انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزها» ثبت شده است

اگر سراغ دارید معرفی کنید.

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

گاهی احساس می کنم باید با نوشتن خداحافظی کنم. بس که حرف زدن برایم سخت شده. این را وقتی فهمیدم که نامزد بودیم. آقای همسر حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و من فقط گوش می کردم و گوش میکردم و گوش میکردم، به جاش وقتی که نبود هی پیام میدادم و پیام میدادم و پیام میدادم و او پاسخ های کوتاه و کامل می فرستاد. بعدتر وقتی به این مساله پی بردم که هی خواستم با کودکِ درونم (یعنی بچه ام) حرف بزنم و هی حرفم نیامد و هی برگه برداشتم و برایش نوشتم و نوشتم و نوشتم و حالا نمیدانم چه روزی او سواد دار بشود و بخواند. بعدتر وقت هایی بود که دیدم چقدر قشنگ موقع توضیح دادن همه ی بدیهیات ذهنی ام به این و آن ریپ میزنم ولی همان مطلب را خیلی خوب مینویسم، حتی سرِ کلاس و موقع درس دادن، باید از قبل مطلب را برای خودم تشریح کنم و بنویسم رویِ کاغذ تا بعد بتوانم خوب توضیحش دهم. بعدتر متوجه شدم در کامنت های هرجایی موقع دادنِ جواب سربالا به سوالاتِ بی ربط چقدر توانا هستم ولی همان سوالات اگر شفاها پرسیده شود هنگ میکنم. این روزها دارم فکر میکنم به اینکه چطور میشود خوب حرف زد؟ این همه کلاس نویسندگی و اینها هست، کلاسِ آموزش حرف زدن نیست؟


  • انارماهی : )

آن وقت دنیا گلستان می شد.

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

مدت هاست کسی یا چیزی را نقد نکرده ام. شاید دو سالی باشد که نقدِ نظامِ اجتماعی و نظام آموزشی و امثالهم بنظرم بی فایده آمده و دیگر دنبال صحبت های این چنینی نمی روم. فهمیده ام که بودنِ یک نقطه ی سفید در دلِ سیاهی کاملا مشهود است و خودش را نمایان می کند؛ پس شرح و بسط و تفصیل علل بودنِ سیاهی تا زمانی که میشود نقطه های سفیدِ بیشتری آفرید، معنا ندارد.


اما تعجب می کنم از کسانی که ادعا می کنند یک چیزی می فهمند و باز همچنان از کرسی نقد پایین نیامده اند. نمی دانم، مگر هرکس چیزی فهمید یا فکر کرد که می فهمد باید بقیه را نقد کند؟ نمی شود سرش را پایین بیندازد و در محدوده ی خودش "خوب" باشد حتی اگر همه ی دنیا بد بود؟ کاش آدم خوب های روزگار ما این را می فهمیدند و از موضع نقد پایین میامدند و به جای اینکه همه ی انرژی خود را صرف پرداختن و شرح و بسطِ علل بدی ها و کاستی ها کنند در جایگاه خودشان به بهترین نحو برای بهترین بودن و ماندن و شدن تلاش می کردند.


  • انارماهی : )

گریه ی خندیده منم *

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ
آدم ها با تفاوت های زیادی پا به این دنیا می گذارند، با کمبودها و نقص های زیادی دست و پنجه نرم می کنند. زندگی های متفاوتی رو از سر می گذرونند و هر کدوم روایت گر داستانی می شوند که با اعمال و رفتارِ خودشون رقم زدند اما وقتی زمانِ قضاوت فرا می رسه، معمولا سعی می کنند پدرِ بد، مادرِ کم کار، معلمِ بد، مدرسه ی بد، دوستِ بد، شغل بد، رشته ی دانشگاهی بد، و در کل شرایط بد رو مقصرِ خیلی از کاستی ها و به نتیجه نرسیدن هاشون بدونند.

لحظه ای تامل در زندگی بزرگانِ این عالم و کسانی که علی رغم همه ی شرایطِ بدی که داشتند موفق بودند به ما ثابت می کنه که همه ی آدم ها با این توانایی به دنیا میان که از بدترین شرایط برای خودشون پلکانی برای رشد بسازند؛ پس چرا ما جزو اون دسته از آدم های موفق نباشیم که با وجودِ هزاران بار شکست باز سرپا ایستادند و به راهِ خودشون ادامه دادند و به خواسته هاشون رسیدند؟

