یه "که چی؟" بذار قبل همه ی چیزایی که از دنیا میخوای و خیال خودتو راحت کن
+ چجوری انقدر خوب آر پی جی میزنی؟
- با چشم بسته
از سری فکرهای یهویی که به سراغم آمده بود این بود:
از خانه ی ما تا مشهد، نهصد کیلومتر فاصله است، نهصد کیلومتر فاصله یعنی نه ساعت، نه ساعت را میتوانیم اینجوری بگوییم:
موقعیتِ امام جواد علیه السلام
هی تویِ دلم خوشحال بودم از این کشفِ نو یافته که رسیدم خانه و رسیدم به اینترنت و فهمیدم از خانه ی شیخ نمر تا خدا دیگر هیچ فاصله ای نیست. خوشحالی کشفِ نویافته با فکرِ یهوییِ جدیدی کاملا ماسید:
معنی این صلح و امنیت و آرامشِ لعنتی که ما توش زندگی میکنیم چیست؟
چرا هیچ کاری نمیکنم؟
دقیقاً برای این روزهای شیعه چه کاری بکنیم؟
میدانی، نوشتن از آدم ها برایم سخت شده. قبلاً راحت تر بود، راحت تر مینوشتم، راحت تر شرح میدادم، ولی حالا. تفاوتِ های عجیب و غریبِ آدم ها برایم بی اهمیت شده. مثلا اینکه تو چطوری ذوق میکنی یا چطوری بالا و پایین میپری یا چقدر احوالاتت با آنچه واقعا هستی فرق میکند دیگر برایم مهم نیست. خیلی وقت است اصلا برایم مهم نیست که آدم ها چطوری اند و در پیِ اثباتِ عقیده ای یا حرفی یا احقاقِ حقی حرف نزده ام. خیلی وقت است فقط نگاه میکنم و فقط فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه اگر روزی من در جایگاهِ این آدم قرار بگیرم قطعاً بدتر از آنچه او الان هست عمل خواهم کرد.
مثلا همین تهران آمدنِ تو. من اگر جایِ تو بودم سرِ یک ماه عطایِ کارشناسی ارشد را به لقایش میبخشیدم و برمیگشتم ولایت. نه بخاطرِ اینکه تنبلم یا مسئولیت پذیر نیستم، نه. من آدمِ زیرِ بارِ حرفِ کسی رفتن نیستم و اصلا نمیدانم این خوب است یا بد، من آدمِ این مقاله را تا فلان تاریخ ترجمه کن، نیستم. مثلا تو دوست داری شبیهِ آدم های بنظرِ خودت خوب باشی، من نه. من دوست دارم شبیهِ هیچ کس نباشم. مثلا تو ادایِ آدم با کلاس ها را خوب درمیاوری ولی متاسفانه من سر تا پایِ هرچی کلاس در عالم است را قهوه ای میکنم و خلاص. من و تو با هم خیلی فرق داریم. به اندازه ی آن شبی که بی خداحافظی دمِ باب الرضا رفتم و تو هاج و واج ماندی. میدانم هرکس جایِ من بود و دوستش را بعد از مدتها دیده بود حداقل یک خداحافظی خشک و خالی میکرد، من ولی همه را ول کرده بودم و دویده بودم تا از دری که هنوز بسته نشده بود بتوانم وارد بازار شوم و کیفی که جا مانده بود را پیدا کنم.
مثلا همین لهجه یِ اصفهانی ت، که دوستش دارم، مثلا همین گول خوردن های بچه گانه ات یا مثلا همین سادگی و صافی که از تو توقع ندارم ولی مدام تویِ وجودت هست، من هر بار جایِ هر کدامِ اینها بودم گند میزدم، به لهجه ی اصفهانی، به گول خوردن، به سادگی و صافی. میدانی عطیه، همه ی ما در جایگاهِ خودمان قشنگیم. من اگر بخواهم جایِ تو باشم، تو اگر بخواهی ملیکا باشی، یا از اینها فراتر ما هر کدام اگر بخواهیم دیگری را چون خودمان را دوست نداریم، دوست داشته باشیم، دنیا به آخر میرسد.
+ حلالم کن آقاجون
- مرتضا، ازت راضی نیستم بری خودتو به کشتن بدی، برو دفاع کن
+ ینی هر سه تا شو همین امشب بزنم دکتر؟
- آره ، برا فردا شبت سه تا دیگه مینویسم
پ.ن: درد داشت، خیلی
دانشگاه رفتن برایم مثلِ آب خوردن بود. نه از حیثِ سادگی، به لحاظِ حیاتی بودن. من باید یا میرفتم دانشگاه و یا میمردم. فکر میکردم دانشگاه رفتن یعنی رد شدن از دروازه ی مرگ، یعنی دنیا هنوز ادامه دارد، یعنی من هستم. پس خودم را کشتم و خواندم و خواندم و خواندم و خواندم تا بروم دانشگاه. چه رویاها که نداشتم، چه برنامه ها که نریخته بودم، چه فکر و خیالها ولی همان هفته اول همه آب شد و به اعماقِ زمین رفت. من در بهترین دانشگاه تخصصیِ کشورم قبول شده بودم که اصلا و ابداً شبیهِ من نبود. دانشگاه آن بهشتِ برینی که میتوانست مرا زنده نگه دارد نبود. ترم یک، انصراف ندادم، ترمِ دو، ترمِ سه، ترم پنج صبرم تمام شده بود ولی باز ادامه دادم، ادامه دادم که تمام نکردن، که نیمه کاره رها کردن جزئی از وجودم نشود، که ول کردن در سخت ترین شرایط عادتم نشود.
