انارماهی

بسم الله

بایگانی

قال الله تعالی: سبقت رحمتی غضبی

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ

داشتم فکر میکردم زمان بچگی، وقتی که مامان پول میداد بروم یک بستنی بگیرم و برگردم، وقتی بقیه ی پول را یادم میرفت بدهم و دو سه روزِ بعد، میدادم چقدر چشمهایش میدرخشید. انگار قشنگ میفهمید دخترش امانت داری کرده و از این امانت داری خوشحال میشد.


میگویند گناه نکردنِ در خلوت خیلی سخت تر است از گناه نکردنِ در محضرِ خلق الله. خدا، لحظه های سختِ جوانی را میبیند. لحظه های سختِ عروس بودن و در دل به مادر شوهر بد و بیراه نگفتن، لحظه های تنگِ با همه ی خستگی کارِ مادر و پدر را انجام دادن. لحظه های سختِ ایستادنِ مقابلِ میلِ طبیعیِ خودآرایی و زیبایی را. لحظه های مشقت بارِ حفظِ یک راز، یک آبرو و یک انسان را؛ و قطعاً خیلی خوشحال میشود وقتی میبیند بنده اش امانت داری کرده و انسانیتش را به باد نداده.


و قطعاً همه ی این لحظه ها جواب دارد.


  • انارماهی : )

بیا که گریه ی بی اختیار را مانی

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ

نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من

بگو بیا که نسیم بهار را مانی


+ ابتهاج


کلیک: چهارشنبه ی ششم

  • انارماهی : )

تفکرآلات سوم

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ


یه وقتایی باید جرأت داشته باشی و از بعضی چیزا بترسی



+ تفکرآلات ابزاری ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان

  • انارماهی : )

روزی روزگاری ...

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ
مردِ تنهایِ به دیوار تکیه داده ای بود. صبح تا غروب کنارِ دیوارِ بانکِ سرِ کوچه ایستاده بود و تسبیح دورِ انگشت میگرداند. از کفش های چرمِ خاک خورده اش نمیشد چیزی فهمید، همین طور که از یقه ی نیمه بازِ به عرق نشسته پیراهنِ سفیدش معلوم نبود اهل کجای شهر است. حاج محمود یک نگاه که به شلوارش انداخت فهمید دستش به دهانش میرسد. لنگه ی شلوارِ تُرکی که حاج خانم برای دامادِ تازه از راه رسیده خریده بود و گذاشته بود تویِ کمدِ نرگس دخترش تا روزِ جهازبران با خودش ببرد پایِ مرد بود، حاج محمود یادِ سیصد و هفتاد و سه هزار تومانی که به حاج خانم داده بود افتاد و همان طور که از پشتِ پیشخوانِ مغازه به مرد نگاه میکرد آهی کشید و با خودش حساب کرد وقتی یک قواره چادر مشکی را خریده اند صد و بیست هزار تومان یحتمل شلوار دور و برِ دویست و پنجاه تومانی آب خورده که دمِ غروب نرگس زنگ زده مغازه که کاظم شاگردِ تازه از سربازی برگشته اش دو بسته پنج هزاری ببرد خانه. وقتی برگشت یک کاسه توت سفید توی دستش بود، حاج محمود به دیدنِ توت ها گرهِ ابرو باز کرد و به کاظم تعارفی زد و او هم که انگار از درِ خانه تا مغازه منتظرِ فرصت بوده، یک مشت توت حواله ی دهانش کرد. مرد هنوز داشت زمین را نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. حاج محمود فکر کرد اگر سر بلند کند شاید بشناسدش، شاید کمکی، آدرسی، یا ... . اذان مغرب شد، همان دمِ مغازه وضو گرفت و مغازه را به کاظم سپرد و راهیِ مسجدِ تهِ کوچه شد، از کنارِ مرد که رد میشد بهتر نگاهش کرد، آشنا نمیزد، سنش هم به بپای دخترِ مردم بودن نمیخورد، حی علی الصلاتِ اذان گام هایش را تند کرد و از خیر مرد گذشت. وقت برگشت، مرد همانجا بود. حاج محمود از عباس آقا خداحافظی کرد و دوباره از کنارِ مرد رد شد، این بار ایستاد، نگاهش کرد، مرد سرش را بالا آورد: دیگه وقتشه حاج محمود آقا ...

ظرف توت از دستِ کاظم افتاد، حاج محمود جلوی دیوارِ کنارِ بانکِ سرِ کوچه، جامِ حق را سر کشیده بود.
 
  • انارماهی : )

هست

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ

شیخ با من سخن از عالم عقبی می گفت...

گفتمش: شیخ!به آنجا که روم "او" هم هست؟!!

#فریبرز_رضانواز

چهارشنبه ی پنجم

  • انارماهی : )

تفکرآلات دوم

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

قبل از خواب
از غیبت های در طول روز توبه کنیم
گوشت برادر دینی، دندان را میپوساند.





+ تفکرآلات ابزاری‌ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان


  • انارماهی : )

مکن ای صبح طلوع

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ



  • انارماهی : )

تاسوعا

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ

انقدر امشب

ارمنی

دست پر از خانه ی شما برمیگردد

که گاه

دوست دارم، محض دست پر برگشتن، از دستهای شما

ارمنی باشم

  • انارماهی : )

یا قاسم بن مجتبی، یابن الکریم ... ادرکنی

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ
همین که بی گلایه و اخم و تَخم به جای روضه با مامان میروم ختم، همین که از خواب بیدارم میکند برایش روغن بیاورم و بی دق و سِق برایش میاورم، همین که بیشتر میگویم چشم، همین که شب ها همه ی ظرفها را میشورم، همین که به جز استمبولی غذای دیگری هم میپزم، همین که وسط حرفش نمیپرم، سر خواهرم داد نمیزنم، سکوت میکنم، صبر میکنم و لبخند میزنم، اینها یعنی دارم توی خیابان امام حسین راه میروم، حتما که نباید آدم پای روضه اشک بریز که اشکش اشک باشد، میشود توی راه مدرسه ی خواهر ، به جای توی راه مجلس روضه بودن خواند "کریم کاری به جز جود و کرم نداره ... آقام تو مدینه س اما حرم نداره ..." و اشک شد برای یتیم مجتبی ...
  • انارماهی : )

مرا به اسم بخوان

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ
نشسته ام همین کنجی، گوشه ی باب الرضا. جلو تر هم نیامده ام، زانو ها را خم کرده ام و سر را تکیه داده ام به دیوار و چشم دوخته ام به گنبد. دایی گفته بود ضریح حسین بن علی علیه السلام را دیدی، وحشت نکن، بزرگ است، ابهت دارد، عظمتش آدم را درگیر میکند. من هنوز جرات نکرده ام از باب الرضای حرمت جلوتر بیایم. اشک هام؟ نمیدانم کجایند، شاید بینِ راه گمشان کرده باشم. یک عمر حسرت به دل نشستم و زار زدم و کربلا خواستم و حالا که آمده ام، رمقی برای جلوتر آمدن نمانده. رمق که چه عرض کنم. دوست دارم بنشینم همین کنج، دمِ در، بالاخره کسی از راه میرسد که به چشمش بیایم و شما را خبر کند که جوانکی کنج در نشسته و چشم از گنبد بر نمیدارد.
بعد شما یا کسی را میفرستید دنبالم، یا خودتان. خواسته ی زیادی نیست از حسینِ زهرا. هست؟


+ نمیدانم حسرتِ کربلا را با خودم به گور میبرم، یا یک روز پا برهنه میپذیرندم. نمیدانم حرمِ حسین بن علی علیه السلام در این دنیا باب الرضا دارد که بشود کنجش نشست یا نه، ولی میدانم که میشود براتِ کربلا را از باب الرضا گرفت.

  • انارماهی : )

زنی محو تماشاست ز بالای بلندی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

الفِ قامتِ او دال

همه هستی او

در کفِ گودال...

کلیک: چهارشنبه ی سوم 

  • انارماهی : )

و ما ادراک ما شهید؟

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
خیلی دیر شده بود
ولی
یه روزی بالاخره فهمیدم آدما فقط با تیر خوردن شهید نمیشن ...


  • انارماهی : )
سجاده نشینِ با وقاری بودم "آقا"
بازیچه ی کودکانِ کویم کردی ...


: موضوع پروپوزالم رو هنوز ننوشتم، این دوشنبه باید با خودم ببرمش

- باز عمه ی سادات پریشوووونه

: موضوعایی که بهم گفته بودی رو یه بار دیگه برام یادداشت کن ببینمشون

- یک قافله تو قلبِ بیابووووونه

: از کتاب نظریه های ارتباطاتمون دو فصل حدفه، دقیقا همون دو فصلی که من خوندم

- پریشونه پریشونه پریشووووونه

: خوب شد حالا از بچه ها پرسیدم

- انگار نه انگار که مهموووونه

: وسایلت رو جمع کردی؟

- میذاری دهه ی محرم رو برم خونه ی بصی جون اینا بمونم؟

: ده رووووووز بری بمونی اونجااااا؟؟؟؟!!!!!!

- خب حالا عین ده روز رو نه، مثلا نه روز برم ، بذار دیگه

: باید فکر کنم
  • انارماهی : )

- استاد من فکرامو کردم، این موضوع بهتره که رمان بشه، اگر لطف کنید و در این زمینه کمکم کنید ممنون میشم

: تو چند سالته دخترم؟

- بیست و چهار سال

: برای رمان نوشتن هنوز خیلی زوده، باید سرد و گرم روزگار رو بچشی، از نویسنده های زیادی کتاب بخونی، متن بنویسی برای چارتا مجله ای اینوری اونوری، نوشته هات بره، رد بشه، فعلا به همین داستان کوتاه نوشتن قناعت کن

+ ایشون اون مراحل رو رد کردن آقای الف جان

: بله این روزها این جوونا چارتا جشنواره میرن چند تا به به چه چه میشنون دیگه فکر میکنن کسی شدن و نیازی به نقد شنیدن ندارن

+ خب ایشون اگر اینجوری بود که هی نمیومد اینجا پیگیر کارش بشه و بده من و شما کارشون رو بخونیم که، در ثانی شما هنوز نخوندید نوشته هاشو

: خوندن نداره، ایشون هنوز به سنی نرسیده که بخواد رمان بنویسه، اصن این خانم چجور نویسنده ایه که اسم من و آقای صاد رو تا حالا نشنیده؟ [با خنده ای به شدت مضحک]

+ کتابای دیگه خونده، دیگران رو میشناسه، اسم چند نفر رو بگو

- خب من امیرخانی و شجاعی و نصر آباد و فیض و مستور و موذنی و دانشور و بیضایی و آوینی و ابراهیمی و قدس و جعفریان و آل احمد و گلی ترقی رو خوندم ، و خیلی های دیگه چون نثر خاصی رو میپسندم و تو کلاس های آموزش نویسندگی شرکت نکردم که اسم همه به گوشم خورده باشه ...