فردا اولین روزِ معلم شدنِ منه. روزی که سالها انتظارش رو کشیدم و در تمامِ رویاهام تصورش کردم. روزی که همیشه ایمان داشتم بالاخره از راه می رسه و من کلاسی خواهم داشت و معلمش خواهم بود. برای همه ی سختی ها، پیچ و تاب ها، کاستی ها، کمبودها، زجرها و لحظه های غمگین و شاد و بالا و پایین هایی که به من کمک کرد تا امروز به این نقطه برسم که در هفته یک روز معلم بودن رو تجربه کنم تا ان شاالله در آینده روزهای بیشتر و بیشتری رو در پیش داشته باشم، خدا رو شکر می کنم و ازش میخوام همواره بهترین شرایط رو برای من و همه ی مردم عالم رقم بزنه، چون فقط اونه که می دونه بهترین در هر شرایطی و برای هر کسی چه معنی میده و این ماییم که باید با ایمانِ بهش بهترینِ خودمون رو رقم بزنیم.


* جان بلا دیده منم، گریه ی خندیده منم
   یار  پسـندیده  منم ، یار  پسـندید  مـرا

       هوشنگ ابتهاج به تضمین از وزن شعرِ مولانا
  • انارماهی : )

به زودی بفهمم شاید

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

کاش حکمتِ خواب های این روزها را میدانستم

: )


  • انارماهی : )

آشوب*

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ

گاهی دلم برای زمانِ مدرسه و حال و هوایِ اون دوران تنگ میشه. روزهایی که مطمئن بودی غروبِ جمعه به دلهره ی مشقِ ریاضیِ شنبه میگذره و شبِ سه شنبه به دلشوره ی امتحانِ عربیِ فردا صبح به سر میرسید. روزهایی که همه ی خستگی های عالم از تنت با ناهارِ خوشمزه ی مامان در میشد و همه ی زندگی ت خلاصه میشد تو اینکه سرِ صف کدوم سوره رو با صوت بخونی. وقتی فکر میکنم برا خاطرِ یه سرودِ ساده تو دهه ی فجر یا یه تواشیح قشنگ تو میلادِ امام حسن چققققدر حرص خوردم خنده م میگیره. چه روزهای عجیبی بود. شاید از یه نظر بشه بهش گفت روزهای بی دغدغگیِ محض. اون روزها ما کاری به نرخ دلار نداشتیم، سانتریفیوژ برامون هیچ معنا و مفهومی نداشت و اوجِ اوجِ روشنفکری مون این بود که بریم از دانشجوهای فیزیکِ فامیل یه چیزهایی درباره نانوذرات بپرسیم و بیایم سرِ کلاسِ علوم پز بدیم که بععععله مام یه چیزی حالیمونه. اوج مبارزه ی فرهنگی مون این بود که معلم دینیِ بدبختمون رو به چالش بکشیم که "بنظرِ شما دوستیِ دختر و پسر اشکال داره؟" و اون بنده خدام بحث رو به هزار و یک جا بکشونه که نخواد درباره چیزی که دوست نداره حرف بزنه. کارِ خلافمون دزدیدنِ گلدونای اتاقِ خانم مدیر بود و چیدنِ اونا لبِ پنجره ی کلاس و رد و بدل کردنِ چند تا فیلم و مجله و این آخریام گوشی بردن اوجِ اوجِ قدرتمون بود. یادش بخیر اون موقعی که این جوراب کوتاه ها تازه مد شده بود تو مدرسه ما ممنوع بود پوشیدنش، کلیپس نباید میزدیم به سرمون و باید موهامون رو فقط با کش میبستیم. هنوز هیچ کدوممون فرقِ ریاضی و انسانی و تجربی رو نمیدونستیم، نمیدونستیم به محضِ اینکه پامون برسه به دانشگاه صد و هشتاد درجه فرق میکنیم و وای به حال اونایی که نتونستن تو دانشگاه فرق کنن و خون دل خوردن و خوردن و خوردن و هی دلشون خواست برگردن به همون دنیایِ پاک روزهای مدرسه ولی دیگه ممکن نبود. دانشگاه ازمون آدم های دیگه ای ساخت. آدم های سبز، آدمهای بنفش، آدم های سفید، ما دیگه نتونستیم دستِ هم رو محکم فشار بدیم و تغذیه مون رو با هم نصف کنیم. دیگه نتونستیم کاپشن و کیفمون رو با هم عوض کنیم و بریم خونه و قرقرهای مامان رو با افتخار تحمل کنیم. ما دیگه نتونستیم با هم سرِ یه سفره افطاری ساده بشینیم بدون اینکه یادمون باشه فلانی یواشکی روزه ش رو خورد. دانشگاه همه مون رو تغییر داد. شل و سفت گرفتنِ چادر شد معیار و ملاکِ دوستی هامون، رنگِ مو و مارکِ شلوار برامون شد ارزش، دیگه برامون افت داشت به نرگسی که دیروز با هم رویِ یه نیمکت مینشستیم به همون چشم نگاه کنیم. ولی امان ... امان از اونایی که بازم نتونستن تغییر کنن.

من یکی از اونام. یکی از اونایی که هنوز به مرجان به چشمِ همون رفیقِ روزهای پونزده سالگی نگاه میکنم و به درسا به چشمِ یه بغل دستیِ مهربون. هانیه برام هنوز یه دخترِ دیوانه ی مشنگه و پردیس یه دخترِ بیش از حد حساس، مرضیه بنظرم بیش از حد سفته و زهرا نرم ... ولی هیچ کدوم دیگه اونجوری که من بهشون نگاه میکنم نیستن. عوض شدن، راه هاشون فرق کرده، نگرششون به دنیا یه مدلِ دیگه شده. دیگه دوست ندارن با هم یه مجله بزنیم ... یا شاید دیگه نمیتونیم با هم یه مجله بزنیم.


*قرار بود اسم مجله مون باشه، ولی انگار شد دنیامون.

  • انارماهی : )

و من حالم خوب است.

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

اینکه یک دفعه همه ی بنیان های فکریِ آدم بریزد بهم بد است. اینکه اصلا ندانی بنیانِ فکری یعنی چه؛ هم بد است. اینکه به این نتیجه رسیده باشی که مثلِ تکه پری رها در باد هستی که هی به این سو و آن سو میروی هم بد است.

اما

میدانید چی خوب است؟

اینکه آدم بالاخره به این نتیجه رسیده باشد که به این عالم آمده که همه چیز را از او بخواهد و ایمان داشته باشد، ایمان واقعنی ها، بله ایمان داشته باشد که هرچیزی که سرِ راهش میاید از جانبِ اوست و خیر است و صلاح است خوب است، اینکه بدانی همه ی چیزهای دور و برت برای این است که از آنها به بهترین شکل استفاده کنی خوب است، اینکه رسیده باشی به این نتیجه که دنیا ذاتاً بی ثبات است و این تو نیستی که فرت فرت تغییر میکنی بلکه دنیاست که یک روز با توست و یک روز علیه تو خوب است، اینکه بدانی تنها ایمان به اوست که نجاتبخش است خوب است.


یک سخنِ جانانه از دکتر شین*:

آموزشِ سبک زندگیِ عارفانه به یک انسانِ شهرنشین، ظلمِ به اوست.


*دکتر شین، دکتر شریعتی نبوده و هیچ نسبتی هم با ایشان ندارد.


  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

خیلی دلم میخواهد حرف بزنم. بی واسطه، از آوارگی این روزها، از آزمون مزخرف مدیریت که خودم را انداختم توش و دویست و بیست و پنج هزار تومان پول بی زبان را حرام کردم، که چه؟ که کارت مدیریت بگیرم، حالا نگیرم چه میشود؟ نمیدانم. حرف بزنم از سوال های بی سر و ته فامیل، چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا سر کار نمیری؟ چرا ارشد نمیخونی؟ تو که نمیخواستی بری سر کار چرا رفتی دانشگاه؟ این کیفا رو کسی هم میخره اونوقت؟ کِیسِ مناسبتونو پیدا کردید؟ نمیدانم مثلا دانشگاه رفتنم جای کدامشان را تنگ کرده بوده یا سر کار نرفتنم روزی کدام یکی را عقب انداخته یا ارشد نخواندم موجب تنزل رتبه ی کدام یکی میشود یا ازدواج نکردنم نسل کدام یکی را قطع کرده یا کدامشان را مجبور کرده ام کیف هایم را ببینند و نظر بدهند یا اصلا مگر روی کول آنها سوار میشوم و به قول خودشان این همه رااااااه میروم مدرسه قرآن ... کاش جواب این سوال ها را پیدا میکردم.

چیه آقا؟ توقع نداشتی امروز "بعد منزل نبود در سفر روحانی"طور دلم مشهد بخواهد و از اینها با تو سخن بگویم ، نه؟ راستش خودم هم باورم نمیشد. باورم نمیشد یک روزی برسد که من با شما از این حرفهای صد من یک غاز بزنم. ولی خب امروز از آن روزها بود ... راستی چرا صله رحم خوب است؟ ما در فامیلمان هرچه بدبختی میکشیم از همین صله رحم است، مثلا عروسی پسر عمو بهم خورد چون بنظر عمو و زن عمو که صد البته نظر هیچ شخص دیگری برایشان مهم نیست، عروس جهاز در شانی نیاورده بود و اگر دختر خاله ی عمو دست دختر و عروسش را بگیرد ببرد خانه ی پسر عمو و ببیند یخچالش ایرانی ست، آبروی عمو میرود....

