انارماهی

بسم الله

بایگانی

کجایی؟

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ
حیا، چیزی نیست که همه درکش کنند. از آن نعمت هایی ست که وقتی نباشد تازه میفهمی که نیست. وقتی حالم از تلفنی حرف زدن با نامحرم بد میشد، وقتی هول میشدم، وقتی برای هماهنگیِ یک نشریه یا یک جلسه ی کاری همه ی کلمه ها را قاطی میکردم و چرت و پرت میگفتم و سیصد بار هر جایی که بودم را میرفتم و برمیگشتم و بقیه مسخره ام میکردند که: "تو چرا تا یکی بهت زنگ میزنه هول میشی؟". نمیدانستم دارم با هر بار تمرینِ هول نشدن و ثابت ایستادن و کلمات را درست و کامل ادا کردن، حیایم را، عفتم را، دست نخوردگی و بکر بودنم را حراج میکنم. وقتی هر بار تماسِ اتفاقیِ دستِ راننده با انگشتانم موقع دادنِ بقیه پول را توجیه میکردم، نمیدانستم که دارم بخش های دست نیافتنیِ وجودم را از دست میدهم. وقتی دوختنِ جلویِ چادر شد مالِ "دختر انقلابی"ها و انقلابی بودن شد ننگ، نمیدانستم دارم بخش هایی از وجودم را با پاک کنی بی برگشت تمام میکنم. وقتی رو گرفتن از نامحرم شد مالِ پیرزن ها و منِ دخترِ جوان، به خاطرِ همین قیدِ جوانی باید روسریِ گلدارم را نشانِ همه میدادم که یک وقت فکر نکنند چادری ها کثیف و چرک هستند، هیچ فکر نمیکردم زمانی برسد که برایم سوال شود چرا همه انقدر راحت نگاهم میکنند.
کم کم حضور در راهپیمایی ها هرچه رنگی تر و خوشگل تر و باز تر، جذابیتِ بیشتری داشت، چراکه دیگر یک بچه مثبتِ حزب اللهی که خط قرمزهای مشخص و مربوط به خود را دارد خطاب نمیشدی، حالا شده بودی یک دخترِ "باحال" که "همه" دوستش داشتند. نمیدانستم که اصلا چرا "همه" باید آدم را دوست داشته باشند؟ کم کم تکه پرانی سر کلاس های دانشگاه برای تو هم حلال شد، چرا که "همه" باید از تو خوششان میامد. کم کم باید با "همه" همه جا میرفتی، از کافه هایی که بویِ سیگار پرشان کرده بود گرفته تا امام زاده هایی که بهترین جا برای توجیه یک قرار دوستانه ی دور همی بود، خب بالاخره امامزاده رفته بودید، مهم همین بود، مهم این نبود که تویِ امام زاده چه کارها و چه حرفها ...
دیگر شبیهِ خودم نبودم، نه شبیهِ خودم، نه شبیهِ چادرم، نه شبیهِ حرفهام. خنده ها و راه رفتن ها و لباس پوشیدن هام فرق کرده بود و من همه ی اینها را وقتی فهمیده بودم که شده بودم شبیهِ "همه".


+ وقتی استاد گفت داستانی میخواهند از زندگی فردی که در کودکی مورد کرامت قرار نگرفته و خواستند نوشتنش را به عهده بگیرم و قرار شد تا آخر همین هفته مقدمه ای از نوشته را آماده کنم، اولین چیزی که موقع نوشتن به ذهنم رسید حیا بود ... دعا کنید کارِ خوبی از آب دربیاید.

+ 9 دی درد دارد، به اندازه ی جمله ی "علمدار کجایی؟".
  • انارماهی : )

دفترچه خاطرات یک ناشناس

نظرات  (۷)

این حرف ها خیلی آشناست...
اجازه بدید بگم می فهمم
پاسخ:
خدا رو شکر
الان ربط حیا رو به اون داستان نوشتنه نفهیمدم :))
آیا شما قرار است برای دوست داشته شدن داستان بهتری بنویسید؟
آیا قصد کمبود محبت داشته بودن دارید؟
:)))))

فکر انسان هایی با آیکیوی پایین را بکنید (اشاره به خود)
پاسخ:
دوست داشته شدن چه ربطی به مطلب بالا داشت؟؟؟؟؟

داستان قراره در مورد فردی باشه که در کودکی مورد کرامت قرارنگرفته توی خانواده

:|
  • رزمنده ..
  • سلام مومن. جزاکم الله خیرا

    حیا اون قدر مهمه که قرآن میگه اول حیای آدم و حوا از بین رفت و بعد پوشششون را از دست دادند...
    و خب گاهی وقتی انسان بر اساس خواست مردم رفتار کرد و نه خدا، حیاش هم کم کم تحت الشعاع قرار می گیره...

    عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب
    یا علی
    بسیارعالی.
    هرچی می کشیم از همین توجیه می کشیم."حالا اشکال نداره،حالا این دفعه رو بیخیال شو و از این خزعبلات"
    مدتی می شه که موسیقی رو ترک کردم و با تمام وجود دارم درک می کنم این قضیه رو!
    (البته خداروشکر تا الان سر توبه م موندم،ان شا ء الله از این به بعد هم بمونم)
    پاسخ:
    خدا رو شکر
  • خارج ازچارچوب
  • بعضی وقتا انقدر غرق راضی کردن "همه" می‌شیم که دیگه خودمونو نمی‌شناسیم. خود واقعی‌مون میره توی خاطرات.
  • هو العشق
  • چقدر قابل لمس بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی