همانقدر که علاقمندی شدید و بی مرزِ برخی آدم ها به "اینفلوئنسر"های اینستاگرامی را درک نمی کنم، کسانی را که در نقد هرگونه رفتار "اینفلوئنسر"ها حرف می زنند و با آنها مبارزه می کنند را هم درک نمی کنم.
گفتم "اینفلوئنسر" چون نمی دانم چه به جایش بگویم، مثلا بگویم زیاد فالوئردار؟ زیاد دنبال کننده دار؟ پر بازدید؟ نمی دانم. از اسمش که بگذریم به نظرم جهان انقدر مسائل مهم تری برای فکر کردن و پرداختن و علاقمندی و مبارزه دارد که این چیزها گم است. همینقدر حرفی هم که اینجا در موردش نوشتم فقط برای این بود که بتوانم ذهنم را از مزخرفات یکی از همین صفحه های مثلا نقاد و در واقع آب به آسیابِ به قول خودش "اینفلوئنسر"ِ موردنظر ریزنده، خالی کنم.
فرض کنید کتابی آمده باشد، یا یک رشته ی دانشگاهی باشد که همه ی اصول و قواعد "انسان بودن" در آن آموزش داده شده باشد. فرق تمام صفات خوب و بد و راهِ سعادت و شقاوت و همه و همه را گفته باشد و در کل بگوید اگر طبق این اصولی که من می گویم رفتار کنید به سعادت خواهید رسید.
بعد یک نفر بیاید بگوید "من استادِ این کتاب هستم"، "من می توانم این کتاب را تدریس کنم". بگوید اگر می خواهید بفهمید این کتاب چه می گوید، اگر می خواهید این رشته ی دانشگاهی را یاد بگیرید، بیایید پیشِ من.
شما از آن آدم چه توقعی دارید؟ توقع ندارید خودش در همه چیز اول باشد؟ توقع ندارید همه چیز زندگی خودش بیست باشد؟ توقع ندارید وقتی آن آدم، استادِ آن درسِ "همه چیز شمول" است، خودش در "همه چیز" عالی باشد؟
من نمی توانم بدقولی را از یک "معلم" قرآن قبول کنم، من نمی توانم غیبت کردن را از یک معلم قرآن بپذیرم، من نمی توانم داد و هوار کردن به اسم امر به معروف را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم قبول کنم یک معلم قرآن نگاهِ منفی نگر به زندگی را تجویز کند، نمی توانم محدودیت پذیری در خواسته ها و نیازهای عالی و خوب را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم ببینم یک معلم قرآن تلاشِ اقتصادی نکند.
اصلا و ابدا هم با این استدلال که : "نباید به آدم ها صفر و صدی نگاه کرد"، در این زمینه موافق نیستم و کوتاه نمی آیم، کسی که ادعا می کند "معلم" قرآن است، کسی که می گوید بیایید قرآن را برایتان طوری بگویم که بفهمید، بیایید روش های فهم قرآن را بهتان آموزش بدهم، باید صدِ صدِ صد باشد، وگرنه اسمش را بگذارد مثلا پژوهشگر قرآنی، محقق قرآنی، دانشجویِ قرآنی ... یک همچین چیزی ... اینجوری بهتر و راحت تر باهاش کنار می آیم و قبول می کنم صفر و صدی نگاهش نکنم.
حقیقت این است که ما پدر و مادرها در خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان در زندگی مشترک نقشِ بسزایی داریم. (هنوز رویِ در زندگی غیرِ مشترک تحقیق نکرده ام). این به معنی تامینِ پول و جهیزیه و مسکن و ماشین و ... نیست. حتی به معنی تامینِ عاطفی فرزندان پس از ازدواج هم نیست. باید بگویم که ربطی به حمایت و پشتیبانیِ خانوادگی هم ندارد.
