.
برای من که تو را دوست تا همیشه توان داشت
چه چاره جز سفر و رفتن و به تو نرسیدن ؟
برای من که تو را دوست تا همیشه توان داشت
چه چاره جز سفر و رفتن و به تو نرسیدن ؟
رو راست اگر بخواهم بگویم بنظرم عشقِ انسان به انسانِ عادی وجود ندارد، یک حالتی ست به نامِ دوست داشتن، که روز به روز میتواند بیشتر و بیشتر یا کمتر و کمتر شود ولی به عشق نمیرسد، عشق مالِ بالاهاست، مالِ زمین نیست. کجای تاریخ نوشته فلانی رفت بخاطرِ فلانی جنگید یا نجنگید یا کشته شد یا نشد؟ همیشه یک چیزِ بالاتری وجود داشته که آدم ها لازم بدانند باید بخاطرش بجنگند، بخاطرش جان بدهند، بخاطرش بمیرند، یک چیزی مثلِ غیرت، مثلِ وطن، مثلِ یک امام معصوم، مثلِ یک چیزی شبیه یک ایدئولوژی. آدم ها هیچوقت بخاطرِ هم جانشان را نداده اند. پس عشق آدم به آدم وجود ندارد. دوست داشتن و محبت داشتن و مودت و رافت و رحمت داشتن در اعلی مرتبه ی خودش بله، ولی عشق نه.
نمیدانم شما این روزها داستانِ "پستچی" خانم چیستا یثربی را خوانده اید یا نه. با یک سرچِ ساده میتوانید بیست و نه قسمت به اضافه ی یک قسمتی که قسمتِ صفرم نام گرفته را بخوانید. چیزی که برای من بعد از خواندن همه ی قسمت ها و دنبال کردنِ کانال تلگرام و پیج اینستاگرام ایشان سوال شده و برای خودشان هم نوشتم و جواب نگرفتم، این است که قصدِ ایشان فارغ از همه ی دلایلی که برای احیای عشق و دوست داشتن و وفاداری و جسارت و اینها در نسل امروز گفته اند و نوشته اند، از نوشتن این داستان و علنی کردنِ زندگیِ شخصی شان چه بوده؟
خانم یثربی نویسنده ی موفقی ست، آثارِ خوبی را تا به حال رویِ پرده برده و برای نسلِ امروز نویسنده ی موفق محسوب میشود ولی اینکه چرا این زندگیِ نه چندان عاقلانه را علنی کرده خدا میداند و بس.
نمیتوانم درک کنم کشور ما رزمنده ای را به بوسنی بفرستد که همه ی فکر و ذکرش اینجا پیشِ دختری و بعد زنِ شوهر داری باشد که هیچ نسبتی با او ندارد، نمیتوانم درک کنم برای بیشتر ماندن در بوسنی و عملیات هایی که قبل از شروع جنگ بوسنی و در برهه زمانی خاصی اتفاق افتاده، رزمنده ای نظرِ دختری را بخواهد که فقط دوستش دارد ... نمیتوانم بفهمم خانم یثربی با اینکه این همه در داستان تاکید کرده مسلمان، شیعه مذهب و سادات است، چه اصراری بوده به افشای این زندگیِ دور از هر کدامِ اینها؟ چه اصراری بوده که زن را موجودیِ نفهم و بی شعور و بی فکر نشان دهند که خودش آبرویِ خودش را جلوی کمیته در فضای فکری آن زمان میبرد که با کسی که دوستش دارد ازدواج کند، نمیفهمم چرا مادر در این قصه انقدر مسخره است، مادری که نفهم و زورگوست و مادر دیگری که نفهم و سست عنصر است، پدری که از شدتِ روشنفکری انگار از مریخ آمده و کنار آمدن با مسائلی برایش عادی ست که در آن سالها اصلا و ابدا عادی نبوده. البته همه ی اینها تا قبل از قسمتِ صفرم برایم عادی بود. فکر میکردم خب ایشان هم مثل خیلی های دیگر اشتباهاتی کرده و گذشته و تمام شده ولی وقتی فهمیدم در تمام این سالها، بدونِ هیچ نسبتی فکرِ یک رزمنده در جنگ و ماموریت با ایشان بوده و همین طور فکرِ ایشان با او ... و تازه حالا بعد از این همه سال تصمیم ازدواج و ... راستش هنگ کردم، معنایِ این حرکتِ قبح ریزانه که با حجم وسیعی از رسانه های مکتوب پوشش داده شده را نمیفهمم. بچه های ما با خواندنِ این داستان چه فکری در مورد مدافعان حرم میکنند؟ چه فکری در مورد نویسنده های موفق میکنند و چه فکری در مورد خودشان؟ بهترین نتیجه گیری این است که "فلانی هر کاری دلش خواسته کرده موفق هم هست، پس ما هم میتونیم هر کاری دلمون خواست بکنیم موفق هم باشیم" ... عجیب تر پوشش عظیمِ رسانه ای و پر و بال دادن به جریانی ست که نمیفهمم حسنش به چیست؟ حسنِ افشای این قصه ی سرشار از اشتباه به نامِ زنده کردنِ عشق و دلدادگی به چیست؟ حسنِ چاپ و ماندگار کردنِ چنین اثر قبیحی چیست؟ آثار و قصه های بسیار بسیار از این زشت تر در رمان های ما چاپ میشود که میتواند واقعی باشد یا نباشد، ولی این بار ما با عنصری مواجه ایم که هست، مدرک دارد، سند دارد که من این اشتباهات را، این کارهای غیر عقلانی را، کردم و تازه قسم هم خوردم که یک روز همه ش را بنویسم و بر ملا کنم، چرااااا؟ چرااااا خانم یثربی؟ .... چرا با این اعترافات آبرویِ انسانیت را برده اید؟
آهم وقتی به هوا رفت که وقتی با نویسندگانِ همکار مطرح کردم متوجه شدم همه موافق و دوست دار و طرفدار این قصه بوده اند ... و من نمیفهمم چرا؟ شما میفهمید؟
پدرم گـاه صدا می زندم: شـعرِ سـپـیـد
بس که آشفته و رنجور و بهم ریخته ام
کلیک: چهارشنبه ی هفتم
+ حسن دلبری
درسهای مدرسه روز به روز سنگین تر میشد و من کم کم داشتم میرسیدم به این نقطه که تقریبا هیچی از درسها نمیفهمم که ترم تموم شد و با اساتیدِ جدید روبرو شدم. راستش برخلاف بقیه ی حضارِ کلاس، بنده از حرفهای استاد جدید هیچی نمیفهمیدم و هرچی سرِ کلاس های قبلی فعال و حرف بزن و سوال پرس بودم، سرِ این کلاس به خِنگ گفته بودم زکی. حاضران در جلسات تمرین حل میکردند و جزوه تحویل میدادند و حرف میزدند و سوال میپرسیدن و من دقیقا با دهانی تا فرقِ سر باز استاد رو نگاه میکردم، ولی دلم نمیومد نرم. با اینکه از چند جلسه ی سوره ی علق هیییچی نفهمیده بودم و با یکی دو تا سوالی که پرسیده بودم از نگاه های بقیه فهمیدم سوالام در حدِ "لیلی زن بود یا مرد" بوده،باز مصرانه هر جلسه رفتم و حضور زدم. تا اینکه تو یکی از جلسات، استادمون که یکی از اساتید برجسته ی موسسه ست گفت: "من وقتی اومدم مدرسه و این کلاسا رو شروع کردم، هیییچی از درسها نمیفهمیدم، کتابا رو میخوندم میگفتم یعنی که چی، اصن این چه وعضه نوشتنه، انقققدر ناامید شدم که تصمیم گرفتم دیگه نیام و نیومدم. یه جلسه که غیبت کردم یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت چرا نیومدی و وقتی براش علت رو گفتم، بهم گفت با اینکه هیچی نمیفهمی بیا، کار دیگه ای که نداری بکنی، بیا بشین سر کلاس قرآن ... منم دیدم راست میگه، وقتم خالی بود و بیکار بودم، کلاس ها رو اومدم تا الان که در خدمت شما هستم" ...