دی ماهِ پارسال که تمام شد، احساسِ آزادی، حسِ خوبِ از درِ کلاس بیرون دویدن بعد از خوردنِ زنگِ آخر. لحظه ی بکرِ دادنِ آخرین امتحان و خداحافظی و شیرجه در تابستان، همه ی اینها به اضافه ی کلی چیز قشنگ برایم تداعی شد. من آزاد شده بودم و حالا وقتم، عمرم، لحظاتم و هر چه داشتم برای خودم بود. نه برای استاد نه برای نظام آموزشی نه برای وزارت علوم.
تصمیم داشتم رشته ام را تغییر دهم و با تغییر رشته به کعبه ی آمال برسم، منابع را گرفتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر خواندم بیشتر از خودم پرسیدم همه ی اینها را بخوانم فقط برای یک مدرک؟ کتابها را جمع کردم و گذاشتم کنار، تصمیم گرفتم در یکی از همین دانشگاه های سطح پایین تحصیل کنم و هی نخوانم، فقط بروم دانشگاه که رفته باشم. مدتی بعد همین هم بنظرم مسخره آمد، محیطِ دیگری جایِ دیگری و نوعِ دیگری وجود داشت که مرا راضی میکرد، پس حالا باید بخوانم که اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم ... تا اینکه استاد حرفِ قشنگی زد: "شما هر زمان حرفی برای گفتن داشتی بزنش، چیکار داری مدرکت چیه؟" و با شجاعتِ تمام به خانواده و همه ی کسانی که مدام سراغِ دانشگاه رفتن و نرفتنم را میگرفتند و توضیه اکید به ادامه دادنش داشتند اعلام کردم که "من امسال کارشناسی ارشد ثبت نام نکردم و فعلا نمیخوام بخونم".
حالا خوشحالم
یک عالمه رنگ هست، یک عالمه نقش هست، یک عالمه کار هست، یک عالمه کتاب هست، یک عالمه نوشتنی هست، یک عالمه بازی و شادی و شور و زندگی و فکر و راه هست که میشود بی مزاحمتِ دانشگاه رفت و من از سبکِ زندگیِ تازه ی خودم خوشحالم.
از اینکه وقتی کمرم از خستگی میسوزد میتوانم بخوابم، از اینکه بنظرم همین که بتوانم در حدِ سلام و علیک و آدرس پرسیدن در کشور بیگانه انگلیسی حرف بزنم و گلیم خودم را بکشم بیرون بلدم، از اینکه میتوانم بی دغدغه ی نگاهِ غضب ناکِ استاد تکلیفم را با نهایت خلاقیت انجام دهم و تازه برای متفاوت بودنم تشویق هم شوم، از اینکه دلم شورِ ترجمه و مقاله و پایان نامه را نمیزند و به جاش مراقبِ غیبت و دروغ و تهمت و نگاه و مادرانگی و زنانگی و جامعه ی اطرافم هستم. از اینکه چشمم به جای پاورپوینت های استاد رویِ نگاهِ مردمِ کشورم زوم میشود، از اینکه چادرم زیر پایه صندلی های دانشگاه خاکی نمیشود، از اینکه بخاطرِ عقایدم تمسخر نمیشوم، از اینکه راهم را پیدا کرده ام؛ خوشحالم.
حالا
میتوان دانشگاه نرفت و زنده بود و خوشحال هم بود.
برای تو که اینجا را نمیخوانی نوشتن راحت تر است از بقیه. شاید حتی ندانی وبلاگ یعنی چی، همان طور که یادت نمی ماند آن برنامه ای که هرشب توش پیام رد و بدل میکنی وایبر است یا واتس اپ یا تلگرام. برای تو که باید دو ساعت توضیح دهیم اینستاگرام چیست و بگوییم که تارت سبزیجات همان غذایی ست که خوردی و دوست داشتی و با کدویِ سرخ کرده فرق دارد. برای تو که صبح ها با یک لبخندِ عمیق نگاهم میکنی و شب ها آرام از کنارم رد میشوی که بیدارم نکنی و پتو را بکشی رویِ آبجی فاطمه. برای تو که فوت و فن های رانندگی را فقط به من یاد میدهی و برای تو که موسیقی گوش دادن را خیلی دوست نداری ولی وقتی ما بخواهیم حرفی نمیزنی. برای تو که کاشفِ بهترین رستوران های شهری و حتی اگر در کورترین نقطه ی چالوس دنبالِ رستوران باشیم جایش را بلدی. برای تو که خوش سفری برای تو که کیفت را نمیدهی به من که سنگینم نباشد، برای تو که شیشه های عینکت شکسته، برای تو که اس ام اس های طولانی ات را من تایپ میکنم و میدانم وقتی نوشتی "جمعه مهمون داریم بیا که کمکِ مادت باشی" چقدر طول کشیده و چقدر دقت کردی دقیق تایپ کنی و باز "ر" مادر را جا انداختی، برای تو که شب ها آخرین نفر میخوابی، برای تو که هیچوقت تنها کاری که از دستت برمیاید را دریغ نمیکنی، برای تو که جنگ یک چاک عمیق انداخته بینِ ابروهات و هفتاد درصدت را از ما گرفته ولی لبهات هنوز صد در صد میخندد، برای تو، برای تو مینویسم پدر، برای اولین بار
دوستت دارم.