ما پدر و مادرها در میزانِ احساسِ خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان پس از ازدواج و در زندگیِ مشترک، نقشِ بسزایی داریم. چون تمامِ ترس ها، نگرانی ها، خوشی ها، احساساتِ خوب و بد، استرس ها و اضطراب ها و لبخندها و تشویق ها و تنبیه های ما را مستقیم با خودشان به خانه ی همسرانشان می برند. یک مثال می زنم:
اگر شما در تمامِ عمر فرزندتان را از شب بیداری بعد از یک ساعتِ خاص منع کرده باشید و اگر فرزندتان را دعوا کرده باشید و با تنبیه و توبیخ در خواباندنش تلاش کرده باشید، این حسِ بد، حسِ تنبیه، حسِ توبیخ را با خودش به زندگی مشترکش می برد و حتی اگر همسرش آزادیِ کامل برایش فراهم کند، وقتی بی هیچ قانون و اجباری از طرفِ مقابل شب را بیدار می ماند، حسِ خوشی ندارد. دقیقا همان احساسی که موقع تنبیه های شما داشت، همان احساسی که موقع توبیخ های شما داشت و همه ی آن احساس بد را خواهد داشت بی هیچ تنبیه و توبیخ و جرّ و بحثی. و آن حس بد را به همسرش، فرزندش، خانه و کاشانه و زندگی اش منتقل خواهد کرد. و این انتقال ادامه خواهد یافت و در بلند مدت به سردی عاطفی در شخص و زندگی اش منجر خواهد شد. مگر اینکه تلاشِ مجدانه ای در اصلاحِ احساساتِ خویش به کار گیرد.
این اجبار را تعمیم دهید به نظم، به مطالعه، به سحرخیزی، به نماز، به خوشرویی، به مسواک زدن، به واکس زدن کفش ها قبل از بیرون رفتن از منزل، این اجبار را تعمیم دهید به هر چیزی که با ملایمت و ملاطفت هم می شود گفت، تعمیم دهید به هر رفتار بدی که با تغافل هم می شود حذفش کرد. بیایید از امروز به فرزندانمان احساسِ خوشبختی هدیه کنیم.
وجه دیگرِ مساله که خطرناک تر هم هست، این که، فرزندِ ما از ما یاد میگیرد که چطور به خواسته هایش برسد، با دعوا، با محدود کردن طرفِ مقابل، با تنبیه، با توبیخ، با لجبازی، با داد و بیداد، ... و وقتی سرِ این چیزها به ما گلایه کرد، وقتی از ما راهکار خواست، یا دستمان خالی ست. یا با راهکارهایمان زندگی اش را بدتر می کنیم، و جامعه می شود اینی که امروز شده است و آمار طلاق و اختلافات و ...
خواهشا برای شعور مردم ارزش قائل بشید و فیلم های آموزش بافتنی ترک رو با صدای خودتون تحویل ملت ندید به عنوانِ فیلم آموزشِ قلاب بافی.
با تشکر از عده ی قلیلی که خودشون زحمت تهیه ی فیلم رو می کشند و همه ی ریزه کاری ها رو هم توضیح میدن.
پ.ن: یه دوستی داشتم که اون زمان که ما پونزده سالمون بود، می فهمید باید از فلان شخصیت سیاسی بدش بیاد و از بهمان شخصیت خوشش بیاد و مخالف سر سخت نظام بود (من نمی فهمیدم این چیزا رو اون موقع، کاش حالام نمی فهمیدم)، خانواده ی مذهبی و مقید به حجاب و ... هم نداشت و یه حرفهایی میزد از برخی شخصیت های نظام که هنوز شرمم میشه حتی تو فکر خودم یاداوریشون کنم. ما و اونا دو قطب مخالف بودیم و با هم دوست و همسایه و هم مدرسه ای و هم کلاسی و دیوار به دیوار و هم سن و ... خلاصه؛ این دوست ما پاش به یه سری کلاس امام زمان شناسی باز شد ، من اون زمان شدیدا از این مدل کلاس ها بدم میومد و مخالف سر سخت هرگونه خانم جلسه ای بودم (الان با دیدنِ تعداد انگشت شماری خانم جلسه ایِ آدم حسابی نظرم یه مقدار خیلی کمی فرق کرده)، می گفت منم باهاش برم ولی نمی رفتم، به مرور موهاش رفت تو، نماز خون شد، ساق دست می ذاشت، تو مهمونی های زن و مرد قاطی نمی رقصید، نماز شب می خوند، غیبت نمی کرد، داشت نماز قضاهاش رو می خوند و گذشت و گذشت و یه سال دو سالی گذشت و ای دل غافل رسیدیم به سال هشتاد و هشت و اون قضایا، از قضا خانم جلسه ایه مذکور از طرفداران دو اتیشه ی آقای میم.الف.نون بودن و دوست من از طرفداران سر سختِ آقای میم.ح.میم و سر کلاس حرف شده بوده از ولایت فقیه و طرفداری از نظام و ... رفیق مام قاطی کرد و گذاشت کنار و صد و پنجاه برابر بدتر از وضعیتِ قبلش شد. اینا رو گفتم که بگم خیلی جاها و خیلی وقتا معتقدم تاریخ انقضایِ جمله ی تیتر مطلب گذشته، یه جور دیگه مبارزه کنید ، یه جور دیگه خودتون رو اثبات کنید، از یه طریق دیگه سیاست رو تحلیل کنید ... حداقل تو کلاس امام زمان شناسی این کار رو نکنید خواهشا ...