بعد از این حرفِ استاد، هم خییییلی به خودم امیدوار شدم هم خیییییلی خوشحال هم کللللی انگیزه گرفتم و برای جلسات بعد مطالعاتم رو بیشتر کردم. رفتم صوت کلاس های قبلی اساتیدِ دیگه رو گوش دادم و تازه دستم اومد تفکر در قرآن ینی چی. وقتی این اتفاق افتاده بود که ما سوره ی علق رو با همه ی نفهمی های من به پایان رسونده بودیم و وسطای سوره ی قلم بودیم و انگار همه ی این اتفاقات پشت سر هم افتاد تا من با شنیدنِ صوتِ کلاس های قبلیِ سوره ی قلم این نکته رو بفهمم که:
هر عمل ریز و درشتی که تو این عالم انجام میدیم، هر فکری، هر نگاه معنوی و مادی، هر نوع نگرش، هر مدل تغییر، به منزله ی یک قلم حساب میشه و چون قلم در عالم مظهر سطر و باقی گذاشتن و بر جای موندنه، ما دقیقا با اعمال و رفتار و نگرش و تفکرات و نگاه های خودمون آینده مون رو رقم میزنیم. این تلنگرِ عظیم تو صوتِ استاد باعث شد خیلی بیشتر به همه ی کارهایی که میکنم و همه ی تفکراتم و همه ی نگاه هام و همه ی دعاهام و همه ی اعمالم دقیق بشم.
ولی همون طور که تویِ همه ی جلسات استاد به ما یاداوری میکنه، منم اینجا باید یاداوری کنم که درسته که اعمالِ ما ثبت و ضبط میشن، درسته که ما خیلی اشتباهات زیاد و بزرگی کردیم در گذشته که اگر الان یادمون بیاد میزنیم تو سرمون و میگیم "یعنی من تا الان همه رو سیاه نوشتم تهشم سیاه دِرو میکنم؟!!" همه ی اینا درسته، ولی، خداوندِ تبارک و تعالی یک اسمی داره به نامِ غفار، و یک اسم دیگه داره به نام تواب [که من باب توبه باید مفصل براتون بنویسم]. اسم غفارِ خدا یعنی پوشاننده. ساده و مصداقی ش میشه اینکه ما با گناهامون یه دره ی عمیق حفر کردیم تو زندگی مون، وقتی توبه میکینم و خدا رو با نامِ غفارش میخونیم، خداوند انقدر رحیمه، انقدر بزرگه، انقدر کریمه، که اون دره ی عمیق رو برای ما میپوشونه، و تبدیل به تپه میکنتش.
کافیه تلاش کنیم
به غفار بودن خدا ایمان داشته باشیم
و
عذاب وجدان های الکی رو از خودمون دور کنیم.
و من الله توفیق
داشتم فکر میکردم زمان بچگی، وقتی که مامان پول میداد بروم یک بستنی بگیرم و برگردم، وقتی بقیه ی پول را یادم میرفت بدهم و دو سه روزِ بعد، میدادم چقدر چشمهایش میدرخشید. انگار قشنگ میفهمید دخترش امانت داری کرده و از این امانت داری خوشحال میشد.
میگویند گناه نکردنِ در خلوت خیلی سخت تر است از گناه نکردنِ در محضرِ خلق الله. خدا، لحظه های سختِ جوانی را میبیند. لحظه های سختِ عروس بودن و در دل به مادر شوهر بد و بیراه نگفتن، لحظه های تنگِ با همه ی خستگی کارِ مادر و پدر را انجام دادن. لحظه های سختِ ایستادنِ مقابلِ میلِ طبیعیِ خودآرایی و زیبایی را. لحظه های مشقت بارِ حفظِ یک راز، یک آبرو و یک انسان را؛ و قطعاً خیلی خوشحال میشود وقتی میبیند بنده اش امانت داری کرده و انسانیتش را به باد نداده.
و قطعاً همه ی این لحظه ها جواب دارد.
یه وقتایی باید جرأت داشته باشی و از بعضی چیزا بترسی
+ تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعیمان
شیخ با من سخن از عالم عقبی می گفت...
گفتمش: شیخ!به آنجا که روم "او" هم هست؟!!
#فریبرز_رضانواز
انقدر امشب
ارمنی
دست پر از خانه ی شما برمیگردد
که گاه
دوست دارم، محض دست پر برگشتن، از دستهای شما
ارمنی باشم
- استاد من فکرامو کردم، این موضوع بهتره که رمان بشه، اگر لطف کنید و در این زمینه کمکم کنید ممنون میشم
: تو چند سالته دخترم؟
- بیست و چهار سال
: برای رمان نوشتن هنوز خیلی زوده، باید سرد و گرم روزگار رو بچشی، از نویسنده های زیادی کتاب بخونی، متن بنویسی برای چارتا مجله ای اینوری اونوری، نوشته هات بره، رد بشه، فعلا به همین داستان کوتاه نوشتن قناعت کن
+ ایشون اون مراحل رو رد کردن آقای الف جان
: بله این روزها این جوونا چارتا جشنواره میرن چند تا به به چه چه میشنون دیگه فکر میکنن کسی شدن و نیازی به نقد شنیدن ندارن
+ خب ایشون اگر اینجوری بود که هی نمیومد اینجا پیگیر کارش بشه و بده من و شما کارشون رو بخونیم که، در ثانی شما هنوز نخوندید نوشته هاشو
: خوندن نداره، ایشون هنوز به سنی نرسیده که بخواد رمان بنویسه، اصن این خانم چجور نویسنده ایه که اسم من و آقای صاد رو تا حالا نشنیده؟ [با خنده ای به شدت مضحک]
+ کتابای دیگه خونده، دیگران رو میشناسه، اسم چند نفر رو بگو
- خب من امیرخانی و شجاعی و نصر آباد و فیض و مستور و موذنی و دانشور و بیضایی و آوینی و ابراهیمی و قدس و جعفریان و آل احمد و گلی ترقی رو خوندم ، و خیلی های دیگه چون نثر خاصی رو میپسندم و تو کلاس های آموزش نویسندگی شرکت نکردم که اسم همه به گوشم خورده باشه ...
: شما باید این کلاس ها رو شرکت کنی، بنویسی، یک درصد بنویسی و نود و نه درصد بخونی
آقای الف و آقای صاد حق داشتند، من نباید خیلی صادقانه ابراز میکردم که نمیشناسمشان و تا به حال نه اسمشان را شنیده ام و نه کتابی ازشان خوانده ام ... اما از این خیلی خوشم آمد که وقتی این دو نفر رفتند استاد با اینکه مخالف نظرشان بود زیرابشان را نزد و فقط به من گفت :
این دوستان هر کدوم هیوده هجده تا کتاب چاپ کردند حق دارند که اینجوری صحبت کنند ولی این انتقادها سازنده س برای شما
القصه قرار شد با دو نفر دیگر تماس بگیرم و کمک بخواهم برای رمان کردن نوشته ای که به نظر استاد همینجوری هم میشود چاپش کرد ولی من دوست دارم رمان باشد تا بماند. برای این اثر دعا کنید. نه برای من، برای اثری که به این عالم پا گذاشته و نیاز به مراقبت دارد وگرنه مثل نعمت هایی که کفرانش میکنیم ازمان دریغ میشود.
وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.
بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.
حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.
من و فاطمه -خواهرم- خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای کاملا متفاوت با روحیه هایی که حتی در انتخابِ غذا هم شبیهِ هم نیست. شاید یازده سال اختلاف سن باعث همچین چیزی شده باشد و شاید خیلی عللِ دیگر، ولی این روزها دارم به تفاوت هایی که بیشتر اوقات اشکم را در میاورد به چشمِ دیگری نگاه میکنم. فاطمه در ظاهرِ امر، یک خودخواهِ بیخیالِ لجباز بالفطره است که هیچ جوره نمیشود مقابلش کوتاه نیامد. ولی وقتی تویِ رفتارش دقیق میشوی میفهمی که نه خودخواه است نه بیخیال فقط یک ذره بیشتر از آدم های دیگر زندگی را ساده میگیرد و از کنارِ گیر و گورهای الکیِ آدم ها به خودش میگذرد. مثلا بنظر من آدابِ معاشرت بلد نیست، بر خلافِ من که تعارف تکه پاره کردن در دیدارهای رسمی و به اصطلاح زبان ریختن انگار جزء لاینفک وجودم شده، او به جایِ "سلام، حالِ شما؟ الحمدلله، دست بوسند، قربونتون برم، خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم، تشریف بیارید در خدمت باشیم، اجازه بدید، من خداحافظی میکنم، گوشی ... مامان تلفن شما رو کار داره" میگه: "سلام، مرسی، مامان بیا". هر طوری هم تلاش کنیم یادش بدهیم بهتر با مردم حرف بزند و در جواب "چه خبر؟" به جای "هیچی" حداقل بگوید "ممنون"، موفق نمیشویم. فاطمه همه چیز را خیلی ساده تر از آن چیزی که هست میبیند. ساده تر از چیزی که هست بلد نیست نقش بازی کند و ساده تر از چیزی که فکرش را بکنید هیچی را تویِ خودش نگه نمیدارد. دنیای خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. او یک برون گرای طولانی ست و من یک درون گرای عریض و طویل. توی مهمانی اگر از غذای مهمان خوشش نیاید تشکر نمیکند. یا وقتی از من ناراحت است الکی لبخند نمیزند که گولم بزند و تِلم را ازم قرض کند از یک چیز دیگر استفاده میکند و اصلا کوتاه بیا نیست که عذرخواهی کند و تل را بگیرد. یا وقتی اتفاقی میفتد که همه ناراحت اند برخلافِ من که سنگ تر از همیشه تلاش میکنم ساکت و آرام بمانم و به هر بدبختی که هست خودم را سرِ پا نگه دارم او تلاش میکند همه را بخنداند و به حرف بیاورد و حواس هر کس را یک جور از اتفاقی که افتاده پرت کند، من ولی اینجور مواقع همه را رها میکنم و در حفظِ ظاهرِ آرامم میکوشم تا زمانی که بتوانم اشک بریزم او ولی در بحران ها سراسر تلاش است و کوشش. همه ی این سادگی های کودکانه تا الان که سیزده ساله است همراهش مانده.
نمیدانم کی تصمیم میگیرد پا به دنیایِ آدم بزرگ ها بگذارد و مثلِ من یک بازیگرِ ناشی شود ولی وقت هایی که از همه جا بریده ام، وقت هایی که دارم هوار هوار میکنم سرِ خدا و او اتفاقی میشنود، کنارم میشیند و آرام میگوید: "آبجی خب روز قیامت خدا همه چیزهایی که ازش میخوایمو بهمون میده دیگه، گریه نکن". ایمان خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. خیلی ساده تر از من میداند که وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولی ...
چیزی که این روزها بییشتر از بقیه ی چیزها ذهنم را درگیر کرده، پایداریِ جبهه ی باطل است. هی دارم فکر میکنم که یک نفر، دو نفر، سه نفر، نه اصلا صد نفر و هزار نفر که از جبهه ی باطل می کَنند، باز جبهه ی باطل به قوت خود باقی ست. آدم احساس شکست میکند. احساس میکند اشتباه کرده، ولی خب هر طوری که در نظر میگیرد میبیند که نه، هیچ جای کارش و تصمیمش اشتباه نبوده و هیچ چیزی نیست که باطل بودن جبهه ی باطل را ببرد زیرِ سوال ولی خب ... چرا به جبهه ی باطل انقدر خوش میگذرد؟ حالا خوش گذشتن اصلا به کنار، آدم توقع دارد وقتی که فهمید اینها سپاه معاویه اند و خودش را کشید سمتِ سپاهِ علی یک دفعه سپاه معاویه پودر شود، ولی نمیشود، چرا؟ میفهمید چه میگویم؟ چرا مثلا خوارج پودر نشدند؟ چرا بعد از صلح امام حسن سپاه معاویه تبدیل به سنگ و چوب نشد؟ چرا آنهایی که در غزوه ی احد به حرفِ پیامبر گوش ندادند و کوه را رها کردند تبدیل به کاه و یونجه نشدند؟ اصلا چرا سپاه مسلمانان در احد شکست خورد؟ چرا؟ چرا حق همیشه مقابل باطل بوده ولی گاهی شکست خورده، گاهی پیروز شده، گاهی آرام بوده، گاهی مشخص بوده، گاهی ناپیدا بوده، گاهی ناآرام؟ چرا؟
حق همیشه به قوت خود باقی ست، چنان که باطل، اما چیزی که هست ما باید حق را تشخیص دهیم و طرفدارش باشیم، همین طوری هی طرفدار باشیم باشیم باشیم، یک جور طرفداری مستمر، یک جور استمرار دائمی، یک جور یقینِ طولانیِ محکم. باید به جبهه ی حق یک یقین طولانیِ محکم داشته باشیم تا بهمان خوش بگذرد، تا باطل نشویم، تا بدانیم اگر در احد شکست خوردیم ربطی به حق نبودنمان ندارد، باید با فکر، با دانش، با مهارت، با ولایت پاسدارِ حق بود، وگرنه یک دفعه ای یک جایی که فکرش را نمیکنیم میخوریم با مغز تویِ دیوار که هزار نفر هم بیاید نمیتوانند نعشمان را جمع کنند.
عرفه ام با یک خبر بد شروع شد. من به خبرهایی که آدم را معلق میکنند میگویم خبر بد چون تا بیایم تصمیم بگیرم چطور به مساله نگاه کنم حالم را خراب کرده. مثلا اینکه فلانی مرده یا این که فلان اتفاق به ظاهر بد در یک جای کره ی زمین افتاده، بنظرم خبر بد نیست. خبرهای بد خبرهایی ست که آدم را یک لنگه پا میکنند. یک لنگه پا بین بودن و نبودن، بین ماندن و رفتن. یک لنگه پای شدن و نشدن. بلاتکلیفی بدترین و در عین حال خوب ترین حالت عالم است. بد است چون نمیدانی بالاخره خوشحال باشی یا ناراحت، خوب است چون میدانی هنوز فرصت داری برای خواستن و بهتر خواستن و داشتن و شدن.
