هنوز ...
نفس که میکشیدم انگار خار بود که توی سینه ام فرو میرفت، خاله میگفت بخاطرِ وایتکس است، مامان میگفت مالِ آلودگیِ هواست، دایی میگفت خودتو لوس نکن. من اما داشتم خفه میشدم. آب؟ بگو نفت، هر یک جرعه شعله می انداخت به وجودم. هوا روشن بود، ولی من در لیلة المبیت بودم.
و جعلنا میخواندم به اشک هام، صمٌ بکم میخواندم به صدای قلبم و لبخند میزدم، باید با نسترن ماهی درست میکردیم، با زهرا یک ربات که همه ی کارهای عزیز را بکند. سیگارهای دایی شیرزاد خوشبو بود، دلم سیگار میخواست. سیگاری که دودش بشود تار عنکبوتِ جلویِ صورتم، خودش بشود کبوتر و لانه کند رویِ گونه هام و کسی نباشد که اشک هام را.
آن شب شام چه خوردیم؟ نمیدانم. لیلة المبیتِ چشمهات بود از روزگارم و من تنهای تنهای تنها بی هیچ محضِ رضایِ خدا ابوبکری، ستاره میشمردم، زندایی ناراحت از نورِ صفحه ی گوشی و زهرا بی خواب و هوسِ بازی کرده، نگاهم میکرد، قورت دادنِ با چشم را تجربه کرده ای؟ من آن شب همه ی وجودم را تویِ چشمهام قورت دادم و برای سیده خانم نوشتم که: خوبم خیلی خوب.
دوست داشتم منتظر بمانم. یک روز، دو روز، سه روز، یک ماه، دو ماه. میدانی شازده، امیدِ من در انتظارم بود. انتظارِ رسیدن به یک سبز آبیِ روشن با راه های سفید و لیمویی. تو اما همین را هم از من گرفتی. انگار نمیدانستی بینِ امیدواری و انتظار توفیری نیست.
گفتی بن کن شدی، شدی؟ من هنوز منتظرم شازده .
+ربیع و هجرت و لیل است و باران
کدام آغاز بر من می دمد جان؟
بـهـارِ شیعـه و عیدِ ائـمه
من اهلِ ماتمم سامان به سامان