نشد با کلید قفل ها رو باز کنند
این بار می خوان با مشت گره کرده قفل ها رو بشکونن
:دی
مثلا فکر میکردم اگر امروز نرم سرِ کلاسِ اقتصادِ خرد، یعنی با تفکراتِ غربی که بهمان یاد می دادند مبارزه کرده ام، یا اگر سرِ همه ی جلساتِ اندیشه اسلامیِ یک غیبت کنم و به جایِ کلاس بروم بنشینم تویِ پارک ایرانشهر، یعنی خیلی دانشجوی مذهبی حزب اللهی بودم که سرِ کلاس یک استاد دین نفهم ننشسته ام، یا فکر می کردم اگر همه ی جلسه های مهندسی اقتصادی را غیبت کنم یعنی خیلی شاخم، یا اگر نروم سرِ کلاس های اقتصاد کلان و حقوق تجارت و به جاش بروم بهشت زهرا خیلی خوبم، یا اگر به جای کتاب های درسی همه ی پولم را خرج تازه های سوره مهر و روایت فتح کنم یعنی دارم تفکر انقلابی را اشاعه می دهم و ... خلاصه، فکر کنم منظورم را رسانده باشم.
اما نبود، نشد، لطفا شماها که تازه دانشجو شده اید یا می خواهید بشوید ، فکر نکنید این چیزها یعنی حزب اللهی بودن، فکر نکنید مبارزه با تدریس نظریات غربی در اقتصاد (یا هر درس دیگری) یعنی اینکه به جای نشستن سرِ کلاس ، بروید بنشینید زیارت عاشورا بخوانید یا به جای دادنِ امتجان میان ترم مالیه ی عمومی بروید اعتکاف و نصف نمره را از دست بدهید یا کارهای امثالهم که معروف است و مشهور بین خیلی از دانشجوهای مذهبی و حزب اللهی. اینها همه توجیه است، توجیه های قشنگِ شیطان، شما را به خدا قسم به اسمِ شهدا جاخالی ندهید، به اسمِ شهدا وقت تلف نکنید، به اسمِ شهدا و انقلاب و امام و آقا گناه نکنید.
نکنید، وقتی بروید اردویِ جهادی که همه ی نمره هایتان بالای هفده بوده باشد، وقتی بروید زیارت عاشورا که با زمان کلاستان تداخل نداشته باشد، وقتی بروید بهشت زهرا سرِ مزار چمران و آوینی و کاظمی و صیاد، که درستان را کامل خوانده باشید، وقتی بروید تویِ اتاق بسیج و مسئولیت قبول کنید که معدل ترمتان بالای هجده باشد، اینها را اگر که راست می گویید، اگر که دوست دارید، اگر که واقعا برای دین و مذهب و انقلاب و ارزش هایی که ازش دم می زنید ارزش قائلید وقتی دنبال کنید که کار اصلی تان، مسئولیتتان، نقشتان، رویِ زمین نمانده باشد، شما را به خدا وقتی بروید اعتکاف که واقعا کارِ رویِ زمین مانده نداشته باشید.
شما را به خدا قسم اگر واقعا شهدا را دوست دارید، فقط افسردگی و غم و ناراحتی از دست دادنشان را در خودتان بروز ندهید، اگر واقعا برای شهدا ارزش قائلید مثلِ آنها سربلندِ دنیا و آخرت باشید، نه که یک آدم افسرده ی دلمرده ی غمگینِ درس نخوانِ خاک بر سر تحویل جامعه بدهید با این توجیه که: "توفیق نداشتیم"، با این توجیه که: "دستمان را نگرفتند".
مثلِ بچه ی آدم درس بخوانید ، مثلِ بچه ی آدم جهاد کنید، مثلِ بچه ی آدم به خودتان سختی بدهید لطفا که چند روزِ دیگر بتوانید یک حرفی تویِ همین کشورِ خودمان بزنید.
پ.ن: نگو خواستم و نشد که من خودم زغال فروشم
اتفاقی که در پاساژ پلاسکوی تهران افتاد برای همه ی ما ناراحت کننده و دردآور بود. خانواده هایی داغدار شدند، فرزندانی بی پدر شدند، همسرانی بی سرپرست شدند، چراغ خانه هایی خاموش شد. جمع کثیری از هموطنانمان شغل خود را از دست داده و در روزهایی که همه میدانیم برای ما و در کشورمان از نظر اقتصادی روزهای ویژه و مهمی به شمار می آید درمانده شدند. واقعه جداً دردناک، ناراحت کننده، فاجعه بار و آزاردهنده بود و عده ای از بندگانِ خدا را به معنایِ واقعیِ کلمه مستاصل کرد و ما اگر واقعا آدم باشیم، قطعا گوشه هایی از دلمان به درد آمده و شامل قاعده ی چو عضوی به درد آورد روزگار شده ایم.
پلاسکو این روزها از منظرهای مختلفی مورد بحث و نقد و بررسی قرار گرفت. سلفی گرفتن ها، مسائل سیاسی، مسائل ایمنی و ... و هر کس به نوبه ی خودش و از نگاهِ خودش به این واقعه نگاه کرد و فصل مشترک همه ی این نگاه ها "غم" بود. غم، ناراحتی، افسردگی، دلمردگی و هر احساس ناراحت کننده ی دیگری که فکرش را بکنید "ما" -یعنی ما مردم- را فرا گرفت. عده ای در صفحات اجتماعی خود نوشتند که از انجام امورات روزانه ی خود بازمانده اند و در تمام این هشت-نه روزِ آواربرداری شده بودند آواری رویِ زندگیِ خودشان و دست و دلشان به کاری نمی رفت.
اما
بنده دوست دارم واقعه را از منظرِ دیگری نگاه کنم، در تمام این مدت، از خودم می پرسیدم: "چرا من دست و دلم به کارهایم می رود؟"، "آیا من بی تفاوتم؟" برای سوال اول جواب خاصی پیدا نکردم ولی در مورد سوال دوم، خوب میدانستم که "خیر" بی تفاوت نیستم، من هم برایشان دعا کردم، من هم برایشان نگران شدم، من هم خیلی به خانواده هایشان فکر کردم، من هم خانواده هایشان را بردم جزو لیست همیشگی دعاهایم، من هم دلم برای فرزندانشان سوخت، من هم با فکر به اینکه مردی مجبور است شبِ عید دستِ خالی به خانه برود در فکرم غصه دار شدم و دنبال هزار و یک راهِ چاره گشتم، پس بی تفاوت نبودم. و سوال بعدی که برایم ایجاد شد این بود که:
همین مردمِ افسرده، اگر خبردار میشدند که در یکی از طبقاتِ پاساژ پلاسکوی تهران یک صندوقچه پر از سکه های طلا به ارزش 1500 میلیارد تومان* پیدا شده که قرار است بین کارکنان همان پاساژ تقسیم شود هم به اندازه ای که از آتش سوزی پلاسکو غمگین و افسرده و دلمرده شدند، خوشحال و شاد مسرور میشدند یا نه؟
و به عکس العمل هایی فکر میکنم که قبلا شاهد بوده ایم، به چشم نداشتن ها و ندیدن ها، به جمله ی "خدا شانس بده"، به هجوم تهمت ها و ناسزاها و ... ادامه ندهم ، خودتان بهتر میدانید. فقط همین قدر بگویم که من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم اما به این فکر کردم که اگر به جای این فاجعه، کارکنان پلاسکو را نعمتی عظیم در برمیگرفت و به جایِ واژه ای مثلِ مستاصل شبِ عید دست پر به خانه می رفتند هم، هشت-نه روز خوشحالی و سرور تمام ایران را بخاطرِ گشایش در زندگی عده ای از هموطنانمان فرا میگرفت یا نه؟!.
*رقم خسارت وارده شده به پاساژ پلاسکو
کاش متصدیانِ امور فرهنگی و همه ی کسانی که خودشان را به نوعی فعال فرهنگی می دانند به چند نکته توجه کنند:
یک: برای گسترش، جا انداختن و دفاع از یک مساله ، نباید از منابعِ مخالفِ همان مساله که دشمن رویِ آن بسیار کار کرده استفاده کرد، چرا که توجه مخاطب را بیشتر از آنکه به سمتِ مفهومی که قصد انتقالِ آن را دارید ببرد، معطوف به منابع دشمن خواهد کرد.