سالهای پیش عرفه میرفتم توی کمد دیواری مینشستم و در را هم میبستم و از نوری که از لای در میزد تو برای نوشتن نامه ای به خدا استفاده میکردم. پارسال برای اولین بار دسته جمعی عرفه خواندم و راستش آن حس و حالی که دلم میخواست را نداشتم، گریه هم کردم، خیلی هم گریه کردم ولی حس و حالی که دلم میخواست را ... نه، منظورم حس و حال لحظه ای نیست، از آن حال ها که یک روز لااقل با آدم است و حال آدم را خوب می کند. من به زبان نوشتن بهتر با خدا حرف میزنم تا به زبان بیان، مهم ترین حرفهام با مامان را هم همیشه نوشته ام، مهم ترین حرفهام با خدا را هم. امسال عرفه باید بلندبالا نامه ای بنویسم به حضرت غیاث چرا که دقیقا همانگونه که به فرزانه هم گفتم، این بیست و چهار-پنج سالگی انگار سخت عالَمی ست که فقط خدا میداند و بس. و قسم به بیست و چهار سالگی آن هنگام که ، آدم معلق است بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن، شدن و نشدن ...
میدانی دختر، بابای من هیچوقت نبود. نبود و در فامیل ما رسم بود (و هست) که شب عروسی بابای دختر عروس و داماد را دست به دست دهد و این یعنی خداحافظی، و من در تمام سالهای عمرم به آن شبی که بابا نیست فکر کردم و اشک ریختم و هنوز نمی دانم آن شب که بابا نیست را چطوری باید به صبح برسانم، آن شبی که همه هستند، الا بابا. بعد دیشب که خندوانه را دیدم، تمام مدت داشتم به تو فکر میکردم، به تو که با سهمیه رفتی دانشگاه درس خواندی، به تو که بابایت نبود، ولی سهمیه اش بود، به تو که درد بابا را میدیدی و یک چشمت اشک بود و یک چشم خون ولی حق نداشتی بخاطر قلدر بازی های امثال من حرف بزنی چون سهمیه داشتی، به تو که با سهمیه زودتر از من رفتی سر کار. آره، به تو فکر میکردم که آن شب سر سفره ی عقد وقتی که بابا درست سی دقیقه ، فقط سی دقیقه قبل از بله گفتنِ تو از صدای بوق اتومبیلی موجی شد و مجبور شد با حال نزاری برگردد آسایشگاه، چند درصد سهمیه شامل حالت شد که مثلا زودتر و بهتر و قشنگ تر از من و امثال من بله بگویی؟ اصلا همه ی سهمیه ها چقدر به دردت میخورد وقتی بابا نمیتوانست باشد که بفهمد دخترش دکتر شده، مهندس شده؟ سهمیه به چه درد آدم میخورد وقتی بابای آدم نتواند باشد که بفهمد دخترش عروس شده؟ هان؟
با خاله بزرگه رفته ایم خرید. بیشتر از هر چیزی چشمم دنبال کیف و کفش است. کتونی های مختلف و کیف هایی که جادار باشند. و بیشتر از هر چیز موقع دقت به کتونی ها به اینکه موقع دویدن سُر میخورند یا نه دقت میکنم و موقع توجه به کوله پشتی ها به این دقت میکنم که هر کدام را با چه شتابی اگر پرت کنی رویِ زمین پاره میشود یا نمیشود.
دست آخر با چهارتا شلوار و یک دامن برمیگردیم خانه. امسال مهر، نه مدرسه دارم نه دانشگاه و این یعنی بزرگ شده ام لابد. امسال مهر هیچ ناظمی را سر کار نمیگذارم و از هیچ استادی صبغه ی تحصیلی اش را که از قضا خیلی هم خوب بوده نمیشنوم. با هیچ دانش آموز جدیدی دوست نمیشوم و برای روزهای اولِ دانشگاه هیچ ترم اولی ای دل نمیسوزانم. امسال مهر از دفتر و خودکار و کتاب ثبت نام شده هیچ خبری نیست . امسال مهر باید مطلبِ آذر ماه نشریه را برسانم، با استاد قاف یک قرار هماهنگ کنم به پیشنهادِ خانم دکتر میم فکر و یک جوری تلاش کنم بی مبالاتی ام در صحبت کردن با خانم صاد را جمع و جور کنم که آن دنیا شرمنده ی خودم و خدا نباشم.
زندگی تغییر میکند. مثلا همین مهرماه، از یک جایی به بعد در زندگی هیچ کداممان رنگ و بوی مهرماه های قبل را ندارد، لابد بهار هم از یک جایی به بعد همین طوری ست، یا حتی تابستان و رمستان. دِل به روزها و زمان های دنیا نبندیم.
میدانی، من کاری ندارم که حاجت این چهل روز انعام خواندنم را میدهی یا نه. شاید صلاح ندانی این دنیا بدهی، آن دنیا میدهی، شاید هم اصلا کلا حال نکنی حاجتم را روا کنی، در کل ، این چهل روز خیلی خوش گذشت. اولین چله ای بود که با همه ی سختی هایش، خوش گذشت و خم و راستم کرد و پیچاندم و بعد یک جوری کوباندم زمین که همه ی قلنج هایم شکست. دوستت دارم خدا
خاله میگفت در کتابی خوانده که این قانون راز و کائنات و اینها هم نوعی از عرفان های کاذب است که در جوامع دین دار به خصوص رواج زیادی دارد. این را گفتم که شما هم اگر همچین تفکری دارید یا همچین چیزی را خوانده اید به متن زیر نیز توجه کنید .
من مطالعه ی زیادی در زمینه ی عرفان های کاذب و فلان و بهمان و راز و کائنات و اینها ندارم. راستش خیلی علاقه هم ندارم، اما در دین ما، میل کردن، میل داشتن، میل به صعود و سقوط، نیت، فکر و امثال اینها خیلی مهم است. خیلی سفارش شده به فکر خوب، به میل به چیزهای خوب داشتن و نعمت های مادی و معنوی خوب تا آنجا که در قیامت با آن چیزهای محشور میشویم که بهشان میل و رغبت داریم. در سوره ی مبارکه عبس، بحث تزکیه مطرح شده، واژه ی تزکیه یعنی جدا کردن خوبی از بدی، یعنی کثیفی را از بین بردن و تمیزی را جایگزین کردن، در این سوره میل به تزکیه مطرح شده و سفارش شده به واسطه ی اینکه کسی میل به تزکیه داشته باشد بر ما واجب است با او رفتار حسنه داشته باشیم، رفتار مبتنی بر قرآن.
حالا، خاله و عمه و مامان و بابا و عمو و خواهر و برادر و دیگران را بیخیال، به خودمان چقدر به دید تزکیه نگاه میکنیم؟ در مقابل خودمان بیشتر از بقیه مسئولیم هااااا تو سر خودت نزن، دهع
#ای_کاش_تنهایی_نبود_این_در_کنارم_ماندنت ...
تابستان امسال به سفر گذشت، سفر پشت سفر ... روستا پشت روستا ... سفر آدم را صبور می کند، میدانی تا صبر نکنی به مقصد نمیرسی. صبر همرا با مرحمت، صبر همراه با تقوا، صبر همراه با صلات ... درست مثل سفارش های خدا در قرآن ... اوصیکم بالصبر و الزندگی
از من به شما نصیحت، آن وقت هایی که خیلی خوش خوشانتان است، حس میکنید روی ابرهایید، یقین دارید وقتی قامت میبندید ملائکه میگویند بح بح چه نمازی، وقتی که در دلتان میگویید اصلا مگر از من متواضع تر هم وجود دارد؟ وقتی که هر اتفاق مرئی و نا مرئی در اطرافتان می افتد را میفهمید و حس میکنید حس ششم را از روی شما خلق کرده اند، درست زمانی که فکر میکنید خدا اصلا مگر بنده ای بهتر از شما دارد، همان لحظه ای که به این نتیجه رسیدید که اصلا در یاران امام زمان شما نباشید که باشد، درست همان زمانی که فهمیدید دنیانخواه تر و عابد تر و سالک تر و مهربان تر از شما وجود ندارد کمی به خودتان شک کنید و از خودتان بترسید.
