انارماهی

بسم الله

بایگانی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

ظرفِ خود را با دقت پر کنید

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

البته که خداوندِ تبارک و تعالی ما انسانها را با ظرفهای وجودیِ متفاوتی آفریده و امکاناتِ استفاده ی حداکثری از هر ظرفی را نیز به ما عطا کرده و این خودِ ماییم که انتخاب میکنیم از یک اقیانوسِ بی انتها به قدرِ بالِ مگسی برداریم یا یک لیوان و اختیار درست همینجاست که معنا پیدا میکند.

پس با این قید به تشریحِ مساله ای میپردازم باشد که به کسی بَر نخورد ان شاالله.


سال هزار و سیصد و نود بود، اولین اعتکافِ دانشجویی. ایام اصلا به کام نبود و روزها ذره ای به میل و رغبت من شب نمیشد، سالِ اول دانشگاه و رشته ای که با هزار و یک امید و آرزو به آن پا گذاشته بودم و دقیقاً مخالفِ همه ی همه ی همه ی تصوراتِ من بود. اعتکاف شاید تنها چیزی بود که مرا از دانشجو بودن خوشحال میکرد. سه روز زندگیِ متفاوت با تمامِ روزهای گذشته و اولین تجربه ای که فکر میکردم هرگز تکرار نخواهد شد. همه چیز خوب بود تا غروبِ روزِ آخر، قدیمی ترها گفتند برای اینکه این حالِ معنوی و خوب را حفظ کنیم تا چهل روز بعد از این اعتکاف روزی یک زیارت عاشورا، یک حدیث کسا و یک دعای توسل به همراه نماز شب بخوانیم. درخواست ها انقدر زیاد بود که چندین گروهِ چهل نفره ایجاد شد که قرار بود روزی چهل بار به مدت چهل روز هر کدام از ادعیه ی بالا خوانده شود.

از سومین روزِ بعد از اعتکاف کم آوردم. نشد، خسته شدم. حس مسخرگی، بیهودگی، خستگی، حس اینکه "من خیلی آدم بدی ام که برای نماز شب بیدار نشدم"، حس گناهکار بودن و همه ی این حس های بد انقدر اذیتم کرد که به این نتیجه رسیدم که "خدا ما رو نگاه نمیکنه". و خودم را از دایره ی خوبانِ خدا بیرون کشیدم و گوشه ای عزلت گزیدم و روزها گذشت ... تا اعتکافِ بعدی.


از قضا اعتکافِ سال بعد، شب ها به نماز شب خواندن نگذشت و سحر ها هم برای دعای ندبه بیدار ننشستم، بیدار بودم، کمتر از همه میخوابیدم ولی چیزی که بیدار نگهم میداشت، نه نمازهای سخت و چندصد رکعتی آن روزها بود نه ادعیه ی سخت و طولانی، من کتاب میخواندم، مسجدِ دانشگاهی که برای اعتکاف رفته بودم آن سال یک پک کامل از "نیمه ی پنهانِ ماه" و "اینک شوکران" و "یادگاران" تهیه کرده بود و به همه ی بچه ها امانت میداد، کتاب ها بینِ همه میچرخید و میرسید به من، چند کتاب را چندین بار خواندم، شهید ناصر کاظمی، شهید باکری، شهید همت، شهید چمران، شهید منوچهر مدق و ... شدند همدم و همراهِ آن روزهایم. غروبِ روزِ آخر من بیش از پنجاه جلد از همین کتابهای کوچک خوانده بودم و نگاه و اهدافم را تعیین کرده بودم، برنامه هایم را ریخته بودم و موقع خداحافظی حتی یک عدد از برگه های تا چهل روز فلان دعا خواندن را برنداشتم. دنباله ی اهدافم را گرفتم و به بعضی رسیدم و به بعضی نرسیدم، ولی دیگر حس نکردم بدم، گناهکارم، و "خدا منو دوست نداره". اتفاقا به این نتیجه رسیده بودم که  حداقل برای من یکی کارِ عملی خیلی بیشتر از زیارت عاشورا با همه ی تقدسش جواب میدهد.


اتفاقاً سالِ سوم هم قسمت شد و به اعتکاف رفتم، بخاطرِ ضعفِ شدید نشد که روزه بگیرم، مدام تب داشتم، قرص هایم را هم لج کرده بودم و نبرده بودم و سرِ اعمالِ ام داود یک جنازه بودم که افتاده بود گوشه ای و مثلا داشت مناجات میکرد. سال سوم، نه کتابی بود، نه ادعیه ای، نه نمازهای سختی، سالِ سوم فکر کردم، به خیلی چیزها. به خودم، به دوستانم، به دیگران، به زندگی هایی که نمیدانم اسمش زندگی بود یا نه، به راهی که انتخاب کرده بودم به مقصدم به هدفم و همان فکرها بود که اعتکافِ آن سال را برایم نگه داشت. نگه داشت تا اعتکافِ سالِ بعد که نصیبم نشد ولی زندگی ام را تغییر داد. فکرهایی که وقتی بعد از آن سه روز دنباله اش را گرفتم زندگی ام را عوض کرد، نگاهم را تغییر داد و مقصدم را متعالی کرد.