مثال: برای مبارزه با شیطان پرستی نباید به نقدِ روش ها، مفاهیم و موضوعاتِ این فرقه پرداخت چرا که مخاطب را کنجکاو به کسب اطلاعاتِ بیشتر در زمینه ی شیطان پرستی و نه ضد شیطان پرستی خواهد کرد و نتیجه ی عکس خواهد داد.
دو: خواهشا برای کار فرهنگی در هر مساله ای که دوست دارید، یا پول خرج کنید یا شخص یا اشخاصی را پیدا کنید که هم حاضر باشند بی هیچ چشم داشتی برای شما کار کنند و هم توانایی لازم را داشته باشند.
مثال: چند جوانِ دانشجو که کمی فتوشاپ یاد گرفته اند و کمی کتاب خواند اند نمی توانند برای شما تولید محتوا و بعد تولید محصول گرافیکی داشته باشند.
سه: لطفا هزار تا هندوانه با هم بغل نکنید. و مسئول برگزاری چندین همایش و راه اندازی چندین کانال و گروه و شبکه و سایت نشوید. چون هیچ نتیجه ی خوبی از هیچ کدام نخواهید گرفت. پس توانایی نه گفتن داشته باشید.
مثال: همزمان مسئولیت کار در حوزه ی حجاب و اعتیاد و خانواده و آشپزی را نپذیرید به این بهانه که: "ما سربازیم و مامور به انجام وظیفه".
چهار: جانِ هر کس که دوست دارید جَو گیر نشوید.
مثال: فکر نکنید قرار است کل مسئولین کشوری و لشکری دنبال کار شما را بگیرند و به شما جوابِ مثبت بدهند. پس حتی اگر به توصیه های بالا عمل نمی کنید لااقل آزاده باشید و اعصابِ خودتان و دیگران را خط خطی نکنید.
پنج: طهارت داشته باشید.
مثال: تا زمانی که خودتان(زن یا مرد) حجاب را در همه ی شئونِ آن رعایت نمی کنید، هرقدر هم برای یک کار فرهنگی در این زمینه بدوید نتیجه ای نخواهید گرفت.
شش: دقت کرده اید که در همه ی کارهای فرهنگی، قرآن و روایات چقدر مهجور می مانند؟
مثال: بررسی فیلم ها و روزنامه های غربی و جشنواره های بین المللی حجاب در غرب و آنچه غرب و مردم غربی برای کمک به رشد حجاب کرده اند، هرچقدر مفید باشد هرگز به اندازه ی بررسی همین امر در قرآن و روایت اهل بیت نمی تواند مفید فایده باشد.
وقتی پاساژ میلاد نور در شهرکِ غربِ تهران افتتاح شد، حرف و حدیث در مورد اجناس و قیمت ها و تیپ هایی که آنجا رفت و آمد می کنند زیاد بود. یادم هست همان وقت ها یک نفر از (مثلا) حزب اللهی هایی که منبری داشت و مریدانی گفته بود: "شما چادری ها باید بروید و این پاساژ را پر کنید، آنها (یعنی بی حجاب هایی که آنجا رفت و آمد داشتند) نباید سنگر را خالی ببینند و فکر کنند آنجا فقط مالِ آنهاست". بعدها مکان های دیگری در تهران در محله های خاصی راه افتاد، مکان هایی که جایِ همه کسی به خصوص چادری ها و مذهبی ها و هر کسی که سرش به تنش میارزید نبود و خانواده های مذهبی که انگار آن حرف باورشان شده بود مدام میگفتند: "ما کم کاری کردیم اگر آن روز که فلانی گفت بروید میلاد نور را پر کنید از حضورتان رفته بودیم امروز وضع به این شکل نبود".
کم کم گفتند چادری هستی باش باید شیک باشی، چادرهای زرق و برق دار وارد بازار شد، چادرهایی که زرق و برقشان درست به اندازه ی یک ساپورتِ نگین دار جلب توجه می کرد، گیره های روسری که گاهی نزدیک به ده سانت بلندی زنجیر آویزان بهشان بود و گل و شمع و پروانه های طلایی و رنگینِ آویزان از این گیره ها انقدر بود که خیلی از نگاه های سربه زیر را هم سر بالا کند، ساق دست های نگین دوزی شده، انگشترهای درشت که یعنی ما چادریها بدبخت بیچاره نیستیم، کفش های پاشنه بیست سانتی و پوتین های عجیب و غریب زیرِ چادر پوشیدن هم مد شد، که یعنی ما چادری هستیم ولی خیلی شیکیم. که یعنی چادر ما را محدود نکرده، که یعنی ما تمیز و آراسته و خوبیم و لطفا جذب ما شویدو چادری شوید. فروشگاه های عرضه ی محصولات حجاب در طرح ها و رنگ های مختلف ایجاد شد و به عرضه ی محصولاتِ حسااااابی زرق و برق دار حجاب پرداخت.