این از آن رازهایی بود که باید در گوشی به همه گفت
مثلا مثلِ همین پستِ قبل، از یک مقدمه ی بی ربط و زشت، میشود رسید به یک نتیجه ای که هی دلت بخواهد با خودت بخوانی و تکرار کنی "پیامبری از جنسِ هجرتی مدام" و هی بخوانی و بخوانی و بخوانی ...
میدانی، این روزها هی معجزات شما را میشنوم. هی از شما می گویند. هی از مریضِ بد حال، هی از بچه ی فلجِ مادر زاد، هی هی هی ... من هی میخوانم و میشنوم و اشک میریزم و فکرِ حسرتی مدام برای تشییع در حرمِ شما ... این روزها شما خیلی هستید ... این روزها همه جا حرفِ شماست، چرا؟ چرا امروز بعد از نمازِ صبح آن آیه ی سوره ی روم آمد؟ چرا امروز و این روزها من این همه امیدوارم؟
میدانید، از بعضی مقدمه های زشت، میشود به نتیجه های قشنگ رسید. ما خیلی وقت ها مادر و پدرِ خوبی نداریم. خیلی وقت ها از دستمان در میرود، هوار هوار میکشیم سرِ خلقِ خدا، نا سزا میگوییم حتی ... ولی خب، تهِ دلمان که اینجوری نیستیم هان؟ تهِ دلمان پشیمانیم، تهِ دلمان نمیگوییم حقش بود خوب کردم، حتی خیلی وقت ها میرویم عذرخواهی میکنیم بعدش ... پس میتوانیم به خودمان امیدوار باشیم که شاید از این مقدمه های زشت برسیم به نتیجه های قشنگ، پس، بخواهیم و امیدوار باشیم ... از آنهایی که این روزها تویِ زندگی مان خیلی هستند بخواهیم ...
+ بگردیم ذکرِ وجودی مان را پیدا کنیم. ذکر وجودی یعنی چیزی که برای ما اثر دارد. خودمان باید پیداش کنیم، باید ببینیم چی خوبمان می کند. چی رویِ ما اثر دارد و باید خودمان پیدایش کنیم ...
همیشه این طوری بوده که اتفاق می افتد و بعد من تصمیم میگیرم که از این اتفاق چقدر ناراحت شوم یا خوشحال. مثلا اتفاقی میفتد که دلم را میشکند، در لحظه تبدیل به پودر میشوم، اشکم میاید، دلم میخواهد گوشی را بگیرم دستم و همه را، دقیقا و کاملا همه را خبر کنم و بگویم که "من خیلی [...]م" و به کل دنیا بفهمانم که اتفاقی افتاده که باب میلم نبوده و نابودم کرده [اینها را گفتم برای اینکه بتوانیدِ عمقِ فاجعه ی اتفاقِ افتاده را درک کنید]. از آن طرفی ش هم هست، مثلا دکتر میم زنگ میزند و کللللی از یادداشتهام تعریف میکند یا استاد قاف حسسسسابی از گزارشی که بر روی کتابش نوشتم خوشش آمده یا خانم کاف از منش و خانومانگی ام با اینکه اصلا و ابدا پسری در اطرافش نیست حسااااابی تعریف کرده یا نمره ی درسِ مدیریت رفتار سازمانی م نوزده و نیم شده یا مدیریت مالی دو پاس شده یا مدرکم را بی درد سر گرفته ام و در فضا به سر میبرم از این همه تعریف و تحسین و حرفهای خوب و خوش و گل و بلبل و دارم رویِ ابرها پشمکِ چوبی از آنها که شهربازی ها دارند میخورم [اینها را هم گفتم که دقیقا بتوانید عمقِ پیشامدِ خوشایند رخ داده را درک کنید] بعد تصمیم میگیرم که چه کار کنم.
مثلا تصمیم میگیرم اشکم را قورت دهم، گوشی را خاموش کنم، به هیچ بنی بشری نگویم که چی شده و در خلوتِ خودم اشک بریزم یا تصمیم میگیرم آهنگ بگذارم، برقصم، اصلا فکر نکنم که چی شده، یا بروم در فاز عرفانی و معنوی و یک جوری با اشک و لبخند بینِ خودم و خدا مساله را حل کنم یا تصمیم میگیرم که به همه بگویم چی شده و چه اتفاقی افتاده و من دقیقا چقدر [...]م یا وقتی که رویِ خوبِ سکه افتاده رویِ زمین تصمیم میگیرم که بخندم، بپرم بالا، همه را خبر کنم و به همه بگویم که چی شده یا اینکه سکوت کنم، خیابان را قدم بزنم و به روزهای بهتر فکر کنم یا اینکه بزنم تویِ سرِ خودم که از این بهتر هم میشد باشد و نیست یا هر عکس العمل دیگری که رویِ مودَش باشم. هم بستگی به مودِ انتخابی من دارد و هم بستگی به اطرافیان. بستگی دارد به اینکه تصمیم گرفته باشم شاد زندگی کنم یا غمگین. بستگی دارد تصمیم گرفته باشم مثلِ پرنسس ها زندگی کنم یا مثلِ کارتن خواب ها.
اینکه من تصمیم بگیرم چه عکس العملی داشته باشم کاملا به خودم مربوط میشود و کاملا عملی میشود و کاملا میتواند مرا به قهقرا و نیستی برساند یا به وضعیت تبدیل یک تهدید به فرصت یا به وضعیتِ وحشتناکی که ابدا فکرش را نمیکردم. این مساله بر رویِ همه ی ما صادق است. کافی ست تمرین کنیم [چون مدلِ زندگیِ من به صورتِ جبری طوری بود که باید یاد میگرفتم بعد از هر اتفاق چه نوع عکس العملی باید داشته باشم، به صورتِ اتوماتیزه در گوی بودم و کاری جز تمرین نداشتم] که بعد از اتفاق، فقط و فقط سی ثانیه فکر کنیم، به خودمان فرصت بدهیم که فکر کنیم، به عواقبِ عکس العملی که تصمیم گرفته ایم داشته باشیم فکر کنیم. خودِ این سی ثانیه فکر کردن سی ثانیه ی بعدی را برای شما به ارمغان می آورد، و بعد سی ثانیه ی دیگر، و همین فکر کردن شما را از عکس العمل عجولانه باز میدارد و همین عجله نکردنِ در خنثی کردنِ فنِ حریف [بخوانید دنیا] به مرور زمان شما را به یک مبارزِ کارکشته [بخوانید بنده ی خدا] تبدیل میکند.
یکی از بهترین اتفاقات این است که بعد از مدتی شما به جای اینکه یک هفته از یک رخداد ناخوشایند اعصابتان خورد باشد، چهار روز اعصابتان خورد است، کم کم سه روز، کم کم یک روز و نیم، کم کم یک ساعت و کم کم هیچی ... کافی ست استمرار داشته باشید ولو ده سال طول بکشد تا برسید به یک روز و دو روز، ارزشش را دارد.
پ.ن: لطفا بعد از خواندن این متن دستِ وا حسرتا بر سر نکوبید، نویسنده ی این متن در مرحله ی یک روز و نیمگی به سر برده و بیست و چهار سال به صورتِ جبری در حالِ تمرینِ چنین مساله ای بوده. پس امیدوار باشید و آسوده خاطر.