: شما باید این کلاس ها رو شرکت کنی، بنویسی، یک درصد بنویسی و نود و نه درصد بخونی



آقای الف و آقای صاد حق داشتند، من نباید خیلی صادقانه ابراز میکردم که نمیشناسمشان و تا به حال نه اسمشان را شنیده ام و نه کتابی ازشان خوانده ام ... اما از این خیلی خوشم آمد که وقتی این دو نفر رفتند استاد با اینکه مخالف نظرشان بود زیرابشان را نزد و فقط به من گفت :

این دوستان هر کدوم هیوده هجده تا کتاب چاپ کردند حق دارند که اینجوری صحبت کنند ولی این انتقادها سازنده س برای شما


القصه قرار شد با دو نفر دیگر تماس بگیرم و کمک بخواهم برای رمان کردن نوشته ای که به نظر استاد همینجوری هم میشود چاپش کرد ولی من دوست دارم رمان باشد تا بماند. برای این اثر دعا کنید. نه برای من، برای اثری که به این عالم پا گذاشته و نیاز به مراقبت دارد وگرنه مثل نعمت هایی که کفرانش میکنیم ازمان دریغ میشود.

  • انارماهی : )

راه خودتو پیدا کن

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.

بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.

حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.

  • انارماهی : )

نامه های چهارشنبه

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ
  • انارماهی : )

تفکرآلات یکم

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

زمین‌خورده، لگد زدن نداره



+ تفکرآلات ابزاری‌ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان


  • انارماهی : )
دو-سه سالِ پیش هم را دیده بودیم، آن روزها او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت. من هم خواستگاری در راه داشتم که دقیقا مثلِ الان نمیدانستم چرا باید قبولش کنم یا چرا باید ردش کنم. هر دخترِ دمِ بختی درک میکند که چه میگویم. خواستگار مقوله ی جان فرسایی ست برای دخترها. یک پدیده ی آزاردهنده است که یکباره و بی هماهنگی قبلی رخ میدهد و سایه میندازد رویِ زندگی شما و تا مدتی شما را از کار و زندگی میاندازد، خدا پدر پسرهایی را که سربازی نرفته اند و کار درست و حسابی ندارند و درس هم نخوانده اند و خانه و ماشین هم ندارند و سنشان یا زیادی بالا یا زیادی پایین است را بیامرزد که خیلی راحت تکلیفِ جوابِ "نه" ی آدم را معلوم میکنند. خدا نکند پسری قرار باشد بیاید که سربازی رفته باشد یا کارت معافیت داشته باشد و کارش هم سرِ جایش باشد و از قضا درس هم خوانده باشد و اگر خانه و ماشین ندارد به جاش خانواده ش میتوانند آن قدری حمایتش کنند که یک زندگی دست و پا کند، این موارد، دختردیوانهکُن اند. کار را سخت میکنند، تو باید اینها را بشناسی، تازه سختی راه شروع میشود، باید ببینی بهش میای یا نه، شبیه هستید یا نه، هم کفو هستید یا نه، و خیلی ساده تر بگویم تو باید ببینی وقتی ده دقیقه داری باهاش صحبت میکنی حالت ازش بهم خورد یا نخورد، حرف زدنش را نظراتش را مدل نشستنش را تاب میاوری یا نه، و جواب دادن به این بله یا نه ها مصیبتی ست که نگو و نپرس. اگر نه، که رسته ای و راحت شده ای، اگر بله که بیشتر به لبه ی گود نزدیک شده ای و هر آن ممکن است پرتت کنند آن پایین. از قضا آن روزها یعنی همان د.-سه سال پیش که هم را دیده بودیم و او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت، من هم خواستگاری داشتم که از نوع دوم بود و نشده بود که با یک نه ی ساده خودم را راحت کنم. او هم نشست و برایم کلی حرف زد، یکی از حرفهاش خیلی بیشتر از بقیه به دلم نشست، گفت: "من اگر به عقب برگردم دوباره همین مرد رو برای زندگی انتخاب میکنم ولی رفتار خودم رو تغییر میدم".

حرفش انقدر عالمانه و قشنگ بود که تا همین امروز من روزی یک بار هم به خاطر میاوردم هم برای بقیه نقلش میکردم، خاله کوچیکه هم که بیشتر از من از زندگی او خبر داشت هر بار این حرف را از زبانم میشنید میگفت: "اون یه چیزی گفت" ... ولی باور من به حرفِ او آنقدر بود که برود در لیست خوشبخت های ذهنم. امروز که دیدمش حرفش را به یادش آوردم و برایش بازگو کردم، توقع داشتم بشنوم: "آره ، من هنوزم همونو میگم" ولی گفت: "نه ملیکا جان زندگی خیلی فرق کرده، من اگر برگردم عقب هیچ انتخابی نمیکنم میشینم تو خونه ی بابام راحت زندگی م رو میکنم".
من که دهانم تا سقف باز شده بود، مبهوت نگاهش کردم و او رفت تا پسرِ دومش که هشت ماهه بود و تازه از خواب بیدار شده بود را مادری کند.

شما چه کار میکنید؟ بالاخره ازدواج خوب است یا بد؟ چگونه ازدواج کنیم؟ اصلا چرا خواستگار راه بدهیم؟ چرا راه ندهیم؟ چرا خیلی ها وقتی ازدواج نمیکنند افسرده میشوند و خیلی ها نه؟ چرا مجردها دوست دارند ازدواج کنند و متاهل ها دوست دارند برگردند خانه ی پدری؟
  • انارماهی : )

دوستم داری را با من بسیار بگو

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
احساس میکنم این اسم ها بی تاثیر نباشند، سال سوم دبیرستان هم خانم گونه ای درباره ی اسم هایمان گفت. من ملیکا بودم حرفی که زد را هنوز یادم هست، بعدها همان شد که او آن روزها گفت، مرضیه مرضیه بود، هانیه هانیه ... آن روز چقدر دلم برای بچه هایی که هیچ رقمه نمیشد اسمشان را به ائمه ربط داد سوخت.

امروز اما حکایت اسم ها بنظرم حکایت دیگری ست. آن روز که صدا میکنند افهم افهم یا ملیکا بنت مَهدی، اسم باید رمز و رازش را باز کند. ملیکا دختر مَهدی زیر اسمت چه کردی؟ یادت هست؟ با اسمت کجاها رفتی؟ چه ها خوردی؟
حالا این هم باز به کنار
حکایت عجیب اسم ها باز هم باید فرق بیشتری داشته باشد، مثلا چرا یکی یونس بود، یکی لوط، آن یکی ابراهیم، آن دیگری محمد و یکی هم موسی؟ چرا؟ چرا رسول اول و دوم و صد و بیست و چهار هزارم هر کدام اسمی دارند؟ اسم ها مهم اند، قبل و بعد از اسم داشتن و نداشتن، مهم است، اسم که نداشته باشی قابل ذکر نیستی، قابل ذکر نبودن یعنی نامت کنار شب و روز و کوه و دریا نیست ولی هستی، هستی که گفته اند: "من به سوی تو اشتیاق دارم و به پروردگاری تو گواهی میدهم و اقرار دارم به اینکه تو پروردگار منی، بازگشت من به سوی توست و اینکه وجود مرا به نعمت خود پیش از آنکه چیز قابل ذکری باشم، آغاز کردی" این قسمت دعای عرفه غوغاست ... یعنی که خدایا من اصلا یک شیٔ قابل ذکر نبودم ولی تو را دوست داشتم، تو هم مرا دوست داشتی، حالا که من قابل ذکرم، حالا که من اسم دارم، حالا که من فلانی ابن/بنت فلانم ... حالا ، حالا چقدر دوستم داری؟ حالا که به خودت احسنت گفته ای ... وه ... زبان قاصر است و بیان الکن و کلمه ناقص در بیان شدت این علاقه ... حالا که میگویی ملیکا الم یعلم بان الله یری؟ حالا که میگویی ملیکا ا لیس بکاف عبده؟ حالا که میگویی ملیکا الست بربکم؟ و من در جواب همه ای اینها بگویم بلی، بلی، بلی، بلی ...
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی یکم

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ
جمعه‌نویسی رسم خوبی‌ست به شرط استمرار. آن روزها که نگارنده ی نامه ها شروع به قلم زنی کرده بود گمانم این بود که دو سه هفته ی بعد تمام میشود، بعد گفتم هفته ی هشتم نهم یادش میرود، بعد از خیالم گذشت که هفته ی سی و یکم خسته میشود و بعد دیگر چیزی با خودم نگفتم. جمعه نویسی ها شده بود روزی هفته هایم، هر هفته موضوعی بود که ذهنم را به خودش درگیر کرده باشد و جوابش در جمعه نویسی هفته ی بعد یافت شود. حالا جمعه نویسی ها شده مثل روزنامه ی هفت صبح، باید بخوانم. سوال کردن شده مثل آب و نان، باید بپرسم و بپرسم و بپرسم و در هر جمعه نویسی به سرنخی به جواب برسم.

اما دوست دارم من هم بنویسم. هر هفته یک نامه از من به شما. خیلی خوب است آدم تمام هفته را به این فکر کند که به شما چه بگوید. تمام اعمال و رفتار و گفتار آدم را تحت تاثیر قرار میدهد. انگار با شما سخن گفتن یک جور ابراز وجود است، من اینطوری نگاه میکنم، یک جور ابراز وجود در مقابل شما، خودنمایی نه ها، ابراز وجود، یک جور مرا هم ببینِ رفاقتی، چیزی مثل ژل زدن و ویراژ دادن پسرها جلوی دبیرستان دخترانه. آدم تمام هفته را مراقب است که چطور باشد که چه را به محضر شما ابراز کند که از چه با شما سخن بگوید. همه ی اینها نوعی شوق، نوعی هیجان، نوعی حال خوش برای آدم دارد که عجیب دوست دارم تجربه اش کنم، تجربه ای که یک روز مثل جمعه نویسی ها برسد به جمعه ی صد و چهل و هشتم و استمرارش دل آدم را خنک کند.

دوست دارم هر چهارشنبه شب بنویسم، که نمیدانم منسوب به کی و چی ست. چهارشنبه ها، انگار روزی در هفته برای من و شما.

سلام.


+لینک جمعه نویسی در پیوندهای روزانه.
  • انارماهی : )
این روزها بیشتر از همیشه میفهمم رضاخانِ امیرخانی چه نوشته بود:

خشم
عجز
تنهایی
اینها لغاتی علمی نیستند، "حاجیان" ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بودند رویِ زمین ...