* نمیدانم شعر از کیست
+ میگم، ممدرضا قدش بلند بود آره؟
- آره خیلی، با ضد هوایی زدنش
+ چقدر لاغر شدی، چشمات گود رفته، شکمت رفته تو
- آره، همه میگن، آخه مهرشو از دلم کندم انداختم بیرون
نفس که میکشیدم انگار خار بود که توی سینه ام فرو میرفت، خاله میگفت بخاطرِ وایتکس است، مامان میگفت مالِ آلودگیِ هواست، دایی میگفت خودتو لوس نکن. من اما داشتم خفه میشدم. آب؟ بگو نفت، هر یک جرعه شعله می انداخت به وجودم. هوا روشن بود، ولی من در لیلة المبیت بودم.
و جعلنا میخواندم به اشک هام، صمٌ بکم میخواندم به صدای قلبم و لبخند میزدم، باید با نسترن ماهی درست میکردیم، با زهرا یک ربات که همه ی کارهای عزیز را بکند. سیگارهای دایی شیرزاد خوشبو بود، دلم سیگار میخواست. سیگاری که دودش بشود تار عنکبوتِ جلویِ صورتم، خودش بشود کبوتر و لانه کند رویِ گونه هام و کسی نباشد که اشک هام را.
آن شب شام چه خوردیم؟ نمیدانم. لیلة المبیتِ چشمهات بود از روزگارم و من تنهای تنهای تنها بی هیچ محضِ رضایِ خدا ابوبکری، ستاره میشمردم، زندایی ناراحت از نورِ صفحه ی گوشی و زهرا بی خواب و هوسِ بازی کرده، نگاهم میکرد، قورت دادنِ با چشم را تجربه کرده ای؟ من آن شب همه ی وجودم را تویِ چشمهام قورت دادم و برای سیده خانم نوشتم که: خوبم خیلی خوب.
دوست داشتم منتظر بمانم. یک روز، دو روز، سه روز، یک ماه، دو ماه. میدانی شازده، امیدِ من در انتظارم بود. انتظارِ رسیدن به یک سبز آبیِ روشن با راه های سفید و لیمویی. تو اما همین را هم از من گرفتی. انگار نمیدانستی بینِ امیدواری و انتظار توفیری نیست.
گفتی بن کن شدی، شدی؟ من هنوز منتظرم شازده .
+ربیع و هجرت و لیل است و باران
کدام آغاز بر من می دمد جان؟
بـهـارِ شیعـه و عیدِ ائـمه
من اهلِ ماتمم سامان به سامان
این را برای تو مینویسم
امیدوارم وقتی این نامه را میخوانی قد و قواره ات به فهمِ نامه برسد، نه فقط خوانِشِ کلمه ها. چرا که من، یعنی مادرت، کتابخوانی را زود شروع کردم، خیلی زود شاهزاده ی قاجار و کلوپاترا و ای شمع ها بسوزید و حافظ و کلیات سعدی و هزار و یک شب و خرمگس و حتی نفس المهموم و کتابهای مطهری و شریعتی را چون دم دستم بود خواندم، انقدر زود که وقتی پانزده شانزده ساله شدم، وقتی سنِ کتابخوانی ام بود، کتاب خواندن به نظرم عملی کودکانه میامد که در بزرگسالی(!!) انجام دادنش قبیح بود. اما تو هم بخوان، هر وقت دوست داشتی چیزی را بخوانی، بخوان، آن تاثیری که باید بگذارد را میگذارد و آن خط و ربطی که باید در تو ثبت کند را میکند ولی سعی کن گاهی برگردی و دوباره نگاهی به خوانده ها بیندازی، حالا، نمیدانم چند ساله ای و این اولین نامه ی من به توست.
رئوف، پسرم، سلام
در خودم این را نمیبینم که چون قیچی خطرناک است از دستت دور کنم، یا چون سوزن تیز است به تو ندهم یا چاقو را بردام که انگشتانت را نبری. من انتخاب را یادت میدهم، باید یاد بگیری خیر کدام است و آن را انتخاب کنی. وقتی اینها را دانستی دیگر آتش و چاقو و سوزن و تیغ برایت بازیچه های کوچکی ست که میدانی از هر کدام کجا و چطور استفاده کنی. شاید دستت را هم ببری، شاید در راهی قدم برداری که زانوهایت را زخم کند، شاید زمین بخوری، سرت بشکند، ولی میارزد به فهمِ معنایِ اختیار و انتخابِ آن.
رئوف پسرم. لابد شنیده ای که انسان قدرتِ اختیار دارد ولی نمیدانی که این اختیار به چه معناست، اختیار نه به معنی هرکار دلت خواست بکن، نه به معنی جبر است، اختیار از ریشه ی خیر، یادت میدهد که بفهمی خیر کدام است و آن را انتخاب کنی و من، یعنی مادرت، نقش مهمی در آموزش آن به تو دارم که امیدوارم خوب ایفایش کنم.
اما
این وسط آنچه به تو بستگی دارد، فهمِ استحکام است. ما محکم بودن را، ستون ماندن را، خراب نشدن را و آوار نبودن را به تو نشان میدهیم، اما اینکه چه اندازه اش را درک کنی و بفهمی و انتخاب کنی با توست. پسرم، بر سرِ انتخاب هایت بمان، حتی اگر اشتباه بود، اگر زشت بود، اگر قبیح بود، بمان، بمان و به فردایِ حافظه ات بسپار که این من بودم که چنین کردم، همین من بودن، بهتر از هزار و یک خیر و تذکرِ مادرانه و پدرانه است.