حالا هم زیارت عاشورا و دعای توسل و نماز شب و ... را مساله ای بیهوده نمیدانم، اتفاقاً انجام هم میدهم ولی هیچوقت به کسی همان اول کاری نمیگویم برو فلان قدر دعا کن بهمان قدر نماز بخوان تا رستگار شوی، برای رستگاری اول از همه باید فکر کرد، فکر کردن به خود. عقل حجتی ست که خداوند درونِ ما قرار داده و هرگز به ما دروغ نمیگوید، همین عقلِ درونِ وجودِ خودمان. اگر با او و با خودمان صادق باشیم هرگز دچارِ بی راهه هایی که همواره هست نمیشویم.

  • انارماهی : )

بی هیچ شک و شبهه ای

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ

پارسال، همین روزها، سخت ترین رجب سالهای عمرم از گذشته تا حال و آینده شروع شد. اعتکافی که اسم نوشتم و نرفتم، لیلةالرغائبی که در اشک محض گذشت و لحظه هایی که هر کدامش معنای کامل عجز بود. "بدتر از این هم هست؟" سوال مدام ثانیه هایم و اشک ... که خشک نمیشد از چشم هام. آبرو و اعتباری که از دست داده بودم و عزتی که دیگر نبود. دنیایم به آخر رسیده بود و به هر چه و هرکه به فکرم میرسید چنگ میزدم و تمام نمیشد آن سقوط مدام لحظه ها. سخت را در معنای اشدّ کلمه فهمیده بودم. دنیا با من سر شوخی نداشت و تازه داشتم پوست میترکاندم برای بزرگ شدن. رجبِ سختی آغاز شده بود و در عین حال اگر آن روزها هر روزی غیر از رجب و شعبان و رمضان بود چون پر کاه خشکی به آتش کشیده میشدم از تابش بی رحمانه ی آفتاب روشنگری ...


من، یکباره چون پرده ی نمایشی پیش چشم خلایق محشور شده بودم بی آنکه قیامتی رخ داده باشد ، بی آنکه قبری مرا در خویش ببلعد و بی آنکه قاضی عادلی لب به سخن بگشاید که این یک نفر گناهی نداشت ... لحظه ها روضه ی مکشوف شده بودند و اشک بود که خمیده قامتم کرده بود و نمک روی همه ی این زخم ها، مشهدی که مدام قسمت نمیشد ... 


اهل دل میفهمد دم رفتن بگویند نیا یعنی چه ... و من با هر بار نرفتن هزار بار جان میکندم . چه انسی برقرار شد بین من و نرجس خاتون، بین من و خانم ام البنین، بین من و ابراهیم خلیل ... بماند . من شده بودم مصداق علمیِ خشم و عجز و تنهایی.


و تنها امیدم رئوف بودن تو بود حضرت بابا ... در تمام آن لحظه ها امیدم از هرکه قطع شد از تو نشد ، توی رئوفِ غریبِ دوری از فرزند چشیده مرا خوب میفهمیدی ... و من همه چیز را از تو میخواستم ، از تو که راه حرمت به رویم بسته شده بود . حالا اعتکاف امسال پیش توام، پیش تو یا رفیق، یا بابا، یا همه کَس ... حالا باز مقابل ضریحت می ایستم و از روزهایم میگویم، از یک سال گذشته ... که چطور رفت بر من . 


این بار چشم در چشمت میدوزم و میگویم گذشت ... این بار محکم تر از همیشه میگویم گذشت ... گذشت آقا ... این بار واقعا گذشت و واقعا فصل جدیدی از من آغاز شد، فصلی که در آن با خیال راحت میتوانم شما را بابا صدا بزنم ...

  • انارماهی : )

در گسترش افق دید بخیل نباشیم

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

میدونید، حقیقت اینه که من این روزها خیلی سردرگمم. ورود یهویی به دنیای تاهل اونم تو روزهایی که اصلا و ابدا فکرش رو نمیکردم، همه ی برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت زندگیم رو بهم زد (تا باشه از این بهم زدنا، خدا روزیتون کنه). الان دارم روی مرز حرکت میکنم، مرز بین دنیای تنهایی و دنیای دو نفره بودن، به اهدافم فکر میکنم، به فتح دنیا، به اینکه میخواستم تنهایی چیکاره بشم و کجای دنیا رو بگیرم به اینکه دلم میخواست تو چهل و پنج سالگی چه شکلی باشم و الان چی میخوام؟ میشه دو نفره بود و اهداف قبل رو دنبال کرد؟ میشه هم یه زندگی رو اداره کرد و هم خوب و خوش و شنگول از این شاخه به اون شاخه گشت زد؟ هنوزم میشه امیدوار بود و جنگید؟ هنوزم میشه دنیا رو عوض کرد؟ 


اینا سوالاییه که این روزها از خودم میپرسم و در جواب همه شون یه بله ی محکم میگم ولی چیزی که جالبه تغییر برنامه هاس، تاهل آدم رو آرزو به دل نمیکنه، محدود هم نمیکنه ولی شکل فعالیتهای آدمو عوض میکنه، تا دیروز اگر میخواستی بری یه نشریه بزنی که افکار و عقاید اسلامی و قرآنی رو نشر بدی، از امروز خودت میشی یه نشریه متحرکِ زنده ی پویا که اخمش یه جهان رو بهم میزنه و لبخندش زندگی میبخشه.


دنیای تاهل بزرگه، به بزرگی افق دید ما.

  • انارماهی : )

و همه چیز باید طوری باشد که بابا دوست دارد.

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

مثلا مهم باشد یک درِ پر نرم کننده بریزیم تویِ ماشین لباسشویی یا نصفه، مثلا بدانم موعدِ گردگیریِ خانه یک بار درهفته است یا دوبار، مثلا اجازه ندهم پنجره ی پذیرایی را باز کنند که شکلِ پرده بهم نخورد، مثلا با وجودِ اینکه ظرف های بلور دم دست تر است همیشه از ظرف های سفیدِ گل آبی استفاده کنیم چون یادگارِ مامان بزرگ بوده، مثلا عکسِ دایی همیشه رویِ دیوارِ هال باشد که هر وقت سر از آشپزخانه بیرون میاورم ببینمش، مثلا فقط من بدانم دسته ی کشویِ سومِ کابینت شکسته و با احتیاط بازش کنم، مثلا جمعه ها ابگوشت داشته باشیم، مثلا شب جمعه ها تنهایی با آقا برویم امامزاده چون دلم گرفته، مثلا لوبیا پلو نخوریم هیچوقت چون دوست ندارم، مثلا گوشم بعضی حرفها را نشنود و هی "ها؟" "ها؟" بکنم و دستِ آخر حرفی که دوست ندارم بشنوم را نشنوم، مثلا ناراحت شوم کسی تویِ مهمانی گوشی بگیرد دستش، مثلا برایِ عید گندم سبز کنم و دور بذارم از دستِ دخترها، مثلا تنگ ماهی را قایم کنم تا لحظه ی آخر، مثلا خیلی مهم باشد که در مجلسِ عزا با کفشِ قهوه ای ظاهر نشوم، مثلا بخواهم پیراهنِ چهارخانه ی پسرها حتماً تویِ آفتاب پهن شود، مثلا قرار باشد شنبه ها حنانه ناهار بپزد، یکشنبه ها زینب و دوشنبه ها من و زهرا کوچیکه با هم و زینب و حنان قر بزنند که "شما زهرا رو لوس بار میارید"، مثلا کمیل را لوس بار آورده باشم و رئوف را یک مردِ به تمام معنا، مثلا شب ها بالای سرِ مرتضی آب بذارم و ... مثلا مامان شده باشم.


+ انارماهی با خوبی و همراهی شما جزوِ صد وبلاگِ برترِ بیان در سالِ 1394 شناخته شد. ممنونم : )

  • انارماهی : )

بیا گل گاو زبان بخوریم

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ

نمیدانم چه کنم. حال و روزم بهم ریخته. خنده هایم از ته دل است، عصبانیت و قهر و کینم هم. به مرز دق مرگی نزدیک شده ام. دنیا دست به دست داده تا بهترین روزهای زندگی ام را تباه کند. ترس روزهای کودکی، وحشت لحظه های نوجوانی و خاطرات تلخ به جامانده از حرفهای مفت، ذره ذره روح آدم را میجود. کاش میشد بعضی آدمها را نشنید و ندید.


سابقه نداشته فکر به نیش و کنایه ها و سوالات کسی خواب شب را از من بگیرد، سابقه نداشته با شنیدن اسم کسی بشوم اسفند روی آتش، سابقه نداشته برای برداشتن هر قدم فکر کنم به اینکه اگر فلانی اینجوری پرسید چجوری جواب بدهم ... میدانی زینب جان سابقه نداشته این همه بیکار و بی عار بچرخم دور خودم و هی با خودم مرور کنم فلان روز چرا فلانی اینجوری گفت ...