راستش مخم داغ کرده. از دعای ان شاالله عروسی ملیکا جون خسته ام و حوصله ی توضیح اینکه چرا ارشد نمیخوانم و سر کار نمیروم را هم ندارم. دلم لج کرده، میخواهم بنشینم صحن انقلاب، پشت به گنبد و زار بزنم، انقدر زار بزنم تا دلتان به رحم بیاید و خلاصم کنید .

مثلا تمهیدی

تولد دوباره ای

خسته ام آقا. از تکرار بی دلیل روزها خسته ام. از اینکه چند جلسه ای ست استاد حرفم را نمیفهمد، از اینکه قلمم خشک شده، از اینکه نمیدانم ولی مان کجاست و چه میکند و از اینکه از حال و روز خودم بیشتر از همه بی خبرم، خسته ام.

کاش تبری بود، تیشه ای، اره ای ... تا این شاخ و برگ های نمیدانم چه را از خودم جدا میکردم.

دست رأفت میخواهم ...

  • انارماهی : )

سبک زندگی جدید من

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

دانشگاه رفتن برایم مثلِ آب خوردن بود. نه از حیثِ سادگی، به لحاظِ حیاتی بودن. من باید یا میرفتم دانشگاه و یا میمردم. فکر میکردم دانشگاه رفتن یعنی رد شدن از دروازه ی مرگ، یعنی دنیا هنوز ادامه دارد، یعنی من هستم. پس خودم را کشتم و خواندم و خواندم و خواندم و خواندم تا بروم دانشگاه. چه رویاها که نداشتم، چه برنامه ها که نریخته بودم، چه فکر و خیالها ولی همان هفته اول همه آب شد و به اعماقِ زمین رفت. من در بهترین دانشگاه تخصصیِ کشورم قبول شده بودم که اصلا و ابداً شبیهِ من نبود. دانشگاه آن بهشتِ برینی که میتوانست مرا زنده نگه دارد نبود. ترم یک، انصراف ندادم، ترمِ دو، ترمِ سه، ترم پنج صبرم تمام شده بود ولی باز ادامه دادم، ادامه دادم که تمام نکردن، که نیمه کاره رها کردن جزئی از وجودم نشود، که ول کردن در سخت ترین شرایط عادتم نشود.

دی ماهِ پارسال که تمام شد، احساسِ آزادی، حسِ خوبِ از درِ کلاس بیرون دویدن بعد از خوردنِ زنگِ آخر. لحظه ی بکرِ دادنِ آخرین امتحان و خداحافظی و شیرجه در تابستان، همه ی اینها به اضافه ی کلی چیز قشنگ برایم تداعی شد. من آزاد شده بودم و حالا وقتم، عمرم، لحظاتم و هر چه داشتم برای خودم بود. نه برای استاد نه برای نظام آموزشی نه برای وزارت علوم.

تصمیم داشتم رشته ام را تغییر دهم و با تغییر رشته به کعبه ی آمال برسم، منابع را گرفتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر خواندم بیشتر از خودم پرسیدم همه ی اینها را بخوانم فقط برای یک مدرک؟ کتابها را جمع کردم و گذاشتم کنار، تصمیم گرفتم در یکی از همین دانشگاه های سطح پایین تحصیل کنم و هی نخوانم، فقط بروم دانشگاه که رفته باشم. مدتی بعد همین هم بنظرم مسخره آمد، محیطِ دیگری جایِ دیگری و نوعِ دیگری وجود داشت که مرا راضی میکرد، پس حالا باید بخوانم که اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم ... تا اینکه استاد حرفِ قشنگی زد: "شما هر زمان حرفی برای گفتن داشتی بزنش، چیکار داری مدرکت چیه؟" و با شجاعتِ تمام به خانواده و همه ی کسانی که مدام سراغِ دانشگاه رفتن و نرفتنم را میگرفتند و توضیه اکید به ادامه دادنش داشتند اعلام کردم که "من امسال کارشناسی ارشد ثبت نام نکردم و فعلا نمیخوام بخونم".

