انارماهی

بسم الله

بایگانی

سبک زندگی جدید من

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

دانشگاه رفتن برایم مثلِ آب خوردن بود. نه از حیثِ سادگی، به لحاظِ حیاتی بودن. من باید یا میرفتم دانشگاه و یا میمردم. فکر میکردم دانشگاه رفتن یعنی رد شدن از دروازه ی مرگ، یعنی دنیا هنوز ادامه دارد، یعنی من هستم. پس خودم را کشتم و خواندم و خواندم و خواندم و خواندم تا بروم دانشگاه. چه رویاها که نداشتم، چه برنامه ها که نریخته بودم، چه فکر و خیالها ولی همان هفته اول همه آب شد و به اعماقِ زمین رفت. من در بهترین دانشگاه تخصصیِ کشورم قبول شده بودم که اصلا و ابداً شبیهِ من نبود. دانشگاه آن بهشتِ برینی که میتوانست مرا زنده نگه دارد نبود. ترم یک، انصراف ندادم، ترمِ دو، ترمِ سه، ترم پنج صبرم تمام شده بود ولی باز ادامه دادم، ادامه دادم که تمام نکردن، که نیمه کاره رها کردن جزئی از وجودم نشود، که ول کردن در سخت ترین شرایط عادتم نشود.

دی ماهِ پارسال که تمام شد، احساسِ آزادی، حسِ خوبِ از درِ کلاس بیرون دویدن بعد از خوردنِ زنگِ آخر. لحظه ی بکرِ دادنِ آخرین امتحان و خداحافظی و شیرجه در تابستان، همه ی اینها به اضافه ی کلی چیز قشنگ برایم تداعی شد. من آزاد شده بودم و حالا وقتم، عمرم، لحظاتم و هر چه داشتم برای خودم بود. نه برای استاد نه برای نظام آموزشی نه برای وزارت علوم.

تصمیم داشتم رشته ام را تغییر دهم و با تغییر رشته به کعبه ی آمال برسم، منابع را گرفتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر خواندم بیشتر از خودم پرسیدم همه ی اینها را بخوانم فقط برای یک مدرک؟ کتابها را جمع کردم و گذاشتم کنار، تصمیم گرفتم در یکی از همین دانشگاه های سطح پایین تحصیل کنم و هی نخوانم، فقط بروم دانشگاه که رفته باشم. مدتی بعد همین هم بنظرم مسخره آمد، محیطِ دیگری جایِ دیگری و نوعِ دیگری وجود داشت که مرا راضی میکرد، پس حالا باید بخوانم که اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم ... تا اینکه استاد حرفِ قشنگی زد: "شما هر زمان حرفی برای گفتن داشتی بزنش، چیکار داری مدرکت چیه؟" و با شجاعتِ تمام به خانواده و همه ی کسانی که مدام سراغِ دانشگاه رفتن و نرفتنم را میگرفتند و توضیه اکید به ادامه دادنش داشتند اعلام کردم که "من امسال کارشناسی ارشد ثبت نام نکردم و فعلا نمیخوام بخونم".

حالا خوشحالم

یک عالمه رنگ هست، یک عالمه نقش هست، یک عالمه کار هست، یک عالمه کتاب هست، یک عالمه نوشتنی هست، یک عالمه بازی و شادی و شور و زندگی و فکر و راه هست که میشود بی مزاحمتِ دانشگاه رفت و من از سبکِ زندگیِ تازه ی خودم خوشحالم.


از اینکه وقتی کمرم از خستگی میسوزد میتوانم بخوابم، از اینکه بنظرم همین که بتوانم در حدِ سلام و علیک و آدرس پرسیدن در کشور بیگانه انگلیسی حرف بزنم و گلیم خودم را بکشم بیرون بلدم، از اینکه میتوانم بی دغدغه ی نگاهِ غضب ناکِ استاد تکلیفم را با نهایت خلاقیت انجام دهم و تازه برای متفاوت بودنم تشویق هم شوم، از اینکه دلم شورِ ترجمه و مقاله و پایان نامه را نمیزند و به جاش مراقبِ غیبت و دروغ و تهمت و نگاه و مادرانگی و زنانگی و جامعه ی اطرافم هستم. از اینکه چشمم به جای پاورپوینت های استاد رویِ نگاهِ مردمِ کشورم زوم میشود، از اینکه چادرم زیر پایه صندلی های دانشگاه خاکی نمیشود، از اینکه بخاطرِ عقایدم تمسخر نمیشوم، از اینکه راهم را پیدا کرده ام؛ خوشحالم.

حالا

میتوان دانشگاه نرفت و زنده بود و خوشحال هم بود.

  • انارماهی : )

روزها

نظرات  (۱۶)

چقدر دلم خواست...


قدیما یه کسانی بودن که هِی مینوشتن "دانشگاه برای ما چه داشته است؟"
دانشجو های دکتری بودن
چه تصمیم ِ جسورانه و قشنگی.
  • زهرا فاطمی
  • سلام
    الحمدلله . روزیتان باشد همه خوبی ها و زیبایی ها. + زیبایی علم آموزی و حفظ قران.. فرصت مطالعاتی هم نعمتی است که قدرش را آنکس می داند که از دست بدهد و شما قدرش را خوب می دانید..

    دعا می کنم اوقاتتان به بهترین نحو سپری بشه و از اوقات عمرتان بهترین توشه ها را برگیرید..
    شادباشی و سرزنده الهی همیشه خواهرم.
    هووووم

    اندکی فاصله گرفتن از دانش گاه و پیوستن به دنیای رنگی رنگیِ بیرون تصمیمِ خوبیست .. خیلی حتی !
     قشنگ ترین روزها رو در پیش داشته باشی انار ماهی ِ جانم :)
  • عطیه میرزاامیری
  • برات خوشحالم
    خیلی خوشحالم
  • فاطمه ی حاج آقا
  • سلام
    چه قلم خوبی :) آرشیو خوانی تون میکنم
    حرف دل من رو هم زدین...
    پاسخ:
    سلام
    نظر لطف شماست
    : )
    اظهار نظر در این باره آسان نیست. 

    ان شاءالله بتونید فرصت های گرانبهای زندگی را خوبِ خوب مدیریت کنی و به آنچه مطلوب شماست برسی. در عین حال باید مراقب باشی تا دچار پراکنده کاری و اتلاف وقت نشوید..    
  • خانومی مهربون
  • ای کاش این پست را زود تر میخواندم
  • رها مشق سکوت
  • دانشگاه رفتن یکی از راه های رسیدن به اهداف، اما همش نیست. من حتی معتقدم یک سری رشته ها، وقتی از طریق دانشگاه ادم بخواد توش متخصص بشه، محدود هم میشه. 
    مهم اینه که ادم هر تصمیمی میگیره، هر راهی که انتخاب میکنه، با رضایت و با قدرت انتخابش کرده باشه و بدونه چی ازش میخواد و به کجا میخواد برسه. اینه که آدم رو موفق و خوشحال و راضی نگه میداره
    امیدوارم خدا تو همه ی تصمیماتت همراهت باشه
  • نامه های دل
  • یه جوری نوشتید که انگار دانشگاه رفتن انزجار داره ها :) داره؟؟؟ درسته درس و کنکور و دانشکاه رفتن میتونه وقت بگیره اما میشه در کنارش به زنانگی و مادرانگی و جامعه و خلاقیت ها هم فکرکرد و انجامشون  داد.

    اما از این جهت که گفتید بی دغدغه موافقم چون شدیدا ذهنم در خوانش کنکور ارشد است و دلهره تمام شدنی نیست. اما ارشد رفتن برای من یک کلید موفقیت است که باید به ان برسم.

    + میتوان رفت دانشگاه و چادرت مباهات کند که یک چادری نشسته است روی این صندلی...
    پاسخ:
    همه ی اینها قبول
    ولی
    هر کسی در جایگاهِ خودش باید تصمیماتی بگیرد که باید بگیرد
  • دخترِ انـــــــــــار
  • ترم یک به نشدنش فکر نکردم و فقط باید درس می خواندم .. ترم دو کمتر خواندم..ترم سه تصمیم گرفتم بیشتر بخوانم ، ولی یکی شب و روز نشسته بود روبرویم و می گفت : #که_چی؟! . دی ماه امتحاناتم را اصلا نخواندم و سر جلسه دست و دلم به سیاه کردن کاغذها نرفت.. ترم 4 را تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم و حال دلم را سر و سامان بدهم ولی گفتم از توی خانه ماندن که بهتر است.. انتخاب واحد کردم و باز نخواندم.. و حالای ترم 5 مرخصی گرفته ام که تغییررشته بدهم.. شاید به ادبیات یا.. و ترس همیشگیِ اینکه ادبیات خواندن در دانشگاه زشت تر از دوست داشتن ادبیات است و خواندن بیماری های روانی و داروها زشت تر از روانشناسی..
    آفرین.
    آفرین به تو که خودت رو از این سیستمی که برامون به وجود اُوردن جدا کردی.
    آفرین به تو که جرئت این رو داشتی تا بتونی خودت رو اون تافتۀ جدا بافته بدونی.
    ولی
    ای کاش قوانین (مثل سربازی و ...) و دیدگاه هایی (مثلاً مرد نون آور خونه س) وجود نداشتن، تا منِ پسر هم می تونستم "جرئت داشته باشم" تا دنیای سیاه و سفیدم رو اون رنگی که دوست دارم بزنم.
    حوزه رو نمی خواین امتحان کنید؟
    پاسخ:
    مدرسه قرآن میرم
    من در آستانه ی کنکور دکترا به این نتیجه رسیدم.....

    تصمیم خوبیه اگه وقت با اموری بهتر پربشه...
    سلام
    اصولا خوشم نمیاد به کسی بگم خوب مینویسی، چون خودش میدونه ! فقط میتونم بگم چیزهایی رو مینویسید که سالهاست با مینیمال نویسی میخواستم بنویسم ! فوق العاده است !!!
    ای کاش جراتش را داشتم !
    هی...مدرسه ای می رم که از روز اولش ریشه ی هرچی خلاقیت و احساس خوب و استعداد بود رو تومون کشت و فقط گفت درس درس درس.لعنهم الله.ولی....به اجبار خانواده م دارم می رم و چاره ای نیست.معمولا اکثریت بعد از دیدن پوچی دانشگاه می رسن به این نیجه که"که چی؟"ولی انگار من تنها موندم که از دبیرستان به این نتیجه رسیدم.که متنفرم از بودن توی مدرسه که کعبه ی آمال دانش آموزاش عکس پنجاه تومنی است.خدایا صبر....
    (قاعدتا دانشگاه نخواهم رفت)
    پاسخ:
    کمی صبر و مشاهده ی نعمت ها هم خوبه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی