انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای سبزِ گلدار» ثبت شده است

ممنون که مرا شنیدی

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ

دیروز تمام حرفهایی که می خواستم بزنم را زدم، شاید برخی از آنها تلخ بود، شاید برخی خیلی تلخ. من اما آنقدر سبک شدم که انگار باری قریب به سیصدکیلو را از شانه برداشته ام.



ببخش برای تمامِ اشک هایت و اشک هایم


  • انارماهی : )

دوستت دارم، خییییییییلی

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۴ ق.ظ

بلد نیستی انگلیسی حرف بزنی، کراواتِ گل گلی نمی بندی، تا حالا با هم استانبول نرفتیم، برای عروسی مون منو نبردی لب دریا تا عکس و فیلم بگیریم، برام گل نمی گیری بی مناسبت بیاری خونه، دائم کتاب دستت نیست، خیلی اهل هنر نیستی، پیج اینستاگرامت فعال نیست که عکس غذاهایی که برات میپزم رو بذاری، رو عکس پروفایل تلگرامت هم ننوشتی "من بهترین همسر دنیا رو دارم"؛ ولی چند روز پیش که دخترک رو نشونده بودی رو پاهات و نشسته بودی کنار سفره تا من بهش غذا بدم و بعد هر یه قاشقی که دهنش میذاشتم یه بوس میشوندی رو لپم، ایمان آوردم که ما قشنگ ترین صحنه مینیاتور دنیاییم، ایمان آوردم که میشه به هرچی که تو قصه ها هست رسید، من عشقِ قصه ای می خواستم، عشق قصه های اصیل، عشق هایی که نادرابراهیمی و سیمین تو کتاباشون نوشته بودن، ایمان آوردم به هرچی می خواستم رسیدم، به تو.

میدونی سیّد

عشقِ هر کسی براش یه جوره، یکی تو کراوات و گل و شیرینی و عکس و استانبول، یکی هم مث من عاشق خودِ خودِ توئه با تمامِ متعلقاتت.


  • انارماهی : )

مثل گلدانِ تویِ خانه

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ق.ظ

یک روزهایی من دخترِ پرسه زنِ کتابفروشی ها بودم، خلاصه میشدم در کتاب ها و خیابان ها و رنگ ها و طرح ها، خلاصه میشدم در هر چیزی که رنگی از بودن داشت، بودنِ من، بودنِ خودم به تنهایی، حالا تمامِ من خلاصه می شود در صدایِ بسته شدنِ درِ ماشین، صدایِ کفش هایی که حیاط را تا خانه طی می کند، صدایِ اگزوزِ ماشین که شبیهِ هیچ صدایِ دیگری نیست، صدایِ باز شدنِ درِ حیاط که هرچقدر آرام باشد باز به گوشم می رسد، ... و همین صداهاست که زنده نگه میداردم ، همین صداهاست که می گوید زنی هستم از برایِ تو ، همین صداهاست که رنگی از بودن دارد، بودنِ من برای تو.


  • انارماهی : )

و کفی بالموتِ واعظا

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

تو از مرگ میگویی، از "چند صباحی" که با همیم

و بعد

با ذوق کودکانه ای دست به هم میکوبی و شعری را میخوانی که من نمیشناسمش ولی شاید برای تو یاداور روزهای خوشی ست

"ما همه بازیگر این صحنه ایم"

بعد که میبینی اشک میریزم بی خیال و راحت میگویی ام: "چرا گریه میکنی؟ مگه غیر از اینه؟"

و نمیدانی

نمیدانی که با تو زیباترین فیلم زندگی من کلیک خورده که دوست دارم تا ابد بازیگرش باقی بمانم.


  • انارماهی : )

و همه چیز باید طوری باشد که بابا دوست دارد.

