خاکستری روشنِ دوست داشتنی
بسم الله الرحمن الرحیم
حساسم و مراقب اینکه مال حرام وارد زندگیمان نشود. بانکداری به اصطلاح اسلامی کشورمان را اسلامی نمیدانم و وام گرفتن از بانک را برابر ربا.
دوست ندارم درباره اش تحقیق کنم، دوست ندارم کلاهشرعی اش را یاد بگیرم، دوست دارم به علم خودم اکتفا کنم و با شک و تردید سراغ چیزی که دلم با آن صاف نیست نروم.
و این مساله را حتی به قیمت زندگی در خانه ای تنگ و کم جا و بی روشنایی، پذیرفته ام.
امروز اما اتفاق جالبی افتاد. به خانه ی کسی دعوت شدم که به مراعات و مراقبت میشناسمش. به هر چیزی نخوردن، هر جایی نرفتن، هر چیزی را نشنیدن و...
او نشست و بی اینکه بخواهم راهی یادم داد که از طریق وام مسکن بتوانیم خانه را بزرگ کنیم.
فاتحانه، طوری که انگار سخت ترین مساله ی تعویض خانه ی ما حل شده باشد. آمدم و خوشحااااال، راه حل را با همسرم در میان گذاشتم...
خوشبختانه حواسش بود و یادآور شد و مسالهی وام درجا لغو شد.
اما من به فکر فرو رفتم:
چرا حرف آن فرد را پذیرفتم؟
جواب این بود: من او را به *مراقبت* شناخته بودم ولی بدون *مراقبت* به حرفهایش گوش داده بودم.
حقیقت این است که ما آدم های معمولی، حتی خوب ترینمان در بهترین حالت خاکستریِ روشنیم. حرف هم را نباید بی فکر قبول کنیم، چه رسد به اینکه بخواهیم تصمیمات کلان زندگی مان را بر اساس حرفها و درسها و نکتههای یکدیگر بگیریم.