  • انارماهی : )

ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی‏

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

من و فاطمه -خواهرم- خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای کاملا متفاوت با روحیه هایی که حتی در انتخابِ غذا هم شبیهِ هم نیست. شاید یازده سال اختلاف سن باعث همچین چیزی شده باشد و شاید خیلی عللِ دیگر، ولی این روزها دارم به تفاوت هایی که بیشتر اوقات اشکم را در میاورد به چشمِ دیگری نگاه میکنم. فاطمه در ظاهرِ امر، یک خودخواهِ بیخیالِ لجباز بالفطره است که هیچ جوره نمیشود مقابلش کوتاه نیامد. ولی وقتی تویِ رفتارش دقیق میشوی میفهمی که نه خودخواه است نه بیخیال فقط یک ذره بیشتر از آدم های دیگر زندگی را ساده میگیرد و از کنارِ گیر و گورهای الکیِ آدم ها به خودش میگذرد. مثلا بنظر من آدابِ معاشرت بلد نیست، بر خلافِ من که تعارف تکه پاره کردن در دیدارهای رسمی و به اصطلاح زبان ریختن انگار جزء لاینفک وجودم شده، او به جایِ "سلام، حالِ شما؟ الحمدلله، دست بوسند، قربونتون برم، خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم، تشریف بیارید در خدمت باشیم، اجازه بدید، من خداحافظی میکنم، گوشی ... مامان تلفن شما رو کار داره" میگه: "سلام، مرسی، مامان بیا". هر طوری هم تلاش کنیم یادش بدهیم بهتر با مردم حرف بزند و در جواب "چه خبر؟" به جای "هیچی" حداقل بگوید "ممنون"، موفق نمیشویم. فاطمه همه چیز را خیلی ساده تر از آن چیزی که هست میبیند. ساده تر از چیزی که هست بلد نیست نقش بازی کند و ساده تر از چیزی که فکرش را بکنید هیچی را تویِ خودش نگه نمیدارد. دنیای خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. او یک برون گرای طولانی ست و من یک درون گرای عریض و طویل. توی مهمانی اگر از غذای مهمان خوشش نیاید تشکر نمیکند. یا وقتی از من ناراحت است الکی لبخند نمیزند که گولم بزند و تِلم را ازم قرض کند از یک چیز دیگر استفاده میکند و اصلا کوتاه بیا نیست که عذرخواهی کند و تل را بگیرد. یا وقتی اتفاقی میفتد که همه ناراحت اند برخلافِ من که سنگ تر از همیشه تلاش میکنم ساکت و آرام بمانم و به هر بدبختی که هست خودم را سرِ پا نگه دارم او تلاش میکند همه را بخنداند و به حرف بیاورد و حواس هر کس را یک جور از اتفاقی که افتاده پرت کند، من ولی اینجور مواقع همه را رها میکنم و در حفظِ ظاهرِ آرامم میکوشم تا زمانی که بتوانم اشک بریزم او ولی در بحران ها سراسر تلاش است و کوشش. همه ی این سادگی های کودکانه تا الان که سیزده ساله است همراهش مانده.

نمیدانم کی تصمیم میگیرد پا به دنیایِ آدم بزرگ ها بگذارد و مثلِ من یک بازیگرِ ناشی شود ولی وقت هایی که از همه جا بریده ام، وقت هایی که دارم هوار هوار میکنم سرِ خدا و او اتفاقی میشنود، کنارم میشیند و آرام میگوید: "آبجی خب روز قیامت خدا همه چیزهایی که ازش میخوایمو بهمون میده دیگه، گریه نکن". ایمان خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. خیلی ساده تر از من میداند که  وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولی‏ ...

  • انارماهی : )

حواسمان به نعشمان باشد.

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ب.ظ

چیزی که این روزها بییشتر از بقیه ی چیزها ذهنم را درگیر کرده، پایداریِ جبهه ی باطل است. هی دارم فکر میکنم که یک نفر، دو نفر، سه نفر، نه اصلا صد نفر و هزار نفر که از جبهه ی باطل می کَنند، باز جبهه ی باطل به قوت خود باقی ست. آدم احساس شکست میکند. احساس میکند اشتباه کرده، ولی خب هر طوری که در نظر میگیرد میبیند که نه، هیچ جای کارش و تصمیمش اشتباه نبوده و هیچ چیزی نیست که باطل بودن جبهه ی باطل را ببرد زیرِ سوال ولی خب ... چرا به جبهه ی باطل انقدر خوش میگذرد؟ حالا خوش گذشتن اصلا به کنار، آدم توقع دارد وقتی که فهمید اینها سپاه معاویه اند و خودش را کشید سمتِ سپاهِ علی یک دفعه سپاه معاویه پودر شود، ولی نمیشود، چرا؟ میفهمید چه میگویم؟ چرا مثلا خوارج پودر نشدند؟ چرا بعد از صلح امام حسن سپاه معاویه تبدیل به سنگ و چوب نشد؟ چرا آنهایی که در غزوه ی احد به حرفِ پیامبر گوش ندادند و کوه را رها کردند تبدیل به کاه و یونجه نشدند؟ اصلا چرا سپاه مسلمانان در احد شکست خورد؟ چرا؟ چرا حق همیشه مقابل باطل بوده ولی گاهی شکست خورده، گاهی پیروز شده، گاهی آرام بوده، گاهی مشخص بوده، گاهی ناپیدا بوده، گاهی ناآرام؟ چرا؟

حق همیشه به قوت خود باقی ست، چنان که باطل، اما چیزی که هست ما باید حق را تشخیص دهیم و طرفدارش باشیم، همین طوری هی طرفدار باشیم باشیم باشیم، یک جور طرفداری مستمر، یک جور استمرار دائمی، یک جور یقینِ طولانیِ محکم. باید به جبهه ی حق یک یقین طولانیِ محکم داشته باشیم تا بهمان خوش بگذرد، تا باطل نشویم، تا بدانیم اگر در احد شکست خوردیم ربطی به حق نبودنمان ندارد، باید با فکر، با دانش، با مهارت، با ولایت پاسدارِ حق بود، وگرنه یک دفعه ای یک جایی که فکرش را نمیکنیم میخوریم با مغز تویِ دیوار که هزار نفر هم بیاید نمیتوانند نعشمان را جمع کنند.


  • انارماهی : )

غزل نشد خیالِ من، جنونِ من نگفته باقی ست.

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
اطمینان، آدم را بزرگ میکند. این را از من به یادگار داشته باش. آدم باید به یک اطمینانِ محکمی چسبیده باشد تا بتواند زندگی کند. اطمینان به یک تکه چوب از بی اطمینانی محض و راه رفتن در شک و تردید و دو دلی بهتر است. دختر دبیرستانی های زمانِ ما، وقتی با یک پسر دوست میشدند، رویِ ابرها سیر میکردند، نیازِ ما آن زمان فقط در شنیده شدن خلاصه میشد. دخترها آن زمان دوست داشتند گوشی داشته باشند برای شنیده شدن و پسرهای آن زمان گوش های خوبی بودند. همیشه تویِ جلسه های مدرسه مشاورها به مادران تذکر میدادند که به حرفهای عجیب و غریب و مسخره ی دخترتان گوش بدهید تا محتاجِ بقیه نباشد. [و من چه پیر کردم گوش های مادرم را از بس که حرف داشتم برای زدن]. آن روزها اطمینانِ دخترها به پسری که همه ی حرفهایشان را میشنید، خیلی قوی بود. پسرک میشد یک بُت که باید پرستیدش. چون حرفهایی که باید شنیده میشد را میشنید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. بعد مثلا فردا میدیدیم دخترک با چادر آمده مدرسه، چرا؟ چون پسرک گفته. آره، فرق داشت، با این روزها فرق داشت. گوشی انقدر همگانی نبود، مثلا نصفه شبی وقتی که مامان و بابا خواب بودند دخترها میتوانسند یواشکی گوشی بابا را کش بروند و یک اس ام اس یواشکیِ "جیرجیرک به خرس گفت بیا قدم بزنیم و خرس گفت الان وقتِ خوابِ زمستانی ست باشد برای بعد و رفت در حالی که نمیدانست عمرِ جیرجیرک فقط یک روز است" بعد مثلا از پسرک جواب میامد که: "رنگین کمان سهم کسانی ست که تا آخرین لحظه زیر باران مانده باشند" و بعد که بابا غلت زد هر دو پیام را پاک میکرد و میرفت میخوابید و فردا صبح از این دو تا پیام هزار تا قصه ی هزار و یک شب بود که تویِ مدرسه رویِ دهانِ دختر/پسرها میچرخید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. دخترها اطمینان داشتند که آن پسره دوستشان دارد که وقتی ولشان میکرد میرفت تا سه روز کل مدرسه عزای عمومی بود. آن زمان اطمینان ها راحت تر بود. اطمینان به اینکه کریستین رونالدو تویِ بازی های لیگ اروپا به دوربین مستقیم نگاه کرده و قطعا با [مثلا] شیرین بوده که او را دوست داشته و بعد به واسطه ی این خوشی و خوشحالیِ شیرین هفت شبانه روز در مدرسه قوطی های رانی را به سلامتیِ کریستین میزدیم به هم و میخوردیم. [زمان ما با حالا خیلی فرق داشت]. آن زمان اطمینان کردن خیلی راحت تر بود. بچه مثبت ها، به جایِ اعتماد و اطمینان به محمود و عرشیا و احسان و ساسان، اطمینانشان به خدا بود. یک خدای خیلی خیلی خاصی که همیشه بود، همه جا بود، بعضی ها با گوشی بابا عشقبازی را تجربه میکردند و بعضی ها در مناجات هایِ دلِ شب. آن زمان ها این دو گروه خیلی همدیگر را دوست داشتند، خدای اینها به اندازه ی دوست دختر/پسرِ آنها بود، اینها به اندازه ی اطمینانِ آنها به دوست دختر/پسرشان به خدا اطمینان داشتند و همزمان همدیگر را خیلی دوست.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. پریسا و رویا و میترا و سارا و حمید و ساسان و احسان و امید و امیر با اطمینانشان به هم بزرگ شدند و ابراهیم و احمد و موسی و ایوب و مریم و علی، با اطمینانشان به تو. اطمینانِ ابراهیم بود که اسماعیلش را به ذبح برد، اطمینانِ احمد بود که به آغوشِ تو کشاندنش و بعد نزولِ سوره ی ضحی، احمد اگر اطمینان نداشت از تمسخر کفار به تو پناه نمیاورد و دل شکسته اش را پیشِ تو عرضه نمیکرد که در جوابِ "هه خدایت ولت کرده محمد؟" بگویی "قسم به روز و شب که ما تو را رها نکرده و مورد خشم قرار نداده ایم". اطمینان موسی بود که میدانست تو میدانی آن عصاست و با آن چه میکند و باز عاشقانه جوابت را میداد و با تو سخن میگفت، اطمینانِ ایوب بود که باز هم بعد از آن همه درد و زجر و رنج و تلخی و خواری و خفت، گفت :"شکرت". اطمینانِ مریم بود که پا زد به نخلِ خشکیده، اطمینانِ علی بود که ماجرایِ کوچه را تاب آورد.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. اطمینان به یک تکه چوب، قدرِ یک تکه چوب بزرگت میکند، اطمینان به یک چشم آبیِ آسمانیِ که دستانش قدر اقیانوس هاست و صداش قدرِ بادها و اشک هاش اندازه ی طوفان ها که شلوارِ خاکستری میپوشد و بلوزِ سفید و هی دوست دارد رحمت و رحمان و رحیم و رئوف و وهاب و ستار خوانده شود، آدم را خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ میکند لابد. من ترجیح میدهم به تو مطمئن باشم. به تو که این روزها انگار تلخک مالیده ای به قاشقِ مهربانی هایت.
  • انارماهی : )

عنوان ندارد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ
- به کی رای دادی؟
: نادر سلیمانی
- واااا اون که اجراش خوب نبود
: چون خوب نبود رای دادم، میدونستم همه رای میدن به مهران غفوریان دلم سوخت

  • انارماهی : )

گفته بودم نامه های عرفه ام همیشه گم میشوند؟

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

عرفه ام با یک خبر بد شروع شد. من به خبرهایی که آدم را معلق می‌کنند میگویم خبر بد چون تا بیایم تصمیم بگیرم چطور به مساله نگاه کنم حالم را خراب کرده. مثلا اینکه فلانی مرده یا این که فلان اتفاق به ظاهر بد در یک جای کره ی زمین افتاده، بنظرم خبر بد نیست. خبرهای بد خبرهایی ست که آدم را یک لنگه پا می‌کنند‌. یک لنگه پا بین بودن و نبودن، بین ماندن و رفتن. یک لنگه پای شدن و نشدن. بلاتکلیفی بدترین و در عین حال خوب ترین حالت عالم است. بد است چون نمیدانی بالاخره خوشحال باشی یا ناراحت، خوب است چون میدانی هنوز فرصت داری برای خواستن و بهتر خواستن و داشتن و شدن.