حالا خوشحالم

یک عالمه رنگ هست، یک عالمه نقش هست، یک عالمه کار هست، یک عالمه کتاب هست، یک عالمه نوشتنی هست، یک عالمه بازی و شادی و شور و زندگی و فکر و راه هست که میشود بی مزاحمتِ دانشگاه رفت و من از سبکِ زندگیِ تازه ی خودم خوشحالم.


از اینکه وقتی کمرم از خستگی میسوزد میتوانم بخوابم، از اینکه بنظرم همین که بتوانم در حدِ سلام و علیک و آدرس پرسیدن در کشور بیگانه انگلیسی حرف بزنم و گلیم خودم را بکشم بیرون بلدم، از اینکه میتوانم بی دغدغه ی نگاهِ غضب ناکِ استاد تکلیفم را با نهایت خلاقیت انجام دهم و تازه برای متفاوت بودنم تشویق هم شوم، از اینکه دلم شورِ ترجمه و مقاله و پایان نامه را نمیزند و به جاش مراقبِ غیبت و دروغ و تهمت و نگاه و مادرانگی و زنانگی و جامعه ی اطرافم هستم. از اینکه چشمم به جای پاورپوینت های استاد رویِ نگاهِ مردمِ کشورم زوم میشود، از اینکه چادرم زیر پایه صندلی های دانشگاه خاکی نمیشود، از اینکه بخاطرِ عقایدم تمسخر نمیشوم، از اینکه راهم را پیدا کرده ام؛ خوشحالم.

حالا

میتوان دانشگاه نرفت و زنده بود و خوشحال هم بود.

  • انارماهی : )

بروم به کارم برسم تا دنیا را آب برنداشته

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ
اینجوری نبود
این طوری نبود
به طرزِ عجیبی از دیشب که با فاطمه حرف زدیم
به همه چیز یک تف میندازم و تمام
کارشناسی ارشد؛ تف
دنیا؛ تف
قُر قُرهای آبجی فاطمه؛ تف

  • انارماهی : )

راه خودتو پیدا کن

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.

بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.

حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.

  • انارماهی : )

گفته بودم نامه های عرفه ام همیشه گم میشوند؟

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

عرفه ام با یک خبر بد شروع شد. من به خبرهایی که آدم را معلق می‌کنند میگویم خبر بد چون تا بیایم تصمیم بگیرم چطور به مساله نگاه کنم حالم را خراب کرده. مثلا اینکه فلانی مرده یا این که فلان اتفاق به ظاهر بد در یک جای کره ی زمین افتاده، بنظرم خبر بد نیست. خبرهای بد خبرهایی ست که آدم را یک لنگه پا می‌کنند‌. یک لنگه پا بین بودن و نبودن، بین ماندن و رفتن. یک لنگه پای شدن و نشدن. بلاتکلیفی بدترین و در عین حال خوب ترین حالت عالم است. بد است چون نمیدانی بالاخره خوشحال باشی یا ناراحت، خوب است چون میدانی هنوز فرصت داری برای خواستن و بهتر خواستن و داشتن و شدن.

سالهای پیش عرفه میرفتم توی کمد دیواری مینشستم و در را هم میبستم و از نوری که از لای در میزد تو برای نوشتن نامه ای به خدا استفاده میکردم. پارسال برای اولین بار دسته جمعی عرفه خواندم و راستش آن حس و حالی که دلم میخواست را نداشتم، گریه هم کردم، خیلی هم گریه کردم ولی حس و حالی که دلم میخواست را ... نه، منظورم حس و حال لحظه ای نیست، از آن حال ها که یک روز لااقل با آدم است و حال آدم را خوب می کند. من به زبان نوشتن بهتر با خدا حرف میزنم تا به زبان بیان، مهم ترین حرفهام با مامان را هم همیشه نوشته ام، مهم ترین حرفهام با خدا را هم. امسال عرفه باید بلندبالا نامه ای بنویسم به حضرت غیاث چرا که دقیقا همانگونه که به فرزانه هم گفتم، این بیست و چهار-پنج سالگی انگار سخت عالَمی ست که فقط خدا میداند و بس. و قسم به بیست و چهار سالگی آن هنگام که ، آدم معلق است بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن، شدن و نشدن ...

  • انارماهی : )

مِهر به مُهر

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با خاله بزرگه رفته ایم خرید. بیشتر از هر چیزی چشمم دنبال کیف و کفش است. کتونی های مختلف و کیف هایی که جادار باشند. و بیشتر از هر چیز موقع دقت به کتونی ها به اینکه موقع دویدن سُر میخورند یا نه دقت میکنم و موقع توجه به کوله پشتی ها به این دقت میکنم که هر کدام را با چه شتابی اگر پرت کنی رویِ زمین پاره میشود یا نمیشود.