التماس دعا
وضع زندگی آشفته اش هراسانم نمیکند، آنقدرها که قبلا حالم بد میشد و فکرم مشغول، نمیشود. مثل همیشه سر به کوه و بیابان نمیگذارم و برای ساعاتی در خلوتیِ خیابان قدم نمیزنم و تفکراتِ سیاسی اجتماعی فلسفی خانوادگی همه چی ای ام را با هم مقایسه نمیکنم. با یک جور اطمینانِ خاص که البته از من بعید است بهش تاکید میکنم که "میگذرد" و راهم را میگیرم و میروم. نه که درکش نکنم، نه که ندانم در چه وضعیتی ست نه که دلم به حالش نسوزد ولی بی سکون بودن و تغییر همیشگیِ دنیا و وضعِ زمان انقدر برایم ثابت شده که ترجیح میدهم دیگر بهم نریزم و همه را به بهم نریختن دعوت کنم.
خبرِ سفرِ عجیب و غریبِ برادر مرضیه را که میشنوم و هول و حراسش را که میفهمم میروم به روزهای گذشته، سالهای دبیرستان، روزهایی که با مرضیه مینشستیم پشتِ نیمکت های چوبی یا پشتِ پنجره ی کلاس و درباره ی عدم تطابق فرهنگیِ خانواده ی آنها و خانواده ی عروسشان که آن روزها تازه رفته بودند خواستگاری اش حرف میزدیم و کلی معیار و مقیاس و خط کش برمیداشتیم و کلی نظریه میدادیم که من اگر بخواهم ازدواج کنم فلان و بهمان. آن روزها هیچ کداممان فکرش را هم نمیکردیم که برادرِ مرضیه یک روزی این طوری زمینی از مرزِ ایران به مقصدِ آلمان خارج شود و امشب از دریا با قایق ترکیه را برود به طرفِ یونان و مامانش در اضطراب باشد و زن و بچه اش تنها و بی پناه.
تغییر پشتِ تغییر، و این حجمِ عظیمِ تغییراتِ عالم هم میترساندم و هم امیدوارم میکند. زندگیِ مژگان، زندگیِ مهناز، زندگیِ مژده، زندگیِ درسا، زندگیِ هانیه، زندگیِ پردیس و هزار و یک زندگیِ دیگر که همه و همه و همه انقدر مشمولِ تغییر بوده اند که حس میکنم دنیا یک دریای طوفانی ست که گذشتن از آن مستلزم داشتنِ سکانی ست محکم که باید آن را سفت چسیید و درست حرکتش داد ... و باز سوال و سوال و سوال ...
به طورِ کاملا غریزی و نه به دلیل وابستگی سیاسی یا شکمِ پر یا سر راحت بر زمین گذاشتن یا سواره بودن و خبر از حالِ پیاده نداشتن یا هر کدام از اقلامِ دیگری که ثابت بکند نفسم از جای گرمی در می آید [با سی و هفت درجه دمای طبیعی و همیشگی بدن مگر میشود نفس از جای سرد دربیاید اصلا؟] همیشه با جمله هایی که میگفت "ایرانیا فلان اند" مشکل داشتم. همیشه از خیابان های بدونِ ترافیک و جاده های بدونِ معطلی و تصادف و پلیس های راهنمایی و رانندگی که سر وقت و به موقع همه جا هستند و فستیوالهای شگفت انگیز و مهیج و به موقع و فضایِ سبزِ تمیز و کلبه های جنگلیِ کارتونی و حراجی های شیک و پاساژهایی که همه ی اقلامی که تویِ کارتون های کودکی دیده ام در آنها پیدا میشود و خیابان های تمیز و متروهایی که زود و تند و سریع میایند و میروند و بی آر تی هایی که در تایم مشخص و دقیقی ما را به هر کجا که بخواهیم میرسانند و کارهای اداری ای که بی معطلی و سریع انجام میشود و همشهری هایی که زرت و زرت فحشت نمیدهند و بخاطرِ نوعِ پوششت تحقیرت نمیکنند و صبر میکنند اول مسافران پیاده شوند بعد سوارِ قطار میشوند و برقی که هدر نمیرود و آبی که گِل نمیشود و اروپا و امریکا و استرالیا و دو قطب لذت برده ام ولی هیچوقت کسانی را که بی اطلاع، بی دانش، از سرِ جهل و بی فکری به منِ ایرانی برچسب هایی را میچسبانند که صرفا شبکه های اجتماعی شان پر بازدید شود یا در میتینگ های دوستانه و خانوادگی حرفی برای گفتن داشته باشند و خاطراتشان و حرفهایشان خلاصه میشود در توهین به منِ هم وطن که مثلِ آنها دارم در همین سرزمین زندگی میکنم و اتفاقا خیلی هم به حقوقِ شهروندی و انسانی و دینی خودم نسبت به آنها پایبندم و اتفاقا ایمان دارم که تا آنهایی که بلندگوی "آی ایرانی اینجوری نباش و آن جوری باش" خودشان خودشان را اصلاح نکنند هیچ گل و بلبلی از آسمان بر سرِ این سرزمین نمیبارد را؛ نمیبخشم.
مدت ها پیش، حدودا دو سال قبل، بعد از خواندنِ آیاتی از سوره ی مومنون (اگر اشتباه نکنم) و مطالعه ی بخشی از خلقت انسان و آیاتی که میگفت تو یک لجن متعفن بد بو بودی که ما از روحِ خود در تو دمیدیم و بعد از فرشته ها خواستیم به تو سجده کنند. فکر کردم "از روحِ خود" یعنی خیلی چیزها. یعنی توی انسان فطرتا شامل همه ی صفاتِ الهی هستی، یعنی غفاری، رحیمی، عظیمی، ستری و مستوری، امانی و امینی، فعلی و فعالی، رحمی و رحمتی، یعنی قادری، خبیری، بصیری و اگر هر کدامِ اینها نباشی، یعنی اگر از هر کدامِ اینها دور شوی به مرتبه ی لجنِ متعفن بودن نزدیک شده ای و تویِ انسان دائماً در حال برو و بیا بینِ خداگونه بودن و لجن بودن زندگی میکنی. آن روزها فکر میکردم به اینکه همین یک آیه برای همه ی زندگی آدم بس است و همین یک آیه حجت را بر انسان تمام میکند که یعنی دهانت را ببند، انقدر نگو "نمیتوانم"، "و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی غلط میکنی بگویی نمیشود و نمیتوانم، تلاشت را بکن، دست و پایت را بزن، این طرفی نشد آن طرفی، اصلا تو نباید به این نتیجه برسی که "همه ی تلاشم را کردم ولی نشد" اصلا نباید برسی به نقطه ی نشد و نمیشود. تو دائم باید در حالِ شدن و توانستن باشی و ایمان داشته باشی که میشود. یک لحظه از دست دادنِ ایمان همان و یک قدم به سمتِ تعفن برداشتن همان.
این روزها، دارم فکر میکنم که آن آیات، و آن استنباطی که من داشتم، میتواند وجهِ دیگری هم داشته باشد. ما، خودمان را جدا تصور میکنیم از خدا. خودمان را یک فعل و انفعالِ خاص تصور میکنیم در گوشه ای از هستی و خدا را یک فعل و انفعالِ دیگر در آن طرف، فکر میکنیم که یک سری فرمول های فیزیکی و تغییراتِ شیمیایی باید رخ دهد تا ما را به خدا وصل کند. تا ما بتوانیم با خدا حرف بزنیم و از او چیزی بخواهیم، باید یک ایکس مقابل ایگرگ قرار بگیرد و یکی از این دو مقدار را به ازای صفر به دست آورد و بعد دیگری را تعیین کرد تا در نقطه ای از مختصاتِ هستی بتوان خدا را حس کرد یا ازش چیزی خواست یا دیدَش. اما این طور نیست. ما خودِ خداییم و خدا دقیقا همه جا هست. در پوست و گوشت و استخوانمان جاری و ساری ست. در تمامِ لحظه ها و دقایقِ ما هست. فرقی نمیکند سرِ سفره ی یک رمّال نشسته باشیم برای حدسِ آینده ی نامعلوممان یا سرِ کلاسِ درسِ استاد میردانشگاهیان پور تهرانیِ اصل یا وسطِ غیبت های خاله از عمه یا درست بینِ بازیِ بارسلونا و رئال مادرید، خدا هست. ما فکر میکنیم وقتی داریم با دایی چای میخوریم خدا رفته نشسته به فیلم دیدن، فکر میکنیم وقتی از خانه میرویم بیرون اگر در را با ذکر باز کنیم و تا سرِ کوچه قل هو الله بخوانیم خدا هست و بعد از سرِ کوچه به بعد با خدا خداحافظی میکنیم و میرویم تا وقتِ اذان، وقت اذان خدا تویِ نمازخانه ی دانشگاه یا محل کار منتظرِ ما نشسته و بعد باز خدا میرود تا ما به راحتی نهار بخوریم و بعد باز میرود تا نماز مغرب و عشا و آخر شب هم که خوابمان میاید و برای نماز شب بیدار نمیشویم خدا مینشیند گوشه ی اتاق و به ما زل میزند و گاهی چشم غره میرود و گاهی میگوید خاک بر سرت و گاهی دل میسوزاند و گاهی میگوید خب عب نداره حالا امشب هم بخواب. نهههههه این چنین نیست که ما خدا را درست عینِ مامان و بابا و استاد دانشگاه و مدیرِ مالی شرکت تایم بندی شده و محدود داشته باشیم.
برخی احکام مستحبی را اگر انجام نمیدهیم، معناش هم نمیدانیم، اصلا اگر حتی به به نظرمان مسخره هم هست، خوب است درش فکر کنیم. خدایی که برای نحوه ی ورود به دستشویی و نوعِ نشستن و چگونه ذکر گفتن و چه گفتن در آن حال هم احکام آورده، خدایی ست که مثل زنگ های مدرسه گاهی باشد و گاهی نباشد؟ معنا دارد اصلا؟ خدای انسان گناهکار سرش شلوغ است و خدای انسانِ مومن سرش خلوت؟
"و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی من همواره با توام، و تو همواره از منی، میخواهی گناه بکنی، میخواهی راهِ راست بروی یا کج، من کنارت هستم، میخواهی تصمیم بگیری درس بخوانی، میخواهی ازدواج کنی، میخواهی فلان برنامه را بریزی، میخواهی بروی، میخواهی بیایی، من کنارت هستم، من در تو هستم، اینکه تو نمیخواهی مرا ببینی، اینکه تو نمیخواهی مرا دخیل در تصمیماتت کنی، اینکه تو فکر میکنی که من یک لحظه هستم و یک روز مرخصی میگیرم، تصورِ توست، اینکه فکر میکنی حتما باید بروی بالای کوهی یا امام زاده ای یا تویِ غاری تا شاید تشعشعی از من را ببینی تصورِ کم و پایین توست. اینکه فکر میکنی تا برای من فلان کار و بهمان کار را نکنی من برایت خدایی نمیکنم تصورِ شرطیِ توست که تا غذایت را تا ته نخوری از پارک خبری نیست.
منِ قادرِ مطلق، منِ خدایِ کُن فیکون، همواره در تو و همراهِ توام، از چه میترسی؟
کتاب را داده بودم خانم صاد خوانده بود. کتابی که اگر صد درصدش را نه، هشتاد درصدش را با تمامِ عقاید و تفکرات و کمیات و کیفیاتِ خودم نوشته بودم. کتابی که به بند بندِ آن هشتاد درصدش عمل میکردم، اعتقاداتم را تشکیل میداد، بنیادِ خیلی از حرفها و عملهایم میشد و دو دوتا چهارتاهایم را در حد و اندازه ی خودم جواب میداد. خانم صاد خوانده بود و مرا خواسته بود که باهام حرف بزند، بعد از جلسه مرا کشانده بود کنار و شروع کرده بود گفتنِ اینکه "همه از این مقدمه ها این نتایج را نمیگیرند، کتاب با یک جور سوگیری خاص نوشته شده و فقط یک قشرِ خاص میتوانند مخاطبش باشند و این چیزهایی که نوشته ای آن چیزهایی نیست که باید باشد و ..." و من هم با دهانی تا فرقِ سر باز گفته بودم "ععععععَ من اصلا به این بعدش توجه نکرده بودم، حق با شماست، باید تغییرش بدم" و بعد او یک سیستم خاص را گفته بود و یک خروار مساله ی دیگر به کتاب اضافه کرده بود و تاکید کرده بود که همه ی اینها باید در کتاب باشد و من هم گفته بودم باشه و بعد قرار شده بود هر بخش کتاب را که نوشتم بفرستم بخواند و بعد نظر بدهد و بعد ادامه بدهیم. بعد از این صحبت خیلی احساس پوچ بودن کرده بودم، احساسِ خاک بر سر بودن، احساس اینکه چرا همه ی اعتقاداتم آن چیزی نبوده که مورد تاییدِ او قرار بگیرد و بعد با همان حسی که مثل یک پتک مدام مرا تویِ زمین فرو میبرد یک دفعه حوالی ایستگاه مترو خانم صاد را دیدم. با هم هم مسیر شدیم.
از ترمِ سه ی دانشگاه سوارِ واگنِ ویژه ی بانوان شدن برایم یک اصل پذیرفته شده بود، بودن در واگن مختلط تا قبل از آن یکجور روشنفکر بازیِ خاص محسوب میشد و احترام به حقوقِ انسان هایی که در همه چیز مثلِ من بودند الا جنسیت ولی از ترمِ سوم بدونِ هیچ حرف و سخنی از سمتِ کسی و بدونِ اینکه حتی کسی از خانواده بفهمد و بخواهد تذکری بدهد، حس کردم در من چیزی هست که نباید در واگنِ مختلط حراج شود و دیگر پا به آن قسمت نگذاشتم، تا آن روز. آن روز که خانم صاد همه ی بنیان های فکری و عقیدتی مرا برده بود زیرِ تریلی هیژده چرخ و من با دهان باز نگاهش کرده بودم و در بهتی خاص نفهمیده بودم چه میگوید و فقط قبول کرده بودم، با خانم صاد سوارِ مترو و واگن مختلط شدیم و من تمامِ آن چند ایستگاه به این فکر کردم که "خب لابد اشکالی نداره" و تمامِ طولِ راه حس کردم اعصابم دارد جویده میشود ولی سعی کردم بی اعتنا باشدم چون "لابد خانم صاد هرچه بگوید درست است، چون خانم صاد نویسنده است، خانم صاد اِل است، خانم صاد فلان جا کار میکند، خانم صاد ..." وقتی از مترو پیاده شدم حس کردم لختم، نه از نظر ظاهری، حسِ کسی را داشتم که دیگر هیچ چیزی برای پوشاندن ندارد، نه عقیده ای، نه فکری، نه هیچی، یک شیشه که دارد راه میرود و بی هیچی بی هیچی ست. پر از هیچ شده بودم، لُختِ لُخت. یک هفته ی تمام فکر کردم که چطوری کتاب را آن طوری که خانم صاد گفته بنویسم؟ نمیشد، با هیچ جایِ وجودم جور در نمیامد، حتی راهکارهایی که خانم صاد برای زندگی ام گفته بود هم از یک جایی به بعد دیگر جواب نمیداد، با عقایدم جور نبود که آن طوری که او میگفت شب را به روز و روز را به شب برسانم، به من نمیامد ...
به جای نوشتنِ کتابِ جدید، به مطالبِ کتاب فکر کردم، به خودم فکر کردم، به خانم صاد فکر کردم، به دوست هایم، خانواده ام، اطرافیانم، به اهدافم، به جایگاهی که دوست دارم در این عالم داشته باشم، به خدایم، به پیامبرم، به امامم، به جای نوشتنِ کتابِ جدید به همه ی اینها فکر کردم و دیدم خیلی زشت است که وقتی خدا به من شعور و قوه ی تشخیص و شناخت داده بخواهم مثل یک نفرِ دیگر فکر کنم، بخواهم خودم را برای خوشامد یک نفر دیگر یا عده ای دیگر تغییر دهم، دیدم خیلی زشت است که شبیهِ خودم نباشم و هی بخواهم مثلِ خانم صاد و آقایِ عین و فلانی و بهمانی فکر کنم. خب خیلی ها این نتیجه را از کتاب نمیگیرند، خب نگیرند، مگر همه به این دنیا آمده اند یک یک نتیجه بگیرند؟ مگر همه به این عالم آمده اند که یک جور زندگی کنند؟ مگر همه آمده اند که از یک راه به خدا برسند و از یک راه خدا را بشناسند؟ وقتی اثرِ انگشت هر کدام از ما با آن یکی، مطابقت نمیکند، پس چطور میشود که ما بتوانیم عینِ هم فکر کنیم و نتیجه بگیریم و به مقصد برسیم؟
عالَم، عالَم فراوانی ست، عالَمِ کثرتِ در عینِ وحدت است، اصلا اگر کثرت نباشد وحدت معنا ندارد، پس چرا باید تلاش کنیم عینِ هم باشیم تا بتوانیم کاری کنیم؟ چرا باید تلاش کنیم عین هم فکر کنیم، پا در کفشِ هم کنیم و به اصرار دستِ دیگران را بگیریم و دنبالِ خودمان بکشیم تا مثلا حرفِ حقی را به گوش برسانیم؟ چرا باید مثلِ چارپایان دنباله یک نفر عینِ خودمان راه بیفتیم و بعد عین او فکر کنیم و عین او بخواهیم و عینِ او بزاییم؟ خدا به انسان شعور داده و حسنِ خلق، به انسان رحمت داده و عقل، به انسان قلب داده و چشم، چرا نباید بخواهد که خودش باشد؟ بدونِ اینکه بخواهد بقیه را شبیهِ خودش کند. حرف حق را بزند به صرفِ حق بودن نه برای اینکه فلانی و فلانی ها قبولش کنند.
همیشه از فکر کردن به آدم ها هم لذت برده ام و هم ترسیده ام. شهلا، برای من اسوه ی سیاست های زنانه بود. همیشه حاضر بودم چیز بزرگی در زندگی ام را بدهم و یک روز به جایِ شهلا زندگی کنم. او که بعد از سالها زندگی اخلاقِ فامیلِ شوهر چنان در دستش بود که انگار آنها موم اند و او طراحِ مجسمه ساز انقدر راهکار و تکنیک برای زن بودن و زن ماندن بلد بود که مرا که آن روزها یک دخترِ پر شر و شورِ هفده ساله بودم با یک دنیا فکرِ بکر و دست نخورده را به غبطه و تحیر وا میداشت (چقدر ادبی هستیم ما، به به). حاضر بودم چادر و حجاب را بگذارم کنار و عینِ شهلا باشم. یک بی حجابِ خوشبختِ خوش خلقِ کار بلد. اما نمیشد. من همیشه از اینکه به حرفهای گنده گنده ی خدا گوش نکنم ترسیده بودم هرچند حرفهای کوچک کوچکش را زیرِ پا له میکردم و مثلا خلق و خویِ خوشی نداشتم ولی سعی میکردم ادایِ شهلا را دربیاورم و خیلی وقت ها صاحبِ خلق و خویِ محمدی باشم. حسرتِ شهلا و اخلاق و محبوبیتش همیشه در من بود تا اینکه در یک آلبومِ خانوادگیِ عکسِ جوانی های شهلا را دیدم. سالهای اولِ انقلاب بود شهلا با چادر و مقنعه ی خیلی کیپ نشسته بود زیرِ سایه ی درخت بهارنارنج حیاط و عکس انداخته بود. نمیتوانستم دهانم را از تعجب باز کنم، این زن مومنه ی محجبه ای که یک طوفانِ صد و هشتاد کیلومتر در ساعتی هم نمیتواند چادرش را کنار بزند شهلاست؟؟؟!!!! بعد فکرهای دیگری آمد سراغم که خب لابد حکومت نتوانسته امثالِ شهلا را جذب کند، یا لابد شهلا به مرور زمان به این نتیجه رسیده که برخی از حرفهای دین را میشود ندیده گرفت، لابد شهلا به این نتیجه رسیده که حجاب خیلی هم مساله ی مهمی نیست، اصلا مگر برای حجاب حدی تعیین شده؟ شاید اگر روحانیت کمی بهتر جامعه رفتار میکرد شهلا این طوری نمیشد؟ اصلا به من چه خب شهلا دلش پاک است، دل من که پاک نیست او میرود بهشت و من با این همه حجاب و چادر و چاقچول (؟) به جهنم. اینها فکرهایی بود که یکی پس از دیگری از ذهنم میگذشت و نمیتوانستم هیچ جوابِ درستی برایش پیدا کنم. شهلا جداً محبوب بود، جداً خوش خلق بود و الحق و الانصاف در سیاست بازی یک زنِ به تمام معنا بود، طوری که فکر میکنم مهدعولیا مادرِ ناصرالدین شاه در گور به وجوش افتخار میکرد. شهلا عروس دار شد و نوه دار شد و برای من اسطوره ی نجابت و پاکی و خلقِ محمدی و زنیت باقی ماند تا چند وقت پیش که طی یک تماسِ تلفنی متوجه شدم چقدر عوض شده. انگار یک فرشته ی خاک گرفته بود که حرف میزد و تیکه می انداخت و هر هر به تیکه پاره های زبانش که ما را زخمی میکرد میخندید، ما تصمیم گرفتیم خانوادتاً آن تماس را ندیده بگیریم و فکر کنیم شهلا در وضعیتِ روحیِ بدی و تحتِ تاثیر کهولت سن آن حرفها را زده چون همه به شدت شوک زده بودیم تا چند روز پیش که طی یک پیامک حاویِ یک جوک که مبانی قرآن و دین را به سخره گرفته بود یک بار دیگر ما را به تعجب و تحیر واداشت، شهلا حجاب نداشت ولی نماز میخواند، قرآن میخواند، به جلساتِ قرآن میرفت، روزه میگرفت، به فقرا کمک میکرد. یک بار دیگر و این بار با اعجابِ بیشتری خانوادتاً به شوک سلام گفتیم و حالا دوباره آن عکسِ خانوادگی و آن حجابِ به شدتِ کیپِ شهلا جلویِ چشمم رژه میرود و از خودم میترسم. خودم که معلوم نیست چند سال بعد چجوری ام و چه شکلی و باید حواسم به تدریجی بودنِ روندِ تغییر باشد ...