سالهای پیش عرفه میرفتم توی کمد دیواری مینشستم و در را هم میبستم و از نوری که از لای در میزد تو برای نوشتن نامه ای به خدا استفاده میکردم. پارسال برای اولین بار دسته جمعی عرفه خواندم و راستش آن حس و حالی که دلم میخواست را نداشتم، گریه هم کردم، خیلی هم گریه کردم ولی حس و حالی که دلم میخواست را ... نه، منظورم حس و حال لحظه ای نیست، از آن حال ها که یک روز لااقل با آدم است و حال آدم را خوب می کند. من به زبان نوشتن بهتر با خدا حرف میزنم تا به زبان بیان، مهم ترین حرفهام با مامان را هم همیشه نوشته ام، مهم ترین حرفهام با خدا را هم. امسال عرفه باید بلندبالا نامه ای بنویسم به حضرت غیاث چرا که دقیقا همانگونه که به فرزانه هم گفتم، این بیست و چهار-پنج سالگی انگار سخت عالَمی ست که فقط خدا میداند و بس. و قسم به بیست و چهار سالگی آن هنگام که ، آدم معلق است بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن، شدن و نشدن ...

  • انارماهی : )

تقدیم به باباهای ساکتِ خندوانه

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ق.ظ

میدانی دختر، بابای من هیچوقت نبود. نبود و در فامیل ما رسم بود (و هست) که شب عروسی بابای دختر عروس و داماد را دست به دست دهد و این یعنی خداحافظی، و من در تمام سالهای عمرم به آن شبی که بابا نیست فکر کردم و اشک ریختم و هنوز نمی دانم آن شب که بابا نیست را چطوری باید به صبح برسانم، آن شبی که همه هستند، الا بابا. بعد دیشب که خندوانه را دیدم، تمام مدت داشتم به تو فکر میکردم، به تو که با سهمیه رفتی دانشگاه درس خواندی، به تو که بابایت نبود، ولی سهمیه اش بود، به تو که درد بابا را میدیدی و یک چشمت اشک بود و یک چشم خون ولی حق نداشتی بخاطر قلدر بازی های امثال من حرف بزنی چون سهمیه داشتی، به تو که با سهمیه زودتر از من رفتی سر کار. آره، به تو فکر میکردم که آن شب سر سفره ی عقد وقتی که بابا درست سی دقیقه ، فقط سی دقیقه قبل از بله گفتنِ تو از صدای بوق اتومبیلی موجی شد و مجبور شد با حال نزاری برگردد آسایشگاه، چند درصد سهمیه شامل حالت شد که مثلا زودتر و بهتر و قشنگ تر از من و امثال من بله بگویی؟ اصلا همه ی سهمیه ها چقدر به دردت میخورد وقتی بابا نمیتوانست باشد که بفهمد دخترش دکتر شده، مهندس شده؟ سهمیه به چه درد آدم میخورد وقتی بابای آدم نتواند باشد که بفهمد دخترش عروس شده؟ هان؟

  • انارماهی : )

مِهر به مُهر

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با خاله بزرگه رفته ایم خرید. بیشتر از هر چیزی چشمم دنبال کیف و کفش است. کتونی های مختلف و کیف هایی که جادار باشند. و بیشتر از هر چیز موقع دقت به کتونی ها به اینکه موقع دویدن سُر میخورند یا نه دقت میکنم و موقع توجه به کوله پشتی ها به این دقت میکنم که هر کدام را با چه شتابی اگر پرت کنی رویِ زمین پاره میشود یا نمیشود.

دست آخر با چهارتا شلوار و یک دامن برمیگردیم خانه. امسال مهر، نه مدرسه دارم نه دانشگاه و این یعنی بزرگ شده ام لابد. امسال مهر هیچ ناظمی را سر کار نمیگذارم و از هیچ استادی صبغه ی تحصیلی اش را که از قضا خیلی هم خوب بوده نمیشنوم. با هیچ دانش آموز جدیدی دوست نمیشوم و برای روزهای اولِ دانشگاه هیچ ترم اولی ای دل نمیسوزانم. امسال مهر از دفتر و خودکار و کتاب ثبت نام شده هیچ خبری نیست . امسال مهر باید مطلبِ آذر ماه نشریه را برسانم، با استاد قاف یک قرار هماهنگ کنم به پیشنهادِ خانم دکتر میم فکر و یک جوری تلاش کنم بی مبالاتی ام در صحبت کردن با خانم صاد را جمع و جور کنم که آن دنیا شرمنده ی خودم و خدا نباشم.

زندگی تغییر میکند. مثلا همین مهرماه، از یک جایی به بعد در زندگی هیچ کداممان رنگ و بوی مهرماه های قبل را ندارد، لابد بهار هم از یک جایی به بعد همین طوری ست، یا حتی تابستان و رمستان. دِل به روزها و زمان های دنیا نبندیم.

  • انارماهی : )

چهل: دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

میدانی، من کاری ندارم که حاجت این چهل روز انعام خواندنم را میدهی یا نه. شاید صلاح ندانی این دنیا بدهی، آن دنیا میدهی، شاید هم اصلا کلا حال نکنی حاجتم را روا کنی، در کل ، این چهل روز خیلی خوش گذشت. اولین چله ای بود که با همه ی سختی هایش، خوش گذشت و خم و راستم کرد و پیچاندم و بعد یک جوری کوباندم زمین که همه ی قلنج هایم شکست. دوستت دارم خدا

  • انارماهی : )

سی و نه: بعضی وقت ها بچگانه باید با تو حرف زد

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ
تو را شبیه دایی محسن میبینم، یک مرد سیبیل چخماقی که ریش و سیبیل و موهایش هشتاد و پنج درصد سفید شده، لاغر اندام است ولی نه دیلاق. یک جور تناسب خاص که نمیتوانی منکرش باشی. قُد و یک دنده ولی مهربان و دلسوز. هرقدر خودش را بکشد نمیتواند بداخلاق باشد ولی خب حرف حرف خودش است، اما یک جوری حرف خرف خودش است که آزرده خاطرت نمیکند. تو را در یک شلوار خاکستری و بلوز آستین کوتاه سفید حدس میزنم. با چشمانی درشت و نافذ، با دستهایی بزرگ و انگشت هایی کشیده و کفش های اسپرت و کیف پر پول و پاهایی که آماده اند برای کمک رسانی و دهانی که جان میدهد برای قربان صدقه رفتن و حرفهای خوش زدن. تو البته خیلی بی عیب و نقص تر از دایی محسنی، تو بی عیب و نقص مطلقی با اشک هایی که به موقع میبارند و شانه هایی که به موقع لرزان و تبسمی که به موقع روان ... تو مرا دوست داری، بیشتر از خیلی ها و کمتر از بعضی ها، شاید از من بهتر خیلی داشته باشی، ولی فقط یک ملیکا با این مختصات و قدر و اندازه داری که لابد خیلی خاطرش را میخواهی و من فقط یک خدا دارم که خیلی دوستش دارم.
  • انارماهی : )

سی و هشت: میل داری؟ پس هستی

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ب.ظ

خاله میگفت در کتابی خوانده که این قانون راز و کائنات و اینها هم نوعی از عرفان های کاذب است که در جوامع دین دار به خصوص رواج زیادی دارد. این را گفتم که شما هم اگر همچین تفکری دارید یا همچین چیزی را خوانده اید به متن زیر نیز توجه کنید .

من مطالعه ی زیادی در زمینه ی عرفان های کاذب و فلان و بهمان و راز و کائنات و اینها ندارم. راستش خیلی علاقه هم ندارم، اما در دین ما، میل کردن، میل داشتن، میل به صعود و سقوط، نیت، فکر و امثال اینها خیلی مهم است. خیلی سفارش شده به فکر خوب، به میل به چیزهای خوب داشتن و نعمت های مادی و معنوی خوب تا آنجا که در قیامت با آن چیزهای محشور میشویم که بهشان میل و رغبت داریم. در سوره ی مبارکه عبس، بحث تزکیه مطرح شده، واژه ی تزکیه یعنی جدا کردن خوبی از بدی، یعنی کثیفی را از بین بردن و تمیزی را جایگزین کردن، در این سوره میل به تزکیه مطرح شده و سفارش شده به واسطه ی اینکه کسی میل به تزکیه داشته باشد بر ما واجب است با او رفتار حسنه داشته باشیم، رفتار مبتنی بر قرآن.

حالا، خاله و عمه و مامان و بابا و عمو و خواهر و برادر و دیگران را بیخیال، به خودمان چقدر به دید تزکیه نگاه میکنیم؟ در مقابل خودمان بیشتر از بقیه مسئولیم هااااا تو سر خودت نزن، دهع

  • انارماهی : )

سی و هفت: بسیار سفر باید

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

#ای_کاش_تنهایی_نبود_این_در_کنارم_ماندنت ...

تابستان امسال به سفر گذشت، سفر پشت سفر ... روستا پشت روستا ... سفر آدم را صبور می کند، میدانی تا صبر نکنی به مقصد نمیرسی. صبر همرا با مرحمت، صبر همراه با تقوا، صبر همراه با صلات ... درست مثل سفارش های خدا در قرآن ... اوصیکم بالصبر و الزندگی 

  • انارماهی : )

این یک هشدار جدی ست

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

از من به شما نصیحت، آن وقت هایی که خیلی خوش خوشانتان است، حس میکنید روی ابرهایید، یقین دارید وقتی قامت میبندید ملائکه میگویند بح بح چه نمازی، وقتی که در دلتان میگویید اصلا مگر از من متواضع تر هم وجود دارد؟ وقتی که هر اتفاق مرئی و نا مرئی در اطرافتان می افتد را میفهمید و حس میکنید حس ششم را از روی شما خلق کرده اند، درست زمانی که فکر میکنید خدا اصلا مگر بنده ای بهتر از شما دارد، همان لحظه ای که به این نتیجه رسیدید که اصلا در یاران امام زمان شما نباشید که باشد، درست همان زمانی که فهمیدید دنیانخواه تر و عابد تر و سالک تر و مهربان تر از شما وجود ندارد کمی به خودتان شک کنید و از خودتان بترسید.


