیشتر به همه ی کارهایی که میکنم و همه ی تفکراتم و همه ی نگاه هام و همه ی دعاهام و همه ی اعمالم دقیق بشم.


ولی همون طور که تویِ همه ی جلسات استاد به ما یاداوری میکنه، منم اینجا باید یاداوری کنم که درسته که اعمالِ ما ثبت و ضبط میشن، درسته که ما خیلی اشتباهات زیاد و بزرگی کردیم در گذشته که اگر الان یادمون بیاد میزنیم تو سرمون و میگیم "یعنی من تا الان همه رو سیاه نوشتم تهشم سیاه دِرو میکنم؟!!" همه ی اینا درسته، ولی، خداوندِ تبارک و تعالی یک اسمی داره به نامِ غفار، و یک اسم دیگه داره به نام تواب [که من باب توبه باید مفصل براتون بنویسم]. اسم غفارِ خدا یعنی پوشاننده. ساده و مصداقی ش میشه اینکه ما با گناهامون یه دره ی عمیق حفر کردیم تو زندگی مون، وقتی توبه میکینم و خدا رو با نامِ غفارش میخونیم، خداوند انقدر رحیمه، انقدر بزرگه، انقدر کریمه، که اون دره ی عمیق رو برای ما میپوشونه، و تبدیل به تپه میکنتش.

کافیه تلاش کنیم

به غفار بودن خدا ایمان داشته باشیم

و

عذاب وجدان های الکی رو از خودمون دور کنیم.


و من الله توفیق

  • انارماهی : )