کم کم پای مذهبی ها و چادری ها هم به مکان هایی که تا قبل از آن رفتن به آنها به نظرشان درست نبود باز شد، کم کم عکس های سلفی زن و شوهرهای مذهبی تحت عناوینی مثل "عاشقانه های مذهبی" در شبکه های اجتماعی چرخید. کم کم هرچه بود از میان برداشته شد. خط قرمزهای روابط بینِ خانواده های مذهبی و غیر مذهبی از بین رفت و احترام به "هر" عقیده ای شد شرطِ روشنفکر بودن و البته در این میان این طرفِ مذهبی ماجرا بود که باید کوتاه میامد. آقا باید در جمعِ خانم های بی حجاب فامیل حاضر میشد تا دیگران فکر نکنند "متحجر" است، و خانم باید در همه ی مهمانی ها با وجودِ چادر آرایش کامل می کرد تا دیگران فکر نکنند از نظرِ زیبایی و جذابیت چیزی از بقیه "کم" دارد.
و حالا باید شاهد کلیپی باشیم که در آن بزرگانِ یک کشور و نمادهای یک دین و مذهب نشسته اند و در آن دختر و پسرِ نوجوانی ورزش رزمی می کنند و دختر انگار قرار است کاربردهای دیگر چادر را هم نشان دهد ... وزیر می بیند و می خندد و روحانیون می بینند و سر تکان می دهند. اینکه بعدها شاهد چه چیزهایی خواهیم بود بماند.
کاش، آن فلانی که آن حرف را زده بود و آنهایی که به حرفش گوش کردند و همه ی کسانی که چادری بودن را نقض شیک بودن می دانستند و برای شیک کردنِ چادر هی نگین و زرق و برق بهش آویزان کردند، به این فکر می کردند که واقعا جایِ خانم چادری هر جایی نیست و با چادر به هر جایی نباید رفت و گاهی برای حفظِ حرمت و اصلا برای مبارزه ی فرهنگی باید خیلی کارها را "نکرد" و به خیلی جاها "نرفت".
پ.ن: در این هاگیرواگیرِ فرهنگی صفحه ی فرهنگیِ مجله ی نوجوانانه ای را پیشنهاد کرده اند و من دو روز است با مشاهده ی اطرافم گیج و گیج تر می شوم و مدام از خودم میپرسم: "مطلبِ فرهنگی برای نوجوان یعنی چی؟" و هی به جواب نمی رسم، شما اگر جوابی داشتید به من کمک کنید.
مدت هاست کسی یا چیزی را نقد نکرده ام. شاید دو سالی باشد که نقدِ نظامِ اجتماعی و نظام آموزشی و امثالهم بنظرم بی فایده آمده و دیگر دنبال صحبت های این چنینی نمی روم. فهمیده ام که بودنِ یک نقطه ی سفید در دلِ سیاهی کاملا مشهود است و خودش را نمایان می کند؛ پس شرح و بسط و تفصیل علل بودنِ سیاهی تا زمانی که میشود نقطه های سفیدِ بیشتری آفرید، معنا ندارد.
اما تعجب می کنم از کسانی که ادعا می کنند یک چیزی می فهمند و باز همچنان از کرسی نقد پایین نیامده اند. نمی دانم، مگر هرکس چیزی فهمید یا فکر کرد که می فهمد باید بقیه را نقد کند؟ نمی شود سرش را پایین بیندازد و در محدوده ی خودش "خوب" باشد حتی اگر همه ی دنیا بد بود؟ کاش آدم خوب های روزگار ما این را می فهمیدند و از موضع نقد پایین میامدند و به جای اینکه همه ی انرژی خود را صرف پرداختن و شرح و بسطِ علل بدی ها و کاستی ها کنند در جایگاه خودشان به بهترین نحو برای بهترین بودن و ماندن و شدن تلاش می کردند.