این از آن رازهایی بود که باید در گوشی به همه گفت

  • انارماهی : )

سی و شش: زشتِ زیبا

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

مثلا مثلِ همین پستِ قبل، از یک مقدمه ی بی ربط و زشت، میشود رسید به یک نتیجه ای که هی دلت بخواهد با خودت بخوانی و تکرار کنی "پیامبری از جنسِ هجرتی مدام" و هی بخوانی و بخوانی و بخوانی ...


میدانی، این روزها هی معجزات شما را میشنوم. هی از شما می گویند. هی از مریضِ بد حال، هی از بچه ی فلجِ مادر زاد، هی هی هی ... من هی میخوانم و میشنوم و اشک میریزم و فکرِ حسرتی مدام برای تشییع در حرمِ شما ... این روزها شما خیلی هستید ... این روزها همه جا حرفِ شماست، چرا؟ چرا امروز بعد از نمازِ صبح آن آیه ی سوره ی روم آمد؟ چرا امروز و این روزها من این همه امیدوارم؟


میدانید، از بعضی مقدمه های زشت، میشود به نتیجه های قشنگ رسید. ما خیلی وقت ها مادر و پدرِ خوبی نداریم. خیلی وقت ها از دستمان در میرود، هوار هوار میکشیم سرِ خلقِ خدا، نا سزا میگوییم حتی ... ولی خب، تهِ دلمان که اینجوری نیستیم هان؟ تهِ دلمان پشیمانیم، تهِ دلمان نمیگوییم حقش بود خوب کردم، حتی خیلی وقت ها میرویم عذرخواهی میکنیم بعدش ... پس میتوانیم به خودمان امیدوار باشیم که شاید از این مقدمه های زشت برسیم به نتیجه های قشنگ، پس، بخواهیم و امیدوار باشیم ... از آنهایی که این روزها تویِ زندگی مان خیلی هستند بخواهیم ...


+ بگردیم ذکرِ وجودی مان را پیدا کنیم. ذکر وجودی یعنی چیزی که برای ما اثر دارد. خودمان باید پیداش کنیم، باید ببینیم چی خوبمان می کند. چی رویِ ما اثر دارد و باید خودمان پیدایش کنیم ...


  • انارماهی : )

سی و دو: هجرت

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ
تب کرده بودم، تن و بدن درد امانم نمیداد. چشم هایم به اندازه ای درد میکرد که حس میکردم همین الان است از کاسه ی سر خارج شود و سرگیجه باعث میشد هر ده دقیقه یک بار بروم زیرِ میزم پناه بگیرم و فکر کنم زلزله آمده. درد در تمامِ تنم پیچیده بود و بخاطرِ اینکه در طول ترم یک کلمه هم نخوانده بودم نمیتوانستم مسکن بخورم مبادا خوابم بگیرد و همان یک کلمه ی شب امتحان را هم نشود بخوانم. لازم به ذکر است که به احد الناسی از حالِ بدم هیچ چیزی نگفته بودم و توی اتاقم چپیده بودم که خدای نکرده نخواهند مرا ببرند دکتر و بعد کلی مراقبت و اینها و ... خلاصه تصمیم گرفته بودم اول امتحاناتِ ترم ششم دانشگاه را در بیست و دو سالگی بدهم و بعد بمیرم.
روزِ پرکارِ بدی بود. دو تا امتحان داشتم و دانشگاهم مرکز شهر بود و بعدش باید میرفتم شمال و از آنجا به غربی ترین نقطه ی تهران و بعد برمیگشتم به شرق. سرِ امتحان دوم به گریه افتاده بودم، انقدر که هی از رویِ صندلی غش میکردم اینور و آنور مراقب مدام حواسش بود که تقلب نکنم. زودتر از همیشه برگه ی حقوق تجارت را دادم و آمدم بیرون. شب نزدیک ساعت ده بود که رسیدم خانه. مامان با دیدنم داد زد که چرا انقدر قرمزی؟؟؟؟ و بعد شکمم را چک کرد که هیچ اثری نبود و بعد پشتِ سرم را، بله من فقط مبتلا به یک آبله مرغانِ ساده شده بودم و قرار نبود بمیرم.

تب کرده ام، چمباته زده ام تویِ اتاقم یک گوشه نشسته ام. زار زار زار اشک هام را تویِ حلقم خفه میکنم و ذکرِ خدایا گریه م نیاد گرفته ام و مثلِ روانی ها هم اشک میریزم هم بغضم را قورت میدهم و  هم دستمال را چپانده ام تویِ چشمم که نکند اشکم سرریز شود. من فقط یک "ندا"ی طولانیِ روشن میخواهم. مثلِ گفتگوهای با موسی. بگویی آن چیست در دستت؟ در حالی که میدانی و من بگویم این غربتِ من است، با آن زندگی میکنم، راه میروم، گله ی اموراتم را به جلو و عقب میرانم، بگویی آن را به زمین بیفکن ... آن را به زمین بیفکنم و بعد پیامبری شده باشم از جنس هجرتی مدام.

  • انارماهی : )

همیشه این طوری بوده که اتفاق می افتد و بعد من تصمیم میگیرم که از این اتفاق چقدر ناراحت شوم یا خوشحال. مثلا اتفاقی میفتد که دلم را میشکند، در لحظه تبدیل به پودر میشوم، اشکم میاید، دلم میخواهد گوشی را بگیرم دستم و همه را، دقیقا و کاملا همه را خبر کنم و بگویم که "من خیلی [...]م" و به کل دنیا بفهمانم که اتفاقی افتاده که باب میلم نبوده و نابودم کرده [اینها را گفتم برای اینکه بتوانیدِ عمقِ فاجعه ی اتفاقِ افتاده را درک کنید]. از آن طرفی ش هم هست، مثلا دکتر میم زنگ میزند و کللللی از یادداشتهام تعریف میکند یا استاد قاف حسسسسابی از گزارشی که بر روی کتابش نوشتم خوشش آمده یا خانم کاف از منش و خانومانگی ام با اینکه اصلا و ابدا پسری در اطرافش نیست حسااااابی تعریف کرده یا نمره ی درسِ مدیریت رفتار سازمانی م نوزده و نیم شده یا مدیریت مالی دو پاس شده یا مدرکم را بی درد سر گرفته ام و در فضا به سر میبرم از این همه تعریف و تحسین و حرفهای خوب و خوش و گل و بلبل و دارم رویِ ابرها پشمکِ چوبی از آنها که شهربازی ها دارند میخورم [اینها را هم گفتم که دقیقا بتوانید عمقِ پیشامدِ خوشایند رخ داده را درک کنید] بعد تصمیم میگیرم که چه کار کنم.


مثلا تصمیم میگیرم اشکم را قورت دهم، گوشی را خاموش کنم، به هیچ بنی بشری نگویم که چی شده و در خلوتِ خودم اشک بریزم یا تصمیم میگیرم آهنگ بگذارم، برقصم، اصلا فکر نکنم که چی شده، یا بروم در فاز عرفانی و معنوی و یک جوری با اشک و لبخند بینِ خودم و خدا مساله را حل کنم یا تصمیم میگیرم که به همه بگویم چی شده و چه اتفاقی افتاده و من دقیقا چقدر [...]م یا وقتی که رویِ خوبِ سکه افتاده رویِ زمین تصمیم میگیرم که بخندم، بپرم بالا، همه را خبر کنم و به همه بگویم که چی شده یا اینکه سکوت کنم، خیابان را قدم بزنم و به روزهای بهتر فکر کنم یا اینکه بزنم تویِ سرِ خودم که از این بهتر هم میشد باشد و نیست یا هر عکس العمل دیگری که رویِ مودَش باشم. هم بستگی به مودِ انتخابی من دارد و هم بستگی به اطرافیان. بستگی دارد به اینکه تصمیم گرفته باشم شاد زندگی کنم یا غمگین. بستگی دارد تصمیم گرفته باشم مثلِ پرنسس ها زندگی کنم یا مثلِ کارتن خواب ها.


اینکه من تصمیم بگیرم چه عکس العملی داشته باشم کاملا به خودم مربوط میشود و کاملا عملی میشود و کاملا میتواند مرا به قهقرا و نیستی برساند یا به وضعیت تبدیل یک تهدید به فرصت یا به وضعیتِ وحشتناکی که ابدا فکرش را نمیکردم. این مساله بر رویِ همه ی ما صادق است. کافی ست تمرین کنیم [چون مدلِ زندگیِ من به صورتِ جبری طوری بود که باید یاد میگرفتم بعد از هر اتفاق چه نوع عکس العملی باید داشته باشم، به صورتِ اتوماتیزه در گوی بودم و کاری جز تمرین نداشتم] که بعد از اتفاق، فقط و فقط سی ثانیه فکر کنیم، به خودمان فرصت بدهیم که فکر کنیم، به عواقبِ عکس العملی که تصمیم گرفته ایم داشته باشیم فکر کنیم. خودِ این سی ثانیه فکر کردن سی ثانیه ی بعدی را برای شما به ارمغان می آورد، و بعد سی ثانیه ی دیگر، و همین فکر کردن شما را از عکس العمل عجولانه باز میدارد و همین عجله نکردنِ در خنثی کردنِ فنِ حریف [بخوانید دنیا] به مرور زمان شما را به یک مبارزِ کارکشته [بخوانید بنده ی خدا] تبدیل میکند.


یکی از بهترین اتفاقات این است که بعد از مدتی شما به جای اینکه یک هفته از یک رخداد ناخوشایند اعصابتان خورد باشد، چهار روز اعصابتان خورد است، کم کم سه روز، کم کم یک روز و نیم، کم کم یک ساعت و کم کم هیچی ... کافی ست استمرار داشته باشید ولو ده سال طول بکشد تا برسید به یک روز و دو روز، ارزشش را دارد.


پ.ن: لطفا بعد از خواندن این متن دستِ وا حسرتا بر سر نکوبید، نویسنده ی این متن در مرحله ی یک روز و نیمگی به سر برده و بیست و چهار سال به صورتِ جبری در حالِ تمرینِ چنین مساله ای بوده. پس امیدوار باشید و آسوده خاطر.


التماس دعا

  • انارماهی : )

سی: دارد

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

بندگانت مرا کنارشان خوش ندارند،

تو که داری

هان؟

  • انارماهی : )

بیست و نه: طوفان

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

وضع زندگی آشفته اش هراسانم نمیکند، آنقدرها که قبلا حالم بد میشد و فکرم مشغول، نمیشود. مثل همیشه سر به کوه و بیابان نمیگذارم و برای ساعاتی در خلوتیِ خیابان قدم نمیزنم و تفکراتِ سیاسی اجتماعی فلسفی خانوادگی همه چی ای ام را با هم مقایسه نمیکنم. با یک جور اطمینانِ خاص که البته از من بعید است بهش تاکید میکنم که "میگذرد" و راهم را میگیرم و میروم. نه که درکش نکنم، نه که ندانم در چه وضعیتی ست نه که دلم به حالش نسوزد ولی بی سکون بودن و تغییر همیشگیِ دنیا و وضعِ زمان انقدر برایم ثابت شده که ترجیح میدهم دیگر بهم نریزم و همه را به بهم نریختن دعوت کنم.