دست آخر با چهارتا شلوار و یک دامن برمیگردیم خانه. امسال مهر، نه مدرسه دارم نه دانشگاه و این یعنی بزرگ شده ام لابد. امسال مهر هیچ ناظمی را سر کار نمیگذارم و از هیچ استادی صبغه ی تحصیلی اش را که از قضا خیلی هم خوب بوده نمیشنوم. با هیچ دانش آموز جدیدی دوست نمیشوم و برای روزهای اولِ دانشگاه هیچ ترم اولی ای دل نمیسوزانم. امسال مهر از دفتر و خودکار و کتاب ثبت نام شده هیچ خبری نیست . امسال مهر باید مطلبِ آذر ماه نشریه را برسانم، با استاد قاف یک قرار هماهنگ کنم به پیشنهادِ خانم دکتر میم فکر و یک جوری تلاش کنم بی مبالاتی ام در صحبت کردن با خانم صاد را جمع و جور کنم که آن دنیا شرمنده ی خودم و خدا نباشم.

زندگی تغییر میکند. مثلا همین مهرماه، از یک جایی به بعد در زندگی هیچ کداممان رنگ و بوی مهرماه های قبل را ندارد، لابد بهار هم از یک جایی به بعد همین طوری ست، یا حتی تابستان و رمستان. دِل به روزها و زمان های دنیا نبندیم.

  • انارماهی : )

روزها

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ
از دو حال خارج نیست، یا من یک رادیو تاسیس میکنم که متون را به آن سَبکی که من میخواهم بخوانند، نه محاوره ی آبَکی یا رادیویی ها تصمیم میگیرند آن طوری که من میخواهم متون را بخوانند، نه ماوره ی آبَکی. بعد از آن روز من دیگر مجبور نیستم متن هایم را به زبانِ محاوره بازنویسی کنم و احساس کنم دارم برنجِ کته را شفته و سوخته میکنم.

+ کتابمان باید کلّهم بازنویسی شود، نه بخاطرِ نظراتِ کارشناسانِ محترمه که همه نظرِ مصاعدی داشتند، بلکه به این خاطر که این نظرِ مساعد را فقط قشرِ خاصی داشتند، خودم و یک نفر دیگر که نشستیم از این طرف به ماجرا نگاه کردیم دیدیم همه چیز فقط برای یک عده به به چه چه دار است.

+ اگر به من نگفته بودند که خانم ط خانمِ رک و بی رودربایستی ست، قطعاً دفعه ی اول که تویِ آن اتاقِ نمورِ کوچکِ تاریک دیدمش و او با آن لحنِ بالا آورنده (یعنی گوینده الان است که بالا بیاورد) میگفت: "تو دهه هفتادی ای؟؟؟ اه اه اه" مینشستم های های های گریه میکردم. ولی امروز دوستانِ خوبی برایِ هم شده ایم.

+ یاسمن شاد است، میخندد، از هر چیزِ ریزِ کوچکی برای خودش خوشبختی میسازد و حتی دریا را به خانه ی خیلی کوچکِ وسطِ دود و ترافیکِ تهرانش هم میاورد. داد و قال ندارد، از آن ها نیست که وقتی هستند صدایشان همه جا را پر کند، هم متین است، هم شوخ، هم آرام و مهم تر اینکه میگوید" میدونی، مثلِ یه واکنشِ دفاعی میمونه، من تو زندگی م یاد گرفتم مشکلات رو نبینم و این یه جور دفاعه که از خودم میکنم."

راستی، پست های تدبر در قرآن را میگذارم تویِ موضوعِ خودش، هرکس خواست استفاده کند آن بالا کلیک کند و پست های جدیدتر را ببیند (البته بعداً چون فعلا پست جدیدی نیست)

  • انارماهی : )

یک کوه از رویِ شانه برداشته شدگی یعنی:

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

همه ی کارهای محوله را انجام داده باشید و برای دو هفته از رادیو مرخصی گرفته باشید و متنِ آبان ماهِ نشریه را هم فرستاده باشید؛ صد البته همه ی اینها باعثِ افسردگی و بی هدفیِ نویسنده شده، فلذا برنامه ی مطالعاتیِ عجیب و غریبی برای خودش ترتیب دیده که آن سرش ناپیدا.