به دختر خانم هایی که ترمِ هفتِ کارشناسی هستند و دارن تدارکِ کنکورِ ارشد رو میبینند
به دختر خانم هایی که کارشناسی رو تازه تموم کردند و دارن خودشون رو برای کنکورِ ارشد آماده میکنند
به دختر خانم هایی که فکر میکنند اگر بلافاصله بعد از کارشناسی برای ارشد اقدام نکنند پشتشون باد میخوره و دیگه هیچوقت سراغش نمیرن
به دختر خانم هایی که فکر میکنند به محضِ اینکه درسشون تموم شد دیگه روزی شون دستِ خدا نیست و دستِ خودشونه و باید برن سرِ کار
پیشنهاد میدم یه مدتی به خودشون استراحت بدن، فضایِ هفتاد تا صد متری (حالا یه کم بزرگ و کوچیک) خونه رو قدم بزنن. یه ذره دستشون رو بزنن زیرِ چونه شون و به مامانشون نگاه کنند، یه کم تو رفتارهای باباشون دقیق بشن، یه ذره ظرافت های به درد خورانه ی خواهر و برادرهای کوچیکتر یا بزرگتر از خودشون رو پیدا کنند. اندکی برن مهمونی و خاله و عمه و عمو و دایی رو ببینند و رفتارهای خوب و بدِ هر کدوم رو نگاه کنند و به بعضیا حق بدن برای برخی رفتارهای به قولِ ما بی کلاسشون. یه ذره زندگی کنند، یه کم شوقِ لباسِ عید خریدن بدونِ محدودیتِ اینکه آخ این کفشو میشه تو مدرسه پوشید یا این مانتو رو میشه تن کرد و رفت دانشگاه، رو تجربه کنند. یه ذره بوووووی غذایِ مامان رو استنشاق کنند، یه کم تو سایت های گل گلی جاتِ اینور و اونور بچرخن، یه ذره ایده و فکر و نقشه و طرح برای زندگیِ آینده شون، برای اون آشپزخونه ای که قراره مالِ اونا باشه، برای اون مبل و میز و تختی که قراره اونا تصمیم بگیرن کجا باشه و چجوری باشه نقشه بکشن. برای اون خونه ای که اونا قراره خانومش باشن طرح بریزن.
بعدش
برن ارشد بخونن. دیر نمیشه به خدا، بذارید یه چیزی از زندگی بفهمید. خسته نکنید خودتونو تو دانشگاه و سرِ کار و اینور و اونور، یه ذره سوزن دست بگیرید خیاطی کنید اصن روحتون جلا میگیره (جلا رو میگیرن؟ یا میزنن؟ یا جلا داده میشن؟!!).
خلاصه که یه کم خوش بگذرونید، دخترونگی کنید، خودتونو غرقِ دنیای مردونه نکنید.
این بود انشایِ من.
بزرگ شدم میخوام مامان شم : )
خیلی یهویی یکی از اساتیدِ مدرسه پیام میده و عکس جلدهای طراحی شده توسطِ یه گرافیست برای کتابِ تازه رو میفرسته و میگه که ازشون خوشش نیومده و میخواد که یه جلدِ تازه طراحی کنم. همون لحظه میشینم پای لپتاب و یه جلدِ هیجان انگیزِ شادِ شاذ طراحی میکنم، مشغولِ انجامِ آخرین مراحلم و میخوام از کار خروجی بگیرم که برق میره.
رفتنِ برق همان و باتریِ خراب لپتاب همان و پریدنِ کلِ کلِ طراحیِ جلد، همان. مث بادکنکی که بادش رو خالی کرده باشن میشینم فکر میکنم چرا این اتفاق باید بیفته؟ خب قطعاً بی دقتیِ من.
اما
تا حالا به این فکر کردید که ما یه اعمالِ خیلی خیلی خوبی انجام میدیم ولی یادمون میره دکمه ی Ctrl+s رو بزنیم و همه ی زحماتمون، دقیقاً همه ی همه ی زحماتمون بر باد میره؟
مثلِ وقتی که خونه رو تمیز و مرتب میکنیم بخاطرِ اینکه مامان خوشحال بشه ولی به محضِ اینکه از راه میرسه و میگه یه لیوان آب میخواد یک عالمه اخم تَخم میکنیم که من ایییین همه کار کردم و خسته م. مثلِ وقتی که لباس های بابا رو براش اتو زدیم ولی تا میخواد یه سوال در مورد برنامه ی تازه ی گوشیش بپرسه میگیم وقت ندارم و دلش رو میشکونیم. مثلِ وقتی که خواهر یا برادرمون از راه رسیدن و خسته اند و ازمون میخوان غذاشون رو براشون گرم کنیم و با قلدری جواب میدیم که مگه من نوکرتم؟ ... مثلِ خیلی از وقتای دیگه که یهویی برقِ وجودمون میره و همه ی زحمتامون به هدر.