خبرِ سفرِ عجیب و غریبِ برادر مرضیه را که میشنوم و هول و حراسش را که میفهمم میروم به روزهای گذشته، سالهای دبیرستان، روزهایی که با مرضیه مینشستیم پشتِ نیمکت های چوبی یا پشتِ پنجره ی کلاس و درباره ی عدم تطابق فرهنگیِ خانواده ی آنها و خانواده ی عروسشان که آن روزها تازه رفته بودند خواستگاری اش حرف میزدیم و کلی معیار و مقیاس و خط کش برمیداشتیم و کلی نظریه میدادیم که من اگر بخواهم ازدواج کنم فلان و بهمان. آن روزها هیچ کداممان فکرش را هم نمیکردیم که برادرِ مرضیه یک روزی این طوری زمینی از مرزِ ایران به مقصدِ آلمان خارج شود و امشب از دریا با قایق ترکیه را برود به طرفِ یونان و مامانش در اضطراب باشد و زن و بچه اش تنها و بی پناه.

تغییر پشتِ تغییر، و این حجمِ عظیمِ تغییراتِ عالم هم میترساندم و هم امیدوارم میکند. زندگیِ مژگان، زندگیِ مهناز، زندگیِ مژده، زندگیِ درسا، زندگیِ هانیه، زندگیِ پردیس و هزار و یک زندگیِ دیگر که همه و همه و همه انقدر مشمولِ تغییر بوده اند که حس میکنم دنیا یک دریای طوفانی ست که گذشتن از آن مستلزم داشتنِ سکانی ست محکم که باید آن را سفت چسیید و درست حرکتش داد ... و باز سوال و سوال و سوال ...

  • انارماهی : )

بیست و هشت: این یک حقِ جدی ست که میشود از آن نگذشت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ


به طورِ کاملا غریزی و نه به دلیل وابستگی سیاسی یا شکمِ پر یا سر راحت بر زمین گذاشتن یا سواره بودن و خبر از حالِ پیاده نداشتن یا هر کدام از اقلامِ دیگری که ثابت بکند نفسم از جای گرمی در می آید [با سی و هفت درجه دمای طبیعی و همیشگی بدن مگر میشود نفس از جای سرد دربیاید اصلا؟] همیشه با جمله هایی که میگفت "ایرانیا فلان اند" مشکل داشتم. همیشه از خیابان های بدونِ ترافیک و جاده های بدونِ معطلی و تصادف و پلیس های راهنمایی و رانندگی که سر وقت و به موقع همه جا هستند و فستیوالهای شگفت انگیز و مهیج و به موقع و فضایِ سبزِ تمیز و کلبه های جنگلیِ کارتونی و حراجی های شیک و پاساژهایی که همه ی اقلامی که تویِ کارتون های کودکی دیده ام در آنها پیدا میشود و خیابان های تمیز و متروهایی که زود و تند و سریع میایند و میروند و بی آر تی هایی که در تایم مشخص و دقیقی ما را به هر کجا که بخواهیم میرسانند و کارهای اداری ای که بی معطلی و سریع انجام میشود و همشهری هایی که زرت و زرت فحشت نمیدهند و بخاطرِ نوعِ پوششت تحقیرت نمیکنند و صبر میکنند اول مسافران پیاده شوند بعد سوارِ قطار میشوند و برقی که هدر نمیرود و آبی که گِل نمیشود و اروپا و  امریکا و استرالیا و دو قطب لذت برده ام ولی هیچوقت کسانی را که بی اطلاع، بی دانش، از سرِ جهل و بی فکری به منِ ایرانی برچسب هایی را میچسبانند که صرفا شبکه های اجتماعی شان پر بازدید شود یا در میتینگ های دوستانه و خانوادگی حرفی برای گفتن داشته باشند و خاطراتشان و حرفهایشان خلاصه میشود در توهین به منِ هم وطن که مثلِ آنها دارم در همین سرزمین زندگی میکنم و اتفاقا خیلی هم به حقوقِ شهروندی و انسانی و دینی خودم نسبت به آنها پایبندم و اتفاقا ایمان دارم که تا آنهایی که بلندگوی "آی ایرانی اینجوری نباش و آن جوری باش" خودشان خودشان را اصلاح نکنند هیچ گل و بلبلی از آسمان بر سرِ این سرزمین نمیبارد را؛ نمیبخشم. 

  • انارماهی : )

بیست و هفت: و قسم به تو، که هر دم و بازدم را "هستی"

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

مدت ها پیش، حدودا دو سال قبل، بعد از خواندنِ آیاتی از سوره ی مومنون (اگر اشتباه نکنم) و مطالعه ی بخشی از خلقت انسان و آیاتی که میگفت تو یک لجن متعفن بد بو بودی که ما از روحِ خود در تو دمیدیم و بعد از فرشته ها خواستیم به تو سجده کنند. فکر کردم "از روحِ خود" یعنی خیلی چیزها. یعنی توی انسان فطرتا شامل همه ی صفاتِ الهی هستی، یعنی غفاری، رحیمی، عظیمی، ستری و مستوری، امانی و امینی، فعلی و فعالی، رحمی و رحمتی، یعنی قادری، خبیری، بصیری و اگر هر کدامِ اینها نباشی، یعنی اگر از هر کدامِ اینها دور شوی به مرتبه ی لجنِ متعفن بودن نزدیک شده ای و تویِ انسان دائماً در حال برو و بیا بینِ خداگونه بودن و لجن بودن زندگی میکنی. آن روزها فکر میکردم به اینکه همین یک آیه برای همه ی زندگی آدم بس است و همین یک آیه حجت را بر انسان تمام میکند که یعنی دهانت را ببند، انقدر نگو "نمیتوانم"، "و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی غلط میکنی بگویی نمیشود و نمیتوانم، تلاشت را بکن، دست و پایت را بزن، این طرفی نشد آن طرفی، اصلا تو نباید به این نتیجه برسی که "همه ی تلاشم را کردم ولی نشد" اصلا نباید برسی به نقطه ی نشد و نمیشود. تو دائم باید در حالِ شدن و توانستن باشی و ایمان داشته باشی که میشود. یک لحظه از دست دادنِ ایمان همان و یک قدم به سمتِ تعفن برداشتن همان.


این روزها، دارم فکر میکنم که آن آیات، و آن استنباطی که من داشتم، میتواند وجهِ دیگری هم داشته باشد. ما، خودمان را جدا تصور میکنیم از خدا. خودمان را یک فعل و انفعالِ خاص تصور میکنیم در گوشه ای از هستی و خدا را یک فعل و انفعالِ دیگر در آن طرف، فکر میکنیم که یک سری فرمول های فیزیکی و تغییراتِ شیمیایی باید رخ دهد تا ما را به خدا وصل کند. تا ما بتوانیم با خدا حرف بزنیم و از او چیزی بخواهیم، باید یک ایکس مقابل ایگرگ قرار بگیرد و یکی از این دو مقدار را به ازای صفر به دست آورد و بعد دیگری را تعیین کرد تا در نقطه ای از مختصاتِ هستی بتوان خدا را حس کرد یا ازش چیزی خواست یا دیدَش. اما این طور نیست. ما خودِ خداییم و خدا دقیقا همه جا هست. در پوست و گوشت و استخوانمان جاری و ساری ست. در تمامِ لحظه ها و دقایقِ ما هست. فرقی نمیکند سرِ سفره ی یک رمّال نشسته باشیم برای حدسِ آینده ی نامعلوممان یا سرِ کلاسِ درسِ استاد میردانشگاهیان پور تهرانیِ اصل یا وسطِ غیبت های خاله از عمه یا درست بینِ بازیِ بارسلونا و رئال مادرید، خدا هست. ما فکر میکنیم وقتی داریم با دایی چای میخوریم خدا رفته نشسته به فیلم دیدن، فکر میکنیم وقتی از خانه میرویم بیرون اگر در را با ذکر باز کنیم و تا سرِ کوچه قل هو الله بخوانیم خدا هست و بعد از سرِ کوچه به بعد با خدا خداحافظی میکنیم و میرویم تا وقتِ اذان، وقت اذان خدا تویِ نمازخانه ی دانشگاه یا محل کار منتظرِ ما نشسته و بعد باز خدا میرود تا ما به راحتی نهار بخوریم و بعد باز میرود تا نماز مغرب و عشا و آخر شب هم که خوابمان میاید و برای نماز شب بیدار نمیشویم خدا مینشیند گوشه ی اتاق و به ما زل میزند و گاهی چشم غره میرود و گاهی میگوید خاک بر سرت و گاهی دل میسوزاند و گاهی میگوید خب عب نداره حالا امشب هم بخواب. نهههههه این چنین نیست که ما خدا را درست عینِ مامان و بابا و استاد دانشگاه و مدیرِ مالی شرکت تایم بندی شده و محدود داشته باشیم.


برخی احکام مستحبی را اگر انجام نمیدهیم، معناش هم نمیدانیم، اصلا اگر حتی به به نظرمان مسخره هم هست، خوب است درش فکر کنیم. خدایی که برای نحوه ی ورود به دستشویی و نوعِ نشستن و چگونه ذکر گفتن و چه گفتن در آن حال هم احکام آورده، خدایی ست که مثل زنگ های مدرسه گاهی باشد و گاهی نباشد؟ معنا دارد اصلا؟ خدای انسان گناهکار سرش شلوغ است و خدای انسانِ مومن سرش خلوت؟


"و نفختُ فیهِ مِن روحی" یعنی من همواره با توام، و تو همواره از منی، میخواهی گناه بکنی، میخواهی راهِ راست بروی یا کج، من کنارت هستم، میخواهی تصمیم بگیری درس بخوانی، میخواهی ازدواج کنی، میخواهی فلان برنامه را بریزی، میخواهی بروی، میخواهی بیایی، من کنارت هستم، من در تو هستم، اینکه تو نمیخواهی مرا ببینی، اینکه تو نمیخواهی مرا دخیل در تصمیماتت کنی، اینکه تو فکر میکنی که من یک لحظه هستم و یک روز مرخصی میگیرم، تصورِ توست، اینکه فکر میکنی حتما باید بروی بالای کوهی یا امام زاده ای یا تویِ غاری تا شاید تشعشعی از من را ببینی تصورِ کم و پایین توست. اینکه فکر میکنی تا برای من فلان کار و بهمان کار را نکنی من برایت خدایی نمیکنم تصورِ شرطیِ توست که تا غذایت را تا ته نخوری از پارک خبری نیست.