  • انارماهی : )

غلام همت آنم که زیرِ چرخِ کبود *

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

تا سالِ اولِ دانشگاه همه چیز ارزش داشت، تکه سنگ های باقی مانده از خانه ی کودکی هایم، کارت تبریک های سال های راهنمایی و روزهای تولد، میوه ی کاجِ سرِ خاکِ بابایِ آقاجون، تکه ای از موهای نه سالگی ام، پیکِ بهاره کلاسِ دومِ ابتدایی، دفترِ فلسفه اسلامی کلاسِ خانم طاهری، جزوه ی ادبیاتِ عمومی استاد محمدیان، گچِ پایِ چپم، کلاهِ بچگی های خاله، کیسه ی لوبیاهای کلاسِ اولِ ابتدایی، سنجاق سرِ کودکی های مامان، مداد رنگیِ سبزِ دو سانتی متری ام، دستمال کاغذیِ رویِ میزِ شامِ شبِ عروسیِ خاله کوچیکه و خیلی چیزهای دیگر، ارزش داشتند، مهم بودند، و باید در صندوقچه ای حفظ میشدند. همه ی دفترچه هام و همه ی انشاهام و همه ی نوشته های از ده سالگی ام، حتی نامه ام به رییس جمهورِ وقت و جوابیه ای که گرفته بودم، اینها همه خیلی ارزش داشتند، خیلی، خیلی یعنی خیلی، یعنی به اندازه ای که آدم دستش را باز کند و از پشت برساند به هم، یعنی یع عالمه.


از سالِ اولِ دانشگاه، نمیدانم چه شد که همه چیز بی ارزش شد. جزوه ها، نوشته ها، حتی خیلی از کتاب ها، یادگاری ها، هدیه ها، کارت تبریک ها، عروسک ها، همه چیز یک دفعه ای رنگ باخت. درست بعد از تمام شدنِ جلسه ی کنکور، همه چیز، دقیقا همه چیز رنگ باخت، و رنگ باختگی اش را وقتی نشان داد که من یک روز بعد از همه ی بچه ها به زورِ کتک های مامان نتیجه ی کنکورم را دیدم، رنگ باختگی اش وقتی اود کرد که پنجاه تا انتخاب بیشتر برای کنکور نداشتم که از شانزدهم به آن طرف بقیه ش مهم نبود و ده تای اولش هم آنهایی بود که گفته بودند آنهایی باشد که مطمئنید قبول نمیشوید و من انتخابِ پانزدهم را قبول شده بودم، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که مامان گفت حق نداری رشته ات را تغییر دهی، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که جعبه ی همه ی نوشته هایم از بالای کمد افتاد رویِ سرم و زیرِ چشمِ راستم را کبود کرد، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که شیشه ی عطر هدیه ام را انداختم دور چون میدانستم هرچقدر دوستم را دوست دارم ولی از آن عطر استفاده نمیکنم. رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که همه ی نوشته هام را بردم تویِ حمام، کردم تویِ کیسه، کاملا خیسش کردم و وقتی خیالم از خمیر شدنِ آن چند کیلو کاغذ راحت شد همه را بردم ریختم تویِ سطلِ سیاهِ سرِ کوچه. ذره ذره همه چیز رنگ باخت، کم کم برایم عجیب بود چرا این یادگاری ها، چرا حفظِ یادگاری ها برای این و آن مهم است؟ چرا مامان هنوز خیلی چیزها را نگه میدارد؟ چرا خواهرم جلد شکسته ی قرآنِ روزِ جشن تکلیفش را هنوز نگه داشته؟ نگه داشته ها کم کم برایم حکم سوال را گرفت، دیگر دوست داشتن ها و نگه داشتنِ یادها در قلب مهم بود.


از سالِ آخرِ دانشگاه کم کم قلبی هم نماند که یادی بماند، دوستی هم نماند که دوستداشتنی ای بماند. کم کم همه ی زندگی رنگِ دیگری شد، رنگی که به هیچ وجه شبیهِ آن همه تعلقِ خاطر نبود. اصلا شبیهِ دوست داشتنِ یک صفت، یک چیز، یک اسم، یک شخص نبود. رنگی که هنوز نمیدانم رنگِ چیست ولی از همه ی رنگ های قبلی دوست داشتنی تر است، رنگی که رهاست.


* ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است.

  • انارماهی : )

12. چند سال میشود نفس را حبس کرد؟

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ب.ظ

چیزی تویِ دلم مدام مچاله میشود، هی اشک میاید به چشم هام، هی برنامه ی بعد از ظهرم را مرور میکنم، هی فکر میکنم، هی تلاش میکنم گریه نکنم، سعی میکنم اشک هام را ربط بدهم به استرسِ خواستگاریِ آخر هفته، تلاش میکنم گریه ام را ربط بدهم به استرسِ آزمونِ ساعتِ دو، یا ربطش بدهم به تغییراتِ آخری زندگی ... نمیشود اما ... این اشک ها را به هیچ چیزی جز صد و هفتاد و پنج جوانِ رعنایِ دست بسته نمیتوان ربط داد.