من و بابا، هیچوقت تا ابد برای تو نیستیم، من و بابا هیچوقت تا انتها همراه تو نیستیم، فقط میتوانیم انتخاب کردن را، محکم ماندن را و ایستادگی و جنگیدن و رسیدن و نرسیدن و زور زدن را به تو یاد دهیم، بعد از آن تویی که نقاشِ نقشِ پر رنگِ خود در صحنه ی بی عیبِ روزگاری.
عزیزِ دلِ مادر، روزهایت شَفَقیِ پررنگ
دوستت دارم
"هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."
*مناجات شهید دکتر مصطفی چمران
جناب آقای دکتر، سلام
این سومین بار است که مرا به این نقطه میرسانی ... به این نقطه که فقط همین را داشته باشم مقابل خدا بگویم ... شاید حکایت دیدن خواب مرتضی هم همین بود، نه؟ این بود شباهت من و مرتضی؟ این بود حکایت آن انگشتر عقیق؟ این بود دکتر؟ سلام مرا به مرتضی برسانید، بگوییدش درویش مصطفایی شده در زندگی این روزهام، بگوییدش این خواهرزاده ی عزیزکرده ی تنها را دریابد، بگوییدش دلداری ام دهد، همان طور که خودش را بعد از "خلّاصه" دلداری داده ... فقط ، فقط جناب دکتر، من نمیدانم باید تخریب چی کدام میدان مین شوم ... عجالتا این یکی را هم از دایی بپرسید.
والسلام
به حال الان من چی میگن؟
شوریدگی؟
ژولیدگی؟
مسخرگی؟
بعضی چیزهای در ظاهر بد، گاهی اوقات میتواند مسبب خیر شود، البته این تقریبا به همان اصلِ هر کسی از ظنِّ خود برمیگردد، که یعنی هر کس یک جوری میتواند با هر چیزی حال کند که بقیه نمیتوانند یا نمیخواهد که بتوانند، یا شاید سرِ لج دارند یا هر دلیلی که اینجا محلِ بحثش نیست. الغرض میخواهم در مورد خیراتِ اینستاگرام در زندگیِ خودم بنویسم.
بعد از نصبِ این برنامه که بیش از دو سال از آن میگذرد، هی روزهای متمادی به این فکر کردم که "ما چقدر بدبختیم" و این جمله را در مدل ها و شکل های گوناگون تویِ ذهنم مرور میکردم، عکس های این و آن را میدیدم و تلاش میکردم به هر بدبدختی که شده یک سوژه ی ناب پیدا کنم و عکس بگیرم و لایک جمع کنم، لایک خوردن برایم یک ارزش شده بود. بعضی فیلترها بیشتر لایک میخورد، بعضی ها کمتر. کم کم دیدم از هیچ کدام خاطرات و روزها و مکان ها چیزی به یاد ندارم، با دیدن عکس ها یادم میامد که فلان جا رفته ام ولی خاطره نه، نمیدانستم آنجا چه شده و چه کار کرده ام، انگار به صورتِ کاملا اتوماتیزه رفته بودم که عکس بگیرم و گرفته بودم، عکس گرفته بودم که بگویم ما خیلی خوشبختیم.
این روندِ خود بدبخت پنداری وقتی که میدیدم نصفِ بیشتر هموطنان ما در اینستاگرام به شانصد زبان زنده ی دنیا مسلط اند، بیشتر میشد، تا اینکه طی یک عملیات انتحاری اکانت اینستاگرامم را پاک کرده و به زندگیِ عادی برگشتم. درست وقتی که دیگر چیزی نبود که با آن یا برایِ آن دنیا را نگاه کنم، تازه دنیای اطرافم را خالص دیدم. زندگی من چه چیزهای قشنگی داشت، ظرفهای آشپزخانه مان چقدر بکر بود و ما چه جاهای خوبی میرفتیم و میگشتیم.
دوباره اینستاگرام را نصب کردم ولی این بار، دنیای خودم را نگاه کردم نه دنیای دیگران را، زندگی کردم، از روزهایم عکس گرفتم و نگه داشتم برای فردایِ حافظه ام. اینستاگرام به من یاد داد، دنبالِ قشنگی های زندگیِ خودم باشم، نه دیگران.
خانم شماره ی دو سلام
میدانم که در محضرِ شما باید خیلی خیلی آداب دان باشم، البته اگر در نامه بی ادبی رخ داد و کاملا اصول نامه نگاری رعایت نشد، مرا ببخشید. میدانم پشتِ ظاهرِ همیشه جدی تان قلبِ مهربانی دارید. راستش، سوالهای زیادی از شما دارم. مثلا شما وقتی توی ترافیکِ شریعتی گیر میکنید به چه چیزی فکر میکنید؟ چه رنگ پارچه ای میپوشید؟ چه رنگ پارچه ای را دوست دارید؟ خب شما از آن دسته آدم هایی هستید که هر کاری که دوست دارند را انجام نمیدهند. از آن دسته آدم های سلمانِ فارسی طور، از آنها که بینِ همه ی کارها سخت ترینش را انتخاب میکنند. مثلا شاید خواستگاری که دوستش داشته اید را بخاطرِ نظرِ والده محترمه رد کرده باشید و با کسی که چندان علاقه ای به او نداشته اید ولی رضایتِ مادرتان در آن بوده ازدواج کرده اید.