بعضی چیزهای در ظاهر بد، گاهی اوقات میتواند مسبب خیر شود، البته این تقریبا به همان اصلِ هر کسی از ظنِّ خود برمیگردد، که یعنی هر کس یک جوری میتواند با هر چیزی حال کند که بقیه نمیتوانند یا نمیخواهد که بتوانند، یا شاید سرِ لج دارند یا هر دلیلی که اینجا محلِ بحثش نیست. الغرض میخواهم در مورد خیراتِ اینستاگرام در زندگیِ خودم بنویسم.
بعد از نصبِ این برنامه که بیش از دو سال از آن میگذرد، هی روزهای متمادی به این فکر کردم که "ما چقدر بدبختیم" و این جمله را در مدل ها و شکل های گوناگون تویِ ذهنم مرور میکردم، عکس های این و آن را میدیدم و تلاش میکردم به هر بدبدختی که شده یک سوژه ی ناب پیدا کنم و عکس بگیرم و لایک جمع کنم، لایک خوردن برایم یک ارزش شده بود. بعضی فیلترها بیشتر لایک میخورد، بعضی ها کمتر. کم کم دیدم از هیچ کدام خاطرات و روزها و مکان ها چیزی به یاد ندارم، با دیدن عکس ها یادم میامد که فلان جا رفته ام ولی خاطره نه، نمیدانستم آنجا چه شده و چه کار کرده ام، انگار به صورتِ کاملا اتوماتیزه رفته بودم که عکس بگیرم و گرفته بودم، عکس گرفته بودم که بگویم ما خیلی خوشبختیم.
این روندِ خود بدبخت پنداری وقتی که میدیدم نصفِ بیشتر هموطنان ما در اینستاگرام به شانصد زبان زنده ی دنیا مسلط اند، بیشتر میشد، تا اینکه طی یک عملیات انتحاری اکانت اینستاگرامم را پاک کرده و به زندگیِ عادی برگشتم. درست وقتی که دیگر چیزی نبود که با آن یا برایِ آن دنیا را نگاه کنم، تازه دنیای اطرافم را خالص دیدم. زندگی من چه چیزهای قشنگی داشت، ظرفهای آشپزخانه مان چقدر بکر بود و ما چه جاهای خوبی میرفتیم و میگشتیم.
دوباره اینستاگرام را نصب کردم ولی این بار، دنیای خودم را نگاه کردم نه دنیای دیگران را، زندگی کردم، از روزهایم عکس گرفتم و نگه داشتم برای فردایِ حافظه ام. اینستاگرام به من یاد داد، دنبالِ قشنگی های زندگیِ خودم باشم، نه دیگران.
این دسته از عزیزانی که وقتی پله برقیِ ایستگاهِ مترو خرابه میگن: "خدالعنتتون کنه" توجه داشته باشند که:
اگر رویِ سخنتون با خدایِ مسئولِ پله برقیِ ایستگاهه، واقعا فکر میکنید خدا انققققققدر به من و شما شباهت داره که بخاطر خرابی پله برقی بنده ش رو از رحمتِ خودش خارج کنه؟؟؟
و
اگر رویِ سخنتون با دولت و حکومت و مسئولینِ رده بالا و رده پایین و رده متوسطِ جمهوریِ اسلامیِ ایرانه که باید بگم خب عزیزِ من، شما فکر نکن مثلا لعنتِ خدا بزرگانِ مملکتت رو در بر بگیره شما خارج میمونی هاااا، نه خیر، شما هم همراهِ با اونهایی که لعنت کردی از رحمتِ خدا خارج میشی، چون اینجور مسائل بعدِ اجتماعی داره و اگر بهتون بر نمیخوره باید بگم که شما هم جزئی از همین اجتماع ی هستی که صبح تا شب داری به سر تا پاش لعن و نفرین میفرستی. اگر خیلی نگرانِ مسئولیت پذیریِ مسئولانِ کشورت هستی یه مقدار مسئولیت پذیری رو تمرین کن و به بچه هات هم یاد بده.
به واژه ی لعنت دقت کنیم ، لعنت یعنی : از رحمتِ خدا دور باد. خیییییییییییلی وزنِ واژه ش سنگینه هاااا، سی ثانیه در سکوت به این فکر کنید که از رحمتِ خدا دور بشید، بعد برای دشمن ترین دشمنتون هم نمیخواید که از رحمتِ خدا دور بشه.