مثلِ تویِ فیلم ها، لابد قبل از عملیات کلی شوخی بوده و خنده و عطر به سر و رو زدن و تسبیح انداختن سرِ اینکه شهید میشوند یا نه، ... دارم فکر میکنم صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ خانه ی مان جا میشوند یا نه، صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ حیاط خانه مان، پارکینگ خانه مان .. جا میشوند یا نه؟ از سرِ کوچه اگر صد و هفتاد و پنج نفر آدم را کنار هم به صف کنیم چه حجمی را اشغال میکنند؟ صد و هفتاد و پنج نفر آدم را چطور میشود دست بسته یک جا، جا داد؟


با زنان و مادران و خواهرانشان کاری ندارم، فقط دعا میکنم کاش دختر نداشته باشند، کاش از هیچ کدامِ این صد و هفتاد و پنج نفر دختری نمانده باشد، کاش دختری دست های پدرش را بسته نبیند ... اشک باز جایِ خودش را رویِ گونه هام باز میکند، دارم فکر میکنم چقدر میتوانم نفسم را زیرِ آب حبس کنم؟ چقدر میتوانم نفس نکشم ؟ تمرین میکنم، تمرین میکنم و وقتی نفسم بند می آید بغضم میترکد، بعضم به وسعتِ حجمِ بودنِ صد و هفتاد و پنج تا شهیدِ غواص میترکد...

  • انارماهی : )

یک جور از عرش به فرش ... نه به زیرِ فرش رسیدنِ حسابی

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ
این ترم هم تمام شد ... حکایتِ ما و دانشگاه همچنان باقی ست .
  • انارماهی : )
یکی از هنرهایی که میتونیم کسب کنیم : در شرایطی که داریم از خستگی میمیریم ، از چشم درد داریم خفه میشیم ، از هشت صبح یک سره سر کلاس بودیم و باز هم کلاس داریم تا آخر شب .... وقتی یکی بهمون زنگ میزنه با نهایت انرژی باهاش صحبت کنیم نه مث یه آدم خاک تو سر بدبختِ از دوِ نصفه شب بیدار بودهء تا آخرِ شب کلاس دارِ یک خروار درس دار بعله این یه هنره : )   + من امروز یاد گرفتم که قارچ رو اگر توی روغن و نمک بخوابونی بعد کبابش کنی خیلی خوشمزه میشه ، طرز تهیه یه مدل املت با کدو رو هم یاد گرفتم و همین طور فهمیدم که میشه بادمجون کبابی رو به جای میگوی دریایی به مهمون قالب کرد البته اگر طرز تهیه ش رو بلد باشید ، اینا همه رو سر کلاس بانکداری خارجیِ یک یاد گرفتم : )
  • انارماهی : )

19. عیدتون مبارک : )

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۶ ق.ظ
خداوندعلی علیه السلام را از انسان قرار دادوشیطان را از جن تا بگوید ای انسان ... تو را برای همچون علی علیه السلام بودن آفریدم ... نه ...طنز نوشت :دوستی پیامک زده بود : هَپی بابا یوم !!خب اینم یه جور تبریک گفتنه ... شاد میکنه آدموحالا منم به شما میگم : هپی بابا یوم  : )
  • انارماهی : )

3.

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ
میفهمم اصفهان زلزله آمده با خبرِ زلزلهء اصفهان ، هوای سنگینِ تهران ، سنگین تر میشود ، انقدر که گلوی داغون و صدای لالم ، به سوزش میفتد ... حال خبرنگاری را دارم که به عنوانِ اولین نفر از خبری مهم با خبر شده و حالا باید خبر را برساند ...به نهال دلداری میدهم و خبر را تنها به یک نفر میرسانم ...سوال پشتِ سوال و در نهایت :چطوری میشه به نفس مطمئنه رسید ؟راهش از کجا شروع میشه ؟قفل میکنم ... قفل میکنم روی حرفهای منیره ، سالِ سومِ دبیرستان ، که شنیده بودم و همان زمان گفته بودم : ما را چه به نفس مطمئنه ...و حالا ... دهانم قفل میشود ، خبر را دیگر به هیچکس نمیشود داد ... از ترسِ حرفها و گمانه زنی هایی که همه را از حفظم ...
  • انارماهی : )