میدانم که چهره ی خشکتان را لبخندِ مادر میتواند نرم کند، راستی روزهای بی پدری بر شما هم سخت گذشت نه؟ میدانم که طلاق قصه ی راحتی ندارد، ماجرای آسانی نیست، مخصوصا برای شما که در کودکی ... . راستی خانم شماره ی دو، با این همه جدیت از کدام سوره ی قرآن بیشتر خوشتان میاید؟ کدام آیه از بینِ آن همه آیاتِ لطیف به دلتان بیشتر مینشیند؟ حدس میزنم "و رفعنا لک ذکرک" باشد.
شاید در روزگاری که نه دیر است و نه دور، همدیگر را دیدیم، من سیصد و چهاردهمی هستم، راستش را بخواهید زیادی شوخ و شنگم و شاید به چشمِ چون شمایی ملنگ بیایم ولی لطفا، آن روز که آقایمان آمد بگذارید من یک جایی بنشینم که خوب ببینمش، یک دلِ سیر.
قربانِ شما
سیصدوچهاردهمی
نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها و نقش ها. کوک میزنم و به تو فکر میکنم. به موهات که مجعد است یا لَخت. به دست هات که رنگی ست یا روغنی، اگر رنگی ست چه رنگی و اگر روغنی ست چربِ کدام روغن، روغنِ چراغ؟ یا روغنِ ماشین یا ... . شاید از پیاده روی برگشته باشی، شاید پای یکی از ستون ها دلت هوای بودنم را کرده باشد، که مثلا باشم و بگویم "خسته شدم، یه کم استراحت کنیم خب حاج آقا"، نگاهم کنی و بگویی ام: "باز من دستتُ ول کردم خسته شدی حاج خانوم" و نوووووم آخرش را بکشی ...
- به من نگو حاج خانوم مگه من چند سالمه؟
بخندی و تمام خستگی راه از تنم رفته باشد، آنقدر که شبانه هم پیاده روی کنیم. بعد لابد رسیده ای به تیر پانصد و چهل و هشتم و یک "هععععی" نثارِ دنیا کرده ای و بقیه ی راه را تنهایی گز کرده ای به امیدِ روزی که همراه باشیم.
نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها، کرم قهوه ای میپوشی یا زیتونیِ روشن؟ عینک میزنی یا هنوز دنیا چشمانت را کور نکرده؟ اصلا نکند کچل باشی هان؟ چه میخوانی؟ شاید تو هم این روزها مثل خیلی های دیگر دمِ "عزیزم کجایی" گرفته باشی و نشنوی که میگویم من اینجام، گوش برزخی هم نداری الحمدلله. بعدها که اینها را بخوانی شاید تو هم مثلِ فاطمه فکر کنی من از این دختر دیوانه ها بوده ام که ... (بقیه اش را بعدا به خودت میگویم). ولی از این گمان ها نکن، ما نویسنده ها یک دفعه کلمه میایدمان. میاید و دوست داریم که بنویسیم. حالا شما جنابِ آقای نمیدانم که، یا زودتر بیا و تکلیف این نوشته را معلوم کن یا دوری ات را معدوم کن.
کدام گوشه ی مشعر؟
کدام کنجِ منا؟
کجا نشسته اید؟ یا شاید ایستاده اید... یا شاید کِز کرده اید، یا ... نمیدانم، شاید خوابیده باشید تویِ تخت و دلتان آنجا باشد، شاید سرِ سجاده باشید، شاید دارید گریه میکنید از امتحانی که امروز خراب کردید، شاید ...
سلام خانمِ شماره یِ یک.
ببخشید، من فعلا هیچ نامی به جز این برای شما بلد نیستم. نه اسمی از شما میدانم، نه رسمی، فقط میدانم که هستید. و همین هست بودن است که خوب است، یا شاید ... شاید هنوز نطفه ای در رحمِ مادری باشید، شاید پیرزنی مهربان، شاید جوانی سربلند، شاید از همین دخترهای متوسط القامه ی معمولی، شاید عضو بسیج، شاید عضو نهاد رهبری، شاید عضوِ هیچ جا.
این ایده که برای شما بنویسم، مالِ من نبود، اما من همه ی ثوابش را تقدیم صاحب ایده میکنم، خاله کوچیکه. حدس میزنم حرف زدن با شما راحت باشد. حدس میزنم آبی را دوست داشته باشید و انگشتری فیروزه بر انگشت سر بر سجده های طولانی بگذارید و اشک پشتِ اشک... آقا به دیدار شما هم دیر به دیر میاید؟ یا زود؟ یا اصلا آقا با عینک چشم های شما چه شکلی ست؟
شما لابد مهربان اید، چشمانتان افق های دور را میبیند، آهسته راه میروید نه به شتاب، آرام، با طمانینه، صبور اید، آنقدر صبور که مثال زدنی ... حدس میزنم نمازهایتان را نه آنقدر تند میخوانید که اعصابِ آدم خورد شود نه آنقدر آرام که حوصله سر بر باشد. شما و پنجاه دوستِ دیگرتان را حدس میزنم ...
لابد آسمان تهران امروز برای شما هم آفتابی نبود، شاید امروز رفته باشید مزار شهدا، شاید وقت نکرده باشید، شاید دلتنگ بوده باشید ، شاید ... میدانی خانم شماره ی یک، اگر بخواهم خودم را معرفی کنم، من خانم شماره ی سیصد و چهارده ام، نه فقط من، من و خیلی دیگر از ما، شماره ی سیصد و چهارده ایم، سیصد و چهاردهمین یارهایی که هنوز ناامید نشده اند.