سرم همیشه شلوغبوده، خواندن کتابی، نوشتن قصه ای، انجام پروژه ای، دوختن کیفی یا ته ته ش عوض کردن ویندوز، ولی حالا که همه چیز افتاده روی غلتک، حالا که همه چیز آماده و حاضر مقابلم گذاشته شده حرفها و نیش و کنایه ها به چشمم آمده.


زینب جان، دختر موطلاییِ مامان، سرت را گرم کن، مادر، زن، دختر باید نیاز سنجی بلد باشد، اگر نیاز امروز یک لیوان آب گوارا به بابا دادن برای رفع خستگی ست ، بداند و عمل کند ... اگر نیاز فردا خواندن شبانه ی سوره ی حشر است، حواسش را جمع کند، مادری که بداند هر روزِ زندگی اش بر کدام پایه هاست که استوار است درگیر حرف و نیش و کنایه نمیشود.


زینتِ پدر، اندکی صبر کن، فکر کن، در آرامش به روزهای رفته بیاندیش و آدم های قبل را به خاطر بیاور، حرف و حدیث کدام یک تو را از آنچه که خدا برایت میخواست ذره ای و کمتر از ذره ای دور کرده؟ خدایت را بشنو، خدایت را ببین. آدم ها را بیخیال.


  • انارماهی : )

حلقه رسید به تک پسرشان مرتضی

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۲۸ ب.ظ

حلقه ی قدیمی را تویِ دستش جابجا کرد و زیرِ لب دعایِ دستِ چپِ وضو را خواند و مسح سر را کشید و برای مسح پا خم شد، دردِ همیشگی پیچید تویِ کمرش، بی اعتنا به درد، قد راست کرد و رفت پایِ سجاده، چادرِ سفیدِ گلدارِ نماز را برداشت و رویِ سرش انداخت، همیشه به اینجا که میرسید حاجی لبخند میزد، هر پنج وعده ی نماز، نگاهش زهرا خانم را تا اینجا دنبال میکرد، زهرا خانم هم نمیدانست، حاجی گرهِ چادرش را دوست دارد یا گردنِ کج شده اش را مقابلِ خدا، به هر حال تمامِ این سالها نگاهِ حاجی زهرا خانم را دنبال میکرد و بعد قامت میبست.

دست ها را کنارِ گوش ها برد و در سکوت با خدایِ خود عهد و پیمانِ نمازِ عصر را بست و خواست الله اکبر بگوید که "آهِ" در گلو خفه شده ی زهرا نگذاشت، بی اختیار برگشت، زهرا دست به کمر مانده بود و با چشم های از درد مچاله شده سعی میکرد دردش را در سکوت خفه کند که حاجی رسید، زهرا را بلند کرد و رویِ تختِ کنارِ اتاق خواباند: "چرا نشسته نماز نمیخونی خانم؟" ؛ زهرا انگار که خونِ روزهای بیست و چند سالگی به گونه هاش دویده باشد پشتِ چشم نازک کرد: "دیگه چی؟"

دست زهرا را تویِ دستش گرفت: "سه تاش افتاده، باید بدی ببرم پیشِ مرتضی زرگر برات نگین بندازه". حلقه ی دستِ زهرا را زیر و رو میکرد و بینِ بوسیدن و نبوسیدن مردد مانده بود، حاجی هنوز مثلِ روزهایِ اول زهرا را میخواست، دستش را برد طرفِ لب هایش، برای اولین بار زهرا مانع نشد، دستش بینِ دست و لب های حاجی یخ کرده بود.


anarmahi@

  • انارماهی : )

سالِ نو مبارک : )

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ

به رسمِ هر سال لحظه ی تحویلِ سال قرآن را باز میکنم و روزیِ امسال چنین است؛


ذَلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ یُحْیِی الْمَوْتَى وَأَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ  (سوره ی مبارکه ی حج آیه ی ششم)


سالتون منور به انوارِ مبارک و پرفیض الهی، ان شاالله که زیرِ سایه ی ولایت آقا امام زمان و سربلندی و عزتِ رهبرِ شریفمون سالی نیکو داشته باشیم.


: )


لحظه ها گذشت، ساعت ها و روزها و ماه ها تبدیل به سال شدند و سالها از حدّ صبوری و بردباری ما رد شدند و زمان بی رحم تر از هرچه بگویی خودنمایی میکرد، تا اینکه بالاخره دنیا پیشِ امیدواریِ مان روسیاه شد، ما بیشتر از هر چه که فکر کنی به خدایمان ایمان داشتیم، به او که زنده کردنِ مردگان، برایش آسان ترینِ کارهاست، و این بهار، آغازِ به هم رسیدنِ من و توست.

  • انارماهی : )