منِ قادرِ مطلق، منِ خدایِ کُن فیکون، همواره در تو و همراهِ توام، از چه میترسی؟

  • انارماهی : )

بیست و شش: حرف حق را باید زد

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

کتاب را داده بودم خانم صاد خوانده بود. کتابی که اگر صد درصدش را نه، هشتاد درصدش را با تمامِ عقاید و تفکرات و کمیات و کیفیاتِ خودم نوشته بودم. کتابی که به بند بندِ آن هشتاد درصدش عمل میکردم، اعتقاداتم را تشکیل میداد، بنیادِ خیلی از حرفها و عملهایم میشد و دو دوتا چهارتاهایم را در حد و اندازه ی خودم جواب میداد. خانم صاد خوانده بود و مرا خواسته بود که باهام حرف بزند، بعد از جلسه مرا کشانده بود کنار و شروع کرده بود گفتنِ اینکه "همه از این مقدمه ها این نتایج را نمیگیرند، کتاب با یک جور سوگیری خاص نوشته شده و فقط یک قشرِ خاص میتوانند مخاطبش باشند و این چیزهایی که نوشته ای آن چیزهایی نیست که باید باشد و ..." و من هم با دهانی تا فرقِ سر باز گفته بودم "ععععععَ من اصلا به این بعدش توجه نکرده بودم، حق با شماست، باید تغییرش بدم" و بعد او یک سیستم خاص را گفته بود و یک خروار مساله ی دیگر به کتاب اضافه کرده بود و تاکید کرده بود که همه ی اینها باید در کتاب باشد و من هم گفته بودم باشه و بعد قرار شده بود هر بخش کتاب را که نوشتم بفرستم بخواند و بعد نظر بدهد و بعد ادامه بدهیم. بعد از این صحبت خیلی احساس پوچ بودن کرده بودم، احساسِ خاک بر سر بودن، احساس اینکه چرا همه ی اعتقاداتم آن چیزی نبوده که مورد تاییدِ او قرار بگیرد و بعد با همان حسی که مثل یک پتک مدام مرا تویِ زمین فرو میبرد یک دفعه حوالی ایستگاه مترو خانم صاد را دیدم. با هم هم مسیر شدیم.

از ترمِ سه ی دانشگاه سوارِ واگنِ ویژه ی بانوان شدن برایم یک اصل پذیرفته شده بود، بودن در واگن مختلط تا قبل از آن یکجور روشنفکر بازیِ خاص محسوب میشد و احترام به حقوقِ انسان هایی که در همه چیز مثلِ من بودند الا جنسیت ولی از ترمِ سوم بدونِ هیچ حرف و سخنی از سمتِ کسی و بدونِ اینکه حتی کسی از خانواده بفهمد و بخواهد تذکری بدهد، حس کردم در من چیزی هست که نباید در واگنِ مختلط حراج شود و دیگر پا به آن قسمت نگذاشتم، تا آن روز. آن روز که خانم صاد همه ی بنیان های فکری و عقیدتی مرا برده بود زیرِ تریلی هیژده چرخ و من با دهان باز نگاهش کرده بودم و در بهتی خاص نفهمیده بودم چه میگوید و فقط قبول کرده بودم، با خانم صاد سوارِ مترو و واگن مختلط شدیم و من تمامِ آن چند ایستگاه به این فکر کردم که "خب لابد اشکالی نداره" و تمامِ طولِ راه حس کردم اعصابم دارد جویده میشود ولی سعی کردم بی اعتنا باشدم چون "لابد خانم صاد هرچه بگوید درست است، چون خانم صاد نویسنده است، خانم صاد اِل است، خانم صاد فلان جا کار میکند، خانم صاد ..." وقتی از مترو پیاده شدم حس کردم لختم، نه از نظر ظاهری، حسِ کسی را داشتم که دیگر هیچ چیزی برای پوشاندن ندارد، نه عقیده ای، نه فکری، نه هیچی، یک شیشه که دارد راه میرود و بی هیچی بی هیچی ست. پر از هیچ شده بودم، لُختِ لُخت. یک هفته ی تمام فکر کردم که چطوری کتاب را آن طوری که خانم صاد گفته بنویسم؟ نمیشد، با هیچ جایِ وجودم جور در نمیامد، حتی راهکارهایی که خانم صاد برای زندگی ام گفته بود هم از یک جایی به بعد دیگر جواب نمیداد، با عقایدم جور نبود که آن طوری که او میگفت شب را به روز و روز را به شب برسانم، به من نمیامد ...

به جای نوشتنِ کتابِ جدید، به مطالبِ کتاب فکر کردم، به خودم فکر کردم، به خانم صاد فکر کردم، به دوست هایم، خانواده ام، اطرافیانم، به اهدافم، به جایگاهی که دوست دارم در این عالم داشته باشم، به خدایم، به پیامبرم، به امامم، به جای نوشتنِ کتابِ جدید به همه ی اینها فکر کردم و دیدم خیلی زشت است که وقتی خدا به من شعور و قوه ی تشخیص و شناخت داده بخواهم مثل یک نفرِ دیگر فکر کنم، بخواهم خودم را برای خوشامد یک نفر دیگر یا عده ای دیگر تغییر دهم، دیدم خیلی زشت است که شبیهِ خودم نباشم و هی بخواهم مثلِ خانم صاد و آقایِ عین و فلانی و بهمانی فکر کنم. خب خیلی ها این نتیجه را از کتاب نمیگیرند، خب نگیرند، مگر همه به این دنیا آمده اند یک یک نتیجه بگیرند؟ مگر همه به این عالم آمده اند که یک جور زندگی کنند؟ مگر همه آمده اند که از یک راه به خدا برسند و از یک راه خدا را بشناسند؟ وقتی اثرِ انگشت هر کدام از ما با آن یکی، مطابقت نمیکند، پس چطور میشود که ما بتوانیم عینِ هم فکر کنیم و نتیجه بگیریم و به مقصد برسیم؟

عالَم، عالَم فراوانی ست، عالَمِ کثرتِ در عینِ وحدت است، اصلا اگر کثرت نباشد وحدت معنا ندارد، پس چرا باید تلاش کنیم عینِ هم باشیم تا بتوانیم کاری کنیم؟ چرا باید تلاش کنیم عین هم فکر کنیم، پا در کفشِ هم کنیم و به اصرار دستِ دیگران را بگیریم و دنبالِ خودمان بکشیم تا مثلا حرفِ حقی را به گوش برسانیم؟ چرا باید مثلِ چارپایان دنباله یک نفر عینِ خودمان راه بیفتیم و بعد عین او فکر کنیم و عین او بخواهیم و عینِ او بزاییم؟ خدا به انسان شعور داده و حسنِ خلق، به انسان رحمت داده و عقل، به انسان قلب داده و چشم، چرا نباید بخواهد که خودش باشد؟ بدونِ اینکه بخواهد بقیه را شبیهِ خودش کند. حرف حق را بزند به صرفِ حق بودن نه برای اینکه فلانی و فلانی ها قبولش کنند.

  • انارماهی : )

بیست و چهار: مرگ تدریجیِ یک انسان

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ

همیشه از فکر کردن به آدم ها هم لذت برده ام و هم ترسیده ام. شهلا، برای من اسوه ی سیاست های زنانه بود. همیشه حاضر بودم چیز بزرگی در زندگی ام را بدهم و یک روز به جایِ شهلا زندگی کنم. او که بعد از سالها زندگی اخلاقِ فامیلِ شوهر چنان در دستش بود که انگار آنها موم اند و او طراحِ مجسمه ساز انقدر راهکار و تکنیک برای زن بودن و زن ماندن بلد بود که مرا که آن روزها یک دخترِ پر شر و شورِ هفده ساله بودم با یک دنیا فکرِ بکر و دست نخورده را به غبطه و تحیر وا میداشت (چقدر ادبی هستیم ما، به به). حاضر بودم چادر و حجاب را بگذارم کنار و عینِ شهلا باشم. یک بی حجابِ خوشبختِ خوش خلقِ کار بلد. اما نمیشد. من همیشه از اینکه به حرفهای گنده گنده ی خدا گوش نکنم ترسیده بودم هرچند حرفهای کوچک کوچکش را زیرِ پا له میکردم و مثلا خلق و خویِ خوشی نداشتم ولی سعی میکردم ادایِ شهلا را دربیاورم و خیلی وقت ها صاحبِ خلق و خویِ محمدی باشم. حسرتِ شهلا و اخلاق و محبوبیتش همیشه در من بود تا اینکه در یک آلبومِ خانوادگیِ عکسِ جوانی های شهلا را دیدم. سالهای اولِ انقلاب بود شهلا با چادر و مقنعه ی خیلی کیپ نشسته بود زیرِ سایه ی درخت بهارنارنج حیاط و عکس انداخته بود. نمیتوانستم دهانم را از تعجب باز کنم، این زن مومنه ی محجبه ای که یک طوفانِ صد و هشتاد کیلومتر در ساعتی هم نمیتواند چادرش را کنار بزند شهلاست؟؟؟!!!! بعد فکرهای دیگری آمد سراغم که خب لابد حکومت نتوانسته امثالِ شهلا را جذب کند، یا لابد شهلا به مرور زمان به این نتیجه رسیده که برخی از حرفهای دین را میشود ندیده گرفت، لابد شهلا به این نتیجه رسیده که حجاب خیلی هم مساله ی مهمی نیست، اصلا مگر برای حجاب حدی تعیین شده؟ شاید اگر روحانیت کمی بهتر جامعه رفتار میکرد شهلا این طوری نمیشد؟ اصلا به من چه خب شهلا دلش پاک است، دل من که پاک نیست او میرود بهشت و من با این همه حجاب و چادر و چاقچول (؟) به جهنم. اینها فکرهایی بود که یکی پس از دیگری از ذهنم میگذشت و نمیتوانستم هیچ جوابِ درستی برایش پیدا کنم. شهلا جداً محبوب بود، جداً خوش خلق بود و الحق و الانصاف در سیاست بازی یک زنِ به تمام معنا بود، طوری که فکر میکنم مهدعولیا مادرِ ناصرالدین شاه در گور به وجوش افتخار میکرد. شهلا عروس دار شد و نوه دار شد و برای من اسطوره ی نجابت و پاکی و خلقِ محمدی و زنیت باقی ماند تا چند وقت پیش که طی یک تماسِ تلفنی متوجه شدم چقدر عوض شده. انگار یک فرشته ی خاک گرفته بود که حرف میزد و تیکه می انداخت و هر هر به تیکه پاره های زبانش که ما را زخمی میکرد میخندید، ما تصمیم گرفتیم خانوادتاً آن تماس را ندیده بگیریم و فکر کنیم شهلا در وضعیتِ روحیِ بدی و تحتِ تاثیر کهولت سن آن حرفها را زده چون همه به شدت شوک زده بودیم تا چند روز پیش که طی یک پیامک حاویِ یک جوک که مبانی قرآن و دین را به سخره گرفته بود یک بار دیگر ما را به تعجب و تحیر واداشت، شهلا حجاب نداشت ولی نماز میخواند، قرآن میخواند، به جلساتِ قرآن میرفت، روزه میگرفت، به فقرا کمک میکرد. یک بار دیگر و این بار با اعجابِ بیشتری خانوادتاً به شوک سلام گفتیم و حالا دوباره آن عکسِ خانوادگی و آن حجابِ به شدتِ کیپِ شهلا جلویِ چشمم رژه میرود و از خودم میترسم. خودم که معلوم نیست چند سال بعد چجوری ام و چه شکلی و باید حواسم به تدریجی بودنِ روندِ تغییر باشد ...


  • انارماهی : )

بیست و دو:

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

بدجوری دنبالِ خودمم.

بالاخره من هم باید یک خط و خطوطی برای خودم داشته باشم. نباید همه ی حرفهای خانم صاد یا همه ی نگرش های آقای لام را بپذیرم. نباید با همه ی گفته های خانم میم یا همه ی فرمایشاتِ خانم طا مخالف یا موافق باشم. من باید خودم را پیدا کنم. بالاخره باید تکلیفم را روشن کنم که از کافی شاپ رفتن خوشم میاید یا نه. اهلِ کوه رفتن هستم یا نه. اهل چی ام اصلا؟ اینها باید مشخص شود. 