وقتی بیاید بیشتر همدیگر را میشناسیم ولی فی الحال همینقدر بگویم که میدانم در دلتنگی مشترکیم.
لحظه ی آمدنت را گره ها میفهمند
تو میایی، همه ی شهر خبر خواهدشدهفته پیش سرِ کلاس بحثِ این بود که آدم باید یک کار یا نهایتا دو کار را انجام دهد ولی به نحو احسن انجام دهد. طبق معمول کسی که از این مساله شاکی بود و سوال داشت و مساله ی هر روزه ی زندگی ش بود، بنده بودم که در کنار همه ی کارهای روزمره هزار و یک کار دیگر هم داشتم، جوابِ استاد چیزی بود به معنی اهم مهم کردن، من ولی با اهم و مهم کردنِ فعالیت هایم مشکل دارم، شاید هم کنار گذاشتن هر کدامشان را به معنی سقوط میدانم ولی الان به نقطه ای رسیده ام که ... بهتر است انتخاب کنم.
روحیه ای که از بچگی با من بود، روحیه ی ساخت و ساز بود، فکر میکردم برای اینکه به کسی محتاج نباشم باید بلد باشم همه چیز را بسازم و با همچین روحیه ای فکر کردم همه چیز را ساختن یعنی همه چیز، پس باید علاوه بر ابزار و مواد مادی و فیزیکی وارد حوزه ی ادبیات و شعر و داستان هم میشدم، مثلا به این فکر کردم که اگر روزی کتابی نبود که بخوانم بنویسمش، یا اگر روزی آینه ای نبود که خودم را در آن ببینم بسازمش، یا مثلا جامدادی و تخت و کمد و هر چیزی که به ذهنم میرسید و دور و برم بود را دوست داشتم خودم بسازم. اصلا نمیدانم چرا و چگونه ولی برایم عیب و عار بود که یک وسیله صنایع دستی را بخرم، چون فکر میکردم وقتی خودم بلدم بسازمش خریدنش یعنی مسخرگی، با همین نگاه خیلی چیزها را یاد گرفتم، و باز از آنجا که نشستن سرِ کلاسِ استاد را تاب نداشتم هر چیزی را خود آموز و با آزمون و خطا یاد گرفتم، مثل نصب ویندوز که بعد از دو بار سوزاندن کامپیوتر پنتیوم فورِ قدیمی مان حاصل شد.
حالا نمیدانم کدام را انتخاب کنم و خوب و تمیز انجامش دهم و غصه میخورم از این درخودگوریدگیِ خودم ایجاد کرده ی سنگین.
برای همه ی ما پیش اومده که فرصت های گرانبهایی رو از دست دادیم. حالا اصلِ فرصت عمر و زمان و اینها به کنار. مثلا باید ساعت هفت بیدار میشدیم که به کارهامون برسیم، ساعت نه بیدار شدیم. مثلا باید برای کنفرانس بیست و چهار صفحه میخوندیم پنج صفحه خوندیم. مثلا باید به خواهرمون مهربونی میکردیم و تو اون موقعیت خاص درکش میکردیم و نکردیم. تو زندگی همه مون پره از این لحظه هایی که "فوت" شده، مُرده، از دست رفته و دیگه برنمیگرده.
همه ی اینا میشه وسیله ی اینکه از زندگی ناامید بشیم و از یک روز تا یک ماه و یک سال خودمون رو درگیر فرصت از دست رفته کنیم و آها بکشیم و فغان ها کنیم.
اما خداوند تبارک و تعالی یه راهی گذاشته برای اینکه ما بتونیم همه ی این فرصت ها رو به دست بیاریم. حتما میپرسید مگه میشه چیزی که از دست رفته و مرده و تموم شده رو دوباره به دست آورد؟ من بهتون میگم که بله میشه چون خدا یه اسمی داره که به واسطه ی اون اسم و با توسل به اون اسم ما میتونیم همه ی فرصت های از دست رفته رو زنده کنیم.
اون اسم اینه: یا جامعَ کلِّ فَوت. این اسم دقیقا برعکس اون فرصت های از دست رفته عمل میکنه و برای ما بستری رو فراهم میکنه که بتونیم فرصت های از دست رفته رو جبران کنیم.
یا علی.
رفته بودم مسجد ارک، شاید هم رفته بودم بازار. نمیدانم به عشقِ مسجدِ ارک میروم بازار یا به عشقِ بازار میروم مسجدِ ارک، شاید هم همه ی اینها صدقه سریِ کار با چرم است که فقط از بازار میشود خرید و رادیو تهران که چسبیده به ارک. کلاً نمیدانم، ولی بینِ من و مسجدِ ارک یک جور نزدیکی ست که نمیدانم از کجاست. نه خاطره ی خاصی با هم داریم نه کودکی و نوجوانی ام در شب های قدر و محرمش گذشته، ولی در و دیوار مسجد با روح و روانم بازی میکند. راستش تنها مسجدِ تهران است که با میل و بی هیچ اکراهی واردش میشوم.
میگفتم
رفته بودم مسجدِ ارک. دلم کربلا میخواست، دلم نماز حاجت میخواست، دلم قبّه میخواست، دلم شش گوشه میخواست.
نماز حاجت میخوانم به نیتِ زیرِ قبّه ی اباعبدالله الحسین قربةً الی الله
* هر چه غبارِ خستگی از هجرِ نینواست...