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

مثلا مهم باشد یک درِ پر نرم کننده بریزیم تویِ ماشین لباسشویی یا نصفه، مثلا بدانم موعدِ گردگیریِ خانه یک بار درهفته است یا دوبار، مثلا اجازه ندهم پنجره ی پذیرایی را باز کنند که شکلِ پرده بهم نخورد، مثلا با وجودِ اینکه ظرف های بلور دم دست تر است همیشه از ظرف های سفیدِ گل آبی استفاده کنیم چون یادگارِ مامان بزرگ بوده، مثلا عکسِ دایی همیشه رویِ دیوارِ هال باشد که هر وقت سر از آشپزخانه بیرون میاورم ببینمش، مثلا فقط من بدانم دسته ی کشویِ سومِ کابینت شکسته و با احتیاط بازش کنم، مثلا جمعه ها ابگوشت داشته باشیم، مثلا شب جمعه ها تنهایی با آقا برویم امامزاده چون دلم گرفته، مثلا لوبیا پلو نخوریم هیچوقت چون دوست ندارم، مثلا گوشم بعضی حرفها را نشنود و هی "ها؟" "ها؟" بکنم و دستِ آخر حرفی که دوست ندارم بشنوم را نشنوم، مثلا ناراحت شوم کسی تویِ مهمانی گوشی بگیرد دستش، مثلا برایِ عید گندم سبز کنم و دور بذارم از دستِ دخترها، مثلا تنگ ماهی را قایم کنم تا لحظه ی آخر، مثلا خیلی مهم باشد که در مجلسِ عزا با کفشِ قهوه ای ظاهر نشوم، مثلا بخواهم پیراهنِ چهارخانه ی پسرها حتماً تویِ آفتاب پهن شود، مثلا قرار باشد شنبه ها حنانه ناهار بپزد، یکشنبه ها زینب و دوشنبه ها من و زهرا کوچیکه با هم و زینب و حنان قر بزنند که "شما زهرا رو لوس بار میارید"، مثلا کمیل را لوس بار آورده باشم و رئوف را یک مردِ به تمام معنا، مثلا شب ها بالای سرِ مرتضی آب بذارم و ... مثلا مامان شده باشم.


+ انارماهی با خوبی و همراهی شما جزوِ صد وبلاگِ برترِ بیان در سالِ 1394 شناخته شد. ممنونم : )

  • انارماهی : )

سالِ نو مبارک : )

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ

به رسمِ هر سال لحظه ی تحویلِ سال قرآن را باز میکنم و روزیِ امسال چنین است؛


ذَلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ یُحْیِی الْمَوْتَى وَأَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ  (سوره ی مبارکه ی حج آیه ی ششم)


سالتون منور به انوارِ مبارک و پرفیض الهی، ان شاالله که زیرِ سایه ی ولایت آقا امام زمان و سربلندی و عزتِ رهبرِ شریفمون سالی نیکو داشته باشیم.


: )


لحظه ها گذشت، ساعت ها و روزها و ماه ها تبدیل به سال شدند و سالها از حدّ صبوری و بردباری ما رد شدند و زمان بی رحم تر از هرچه بگویی خودنمایی میکرد، تا اینکه بالاخره دنیا پیشِ امیدواریِ مان روسیاه شد، ما بیشتر از هر چه که فکر کنی به خدایمان ایمان داشتیم، به او که زنده کردنِ مردگان، برایش آسان ترینِ کارهاست، و این بهار، آغازِ به هم رسیدنِ من و توست.

  • انارماهی : )

شازده آمده ... خوش آمده

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ب.ظ

پنجره ها بوی شامپو فرش میدهند، دیوارها رنگ صورتی شیشه شور به خودشان گرفته اند و فرشها لیز شده اند، کف بهشان مانده. دست خودم نیست که پرده ها را سر و ته نصب کرده ام و آینه قدی اتاق را خوابانده ام روی زمین و لوسترها را گوشه ی هال روشن کرده ام. راستش را بخواهی دوست نداشتم به جای بوی سبزی پلو شب عید، عطر اسفناج پلو خانه را بردارد ولی خب ... اصلا شب عید که وقت عشق و عاشقی نیست شازده ... هان؟


  • انارماهی : )

باب الجواد ...

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ق.ظ

من هر دفعه آمدم پیشِ شما حالم خوب بود، انقدر خوب که جلویِ ضریح می ایستادم و از اتفاقاتِ طولِ راه و سفر میگفتم. حاجتی نبود، درخواستی نبود. یا شاید آن لحظه ای که آنجا ایستاده بودم نبود. همین که رسیده بودم به شما انگار همه ی حاجاتِ دنیوی و اخروی را گرفته بودم، پس حالم خوبِ خوب بود و تنها حاجتِ روزهای آخر، زیارتِ دوباره بود که اطمینان داشتم به زودی برخواهم گشت.

مشهدِ آخری اما یک فرقِ اساسی داشت. من داشتم دق میکردم، داشتم میمردم، مضطر شده بودم، چیزی تویِ وجودم بالا و پایین میپرید و اجازه نمیداد بنشینم وسطِ دارالحجه و هر هر هر بخندم و بقیه را بخندانم و با شما شوخی کنم. چیزی تویِ وجودم اصلا خندیدن را اجازه نمیداد. چیزی تویِ وجودم بود که میخواست بپرد شما را بغل بگیرد، چیزی تویِ وجودم میخواست دست برساند به ضریح، برای اولین بار، آن مشهدِ آخری بود که همه ی روشنفکر بازی هایم را گذاشتم کنار و به خودم که آمدم چسبیده بودم به ضریح و های های گریه کرده بودم و خواسته بودم آنچه را که باید.