برای شما مشخص شده؟ شما خودتان را پیدا کرده اید؟


  • انارماهی : )

بیست و یک: من شبیه خودم میشم

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شبیه خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست

انگار وقتی که تلاش میکنم عقاید و تفکرات و نقطه نظرات یکی دیگه رو رعایت کنم خیلی راحت تره. راحت تره چون برای هر کاری نباید دلیلی داشته باشی و هرجا که اشتباهی رخ داد میتونی بگی "نمیدونستم". با یه نمیدونستمِ ساده که به اشکالِ مختلف میشه بیانش کرد، میشه از زیر بارِ خیلی چیزها شونه خالی کرد و راحت بود ولی از طرفی لذتِ پا گذاشتن به راهی که خودت ساختی ش، خودت انتخابش کردی و مطمئنی مخصوصِ توئه، یه جوریه که نمیشه ازش بگذری.

خیلی از آدم ها تو روزگارِ ما شبیهِ خودشون بودن. از آدم های معروفی مثلِ امام موسی صدر بگییییر تا یه زنِ روستایی تویِ دورترین نقطه به پایتخت که داره با عشق محصولاتِ دستسازش رو تویِ خونه تولید میکنه و درس نمیخونه و حضورِ چندانی توی اجتماع نداره و با هر کوکی که میزنه زندگی رو میپاشه به دنیا. بنظرم نوعِ زندگیِ امام موسی صدر با نوعِ زندگیِ یه زنِ روستایی که داره دقیقا مناسب با شرایطش کارهایی رو میکنه که باعث پر رنگ تر و پر رنگ تر شدنِ زندگی تو دنیا میشه برابری میکنه.

برای همینه که میگم شبیهِ خودم بودن ترسناک ترین کارِ دنیاست. وقتی تصمیم میگیری شبیهِ خودت باشی باید مراقب باشی، مراقب باشی که ندزدنت، مراقب باشی که نکشنت، مراقب باشی که زندانی نشی. یکی مثلِ امام موسی زندانی میشه و یکی مثلِ یه زنِ روستایی میتونه با شبیه شدن به زندگیِ شهری و اخلاق و آداب و رسومی که از اول برای خودش انتخاب نکرده خودش رو از خودش بدزده و زندانی کنه.

نقطه نظراتِ خانم صاد یا سبکِ زندگیِ آقای ت یا مدلِ رفتاری ح یا حتی نظراتِ مامان و بابا شبیهِ من نیست، شبیهِ خودشونه، من باید شبیهِ خودم باشم.

  • انارماهی : )

بیست:

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ
زمانه ی جاهلیت، آنان که بر آیینِ ابراهیم بودند، خیلی قشنگ با عربِ جاهلیِ احمقِ زبان نفهمِ مُشرک وحدت داشتند.
خیلی قشنگ ها
فقط وحدت نبود
بینشان محبت بود
ما را چه شده ؟


+ و جنابِ مجیدی به زیباییِ هرچه تمام تر این وحدت را نشان داده بود.

  • انارماهی : )

یک سبز آبیِ روشن با راه های سفید و لیمویی

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ق.ظ

با مردی ازدواج میکنم که شعر خواندن بداند و بفهمد گاهی اشتباه خواندنِ یک هِجا شاعری را از زندگی ناامید میکند. با مردی ازدواج میکنم که دست هایش آبی باشد، آبیِ خودکاری یا آبیِ رنگی یا آبیِ دریا فرقی نمی کند، مردی با دست های آبی همیشه میتواند بنویسد یا بکشد یا بگوید که "دوستَت دارم". با مردی ازدواج میکنم که حداقل یک چمدان کتاب تویِ اثاثیه اش باشد و خواندن بداند. مردی که صبحِ زود بیدار شدن را بفهمد و غروب به خانه برگشتن را بلد باشد. مردی که رفتنِ به موقع از آداب و مناسکِ مردانگی اش باشد. مردی که طواف بداند. مردی که نارنجی را بفهمد. با مردی ازدواج میکنم که پاهایش سبز باشد و کفش هایش گِلی. مردی که ماهی ها را دست چین کند. مردی که آدابِ قفس برانداخته باشد و برای دختر کوچکمان جوجه مرغ های بی حصار فراهم کند. مردی که کودکی را بفهمد، بهارنارنج را بشنود و انار را بشناسد. با مردی ازدواج میکنم که آبی کاربونیِ غلیظ باشد، فیروزه ای را هم نشینی بتواند و آدابِ تیله بازی بداند. با مردی ازدواج میکنم که در چشم هایش بشود آسمان را دید، ساده، آرام، واضح و بی هیچ غباری، گاهی اما بارانی. با مردی ازدواج میکنم که سفره اش اگرچه کم عرض ولی طویل باشد. مردی که اَمان بودن بشناسد و شرحِ امنیت باشد. با مردی ازدواج میکنم که همدم و همراه و همقدم و همسر باشد، اگرچه با تفاوتِ قد اما شانه به شانه.

  • انارماهی : )

نامرد مردم ما خدا ...

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

فیلم محمد رسول الله را دیدم. همه، از داخلی و خارجی و اینوری و آنوری، برای این فیلم حرفها دارند. من اما فقط یک چیز به چشمم آمد، مخصوصاً در سکانسِ دریا و ماهی ها، و آن هم این که ما الآن، همین الآنِ الآن رحمةٌ لالعالمینی با همان کیفیت و کمیت، داریم و از فیضِ وجودش بی بهره ایم، بی بهره ی بی بهره هم نیستیم، اما به جای نگاه کردن به او، رفته ایم به بت هایمان جسبیده ایم، کاش به بسترِ بیماریِ ما هم بیایی آقا و مثلِ حلیمه بت ها را از سر و دست و جان و دلمان برداری و دستمان را بگیری و شفایمان دهی. گریه دار است موقعیت و کیفیت و کمیتِ امامِ زمانت را نشانت دهند و خودش را نه. غم به دلم نشسته بعد از دیدنِ این فیلم ...


جنابِ مجیدی، اجرت با امامِ زمانت ...


  • انارماهی : )

سخنران بلندگو گرفته بود دستش و حرف میزد. اشک میریخت و راهکار میداد، رویکردش این طوری بود که از حضّار فقط سوال میپرسید، "فکر میکنید امام زمان کجای زندگی شماست؟" ، "چقدر واقعا میخواید امام زمان بیاد؟" ، "اگر آقا دفتری داشته باشه که اسم شما تویِ اون دفتر باشه فکر میکنید اسم شما کجایِ اون دفتره؟" ، سوال میپرسید و منتظر جواب نمی ماند و رد میشد، حضار هم اشک میریختند و ناله میکردند. یک دفعه گفت: "روزی یک ساعت، روزیِ نیم ساعت، روزی یک ربع با آقا حرف بزنید، برای آقا بنویسید، با آقا ارتباط بگیرید، تویِ بیست و چهار ساعت چقدر با آقا حرف میزنید؟" بعد هم اضافه کرد: "آیت الله بهجت تاکید داشتند کسی که متوجهِ حضورِ امام زمان باشه به مقام مراقبه میرسه و دیگه نیازی به مشارطه و محاسبه نداره" ، میگفت: "خودتون رو متوجهِ حضورِ امام زمان بکنید".


  • انارماهی : )

ای سر و سامان ، همه ، تُ

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

مهدیه، همیشه موجبِ حسادت و بغض و کینه ی من بود. تنها موجودی که میتوانست تمام و کمال حسادت کودکی ام را برانگیزد مهدیه بود. مهدیه که پوستِ صورتِ مامانش از مامانِ من سفیدتر بود، مهدیه که مامانش سرِ کار نمیرفت، مهدیه که تویِ همه ی نذری های خانم علیپور با مامان و مامان بزرگش حضورِ فعال داشت، مهدیه که اجازه داشت به چاقو دست بزند، مهدیه که بلد بود سیب زمینی پلو خورشِ قیمه ی شامِ غریبان را خلال کند، مهدیه که به قولِ خودش چون مامانش سادات بود پنجشنبه-جمعه ها او هم سادات میشد، مهدیه که خانم علیپور خیلی قشنگ "مهدیه سادات" صداش میکرد، مهدیه که از ما نه پول دار تر بود، نه لباس هاش از من قشنگ تر بود، نه مثلِ من دو تا چادر داشت، مهدیه که باباش به جایِ بی ام وِ یک پِژویِ قدیمیِ سفید داشت. اما هیچ کدام اینها چیزهایی نبود که حسادتِ مرا بر انگیزد به جز التماسِ دعاهایی که فرت و فرت خانم علیپور و مامان بزرگ بهش میگفتند، زرت و زرت صدایش میکردند و التماس دعا بود که به بچه ی نه ساله میگفتند و هی میبردندش قاطیِ بزرگترها، انگار یکی از کارهای مهم مهدیه این بود که دنبالِ مامان و مامان بزرگش راه بیفتد از این خانه به آن خانه و برای همه تعریف کند امام زمان را چطوری و کجا و با چه کیفیتی در خواب دیده و چه شده. مهدیه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی اندازه ی یک پیرزنِ عاقله ی هفتاد و اندی ساله برای همه ارزش داشت. وقتی مهدیه بود، من دیگر وجودِ خارجی نداشتم. همه ی توجهات سمتِ مهدیه بود. مهدیه که یک بار امام زمان را در خواب دیده بود و حالا همه بهش التماس دعا می گفتند انقدر برای من حسرت برانگیز شده بود که یک روز حسابی به آقاجون اصرار کردم بی ام وِ مان را بفروشیم و یک دانه از آن پِژو قدیمی ها بخریم، انقدر حسرت زده ام کرده بود که دوست داشتم مامانم سرِ کار نرود، پوستِ صورتش سفید باشد، سادات باشد، یک برادر برای من بیاورد که اسمش مهدی باشد و بعد مرا هم با وجودِ اینکه اسم مهدیه را دوست نداشتم مهدیه صدا کنند تا من هم خوابِ امام زمان را ببینم.

مهدیه بخاطرِ محیطی که توش قرار گرفته بود انقدر زود بزرگ شد که وقتی یک بار در نوجوانی دیدمش حس کردم سالها از هم دوریم. نمیدانم مهدیه باز هم خوابِ امام زمان را دید یا نه. نمیدانم هنوز هم پنجشنبه-جمعه ها مهدیه سادات صداش میکنند یا نه، نمیدانم هنوز به خانه ی خانم علیپور میرود یا نه چون چند سالی ست خانم علیپور قیمه پلویِ شام غریبان را از بیرون میخرد و دیگر سیب زمینی ای نیست که زن های محل جمع شوند و خلالشان کنند، نمیدانم حالا ماشینِ بابایِ مهدیه چیست و پوستِ مامانش هنوز سفید است یا نه، ولی میدانم من هنوز که هنوز است دوست دارم شما را در خواب ببینم، حتی اگر بعدش هیچکس به من هیچ توجهی نکند.

  • انارماهی : )

هجده: ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ

اگر انسان به تاثیرِ همنشین واقف میشد

هر آینه از ترس جان میداد.


  • انارماهی : )