اونایی که راهی اند، سلام را به سلامت برسانند.
برای من که تو را دوست تا همیشه توان داشت
چه چاره جز سفر و رفتن و به تو نرسیدن ؟
رو راست اگر بخواهم بگویم بنظرم عشقِ انسان به انسانِ عادی وجود ندارد، یک حالتی ست به نامِ دوست داشتن، که روز به روز میتواند بیشتر و بیشتر یا کمتر و کمتر شود ولی به عشق نمیرسد، عشق مالِ بالاهاست، مالِ زمین نیست. کجای تاریخ نوشته فلانی رفت بخاطرِ فلانی جنگید یا نجنگید یا کشته شد یا نشد؟ همیشه یک چیزِ بالاتری وجود داشته که آدم ها لازم بدانند باید بخاطرش بجنگند، بخاطرش جان بدهند، بخاطرش بمیرند، یک چیزی مثلِ غیرت، مثلِ وطن، مثلِ یک امام معصوم، مثلِ یک چیزی شبیه یک ایدئولوژی. آدم ها هیچوقت بخاطرِ هم جانشان را نداده اند. پس عشق آدم به آدم وجود ندارد. دوست داشتن و محبت داشتن و مودت و رافت و رحمت داشتن در اعلی مرتبه ی خودش بله، ولی عشق نه.
نمیدانم شما این روزها داستانِ "پستچی" خانم چیستا یثربی را خوانده اید یا نه. با یک سرچِ ساده میتوانید بیست و نه قسمت به اضافه ی یک قسمتی که قسمتِ صفرم نام گرفته را بخوانید. چیزی که برای من بعد از خواندن همه ی قسمت ها و دنبال کردنِ کانال تلگرام و پیج اینستاگرام ایشان سوال شده و برای خودشان هم نوشتم و جواب نگرفتم، این است که قصدِ ایشان فارغ از همه ی دلایلی که برای احیای عشق و دوست داشتن و وفاداری و جسارت و اینها در نسل امروز گفته اند و نوشته اند، از نوشتن این داستان و علنی کردنِ زندگیِ شخصی شان چه بوده؟
خانم یثربی نویسنده ی موفقی ست، آثارِ خوبی را تا به حال رویِ پرده برده و برای نسلِ امروز نویسنده ی موفق محسوب میشود ولی اینکه چرا این زندگیِ نه چندان عاقلانه را علنی کرده خدا میداند و بس.
نمیتوانم درک کنم کشور ما رزمنده ای را به بوسنی بفرستد که همه ی فکر و ذکرش اینجا پیشِ دختری و بعد زنِ شوهر داری باشد که هیچ نسبتی با او ندارد، نمیتوانم درک کنم برای بیشتر ماندن در بوسنی و عملیات هایی که قبل از شروع جنگ بوسنی و در برهه زمانی خاصی اتفاق افتاده، رزمنده ای نظرِ دختری را بخواهد که فقط دوستش دارد ... نمیتوانم بفهمم خانم یثربی با اینکه این همه در داستان تاکید کرده مسلمان، شیعه مذهب و سادات است، چه اصراری بوده به افشای این زندگیِ دور از هر کدامِ اینها؟ چه اصراری بوده که زن را موجودیِ نفهم و بی شعور و بی فکر نشان دهند که خودش آبرویِ خودش را جلوی کمیته در فضای فکری آن زمان میبرد که با کسی که دوستش دارد ازدواج کند، نمیفهمم چرا مادر در این قصه انقدر مسخره است، مادری که نفهم و زورگوست و مادر دیگری که نفهم و سست عنصر است، پدری که از شدتِ روشنفکری انگار از مریخ آمده و کنار آمدن با مسائلی برایش عادی ست که در آن سالها اصلا و ابدا عادی نبوده. البته همه ی اینها تا قبل از قسمتِ صفرم برایم عادی بود. فکر میکردم خب ایشان هم مثل خیلی های دیگر اشتباهاتی کرده و گذشته و تمام شده ولی وقتی فهمیدم در تمام این سالها، بدونِ هیچ نسبتی فکرِ یک رزمنده در جنگ و ماموریت با ایشان بوده و همین طور فکرِ ایشان با او ... و تازه حالا بعد از این همه سال تصمیم ازدواج و ... راستش هنگ کردم، معنایِ این حرکتِ قبح ریزانه که با حجم وسیعی از رسانه های مکتوب پوشش داده شده را نمیفهمم. بچه های ما با خواندنِ این داستان چه فکری در مورد مدافعان حرم میکنند؟ چه فکری در مورد نویسنده های موفق میکنند و چه فکری در مورد خودشان؟ بهترین نتیجه گیری این است که "فلانی هر کاری دلش خواسته کرده موفق هم هست، پس ما هم میتونیم هر کاری دلمون خواست بکنیم موفق هم باشیم" ... عجیب تر پوشش عظیمِ رسانه ای و پر و بال دادن به جریانی ست که نمیفهمم حسنش به چیست؟ حسنِ افشای این قصه ی سرشار از اشتباه به نامِ زنده کردنِ عشق و دلدادگی به چیست؟ حسنِ چاپ و ماندگار کردنِ چنین اثر قبیحی چیست؟ آثار و قصه های بسیار بسیار از این زشت تر در رمان های ما چاپ میشود که میتواند واقعی باشد یا نباشد، ولی این بار ما با عنصری مواجه ایم که هست، مدرک دارد، سند دارد که من این اشتباهات را، این کارهای غیر عقلانی را، کردم و تازه قسم هم خوردم که یک روز همه ش را بنویسم و بر ملا کنم، چرااااا؟ چرااااا خانم یثربی؟ .... چرا با این اعترافات آبرویِ انسانیت را برده اید؟
آهم وقتی به هوا رفت که وقتی با نویسندگانِ همکار مطرح کردم متوجه شدم همه موافق و دوست دار و طرفدار این قصه بوده اند ... و من نمیفهمم چرا؟ شما میفهمید؟
پدرم گـاه صدا می زندم: شـعرِ سـپـیـد
بس که آشفته و رنجور و بهم ریخته ام
کلیک: چهارشنبه ی هفتم
+ حسن دلبری
درسهای مدرسه روز به روز سنگین تر میشد و من کم کم داشتم میرسیدم به این نقطه که تقریبا هیچی از درسها نمیفهمم که ترم تموم شد و با اساتیدِ جدید روبرو شدم. راستش برخلاف بقیه ی حضارِ کلاس، بنده از حرفهای استاد جدید هیچی نمیفهمیدم و هرچی سرِ کلاس های قبلی فعال و حرف بزن و سوال پرس بودم، سرِ این کلاس به خِنگ گفته بودم زکی. حاضران در جلسات تمرین حل میکردند و جزوه تحویل میدادند و حرف میزدند و سوال میپرسیدن و من دقیقا با دهانی تا فرقِ سر باز استاد رو نگاه میکردم، ولی دلم نمیومد نرم. با اینکه از چند جلسه ی سوره ی علق هیییچی نفهمیده بودم و با یکی دو تا سوالی که پرسیده بودم از نگاه های بقیه فهمیدم سوالام در حدِ "لیلی زن بود یا مرد" بوده،باز مصرانه هر جلسه رفتم و حضور زدم. تا اینکه تو یکی از جلسات، استادمون که یکی از اساتید برجسته ی موسسه ست گفت: "من وقتی اومدم مدرسه و این کلاسا رو شروع کردم، هیییچی از درسها نمیفهمیدم، کتابا رو میخوندم میگفتم یعنی که چی، اصن این چه وعضه نوشتنه، انقققدر ناامید شدم که تصمیم گرفتم دیگه نیام و نیومدم. یه جلسه که غیبت کردم یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت چرا نیومدی و وقتی براش علت رو گفتم، بهم گفت با اینکه هیچی نمیفهمی بیا، کار دیگه ای که نداری بکنی، بیا بشین سر کلاس قرآن ... منم دیدم راست میگه، وقتم خالی بود و بیکار بودم، کلاس ها رو اومدم تا الان که در خدمت شما هستم" ...
بعد از این حرفِ استاد، هم خییییلی به خودم امیدوار شدم هم خیییییلی خوشحال هم کللللی انگیزه گرفتم و برای جلسات بعد مطالعاتم رو بیشتر کردم. رفتم صوت کلاس های قبلی اساتیدِ دیگه رو گوش دادم و تازه دستم اومد تفکر در قرآن ینی چی. وقتی این اتفاق افتاده بود که ما سوره ی علق رو با همه ی نفهمی های من به پایان رسونده بودیم و وسطای سوره ی قلم بودیم و انگار همه ی این اتفاقات پشت سر هم افتاد تا من با شنیدنِ صوتِ کلاس های قبلیِ سوره ی قلم این نکته رو بفهمم که:
هر عمل ریز و درشتی که تو این عالم انجام میدیم، هر فکری، هر نگاه معنوی و مادی، هر نوع نگرش، هر مدل تغییر، به منزله ی یک قلم حساب میشه و چون قلم در عالم مظهر سطر و باقی گذاشتن و بر جای موندنه، ما دقیقا با اعمال و رفتار و نگرش و تفکرات و نگاه های خودمون آینده مون رو رقم میزنیم. این تلنگرِ عظیم تو صوتِ استاد باعث شد خیلی بیشتر به همه ی کارهایی که میکنم و همه ی تفکراتم و همه ی نگاه هام و همه ی دعاهام و همه ی اعمالم دقیق بشم.
ولی همون طور که تویِ همه ی جلسات استاد به ما یاداوری میکنه، منم اینجا باید یاداوری کنم که درسته که اعمالِ ما ثبت و ضبط میشن، درسته که ما خیلی اشتباهات زیاد و بزرگی کردیم در گذشته که اگر الان یادمون بیاد میزنیم تو سرمون و میگیم "یعنی من تا الان همه رو سیاه نوشتم تهشم سیاه دِرو میکنم؟!!" همه ی اینا درسته، ولی، خداوندِ تبارک و تعالی یک اسمی داره به نامِ غفار، و یک اسم دیگه داره به نام تواب [که من باب توبه باید مفصل براتون بنویسم]. اسم غفارِ خدا یعنی پوشاننده. ساده و مصداقی ش میشه اینکه ما با گناهامون یه دره ی عمیق حفر کردیم تو زندگی مون، وقتی توبه میکینم و خدا رو با نامِ غفارش میخونیم، خداوند انقدر رحیمه، انقدر بزرگه، انقدر کریمه، که اون دره ی عمیق رو برای ما میپوشونه، و تبدیل به تپه میکنتش.
کافیه تلاش کنیم
به غفار بودن خدا ایمان داشته باشیم
و
عذاب وجدان های الکی رو از خودمون دور کنیم.
و من الله توفیق