میخواستم با در و دیوارِ حرم یکی شوم، از قطار جا بمانم، برنگردم، مجاور شوم. خیلی چیزها میخواستم و میدانستم که نمیشود، از سرِ همین نشدن بود که بعد از زیارتِ آخری صحنِ جامع را دوان دوان طی کردم و آمدم بیرون، میخواستم از آن حجمِ عظیمِ دلتنگی که هر لحظه مرا میبلعید فرار کنم و کردم ؛ ولی زخمش ماند. چیزی مثلِ یک گلوله ی گِلی ماند بیخ گلوم و تکان نخورد تا همین حالا.

دلتنگم آقا، بدجور دلتنگم. یک دعایی کردم که خودم ماندم توش ... حکایت این مشهد نیامدنِ یک ساله هم همان دعاست، همان دعا که میدانید ...

بطلب آقاجان، میخواهم بهتان نشانش دهم، میخواهم ببینیدش، میخواهم کنار هم نگاهمان کنید.


  • انارماهی : )

بدونِ پلک زدن.

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ

یک دفتر داشتم، قدّ نوشتنِ یک خروار حرف، با تو. حرفهایی که فقط مالِ خودِ خودت بود. از وقتی که واقعا دلم خواست تویی باشی که حرفهام را بهش بزنم، هیچ راهِ بهتری به ذهنم نرسید، جز داشتنِ یک دفتر، برای حرف زدن. آنقدر حرف تویِ گلوم تل انبار شده بود که دم دستی ترین دفتری که تویِ کمد بینِ کتابها پیدا کردم را برداشتم و شروع کردم به گفتن. وقت هایی که دلم خیلی میگرفت دفتر را با خودم میبردم این طرف و آن طرف به خیالِ اینکه تو همراهمی.

حالا

آمده ای، هستی، و من انگار که سالهای سال با تو هم سخن بوده ام، فقط دلم میخواهد نگاهت کنم. همین.


  • انارماهی : )

: )

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ
یه وقتی توی این زندگی، آدمی پا به روزهامون میذاره که آشناست. انقدر آشنا که فکر میکنیم سالها قبل باهاش درباره ی همه چیز، از مسخره ترین بحران های خاورمیانه تا شور و آبکی بودنِ قرمه سبزی، حرف زدیم. انقدر آشناست که اگر ساعت ها و ساعت ها فقط بشینیم و در سکوت نگاهش کنیم سیر نمیشیم. انقدر آشناست که یهویی میفهمیم اونی که همه ی لحظه هامون تا الان کم داشته خودِ خودِ خودشه؛ از اون لحظه به بعد، لحظه ها تنگ میشن، تاریک میشن، کش میان ... .
چون اونی که باید باشه هست
ولی نیست.

  • انارماهی : )

بووووووووووق

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

نه انار، نه ماهی، نه گوجه سبزهای برغان، حرف سیب های دماوند را هم نزن. تازه آش ترخینه ی خانجون را خورده ام، نه که فکر کنی خیلی ها، نه، قد یک نعلبکی شاید هم کمتر. کلم پلوی شیراز هم نه. حرف آش دوغ اردبیل را نزن، عزیز هفته ی پیش بغچه پیچ کرده و فرستاده بود بیاورند خانه، نه دلم عرق بهارنارنج و چای سیب هم نکشیده، نه، نه، زبان به کام بگیر، تلفنچی تا ابد مجال صحبتم نمیدهد که سوال پیچم میکنی. دلم تو را کشیده شازده، بیا.


  • انارماهی : )

شبیه هم بودند؛ براش خوشحالم. بیخیال حرف بقیه

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ

- پرسیدی درآمدش چقدره؟

+ نه

- پرسیدی منظورش از ساده زیستی چیه؟

+ نه

- پرسیدی چه برنامه ای داره برای آینده ش؟

+ نه

- میشه بگی یک ساعت و ربع توی اتاق داشتید به هم چی میگفتید؟

+ نمیدونم فقط میدونم خیلی به هم شبیه بودیم

- همین؟!!!

+ خب آره، حرفهاش رو من میفهمیدم، نیاز به توضیح اضافه نداشت برام.

- : |


  • انارماهی : )

من با تو بودن را تمامِ عمر خواهانم.

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ب.ظ
مهم نیست که این سرماخوردگیِ نه چندان لعنتی خوب نمیشود
مهم نیست که دارم در تب میسوزم
مهم نیست که همه ی علائمش با شدتِ بیشتری دوباره برگشته
مهم نیست که خاله چی گفت
مهم نیست که در بی حالیِ محض نمیدانم دارم چه مینویسم
فقط
میدانم
مهم این است که تو هستی.

: )

+دعا کنید خوب شم دیگه، خب؟

  • انارماهی : )